Facebook, twitter, Instagram...
They've made us a society of stalkers. And we love it.
13 Reasons Why American web television series 8.3/10IMDb
- ۰ نظر
- ۰۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۴۶
Facebook, twitter, Instagram...
They've made us a society of stalkers. And we love it.
13 Reasons Why American web television series 8.3/10IMDb
از وقتی که نوجوان بودم شروع به فیلمسازی
کردم... اماّ زمانی که داشتم
رویای کارگردان شدنم رو تقریبا تسلیم میکردم هم یادمه...اون موقع باید ۱۶ سالم
بوده باشه یک فیلم توی شهر اکران شد به نام"لورنس عربستان" و همه داشتن
دربارش صحبت میکردن...قبلش هیچوقت روی یه صندلی مجللّ سینمِا ننشسته بودم..بلیت ویژه...نمایش دهنده ۷۰ میلیمتری..صدای استریو...و وقتی فیلم تموم شد دیگه نمیخواستم کارگردان شم!
چون فیلم استاندارد خیلی بالایی به نمایش گذاشت...صحنه ای بود که اون خودش رو توی خنَجرش نگاه میکرد...
وقتی اولّین بار ردَا بهش داده شد و فکر میکرد که تنهاست و با خنده شروع به قدم زدن کرد و به سایه خودش نگاه میکرد جایی که ردَای شفافش رو باز کرد تا در واقع روی شنِ و سایه اش منَقوشش کنه...
لحظه بزرگی بود و بعدا، وقتی در مسیر عقب نشینی ترُک ها دوباره صورتش رو میبینید که غرق در خونه و چاقویی که در موقعیت مشابه توی روزهای گذشته و با شکوهش دستش گرفته بود و به خودش نگاه میکرد که حالا به کی تبدیل شده!
این اولّین باری بود که فیلمی رو میدیدم و متوجه محتوایی در اون شدم که به روایت داستان مربوط نمیشد..اونها ریشه در دل شخصیت داشتند...موضوعات ِ شخصیش بودند...دیوید لین یک پرُتره خلق کرده و دور تا دور اون پرُتره رو با دیواری از توجهّ و حرکت های حماسی احاطه کرده بود. اما در بطَن "لورنس عربستان" این سوال مهم نهفتست... من کی ام؟
من چنان عکس العمل ژرَفی برای فیلمسازی داشتم که هفته بعد برگشتم و دوباره فیلم رو دیدم...هفته بعد از اون هم باز رفتم و دیدم...و باز هم هفته بعدش..و متوجه شدم دیگه راه برگشتی نیست!
این همون کاریه که من قراره انجام بدم یا در راه تلاش توی مسیرش بمیرم! اما این قراره مابقی زندگی من باشه....
Spielberg 2017 Susan Lacy Documentary ‧ 2h 27m 7.7/10IMDb
این مستندو دوست داشتم. به دو دلیل...اول نمایش شیفتگی ذاتی اسپیلبرگ نسبت به سینما که کاش کاش کاش به این شدت در من هم وجود داشت. دوم تغییر نگاه من به آثار اسپیلبرگ. قبل از این فقط فهرست شیندلر، اگه میتونی منو بگیر و نجات سرباز رایان رو تماشا کرده بودم و اگرچه نسبت به فیلم های دنباله داری مثل ایندیانا جونز کنجکاو بودم اما علاقه زیادی به فضای جاری باقی آثارش مثل آرواره ها و پارک ژوراسیک نداشتم.
اما وقتی تلاش و احساسی که پشت ساخت هر سکانس از فیلم هاش هست رو میبینی انگار هر کدوم معنای تازه ای میگیرن و علاقه مند میشی که تک تک اونها رو تماشا کنی. حتماً سر فرصت یه سری به آثارش میزنم.
++اگر ذائقه دیدن فیلم های کلاسیک رو دارید تماشای Lawrence of Arabia رو هم از دست ندید که جفاست آدم ندیده باشدش.
تعدادی از کارگردان ها بودند که امسال بیشتر آثارشونو تماشا کردم. اگرچه بعضی از فیلمها باید بازبینی و نقد بشن و در مورد تعدادی از فیلمسازها باید کتاب های بیشتری بخونم.
پارسال تقریباً 170 تا فیلم دیدم. امیدوارم امسال بتونم بیشتر از 200 تاشونو خوب تماشا کنم.
دیوید لینچ
در فیلم پستچی همیشه دو بار زنگ میزند، ساختهی باب رافلسون کارگردان موج نوی آمریکایی، فرانک چمبرز [جک نیکلسون]، یک آس و پاسِ باری به هرجهت قصد دارد به کورا پاپاداکیس [جسیکا لنگ]، همسر محترم و جذاب یک مهماندار پولپرست تجاوز کند. فرانک حمله میکند و کورا ابتدا با چنگ و دندان مقاومت میکند تا از خودش حفاظت کند.
او میخواهد از خود حفاظت کند؟! اما از کدام «خود»؟؟! قطعاً همان «خود» وابسته به قانون پدر، وابسته به قراردادهای متعارف زناشویی، وابسته به ارزشگزاریهای مبتنی بر نیک و بد، و همان خودی که از طریق بازتولید «زنانهگی» به عنوان یک آسیبپذیری بالقوه، شکل میگیرد. همان «خود»ی که «خود» نیست. درستتر این است که کورا در ابتدا از «خود»ش محافظت نمیکند بلکه از بدنی حفاظت میکند، که دارایی شوهرش است. در حال حفاظت از قانون پدر و در حال حفاظت از منطق خانواده است!
فرانک کوتاه نمیآید و تنها به همآغوشی با کورا فکر میکند. او چیزی برای از دست دادن ندارد و همین هم از او یک فیگور غیراخلاقی میسازد. اما کورا یک فیگور اخلاقی است. کسی که به رغم تمنایش برای سکس با فرانک و بیزاریاش از شوهرش در حال حفاظت از قانون پدر است. اما درست در یک لحظه تصمیم میگیرد، قانون پدر را فراموش کند. او برخلاف فرانک باید انتخاب کند. باید چیزی را از دست بدهد. باید قمار کند. و درست در یک لحظه انتخابش را میکند. دم دستترین محافظش، یعنی چاقوی آشپزخانه را به گوشهای پرت میکند و بدن پذیرایش را روی میز پهن میکند و بلافاصله یکی از اروتیکترین دیالوگهای سینما را میگوید؛«اُکی کام آن ..ها ...اکی کام آن ..کام آاااان».
او میتوانست اینکار را نکند و به جای آن مقاومتش را به شکلی نمایشی ادامه دهد، او میدانست که در نهایت در این مقاومت فرمالیته، شکست خواهد خورد و توفیق اجباری همآغوشی با فرانک را بدون آنکه تصویر اخلاقیاش فروبریزد، بهدست خواهد آورد. او میتوانست با آخرین سلاح موجودش، چاقوی آشپزخانه، یک تهدید نمایشی و نومیدانه بکند، تا با این آخرین مقاومتش، با قانون پدر و عرف زناشویی اتمام حجت کند. او میتوانست قمار نکند و یک بازی دوسر برد کند، هم با فرانک همآغوش شود و هم از مسئولیت در برابر قانونشکنی فرار کند. هم به تمنای جنسیاش برسد هم با تصویر معصومی که از خود به عنوان یک قربانی میسازد، به تمکین در برابر قانون پدر ادامه بدهد. اما او تصمیم میگیرد، فقط یک طرف را انتخاب کند. او تمنایش را انتخاب میکند و مسئولیت آن را نیز میپذیرد. مسئولیت از دست دادن همهی آن چیزهایی که میتواند نگرانشان باشد. او این بار خودش را انتخاب میکند، «خود»ی که در یک حادثه در برابر قانون پدر ایستاده است. و اینجاست که او از جهتی دیگر همچنان یک اخلاقگرا ست، منتها اخلاقی که اینبار «آزادی» را بر «قرارداد» و درون را بر بیرون ارجح میکند و مؤمنانه مسئولیت بربادرفتن را نیز میپذیرد.
+میلاد روشنیپایان
+ میدونی اون قدیما، اگه مردم رازی داشتن و دوست نداشتن به کسی بگن، چیکار می کردن؟
از کوه بالا میرفتند و یه درخت پیدا می کردن، یه سوراخ توی اون درخت میکندن و رازو توی اون سوراخ زمزمه می کردن و بعد سوراخو با گِل می پوشوندن. اینجوری دیگه هیچکس از اون راز باخبر نمیشد.
-من میتونم درخت تو باشم.
2046 2004 Wong Kar-wai Drama/Fantasy ‧ 2h 9m 7.5/10IMDb
نوشتن از بعضی فیلمها اصلا آسون نیست و نیاز به زمان بیشتری داره..."بودن" این کمدی سیاه درخشان برای من چنین حکمی داره...تلفیق سینما و فلسفه اغلب نتیجه خوشایندی نداره اما این فیلم برای من سراسر لذت بود...حتما در طول ده سال آینده سه بار دیگه هم تماشاش میکنم و سراغ کتاب یرژی کاشینسکی هم خواهم رفت...شاید اون موقع بتونم راجع بهش صحبت کنم.
ژاک رانسییر راجع به تانگوی شیطان و البته خیل آدمها گفته است: "کسیکه
هفت ساعت وقت ندارد تا به تماشای بارش باران در فیلمهای بلا تار بنشیند،
وقتِ سر در آوردن از سعادت هنر را هم ندارد."
فکر میکنم این حرف را میشود راجع به مارسل پروست و رمان هفت جلدی اش، در جستجوی زمان ِ از دست رفته، هم گفت. تنها چیزی که در این لحظه میدانم این است که نمیخواهم طوری روزگارم را بگذارنم که به خاطر شقاوت زندگی، وقت ِ سر در آوردن از همین سعادت ناچیز را هم، نداشته باشم.
توی فیلم Wonder پرده ها عوض میشه. تو از اول فیلم فقط میبینی که میراندا دوست صمیمی و چندساله ی ویا براش قیافه میگیره و جوابشو نمیده و یهو پشت پا زده به دوستی چند ساله شون. شخصیت و رفتاری که تمام و کمال زیر سواله.
بعد پرده ها عوض میشه و قصه رو از زاویه دید میراندا به تصویر میکشه. اونوقته که دیگه آدم بده نیست و حتی میتونی باهاش احساس همدردی کنی. همین قصه برای جک هم تکرار میشه.
میدونید؟ تو زندگی واقعی هیچ دوربینی نیست که ما رو ببره تو ذهن و دل و زندگی و موقعیتِ آدمای دیگه. هیچ زاویه ی دید دیگه ای جز اونی که بهمون نمایش میدن وجود نداره. ولی یادمون بمونه، بیاید که یادمون بمونه، همه ی چیزی که ما میبینیم، همه ی چیزی نیست که وجود داره. و هر آدمی هرجایی که هست و هررفتاری که تو لحظه داره، یه قصه ای پشتشه. یادمون بمونه که ما از بیشتر قصه های هم بی خبریم. همین.
+نازنین هاتفی
گاهی پیش میاد به آدمهایی که در گذشته میشناختیم بر میخوریم و از فاصله ی تصویری که از وضعیتشون در آینده داشتیم و کیفیتی که الان میبینیم جا میخوریم. راستش من وقت هر رو به رویی به این شکل یاد اون دیالوگ می افتم.
یه جایی از فیلم کوتاه همین یک ساعت پیش هست که شهاب حسینی با ریشخند به یکی از عکسایی که نگار جواهریان گرفته نگاه میکنه و میگه: "بعدش هم...تو از وقتی با اون آشنا شدی..سلیقه عکاسیت...اینقدر...افووول کرده واقعاً؟"
دیروز بعد از مدت ها خیلی اتفاقی به وبلاگ یکی از آدمهایی که در گذشته میشناختم رسیدم و وقتی نوشته هاش رو خوندم فقط به این فکر کردم که " چی میتونست باشه و چی شد."
صفحه رو بستم.فیلم های خوب کوک آدم را تغییر میدهند. نه تنها سطح، که ماهیت انتظارات ما را از یک مدیوم عوض میکنند. آنها پاسخ نیازهای ما نیستند بلکه نیازهای جدیدی در ما به وجود می آورند...
+به پیشنهاد نرگس بود.
هفت ساعت فیلم. شاید نابخردانه ترین سوالات اینها باشند: هفت ساعت؟ خسته کننده نیست؟ چی قراره بگه؟ باید بگم حتی یک لحظه اش هم خسته کننده نبود. حتی یک ثانیه هم بهم اجازه نداد بپرسم، قراره چی بگه. هر سکانس شبیه یه موجود زنده ست که رشد کردنشو به چشم میبینی و هر لحظه میتونی هرم نفس هاشو روی گردنت احساس کنی. هر برداشت، شبیه یک تابلوی نقاشی حیرت انگیزه. نه شبیه تابلوهای خیره کننده اما ملال آور تارکوفسکی و آنگلوپولوس. تماماً چیزی دیگر...اقتباسی از رمان تانگوی شیطان، شاهکار لاسلو کراسناهورکایی.
بخشی از برنامه های ماهانه و تجربیات روزمره ام در کانالم قرار میگیرند، به خاطر ساده تر بودن شیوه به اشتراک گذاری...
Movies
این ماه آثاری از
Lars von Trier
Serials
House of Cards American web television series 9/10 · IMDb Season 5
Books
یه روز قرار بود جهانو زیر و رو کنی...الان رفتی تو غارت...از اونجا فقط نگاه میکنی...میتونستی نگاه هم نمیکردی...رووت میشد یه کاغذ میذاشتی اینجا و می نوشتی...به من مربوط نیست. لطفاً به من کاری نداشته باشید!
+چیزهایی هست که نمیدانی | فردین صاحب زمانی...
My Night at Maud's 1969 Éric Rohmer Drama/Comedy-drama ‧ 1h 50m
Serials
Painting
Books
+مثل این که شما زیاد فیلم های اکشن میبینید...
-و شما فیلم های وقیح!
+سگ کشی | بهرام بیضایی...
مژده شمسایی بعضی جاها خیلی بد بازی میکنه و بعضی جاها عجیب خوبه...
تو این سکانس فوق العاده ست....
+ خب دیلاق از پنجه بکس خوشت میاد نه؟
و بهرام بیضایی از معدود آدم های دنیاست که بهشون حسودیم میشه...
مارتین و بینا راثبولت که الان بیش از سه دهه است با هم ازدواج کردن اونقدر به هم نزدیک اند که بچه هاشون اونا رو به یه اسم صدا میکنند...ماربینا.
مارتین
که موفق به تهیه میلیونها فراورده فناوری و سرمایه گذاری های دارویی شده
نمیتونه زندگی رو بدون بینا تصور کنه. برای همین بینا۴۸ رو ساخت یک ربات که
با خاطرات، باورها و ارزش های بینای واقعی طراحی شده.
مورگان فریمن: خب چرا میخوای یه کپی از بینا درست کنی؟ هدفت از این کار چیه؟
مارتین:
هدف ما از انجام این پژوهش این بود که عشق رو برای کسانی که به زندگی یا
به اشخاص دیگه ای مهر میورزند تا آینده بینهایت جاودانه کنیم.
از
طرف دیگه میخوایم خاطراتمون و بسته های ذهنیمون برای نوه ها و نتیجه هامون
به صورت ابزاری ارتباطی با ما باقی بمونه حتی اگه بدن هامون نتونند برای
همیشه دوام بیارند. این آزمایش نهایتا برای اینه که ما انسان ها بتونیم مرگ
رو فریب بدیم.
مورگان، ما فکر میکنم کاری که داریم با این آزمایش انجام
میدیم بخشی از فعالیت صف طویلی از انسان هاست که همیشه سعی کردند از خیانت مرگ به
زندگی جلوگیری کنند...ما در وهله اول از جنگل اومدیم بیرون تا دیگه نیازمند رحم
حیوانات نباشیم و بعد واکسیناسیون رو توسعه دادیم تا از بیماری ها فرار
کنیم.
بنابراین فکر میکنم که وظیفه صنعت پزشکی و صنعت فناوری زیستیه که مرزهای مرگ رو در آینده عقب و عقبتر برونه.
مورگان
فریمن: بنابر شماری از فلسفه ها یکی از چیزهایی که ما رو از ماشین ها
متمایز میکنه چیزیه که مصریان اون رو "کا" می نامیدن و ما اون رو به عنوان
"روح" میشناسیم. نظر تو در این مورد چیه؟
مارتین: چندین دهه زمان میبره تا پیشرفت های بعدی
در زمینه آنچه که من و بینا خودآگاهی سایبری میدونیم با استفاده از
کامپیوتر ها به بازسازی ذهن انسان بپردازه تا معلوم بشه که روح با اون
تفاوتی داره یا نه...امروز کسی نمیتونه به این سوال جواب بده. پس این سوالی
نیست که من و تو هم قادر به پاسخگوییش باشیم.
فقط در موارد استثنایی یک زبان خارجی تبدیل به
زبان خودمونی یه شخص میشه..ممکنه ما اطلاعات منطقی زیادی درمورد اون زبان
داشته باشیم..ما ممکنه بتونیم از اون برای بحث درباره ی پیچیده ترین
مشکلاتمون استفاده کنیم.. دامنه ی لغت وسیعی داشته باشیم..ولی مسئله
اینجاست چه طور میتونیم به اون چه که عمیقا بین کلمات هجاها و حروف جدا
پنهان شده برسیم؟
چطور میتونیم میراث فرهنگی اون زبان رو کشف
کنیم؟ چطور میتونیم ارتباطش رو با تاریخ، سیاست، فرهنگ و زندگی روزمره پیدا
کنیم...چطور میتونیم به همه ی چیزایی که روح یک زبان رو ایجاد میکنند پی
ببریم؟ معانی فرازبانی یا حتی ابعاد ماوراءالطبیعه اش رو؟
طبق
نظر الیوت، شعرغیرقابل ترجمه است... ولی آیا لزوماً حق با الیوته؟ یک
مترجم رو تصور کنید که میتونه همه ی علم و اطلاعات ممکن که درباره ی کلمات
یا یک زبان وجود داره جمع کنه...مترجمی که حافظه ای نامحدود داره و میتونه
ازش در هر زمانی استفاده کنه..یه کامپیوتر میتونه چنین چیزی باشه.
اینقدر تو این مدت (از به اصطلاح دوستانم) رفتارهای عجیب و زشت دیدم که جدی جدی باید شبیه شلدون به فکر تنظیم قرار داد قبل از شروع رفاقت باشم...