این یعنی ماجرا ساختن...
دیشب داشتم فکر میکردم چه همزمان تمام پناهگاههایی که به روزگار سختی در آنها پناه میجستم، بیاعتبار شدهاند. نه کتاب خواندن آرامم میکند، نه فیلم دیدن و نه حتی خوردن. گویی ناگهان دستی آمده و هرآنچه که روزی باعث تسلی بود، بی برکت ساخته باشد. شب با خیال بیپناهی خوابیدم.
صبح اما نگاه کردم به خودم و دیدم چه آزادیِ غریبی پشت این بی حفاظ شدن است. پیش از این انگار رنج میآمد و من در آن سنگرهای آشنا، پناه میگرفتم تا بگذرد. شکلی از شرطی شدن که پنداری وادارم میکرد برابر درد، به شکل مشخصی واکنش نشان دهم؛ نوعی از اسارت که تسکین بود نه مداوا. حالا به یمن این بی اعتباری، باید راه حل جدیدی جستجو کنم. چیزی بیرون از دایرۀ عادات قدیمی، روشی که برایم آشنا نیست.
این یعنی ماجرا جستن، ماجرا ساختن و به ناشناخته سرک کشیدن. بعد میدانی در این جهان جدید، آزادی که هر چه باشی، بایدی در کار نیست، بایدها ناکارامد شدهاند: کهنه، فرسوده و ممکن است که رها شد. آن حس بیپناهی شاید بهای این آزادی است، این دگرگون شدن.
با خودم فکر کردم به قول بامدادِ خسته: به جان منت پذیرم و حقگزارم.
+امیرحسن کامیار
- دوشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۴۱ ق.ظ