دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۶۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حرف های دیگران» ثبت شده است


یک بار هم پرسید: زیباترین بیت یا کلام عاشقانه ای که الان به خاطر داری، کدام است؟!
بی هیچ درنگ و تاملی این بیت را زمزمه کردم:

نیاز است ما را به دیدار تو
بدان پُرهنر جانِ بیدارِ تو!

گفت از کیست؟ سعدی، مولانا و یا حافظ؟! گفتم: از هیچ کدام! از فردوسی است.
با حیرت نگاهم کرد و گفت تا آنجا که می دانم، فردوسی در شاهنامه از جنگ و نبرد و حماسه سخن گفته، او را با عشق چه کار؟!
گفتم: با این همه، ابیات و روایت های عاشقانه در کلام فردوسی کم ‌نیست. به طور خاص، داستان زال و رودابه از زیباترین و پرشورترین روایت های عاشقانه ی شعر فارسی است. زیباتر از منظومه های مشهور عاشقانه ای چون لیلی و مجنون و یا شیرین و فرهاد! عشقی روشن و  والا و بلند که بسیار طبیعی و بی تکلف است و به خفت و خواری و ذلت عاشق یا معشوق و نفی ارزشهای زندگی نمی انجامد. پرسید: حالا چرا این بیت؟ مگر این بیت از داستان زال و رودابه است؟!
گفتم: نه، اما به چشم من این بیت زیباترین سخن عاشقانه ای است که تا به حال شنیده ام. عاشقی که تشنه ی دیدار است. دیداری که به تمنای رنگ و رو و خط و خال نیست. بلکه دیدار با جان صاحب کمال و پرهنری است که روشن است و بیدار! تنها چنین دیداری شایسته ی اظهار نیاز است. 


+ایرج رضایی

ما در معرض بمبارانِ مداومِ پیشنهادهایی هستیم دربارۀ کارهایی که خوب است انجام دهیم (برویم جت‌اسکی، در کلرادو تحصیل کنیم، سفر کنیم به جزایر مالدیو، یا به تماشای اهرام ثلاثه برویم). دائماً خبر کارهای جذابی که دوستانمان انجام داده‌اند یا قرار است انجام دهند به گوشمان می‌رسد: «یک کافۀ خیلی خوبی بود که دست‌جمعی رفتیم...»؛ «فلانی قرار است در بَهمان کلیسای کوچک شهر با من ازدواج کند و بعدش می‌رویم ماه‌عسل...»؛ «خورشید داشت بر فراز بندر سیدنی می‌درخشید...». بی‌نهایتی چیز درکارند تا وسوسه شویم جای دیگری زندگی کنیم. دنیای مدرن کاری می‌کند که همیشه حواسمان به این باشد که چقدر فرصت از دست می‌دهیم. و این فرهنگی است که در آن از حجم دردناک و انبوهی از «ترس فقدان» گریزی نداریم.
اما ما می‌توانیم به دو شیوۀ بنیادی با این مسئله رو به رو شویم: یکی رویکرد رمانتیک و دیگری رویکرد کلاسیک.
برای خلق‌وخوی رمانتیک، فقدانْ، رنج انبوهی می آورَد. در نقطۀ دیگری از زمین، افراد شریف، باشکوه و پرجاذبه دارند دقیقاً زندگی‌ای را تجربه می‌کنند که می‌بایست از آنِ شما می‌بود. شما نیز به همان اندازه سعادتمند بودید اگر می‌توانستید جای آن‌ها باشید، مثلاً در میهمانی با دیگران خوش بگذرانید، در ادارۀ واشنگتن اسکوئر کار کنید یا در کلبه‌ای در یوتلند تعطیلات را سپری کنید. گاهی اوقات، این خیالاتْ کاری با شما می‌کنند که می‌خواهید بلندبلند گریه کنید.
آدم‌های رمانتیک فکر می‌کنند مرکز معینی وجود دارد که، در آن مرکز، اتفاقات هیجان‌انگیزی در حال رخ دادن است. زمانی این مرکزْ نیویورک بود، چند سال بعد به برلین رفت، بعد هم نوبت لندن شد. هم‌اینک نیز شاید سن‌فرانسیسکو باشد و شاید، پنج سال آینده، به اوکلند یا ریودوژانیرو برود.
در نگاه رمانتیک‌ها، انسانیت به دو بخش تقسیم شده است: گروه بزرگی از میان‌مایه‌ها و قبیلۀ کوچکی از خواص همچون هنرمندان و سرمایه‌گذاران، یعنی کسانی که یا پیشگامِ دنیای مد هستند یا افرادی‌اند که با تکنولوژی کارهای خلاقانه‌ای انجام می‌دهند.
اگر جای آدمی رمانتیک باشید، این ماجرا روح‌تان را خسته می‌کند.
وقت گذراندن با آدم‌هایی که بی‌حال و کوتاه‌همت‌اند واقعاً می‌تواند حس نابودی به شما بدهد. در نتیجه از افراد مشخصی دوری می‌کنید، همان‌طور که از طاعون فراری هستید: مثلاً رفیق مدرسه‌ایِ تنبلتان که دائم با اضافه‌وزنش کلنجار می‌رود؛ هم‌خانه‌تان که مهندس مخابرات است و می‌خواهد از سیاست‌های منطقه‌ای سر در بیاورد.
اما آدم‌هایی که ذهنیتی کلاسیک دارند اذعان می‌کنند که اگرچه در دنیا اتفاقات حقیقتاً شگفت‌آوری رخ می‌دهد، ولی شک دارند که نشانه‌های آشکار زرق‌وبرقِ دنیا راهنمای خوبی برای یافتن آن اتفاقات شگفت‌انگیز باشد. بهترین رمان دنیا، در نظر آن‌ها، آن رمانی نیست که جایزه‌ها را ببرد و فهرستِ پرفروش‌های کتاب را درنوردد. ممکن است زن بیماری، که در شهرک بی‌روح لاتویَنِ لیپایا زندگی می‌کند، دارد آن را در همین لحظه می‌نویسد. افراد کلاسیک عمیقاً از این امر آگاه‌اند که چیزهای خوب با برخی افرادِ به‌شدت عادی همزیستی دارند.
در واقعیت هم همه‌چیز درهم و برهم است. صلاحیت‌های دانشگاهی هیچ اشاره‌ای به هوش حقیقی افراد ندارد. افراد مشهور ممکن است ملال‌آور باشند و، در عوض، آدم‌های ناشناخته می‌توانند جالب توجه باشند. ممکن است، در یک میهمانی رسمی، در بهترین کافۀ دنیا بهترین نوشیدنی را بنوشید، اما احساس ناراحتی و پریشانی کنید.
خلق‌وخوی کلاسیک هم از فقدان می‌ترسد، اما فهرست نسبتاً متفاوتی دارد از چیزهایی که نگران است لذتشان را از دست بدهد: اینکه بتواند خانوادۀ کسی را خوب بشناسد، یاد بگیرد چگونه از پس تنهایی برآید، قدرت تسلی‌بخش درختان و ابرها را بستاید، معنای واقعی موسیقی موردعلاقه‌اش را کشف کند، با یک بچۀ هفت‌ساله صحبت کند و... . به نظر این افرادِ خردمند، ممکن است کسی چیزهای واقعاً مهمی را از دست بدهد، اگر دائم با شوق و اشتیاق در جاهای دیگر به‌دنبال هیجان بگردد، جاهای دیگری همچون کافۀ پرزرق‌وبرقی که آسانسور شیشه‌ای‌اش همیشه پر است از آدم‌های مشهور شهر.

+آلن دوباتن | علیرضا صالحی | در عصر اینستاگرام رمانتیک‌بودن نابودتان می‌کند


اینستاگرام پر است از عکس های خندان هموطنانی که در همه جای دنیا پراکنده شده اند، از ایران خودمان گرفته تا آنسوی آبها، آفریقا، اروپا، اقیانوسیه و ....
همه چیز خوب و عالی است، شاید کمی زیادی خوب است و این دلم را می زند. احساس می کنم چیزی در درون خالیست، لبها در چهره های نیمرخ و سه رخ می خندند ولی چشمها غریبند، متعلق به این فضا و اینهمه خوشبختی و  ماجراجویی نیستند، این وسط چیزی اشتباه است، چیزی دروغ است، چیزی متعلق به خود نیست..من خوشی متعلق به خود را می خواهم، آن خوشی که نیازی به ثبتش نداری، حسی که تصویرش در درونت منعکس می شود نه بر روی لنز دوربین.

+نادیا بدری زاده


http://s8.picofile.com/file/8308550900/bryce_dallas_howard_620x412.jpg


+عکس مربوط به قسمت اول سری سوم سریال بلک میروره..پیشنهاد میکنم تماشاش کنید. اپیزودها مستقل از هم هستند و برای دیدن هرکدوم نیازی به تماشای باقی قسمتها نیست.


یکی از مکانیزم های دفاعی که فروید در آدمیان شناسایی کرده است، "مکانیزم معکوس سازی یا Reaction Formation" است.
فروید می گوید زمانی که اشخاص جهت مخالف امیال خطرناک خود را خارج از اندازه ی معمول مورد تاکید قرار میدهند، مشغول به کارگیری مکانیزم معکوس سازی هستند.

"او را دوست دارم" به "از او متنفرم" تبدیل می شود؛ همانطور که ترس به شجاعت؛ و بی کفایتی به غرور. مردی که از وابستگی خود به دیگران وحشت دارد، چنین می گوید که به هیچکس نیازمند نیست.
احتمالا شماری از راهبه ها و کشیشان در واکنش به ترس از امیال جنسی خود به جرگه ی روحانیان در آمده اند.

+امین جباری

++خودشناسی مسیر فوق العاده جالبی داره. تازه فهمیدم که تاکیدم در گذشته روی مفاهیمی مثل آزادی و بی نیازی، بیشتر از اون که یه نقطه قوت باشه یه مکانیزم دفاعی و از روی ضعف بوده..


از کسانی که تنهایی تان را میگیرند اما همراه تان نمیشوند دوری کنید.



گاهی ناگهان احساس می‌کنید کسی دارد نگاهتان می‌کند. انگار "سنگینی نگاه" را حس می‌کنید. اما این احساس از کجا می‌آید؟ پاسخ را در عصب‌شناسی باید جست‌وجو کرد، و مطالعه بر روی نوعی از آسیب مغزی.

ماجرا معمولا این‌طور آغاز می‌شود: چیزی که نمی‌دانید چیست باعث می‌شود برگردید پشت سر یا یک طرف دیگر را نگاه کنید. می‌بینید کسی دارد نگاه‌تان می‌کند، مثلا در قطاری شلوغ، یا وسط پارک، در حالی که دارید در عالم خودتان قدم می‌زنید. اما از کجا می‌فهمید کسی شما را زیر نظر گرفته؟ ظاهراً شهودتان به شما می‌گوید، یعنی چیزی غیر از حواس پنجگانه‌تان؛ ولی حقیقت این است که این حواس، به خصوص حس بینایی، می‌توانند به شکل‌های مرموز و ناشناخته‌ای عمل کنند.


انسانها به سرعت یاد میگیرند که چگونه دروغ بگویند. اما گاه حتی پس از یک عمر زندگی، هنوز روش گفتن واقعیت ها به یکدیگر را نمیدانند.

+هسیود


آدمها یک روز به هم دلبسته مى شوند و تصور مى کنند دوست دارند باقی عمرشان را کنارِ هم باشند.
اما نه تغییراتِ روزگار قابلِ پیش بینی ست و نه تغییراتِ آدمهایش. شاید..شاید یک روزى بیاید که همان آدمها، بدونِ آنکه تبدیل به آدمهاى بد و شرور و ظالمى شوند، تفاهم و توافقشان به مشکل بخورد و دیگر نخواهند باقىِ مسیر را کنارِ هم ادامه دهند.
اگر آن دو فرد هویت فردىِ قوى داشته باشند، قدرت اقتصادى داشته باشند، شخصیتِ مستقل و بدون وابستگی داشته باشند، از سرِ اجبار و نیاز مجبور نیستند یک عمر در تنش و تشنج زندگى کنند و از آن تلختر مجبور نیستند بچه هایى به دنیا بیاورند که در همین فضاى سرد و آشفته بزرگ شوند.
و از همه اینها مهم تر، اگه در عین استقلال داشتن، با هم انقدر رفیق باشیم که بتوانیم بى ترس و نگرانى، از وضعیتِ روانى و احساساتمان با یکدیگر حرف بزنیم و انقدر جرأت داشته باشیم که اگر روزى به هردلیلی نخواستیم ادامه دهیم، این موضوع را واضح و بى پرده به هم بگوییم، دیگر خیانت و پنهان کارى و دروغ معنى ندارد و دو طرف هرچه زودتر، تکلیفشان را میدانند و دنبال مسیر جدیدی برای ادامه زندگیشان میگردند.


+غزل مهدوی


زمانی که با فردی آشنا می‌شویم، بر اساس برداشتی که از ظاهر، رفتار، و معلوماتی که خودش یا دیگران به ما می‌دهند، طرحی از او در ذهن خود می‌ریزیم. به این طرح یا الگو schema نیز می‌گویند.

ساختن طرح در روابط اجتماعی فایده‌هایی دارد. به وسیلۀ این طرح‌ها یا الگوها، تلاش ما این است تا رفتار دیگران را پیش‌بینی‌پذیر سازیم. مثلاً بدانیم که فلان شخص، نظر به فلان ویژگی شخصیتی که دارد، در فلان موقعیت چه واکنشی نشان خواهد داد؛ آیا در برابر فلان حادثه خواهد ترسید، صبر و حوصله پیشه خواهد کرد، یا نبض کار را به دست خواهد گرفت؟ سخاوتمند است؟ خسیس است؟ مهربان است؟ و… هم‌چنان با ساختن طرح، ما کسانی را که با آنها در ارتباط هستیم بخش‌بندی می‌کنیم، یک عده را به عنوان دوستان نزدیک بر می‌گزینیم، و ترجیح می‌دهیم با برخی دیگر فقط در حد یک ارتباط ساده بسنده کنیم.
تا این جای کار مشکلی به نظر نمی‌رسد. لیکن اگر دقت نشود، ممکن است استفاده از این روش در مواردی سبب سوءتفاهم یا درگیری شود، بالاخص در رابطه‌های نزدیک خانوادگی، مثلاً میان زن و شوهر یا والدین و فرزندان. اولین مشکل این است که ما هیچ‌زمانی نمی‌توانیم تمام و کمال ذهن یک فرد دیگر را بخوانیم و داخل دنیای ذهنی او شویم. آنچه ما از او می‌دانیم بر بنیاد رفتاری است که در موقعیت‌های مختلف نشان می‌دهد. و رفتار از شخصیت متمایز است!

دومین مشکل این است که ممکن است یکی از رفتارهای او را نپسندیم و سپس خواسته یا ناخواسته بر همان رفتار متمرکز شویم و هر لحظه منتظر باشیم تا این رفتار از او سر بزند تا بگوییم: دیدی؟ می‌دانستم که چنین می‌کنی!
این مشکل آرام آرام می‌تواند مشکل سومی را به وجود بیاورد. مشکل سومی این است که طرف مقابل نیز طبیعتاً دست به دفاع می‌زند و ممکن است نظر به برداشتی که حالا از او دارید، رفتار خود را تنظیم کند و همان‌گونه به پیش برود. در نتیجه، دعوایی شکل می‌گیرد که در آن رفتارهای مورد توافق نادیده گرفته می‌شوند و انرژی هر دو طرف صرف فقط یک یا دو مورد می‌شود.

بگذارید مثالی بزنم. پدری فکر می‌کند که پسرش حرف‌شنو نیست و به حرف‌هایش اهمیتی نمی‌دهد. لیکن وقتی از او با تفصیل بیشتر می‌پرسیم، متوجه می‌شویم که پسر در بیشتر موارد خواسته‌های پدر را اجرا می‌کند، مسوولیت‌پذیر و سخت‌کوش است، و تنها در یک یا دو مورد با پدرش اختلاف دارد. پدر از این موضوع دل‌خور شده و برداشت او طوری است که گویا پسرش یک حرف‌ناشنو به تمام‌معناست. ندیده گرفتن تمام خوبی‌ها و متمرکز شدن بر یک یا دو مورد اختلاف، سبب شده تا پسر نیز دل‌خور شده و انگیزۀ خود را برای تلاش بیش‌تر کم یا زیاد از دست بدهد، و این منجر شده به بهانه‌گیری‌های بیشتر پدر.

مثال دیگر: زن از شوهر انتقاد می‌کند که دیر به خانه می‌آید و در تربیت فرزندان سهم نمی‌گیرد. زن به یاد می‌آورد که شوهرش در طول چند ماه اخیر معمولاً دیر به خانه آمده. با اندیشیدن به این موضوع ناراحتی‌اش اوج می‌گیرد، و به این نتیجه می‌رسد که شوهرش یک فرد بی‌مسوولیت است که در برابر خانوادۀ خود زیاد غفلت می‌کند. در جریان این الگوسازی، زن فراموش می‌کند که شوهرش مجبور بوده است تا هر روز، برای چند ساعت بیشتر کار کند تا به مصارف منزل رسیدگی کند. هم‌چنان او در روزهای رخصتی، بیشترین وقت خود را با فرزندان خود سپری می‌کند و کوشش می‌کند از بودن با خانواده لذت ببرد.
نمونه‌های از این دست زیاد اند. مهم است وقتی طرح یا الگویی از یک فرد، بخصوص از نزدیکان ما، در ذهن می‌ریزیم، همیشه دو مورد را در نظر داشته باشیم:
یکم – طرح ذهنی ما از آن شخص شاید صد در صد درست نباشد.
دوم – جنبه‌های مثبت رفتار و رفتارهایی مورد پسند فراموش نشوند.

این دو بسیار مهم اند، چون معمولاً عیب‌جویی در مقایسه با تحلیل کُل رفتار یک شخص، کار آسان‌تر است و هم‌چنان این زمینه را فراهم می‌کند تا خشم خود را بر دیگران فرو بریزیم و خود را از نظر عاطفی تخلیه کنیم. اما این روش، سازنده نیست و معمولاً به آن چه دل ما می‌خواهد نمی‌رسیم و این ممکن است بر فرسودگی ذهنی و عصبانیت ما بیافزاید.

+اسماعیل درمان


نزدیکانی دارم دور، دوستانی دارم غریبه، آغوشی دارم خالی، افکاری دارم بیهوده، خاطراتی دارم گم و آینده ای دارم مبهم..در نتیجه، برای داشتن این همه توانایی و دارایی باید خوشحال باشم، اما نیستم!

من باید خیلی چیزها باشم که نیستم، می توانم به جرات بگویم که باید خیلی چیزها نباشم و هستم.

اما فقط یک چیز مهم است و آن اینکه من باید خوشحال باشم، اما نیستم. نیستم.



راستش فکر می‌کنم وقتی آدم‌ها شروع به توضیح دادن خودشان، کارهایشان، انتخاب‌هایشان و... می‌کنند، این یعنی به خودشان، کارهایشان، انتخاب‌هایشان و... اعتماد ندارند! یعنی با انتخاب هایی که انجام داده اند کامل نیستند و خودشان هم حس می‌کنند یک جای ماجرا می‌لنگد.

اما به جای عیب یابی شروع می‌کنند به بلند بلند توجیه کردن خودشان. شاید اشتباه فکر می‌کنم اما وقتی به کاری که می‌کنیم اعتقاد داریم، انقدر آن را توی بوق نمی‌کنیم. اگر فکر می‌کنیم روشنفکری، اندیشمندی، چیزی هستیم، اگر فکر می‌کنیم کار درستی کرده‌ایم که مثلا ازدواج کرده‌ایم یا ازدواج نکرده‌ایم، رابطه‌ای را خواسته‌ایم یا نخواسته‌ایم، در ایران زندگی می‌کنیم یا نمی‌کنیم و... هیچ‌کدامشان توی بوق کردن ندارد! واقعا ندارد اگر واقعا روشنفکریم مثلاً. یا از انتخابمان خوشحالیم. یا واقعا حالمان از «کوچه‌ها و خیابان‌های آشغال و کثافت تهران و ایران و مردم سبک‌مغزی که زندگی کردن در آن را انتخاب کرده‌اند» به هم می‌خورد و از زندگی مدرن جهان اولی‌مان راضی هستیم.

راستش همیشه فکر کرده‌ام درست وقتی که شروع به توضیح دادن درباره‌ی انتخاب‌هایمان می‌کنیم، یعنی بهشان شک داریم. شبیه وقتی که یک نفر در یک مهمانی از ما می‌پرسد:« چرا این پیراهن را پوشیدی؟» و ما شروع می‌کنیم به توجیه کردن. در حالیکه جواب خیلی ساده‌ است:«پوشیدمش، چون دوستش دارم. چرا می‌پرسی؟» یا ساده تر، فقط لبخند میزنیم و حتی نیازی به توضیح انتخابمان نبینیم. فکر میکنم به جای توجیه تصمیمی که متوجه شده ایم آنطور که فکر میکردیم نبوده، باید ببینیم کجای کار میلنگد، بعد تغییرش دهیم یا با شرایط و نتایج حاصل از آن کنار بیاییم. این شکلی به بقیه و مهم تر از آن خودمان احترام گذاشته‌ایم. هووم؟



جوان ترها باید یاد بگیرند در انزوا زندگی کنند و تا جایی که ممکن است تنها باشند. از نظر من یکی از مشکلات جوان های امروزی آن است که سعی میکنند دائماً دور هم جمع شوند و سر و صدا راه بیاندازند و دیوانه بازی در بیاورند.

این میل دیوانه وار به دور هم جمع شدن، برای فرار از تنهایی، میتواند نشانه ی یک بیماری باشد. هر انسانی باید از کودکی یاد بگیرد که چطور وقتش را به تنهایی بگذراند و حوصله اش سر نرود.

قرار نیست ما، انسان هایی منزوی باشیم، اما باید بلد باشیم که به تنهایی با خودمان رو به رو شویم و در این رویارویی میتوان چیزهایی یاد گرفت که به شکل دیگری نمیتوان آموخت.


+آندری تارکوفسکی


گفته بود نمی خواهم رمانتیک بازی دربیاورم. بله! این ترکیب "رمانتیک بازی" از دهان او بیرون آمد انگار که گفته باشد "بچه بازی" یا یک چنین چیزی. بعد یک دسته پرنده را توی آسمان نشانم داد و گفت: من همیشه به رفتار پرنده ها دقت می کنم..
و درست چند ثانیه قبل از این که اتفاق بیفتد گفت: حالا اون پرنده ای که آخره جاشو با یکی دیگه عوض می کنه. نگاه کن!..نگاه کردم و از این که بدون این که بخواهد رمانتیک بازی دربیاورد انقدر پرنده ها را حفظ بود کیف کردم.

بعد گفت: وقتی یک جمعیت مورچه می بینی جرات نمی کنی بهشون نزدیک بشی مهم نیست اون ها چقدر ضعیفن مهم اینه که قدرت همیشه در با جمع بودنه..اون هایی که تنهان همیشه..؟! دنبال یک لغت مناسب می گشت تا بتواند جمله اش را کامل کند گفتم: آسیب پذیرترن؟
این چندمین بار بود که من کلمه هایش را حدس می زدم. گفت:آره! آسیب پذیر! آسیب پذیرترن...
و همان وقت یک پرنده ی تنها را در وسط آسمان نشانم داد و گفت: نگاه کن! من همیشه وقتی این پرنده های تنها رو می بینم یاد خودم می افتم..
این را که گفت نگاهمان قفل شد روی بال زدن های پرنده ی تنها و تا چند دقیقه هیچ کدام چیزی نگفتیم. خب واقعیتش این است که قرار نبود رمانتیک بازی دربیاوریم.


+صدیقه حسینی


Larry: So, Anna tells me your bloke wrote a book. Any good?
Alice: Of course.

Larry: It's about you, isn't it?
Alice: Some of me.
Larry: Oh? What did he leave out?
Alice: The truth.

Closer 2004 Mike Nichols Drama film/Melodrama ‧ 1h 44m 7.3/10IMDb


http://bayanbox.ir/view/5931579190999812246/4284529-closer-movie-quotes-alice-ayres-quotes.jpg


«آلیس» تنهاست و آسیب پذیر. جذابیت و عدم‌جذابیت او هر دو در همین خصوصیت نهفته است. او می‌داند که به جز زیبائی ظاهرش چیزی برای عرضه ندارد. پس سخت تلاش می‌کند که نشان دهد جز آن چه بقیه می‌شناسند و می‌بینند هم چیزی در چنته دارد. ظریف‌ترین طیف احساسات و انگیزه‌های غیر‌قابل‌بیانی که «نزدیک‌تر» موفق به تصویر کردنشان می‌شود در شخصیت «آلیس» جلوه‌گر می‌شود. به عنوان مثال «آلیس» در سکانس صحبت با «لری» در گالری نا‌امیدانه سعی می‌کند وانمود کند که با آنچه در کتاب «دن» تصویر شده متفاوت است و حقیقت درباره او در کتاب بیان نشده. 



Dan: I fell in love with her, Alice

Alice: Oh, as if you had no choice? There's a moment, there's always a moment - 'I can do this, I can give in to this, or I can resist it.' And I don't know when your moment was, but I bet you there was one


Closer 2004 Mike Nichols Drama film/Melodrama ‧ 1h 44m 7.3/10IMDb 


http://bayanbox.ir/view/3326331588127594648/photo-2017-08-11-02-02-08.jpg


«نزدیک‌تر» کاوشی است در مفهوم عشق، تعهد، و شهوت در زندگی مدرن. کاوشی صریح و بی‌رحمانه در سوال‌های اساسی و هستی‌شناسانه‌ای که با نحوه زندگی مدرن پیوندی ناگسستنی دارند. «نزدیک‌تر» ما را به میان روابط پیچیده چهار نفر پرتاب می‌کند. آنها به دنبال شناخت هم، کسب لذت، احساس امنیت و دریافت حقیقت هستند. نا‌امیدانه پاسخ‌هایی را جستجو می‌کنند که انگار نمی‌خواهند بدانند و ناباورانه در برابر این حقیقت عریان قرار می‌گیرند که: "آنکه بیشتر دوستش داریم بیشتر از هر کس دیگر توانایی ضربه زدن به ما را دارد."

شاید بعضی از دیالوگ‌ها  متظاهرانه باشند اما لحظات درخشان زیادی در میان آنها هست که به عمق روابط زن و مرد (به صورت کلی) و روابط جنسی (به صورت خاص) در زندگی مدرن نزدیک می‌شوند و انگیزه‌ها و کنش‌هایی را وا‌کاوی می‌کنند که در روابط سنتی میان زن و مرد صادق نبودند ولی متاسفانه، یا چنانچه در ادامه می‌خوانیم، خوشبختانه جزء جدایی‌ناپذیر زندگی مدرن محسوب می‌شوند.
در جوامع عقب‌مانده و سنتی آنچه که یک زن و مرد را به هم پیوند می‌دهد و مانع از جدایی‌شان می‌شود خیلی بیشتر از یک کشش دو‌سویه و عشق است. شاید حتی بتوان گفت بیشتر جبر زمانه و اقتضائات اقتصادی، ‌اجتماعی و فرهنگی هستند که یک رابطه را حفظ می‌کنند. از یک طرف مسائل اقتصادی به خاطر عدم وجود استاندارد‌های حداقلی از تامین و بیمه هستند. آنقدر ناامنی و نگرانی از آینده وجود دارد که زن و مرد باید دست به دست هم بدهند و تمام نیرو و جوانی خود را صرف تامین حداقلی از امنیت و آسایش کنند. در واقع هدف در زندگی به جای «زندگی در سر‌پناه» تبدیل می‌شود به «تلاش برای تامین سر‌پناه».

از سوی دیگر مسائل اجتماعی وجود دارد. در جامعه‌ای چنین سنتی که انسان‌ها همه به کار هم کار دارند و هر کسی پیروی بی‌چون‌و‌‌چرا از هنجارهای پذیرفته شده جامعه را نپذیرد محکوم به طرد است، یک زن به تنهایی چقدر شانس دارد؟ آیا کوچکترین حقوق زندگی و حتی امنیت‌های جانی برای او موجود است که مثلا بتواند هر موقع که خواست مثل یک انسان آزاد از خانه خارج شود و هر کجا خواست برود؟ آیا جز این است که باید -چه زن و چه مرد- باید به خاطر تبعیت نکردن از نورم‌های جامعه جواب پس بدهند و شعور اجتماعی هنوز به آن حد نرسیده که به حریم خصوصی بقیه احترام گذاشته شود؟ در حقیقت بعد از جدایی، یک زن آنقدر محدود می‌شود که خود به خود همه فرصت ها از او دریغ می‌شوند. مسائل مذهبی و اعتقادی و بافت اجتماعی هم هستند که باعث می‌شوند فرصت‌های بعدی فو‌ق‌العاده کم شوند. در واقع روابط زن و مرد عبارت است از آویزان شدن دو نفر به هم و تقلا برای زندگی. در چنین جامعه‌ای شکل روابط خیلی متفاوت است هم معنی با هم بودن فرق دارد و هم معنی جدا شدن. در چنین جامعه‌ای جدا شدن یک زوج مساوی است با مشکلات جدی و در یک کلمه ویران شدن دو زندگی به طوری که باز‌سازی آن مشکل و حتی غیر‌ممکن می‌شود.

اما در زندگی مدرن شکل روابط کاملا متفاوت است. به خاطر عدم نیاز و وجود امنیت‌های همه جانبه و همچنین بالا بودن شعور اجتماعی و اینکه دیگر افراد دخالت و فضولی‌ای در زندگی خصوصی هم نمی‌کنند، هر چند نه صد‌در‌صد اما می‌توان گفت معنی و مفهوم تعهد و مسئولیت و حتی عشق کمی فرق کرده است.

می‌توان گفت «نزدیک‌تر» از دیدگاهی انتقادی و آسیب‌شناسانه به شکل مدرن روابط می‌پردازد و شاید با سردی و تنهایی‌ای که در فیلم موج می‌زند، مخاطب را به دیدگاهی منفی درباره شکل مدرن روابط مرد و زن برساند. اما به نظر من لزوما اینطور نیست و با وجود اشکالات و نارسایی‌های زیاد، نمی‌توان مثل افراد سنتی که وجود این‌طور تلخی‌ها در زندگی مدرن را به مفهوم بد بودن زندگی مدرن و خوب بودن و بر حق بودن روابط سنتی می‌دانند قضاوت کرد. مثلا یک فرد سنتی خواهد گفت می‌بنید چطور آزاد بودن باعث می‌شود همه به دنبال شهوت خود بروند و جملات کلیشه‌ای مثل «کانون خانواده‌ از هم بپاشد» یا زندگی‌ها نابود شود. اما در یک نگاه دوباره می‌بینیم که لزوما اینطور نیست.

وقتی زن و مرد هر کدام جاه‌طلبی‌های کاری و حرفه‌ای خود را دارند و صبح‌ها هریک سوار بر اتوموبیل خود به سر کار و ساختن زندگی خود می‌رود؛ مطمئنا مفهوم تعهد و مسئولیت فرق خواهد کرد. در این شرایط آنچه زن و مرد را به هم پیوند می‌دهد از حسابگری‌های اقتصادی و یا اقتضائات اجتماعی خالی است. و بر خلاف آنچه افراد سنتی و مذهبی دوست دارند بنمایند این روابط میتوانند خیلی درست‌تر، انسانی‌تر، و خالص‌تر باشند. ‌

«جود لاو» در سال 2003 در فیلمی به نام «الفی» به ایفای نقش پرداخت که تعمقی بود در همین مورد. «الفی» خودش باز‌سازی فیلم دیگری به همین نام در دهه 60 بود. در «الفی» دهه 60 جدا شدن مرد از زن ضربه بزرگی برای زن بود و برای او مشکلات و ناراحتی های زیادی به وجود می‌آورد. به طوری که تعهد و مسئولیت حکم می‌کرد روابط مرد و زن پابرجا بماند و در واقع ترک کردن زن به خودخواهی و حتی وحشیگری ظالمانه مرد تعبیر می‌شد. اما در بازسازی «الفی» به تفاوت‌های به وجود آمده در این فاصله توجه شده است. در الفی سال 2003 تنها چیزی که مرد و زن را به هم پیوند می‌دهد کشش و عشقی است که بین آنها وجود دارد. در واقع آنها به جز اینکه از با هم بودن لذت می‌برند دلیل دیگری برای با هم بودن ندارند.

اما روابط مدرن نقاط تاریک و بی‌پاسخ زیادی هم دارند. مرز عشق و شهوت کجاست؟ در یک رابطه دو سویه تا کجا عشق است و از کجا سوءاستفاده؟ آیا روابط جنسی آزاد و تعهد در زناشویی جمع‌ناپذیرند؟

اینجاست که وارد دنیای پیچیده روابط مدرن می‌شویم. در واقع «دن» به این خاطر محتاج «آنا»ست که «آنا» به او احتیاجی ندارد. اما وقتی «آنا» به او وابسته باشد پس «دن» دیگر دلیلی برای داشتن کشش به او نخواهد داشت و این معمای روابط مدرن ماست. چه جواب آن را در بازگشت به سنت‌ها بدانیم یا روابط مدرن را با همین سوراخ‌ها و خلاءها قبول کنیم به هر حال سوالات بی‌پاسخ زیادی به جای خواهند ماند.

فیلم آکنده از عکس العمل‌های ظریف، نگاه‌های معنی دار و دیالوگ‌های فوق العاده ای است که هم در نگاه اول معنی دارند و هم بعد از پایان فیلم مخاطب را متوجه اشاره‌های پنهان در پس خود می‌کنند. «نزدیک‌تر» شاید یک شاهکار بی بدیل نباشد اما فیلم عمیق و پرظرافتیست که ارزش یک بار تماشا را دارد!

+منبع : miladico.blogfa.com


دلیلیت یک دلیل امری نسبی است و نمی‏شود بگویند که این دلیل صدرای شیرازی را قانع کرده است، تو با این عقل کلّه گنجشکی چه می‏گویی؟
نباید فکر کرد که اگر دلیلی ابن سینا را قانع کرد مرا هم باید قانع کند، و اگر مرا قانع نکرد حتماً ذهن من یک خللی دارد یا حتماً مغز من خوب کار نمی‏کند؛ بلکه ممکن است چیزی برای شما دلیل قانع‏ کننده باشد، ولی برای من قانع‏ کننده نباشد یا بالعکس.
قانع ‏کنندگی دلیل، کاملاً بسته به ذهن مخاطبی است که دلیل برایش اقامه می‏شود و نباید گفت، این دلیل را فلان فیلسوف هم نتوانسته رد کند، چرا که به من ربطی ندارد و به نظر من در یک، دو یا هشت تا از مقدمات آن می‏توان تشکیک کرد.
من بارها گفته ‏ام که هیچ‏گاه دکّه خودتان را به خاطر سوپر مارکت دیگران تعطیل نکنید.
اگر ابن سینا انسان بزرگی بوده است و سوپر مارکت عظیم فکری ـ فرهنگی داشته است، خوب داشته باشد؛ ما هم زیر این راه پله‏ ها یک دکّه‏ ای داریم، چهار تا قوطی بغل هم گذاشته ‏ایم و مقداری هم نخود و لوبیا در آنها ریخته ‏ایم. ما نباید در این دکّه را ببندیم. البته نمی‏گوییم که ابن سینا سوپر مارکت خود را ببندد ولی شاید کسی جنس مورد نظر خود را در سوپر مارکت او پیدا نکرد و از ما خرید. البته انتظار نداریم که همه عالم و آدم سراغ دکّه ما بیایند چرا که تا ابن سینا هست، کسی سراغ ما نمی‏آید، ولی بالاخره اگر کسی هم آمد دکّه ما باز است.
بنابراین هر وقت که دکّه خودتان را به خاطر اینکه کنار شما یک سوپر مارکت باز شده، بستید زندگی عاریتی دارید نه زندگی اصیل. مگر همین فلاسفه بزرگ ما نیستند که یکی از ادله‏ هایی که برای زندگی پس از مرگ آورده اند چنین است: بسیاری از افرادی که می‏میرند پس از مرگشان به خواب نزدیکان شان می‏آیند و گاهی چیزهایی مطابق با واقع هم می‏گویند و پرده از اسراری برمی‏دارند. بعد می‏گویند: خوب، اینکه معلوم است بدنش پوسیده است. بنابراین مشخص می‏شود که روحی داشته که آن روح به خواب دیگری آمده است.

می‏دانید مؤدای این دلیل چیست؟
 این است که تصویری به خواب شخصx آمده است و از نظر شخصx این تصویر شبیه‏ ترین تصویر به y است پس با y مساوی است. این استدلال را هیچ احدی نمی‏تواند قبول کند. این معادله که «تصویری به خواب x می‏آید و از نظر x شبیه‏ ترین تصویر به تصویرy است مساوی است با y» مورد قبول هیچ ریاضیدانی نیست، ولی به هر حال ابن سینا آن را پذیرفته است. حالا آیا به دلیل اینکه اگر من تا آخر عمر هم جدّ و جهد کنم ممکن است یک صدم عظمت فکری ابن سینا را پیدا نکنم باید دکّه‏ ام را ببندم؟ و تازه این حرف ابن سیناست، چه برسد به فیلسوفان طراز ده و بیست و پنجاه. وقتی ما درباره ابن سینا چنین می‏گوییم شما چه انتظاری دارید که حرف فیلسوف طراز ده را قبول کنیم؟

بنابراین ما باید دکّه خودمان را باز نگه داریم و به هرکس بگوییم: دلیلت را بگو تا ببینم می‏توانم حرفت را قبول کنم یا نه؟ در این صورت زندگی اصیل داریم؛ ولی به محض اینکه گفتیم: قبول می‏کنم چون تو از بزرگانی، چون افکار عمومی این را می‏گوید، چون می‏خواهم همرنگ با جماعت باشم، چون محبوبیت من حفظ می‏شود، چون رضای مردم حفظ می‏شود، چون پدر و مادر من هستید و … دیگر زندگی اصیل ندارید.
این را هم عرض کنم که هر کس گفته است باید از پدر و مادر اطاعت کرد، زندگی اصیل ندارد. البته شکی در درستی احترام به پدر و مادر نیست ولی احترام غیر از اطاعت است. اصلاً چرا باید از پدر و مادر اطاعت کرد؟ آیا به صرف اینکه دو نفر باعث شده ‏اند من به دنیا بیایم باید از آنها اطاعت کنم؟ این دلیل است!

زندگی اصیل داشتن به دو جهتی که عرض می‏کنم ضرورت دارد:
 1_اگر به درونتان توجه دارید و می‏خواهید یک درون آباد داشته باشید راهی جز این نیست. البته این را هم خودتان بیازمایید و به صرف اینکه من می‏گویم یا عرفا این نکته را فهمیده ‏اند، نپذیرید.
2_اکثر قریب به اتفاق مشکلات اجتماعی ما به این دلیل است که بت پرستیم و عمل ‌بی‏ اجر و مزد آرا و افکار دیگران هستیم و آنها زندگی ما را سامان می‏دهند!

+مصطفی ملکیان


کوچکتر که بودم هر وقت از کسی شکایت می کردم و میگفتم ببین فلانی در حقم چه کرد و چه گفت و چرا اصلا من نباید مقابله به مثل کنم و چرا نباید به رویش بیاورم و چرا باید از من انتظار برود که سکوت کنم و از کنارش رد شوم، مادرم می گفت: تو خوبِ خودت را باش. بدِ باقی را ول کن.
الان در اینجای زندگی، از خیلی چیزها مطمئن نیستم و به خیلی چیزها ایمان ندارم. اما این یک قلم را به یقین می دانم که وقتی دست دوستی به کسی دادم، به تمامی بوده. وقتی هم از کسی بریدم که چیزی باقی نمانده بود. در تمامی بودنها، به تمامی بوده ام و هرگز جایی و کنار دوستی و رفاقت، نصفه نیمه نبودم و همچنان نصفه نیمه بودن را برنتابیدم. اگر کسی را دوست داشتم از ته قلبم بوده. خوشبختی دوستم را از ته قلبم جشن گرفته ام و برای غمش با جان غمگین شده ام. خیلی هاشان حتی شاید خبر ندارند که وقتی آن طرف از دلشکستگی و شکست و خاموشی حرف زده اند، این طرف من چنان اندوهگین شده ام انگار که داستانشان بر سر خودم رفته. همینطور وقتی برای مدتی طولانی نصفه نیمگی دیده ام، تاب نیاورده ام و همه چیز را رها کرده ام.
وقتی همه خوب ِخودت را کف دستت می گیری، شایسته نیست که با ول نکردن بد، تاوان بدهی.



اگر تمام افراد دربارۀ شناخت اشتراک نظر نداشته باشند، این شناخت نیست، بلکه طبق تعریف اعتقاد است. شناخت باید انتقال پذیر باشد.


+ژان پیاژه


بودن در رابطه های طولانی تمرین میخواهد. تمرینِ درست گوش دادن، درست نگاه کردن به تمام غم ها و دردهایی که در رابطه بالا میاید و بعد "استفاده نکردن" از تمام نقطه ضعفهایی که دوستمان به ما نشان میدهد. درست رفتار کردن و مهم تر از همه "درک کردن "!
درک اینکه، تمام ما گمشدگانی هستیم که به رابطه ها پناه می‌آوریم تا آرام تر شویم، تا دیده شویم تا دوست داشتنی باشیم و ستایش شویم. تا همدردی داشته باشیم که ما را در آغوش بکشد و به ما امنیت بدهد. بودن در رابطه های طولانی مدت، گذشت میخواهد. آدمها که به ما نزدیک می‌شوند، میخواهند دیده شوند. آیا میبینید آنها را؟



مدتی به پولهایی که از دست داده بودم و به علت آن فکر کردم. اسکناس های زیاد مهم نبودند. غفلت و سادگی من مطرح بود که به نظرم میرسید نباید در زندگی ام دوباره تکرار شود و خوشبینی و اطمینان زیاد از حد من مطرح بود که تا آن لحظه به خاطر آن با اتفاقات نامطلوبی روبه رو شده بودم.

یاد حرف یکی از دوستانم افتادم که میگفت:"من در زندگی نسبت به همه چیز و همه کس بدبینم مگر آنکه خلاف آن ثابت شود!"

در آن زمان با بسط دادن این عقیده زیاد موافق نبودم و فکر میکردم که فقط در ایران است که انسان احتیاج دارد به این ترتیب خودش را مجهز کند و برای مقابله با حوادث غیرمنتظره آمادگی کامل داشته باشد. اما در این لحظه به نظرم میرسد که گاهی اوقات انسان ها خطرناکتر از آن هستند که حتی بدبینی ما هم بتواند اثر وجودی آنها را در ما خنثی کند!

آنچه در این میانه مهم است مسائل مادی نیست، در این مورد همیشه امکان جبران وجود دارد اما در زندگی، انسان فقط و فقط به علت خوشبینی و سادگی زیاد چیزهایی را از دست میدهد که جزئی از وجود او و زندگی او هستند و در این لحظات است که من همیشه گفته ی دوستم را به یاد می آورم..


+فروغ جاودانه | فروغ فرخزاد | عبدالرضا جعفری | خاطرات سفر اروپا-1335 | 910 صفحه