آموزش عالی در ایران شبیه شرکت های هرمی کار میکند. آنچه در این مجموعه بدست می آورید تقریبا تنها به درد عرضه دوباره در همین مجموعه به اعضای جدید میخورد.
- ۴ نظر
- ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۱۹
آموزش عالی در ایران شبیه شرکت های هرمی کار میکند. آنچه در این مجموعه بدست می آورید تقریبا تنها به درد عرضه دوباره در همین مجموعه به اعضای جدید میخورد.
فکر میکنم بوکوفسکی بود که میگفت بیشتر وقتا آدما غر میزنن که تو زندگیشون هیچکاری نکردن و بعد منتظر میشن یکی بیاد بهشون بگه نه بابا، حالا اینطوریهام نیست. ولی خب هست. خیلی هم هست.
خانواده مهد تمام اطلاعات غلط دنیاست. فکر کنم در زندگی خانوادگی چیزی وجود دارد که گزاره های اشتباه تولید میکند. نزدیکی بیش از حد، سر و صدا و گرمای بودن. شاید چیزی حتی عمیق تر،مثل نیاز به بقا.
موری میگوید ما موجوداتی هستیم شکننده و آسیب پذیر در محاصره دنیایی از حقایق ستیزه جو. حقایقی که شادی و امنیت ما را تهدید میکند. هر چه بیشتر در طبیعت چیزها تعمق میکنیم به نظرمی آید شالوده مان سست تر میشود. خانواده ما را از جهان جدا میکند. اشتباهات کوچک بزرگ میشود و افسانه ها شاخ و برگ پیدا میکنند.
به موری میگویم بعید میدانم جهالت و اغتشاش پشتوانه انسجام خانواده باشد.
ازم میپرسد چرا استوارترین خانواده ها متعلق به توسعه نیافته ترین جوامع هستند؟ میگوید جهالت حربه بقاست. جادو و خرافات بهم میپیوندند و بنیان سنن قوم میشوند. جایی که واقعیت عینی به غلط تفسیر میشود خانواده مستحکم تر است.
میگویم عجب تئوری سنگدلانه ایی. ولی موری بر صحیح بودنش پافشاری میکند….
+برفک | دان دلیلو | پیمان خاکسار
اگزیستانسیالیستها میگویند که ما با "خودِ مفهومی" مواجه
میشویم. به تعبیر کیرکگور، ما در خانواده میگوییم من "فرزند" خانواده،
"مادر" خانواده و ... هستم که باید مثل فرزندها، مادرها و ..عمل کنم
وقتی میهمان هستم، باید میهمانانه رفتار کنم و وقتی میزبان هستم، باید
میزبانانه رفتار کنم. در هر اوضاع و احوالی باید یک برچسبی بر خودم بزنم و
منطبق با آن رفتار کنم (خریدار، فروشنده، شاگرد، فرزند، پدر و مادر، کارمند
و رئیس و ....).
ما معمولاً شأن خود را ملاحظه میکنیم و سپس میکوشیم تا طبق مصادیق آن مفهوم رفتار کنیم. آیا دیدهاید که خریداری، محسناتِ یک جنس را بگوید و فروشندهای عیبهای یک جنس را بگوید؟ ما هیچوقت نمیگوییم که باید مثل خودم باشم ما اصلاً مفهوم خودمان را نمیفهمیم.
ما تفرّد خودمان را فراموش کردهایم. رنگ و بوی دیگران را به خود گرفتهایم. مثل چند نوع غذایی که در مکان دربستهای نگهداری شوند، در ابتدا هر کدام از غذاها رنگ و بوی خاص به خود را داشتند ولی حالا یک حد متوسطی از بوهای غذا را درک میکنیم. ما نیز از بس خود را با دیگران ملاحظه کردهایم، دیگر رنگ و بوی خود را فراموش کردهایم و رنگ و بوی کلّ را به خود گرفتهایم.صحبت از عشق برای اغیار، شبیه حرف زدن از نسیم است. نهایت چیزی که میتوانی نشان شان دهی تکان خوردن یک پرده است.
در
سفر اوّلم به ارمنستان شبی در جستجوی آدرسی گم شده بودم، به تمامی ناشناس و
غریب. مردی با چهره ی شکسته و لباس کار مندرس وجعبه ابزاری در دست میگذشت،
پنجاه شصت سالی عمر داشت، سلام کردم و آدرس پرسیدم، پرسید: «اهل کجایی؟»
گفتم: «ایران» گل از گل اش شکفت و فوری گفت : «عمر خیّام! عمر خیّام!»
تعجب کردم که خیام را می شناسد، نه فارسی می دانست و نه انگلیسی! رباعیّات خیّام را به روسی خوانده بود.
خیّام را ما ایرانیان کمتر از مولانا و حافظ
ارج می نهیم زیرا خیّام تفکّر «خوش خیالانه ی عرفانی» ما را تغذیه نمی
کند. خیّام مرگ را نقطه ی پایان می داند و به ما وعده ی جاودانگی نمی
دهد. در بین شاعران کهن ایرانی هیچکس به اندازه ی خیّام «تراژیک» و
اگزیستانسیالیست نیست. خیّام تمام آنچه قرن ها پیش از او اپیکور یونانی و قرن ها پس از او نیچه ی آلمانی گفته اند به سادگی و اختصار در رباعی هایش سروده است. بیانیه ی خیّام این است:
زندگی یک تراژدی است ولی من سرم را بالا می گیرم و به این تراژدی «آری» می گویم.
+محمدرضا سرگلزایی
درست نمیدانم کی و کجا اما یک زمانی دیگر پذیرفتم که آدم بامزه ای نیستم..در نتیجه؟ دست از شوخی کردن با آدمها و موقعیت های اطرافم برداشتم. و خب نه تنها این شوخی نکردن و تیکه نینداختن و بامزه بازی در آوردن های من به هیچ جای دنیا برنخورد که به نظرم، هم خودم و هم دیگران با کلماتی کمتر زندگی آسوده تری در پیش گرفتیم.
جدا از طنز موقعیت، فکر میکنم بهترین و خلاقانه ترین شوخی های تکرار شونده هم تاریخ مصرفی دارند چه برسد به این تیکه کلام های نازل سریال های تلویزیونی ایران و خوش مزه بازی های اینستاگرامی که دور و برمان را گرفته. دارم از جملاتی شبیه "پلیس فتا حواسش به همه چیز هست" حرف میزنم... آن عبارت های تاریخ گذشته که شاید از همان اول هم خیلی بامزه نبودند و نیستند دیگر قطعاً!
شوخی کردن یا طنز نوشتن وقتی آن شیرینی ذاتی در وجودت نباشد چیزی شبیه آواز خواندن شهرام شب پره یا گرداندن الاغ توسط علیرضا خمسه دور استودیو خندوانه است. بله. شاید خودمان هیچوقت متوجه اش نشویم اما..همین قدر فضاحت بار.
آقای دولتآبادی در کلیدر، برایمان تعریف میکند که فقط اندک زمانی لازم است تا گلمحمد دیگر به وضوح بداند که مارال را میخواهد اما میان آن دو فاصلههاست. گلمحمد زن دارد، مارال نومزاد دارد و از همه مهمتر دختر به ایل کلمیشی پناه آورده و این خودش دیوار حرمتی رفیع میان آن دو میسازد.
ما شاهد کشمکش درونی گلمحمد و مارالیم، چیزی درونشان متولد میشود، چیزی درونشان میمیرد اما هنوز و همچنان دور میمانند از هم. به رغم این، جایی گلمحمد دل به دریا میزند و در یکی از حیرتانگیزترین تصویرسازیهای معاشقهای که در ادبیات به یاد دارم با مارال هماغوش میشود. تن به تن شدنی که چیزی فراتر از صرف خواهش تن است، دوستت دارمی است که در آن پیچیدن تنها به هم خودش را نشان میدهد. دوستت دارمی که در بطنش «گور پدر دنیا» گفتن هم نهفته است.
راستش وقتی میخواهم فکر کنم به جسورانه خواستن، جسور زندگی کردن؛ تصویری بهتر از مارال و گلمحمد، پیچیده به هم در آن خارزار گلآلود پیدا نمیکنم.
هربار که تو چیزی را در زندگی با تمام جانت میخواهی، جهانِ اطرافت به اندازۀ آن خواستن برابرت مانع میتراشد. توقعِ همواری از مسیر زندگی داشتن، احضار کردن نومیدی است. قهرمان کسی است که از انتظارِ سهولت میگذرد و میگذارد خواستن چنان به او جرات بخشد که از توقعات اطرافیانش، باورهای محکم پیشین خویش و درنهایت تصویری که از خود دارد، جسورانه عبور کند. چیزی شبیه همان ترجمۀ شاملو از شعر مارگوت بیکل آنجا که میخواهد خود را به تمامی بر چیزی افکند که دلخواه اوست.
و آیا هر جسورانه خواستنِ معشوق، کار یا شکل خاصی از زندگی؛ حتما به موفقیت میانجامد؟ گمانم که نه. گاهی مانند همان پلنگ در آرزوی ماه، خیز برداشتنت محکوم به شکست است. برجای میمانی با استخوانهایی شکسته و دستی تهی و ماهی که حالا حتا دورتر است.
میپرسی برکت این جسارت در کجاست؟ گمانم پاسخ را باید در حسرت جست. جسورانه که بخواهی و برانی، هر چه که شود؛ به هرجا که برسی یا نرسی، آن آخر حاکم بر جانت حسرت نخواهد بود و این چنان پربهاست که شجاعت را به متاع مقبولی تبدیل کند. از چیزی شبیه این شعر فرناندو پسوآ به ترجمۀ حسین منصوری حرف میزنم:
ای کاش گرد و غبار کوچه ها باشم
و در زیر پای دریوزگان
ای کاش رودخانه های جاری باشم
و زنان بر کرانه ام بایستند و رخت بشویند
ای کاش چراگاهی باشم بر کران برکه ای
و آسمان را بالای سرم ببینم و آب را به زیر پای
ای کاش الاغ آسیابانی باشم و او مرا به شلاق بزند
و خلاصم نگرداند
ای کاش همۀ آن چیزی باشم که گفتم
و در عوض آن کس نباشم
کز جادۀ زندگی میگذرد
به پشت سر نگاه میکند
و بر گذشته
حسرت میخورد.
+امیرحسین کامیار
در نوشته ی قبلی در مورد انتخاب عنوان حرف زدم. میخواستم راجع به مهارت کامنت نویسی و چرایی سخت بودن جواب به کامنت ها هم بنویسم اما قبل از من شاهین کلانتری بیشتر حرفها را زده و من همانها را نقل میکنم.
اگر
برای خودتان و نویسنده ی یک وبلاگ احترام قائل هستید یا کامنت نگذارید یا سعی کنید این موارد
را به مرور و با تمرین (و با توجه به اینکه پیشرفت یک روند تدریجی ست)
رعایت کنید. منظورم این است که نگذارید خواندن این نکات و کمال گرایی باعث
شود که دیگر هیچ کجا و هیچ وقت نظر ندهید. بیش تر اوقات میتوان به
سادگی تفاوت کسی که در حال حاضر در کاری خوب نیست اما اهمیت میدهد و برایش
تلاش میکند را با کسی که به بد یا سرسری بودنش بی اعتناست، فهمید.
چند جملهٔ پراکنده در اهمیت کامنت نویسی:
۱
کامنت: نوعی از نویسندگی دیجیتال که میتواند مهم و مؤثر باشد.
۲
با کامنت گذاشتن برای محتوای موردعلاقهمان، از محتواهای مفیدی را که در اینترنت میبینیم حمایت میکنیم و از این منظر میتوانیم در توسعهٔ کیفیت محتوای دیجیتال سهیم باشیم.
۳
کامنتنویسی یکی از بهترین تمرینها برای نوشتن و اظهارنظر است. کامنتنوشتن قوهٔ استدلال ما را قویتر میکند. گاهی لازم است برای نوشتن یک کامنت حسابی عرق بریزیم و لای چند تا کتاب را باز کنیم.
۴
بهتر است ساختار مشخصی را برای کامنتهایمان در نظر بگیریم و سعی کنیم نظرمان مقدمه، بدنه و نتیجهگیری داشته باشید. حتی بهمرور زمان در جنس نوشتن و نوع اظهارنظر و ساختار کامنت میتوانیم به سبک کامنتنویسی خودمان برسیم و مخاطبانی را بیابیم که زیر پستها دنبال کامنت های ما میگردند.
۵
کامنت یکی از روشهای کمهزینه و عالی برای شبکهسازی و برقراری رابطههای دوستان و حرفهای است. پیشرفت در اینترنت و پذیرفته شدن در دنیای آنلاین، مانند هر دوستی و رابطهٔ رو به رشد و ارزشمندی، نیازمند تلاش است.
۶
یک کامنت خوبی گاهی میتوان مفیدتر از اصل پست باشد، کامنت را نباید زائدهای اضافی و کماهمیت بدانیم.
۷
مهارت در کامنتنویسی و تداوم در آن میتواند نقش به سزایی در ایجاد برند شخصی ما در فضای دیجیتال داشته باشد.
۸
با کامنتنوشتن جسارت ما برای اظهارنظر و ارتباط بیشتر و بیشتر میشود.
۹
عاملی اصلی موفقیت در کامنت گذار ارزشآفرینی است. کامنت باید ارزشآفرین و مفید باشد. کامنت ما باید ارزش تازهای را به مطلب اضافه کنند و باعث بهبود آن پست شود. کمک به تولیدکننده اثر و دیگر مخاطبان آن پست فقط با ارزشآفرینی ممکن میشود.
۱۰
سعی کنیم در کامنت از تجارب شخصی و مصداقهایی که در زندگی تجربه کردهایم بنویسم. نقل داستانهای شخصیمان کامنتهایمان را خواندنیتر میکند. یک کامنتنویس حرفهای باید قصه گوی خوبی باشد.
۱۱
بهتر است قطعی نظر ندهیم، سعی کنیم قبل از هر اظهارنظری از کلمات و جملههایی مانند «شاید»، «احتمالاً»، «من فکر میکنم» و «به گمان من» استفاده کنیم.
۱۲
تا جایی که میتوانیم با دقت و حوصله کامنت بگذاریم. بهتر است حداقل یکبار پیشنویس اول کامنت را مرور کنیم. سعی کنیم جملههایمان را سلیس رو روان کنیم، برای خواندنیتر شدن کامنتهایمان بهتر است شکسته ننویسم.
۱۳
هیچ عیبی ندارد اگر برای نوشتن یک کامنت دو روز فکر کنیم و بعد بیایم آن را بنویسم، اگر در نوشتن کامنت شتابزده عمل نکنیم و زمان بیشتری برای نگارش هر کامنت بگذاریم به طرز مشهودی نسبت به دیگران متمایز میشویم.
۱۴
اگر استراتژی مناسبی برای کامنتنویسی داشته باشیم پس از مدتی به یک نظر قابلپیگیری تبدیل میشویم و کامنتهایمان نقش تعیینکننده و مهمی پیدا میکنند.
۱۵
در گذاشتن لینک و نقل منابعی که در کامنتهایمان گذاشتهایم امساک نکنیم. یک از ویژگیهای کامنتهای ارزشآفرین معرفی منابع معتبر است، اگر محتوای مفید دیگری را به نویسنده پست و مخاطبان معرفی کنیم آنها ما را هرگز فراموش نمیکنند.
۱۶
کانالهای تلگرام به دلیل برخوردار نبودن از امکان ثبت کامنت بازگشتی کامل به دورهٔ عقبافتادهٔ مونولوگ محسوب میشوند، مابقی شبکههای اجتماعی و پلتفرمها هم اوضاع بهتری ندارند. در چنین فضاهایی کامنتها اگر فحش و توهین نباشد عبارتهای بیرنگوبوی کوتاهی مثل «خوب بود» و «عالی بود» و… هستند.
۱۷
با نام و نام خانوادگی کامل خودمان کامنت بگذاریم، در این صورت با دقت و سختگیری بیشتری مینویسیم.
۱۸
سعی کنیم کامنتهایمان ملموس باشند، از مثالهای بیشتری بهره بگیریم و بخشهای انتزاعی را کمتر کنیم.
۱۹
فقط به «خوشم آمد» و «بدم آمد» اکتفا نکنیم و سعی کنیم دلایل موافقت یا مخالفت خودمان را تبیین کنیم.
۲۰
نوشتن کامنتی ارزشآفرین کماهمیتتر از نوشتن یک یادداشت نیست. با کامنت گذاشتن میتوانیم برند شخصیمان را بسازیم، ارتباطات مؤثری ایجاد کنیم و رأی و نظر خودمان را به شکل بهتری مطرح کنیم.
۲۱
اگر وبلاگ یا سایت داشته باشید اهمیت و جایگاه کسانی که کامنتهای مفید و خوب میگذارند بهتر میفهمید. ما با کامنت گذاشتن خودمان را در ذهن دیگران جا میاندازیم.
۲۲
کامنتنویسی یک تمرین عالی برای تولید محتوا است، پس بهتر است جوانب مختلف آن را از دیدگاه مخاطب بسنجیم و فکر کنیم در حال نوشتن پستی برای وبلاگ شخصی خودمان هستیم.
۲۳
سؤالات تازهای را مطرح کنیم، گاهی مطرح کردن سؤالات تازهای که باعث فکر کردن به جنبههای دیگری از پستی که در آن کامنت گذاشتهایم از هر نوع اظهارنظری مفیدتر است.
۲۴
سعی کنیم قبل از نوشتن کامنت تمام کامنتهای قبلی آن پست را بخوانیم.
۲۵
اگر مطلبی را سرسری خواندهایم کامنت نگذاریم.
۲۶
اهمیت مرتبط بودن کامنت با محتوای پست موضوعی بسیار جدی و مهم است.
۲۷
موضوعات شخصی را با ایمیل یا از طریق بخش تماس با ما با تولیدکننده محتوا در میان بگذاریم.
۲۸
کامنت نویسی یک روش عالی برای یادگیری بهتر و تثبیت دانستهها در ذهن است.
۲۹
به نظر میرسد در سال جدید بهتر است زمان بیشتری را صرف تقویت مهارت کامنت نویسیمان کنیم. کامنتگذاری از مهارتهای مفیدی که روی مهارتهای دیگر ما از جمله نگارش تحلیل و برند سازی تأثیر جدی میگذارد.
۳۰
شاید تعجب کنید و بگویید اینهمه دستورالعمل برای نوشتن چیز سادهای مثل کامنت؟
بله اگر میخواهیم کامنتهای تأثیری فراتر از نظرات بیرنگ و بو داشته باشد باید به آنها به شکل اثرانگشتی ببینیم که برای همیشه در دنیای اینترنت میماند آنوقت شاید نگاه دیگری به کامنت نویسی پیدا کنیم.
آناتومی افسردگی / محمد طلوعی / 286 ص
برخی پرخاشگری ها بدون علامت های
معمول مانند مشاجره و بالابردن صدا هستند که به آنها
پرخاشگری منفعلانه گفته میشود که خشم به جای گفتار یا هم کلامی مستقیم در رفتارهای افراد خود را نمایان میسازد.
این نوع برخورد شامل همه رفتارهای پرخاشگرانه و خصومت آمیزی است که فرد آن را آشکارا نشان
نمیدهد؛ طعنه، ترشرویی، انجام ندادن کاری یا تعلل در آن نوعی بیان غیر
مستقیم خشونت و خصومت است. در چنین رابطهای عملا نمیدانید چطور باید از
افکار و احساسات فرد مقابل سر در بیاورید. او حرف نمیزند و احساساتش را
آشکارا بیان نمیکند و شما هیچ تصوری از آنچه او دقیقا میخواهد ندارید. شاید حتی با این که متوجه هستید چیزی در این ارتباط ناخوشایند است، متوجه
نشوید که در رابطهای پر از پرخاشگری پنهان قرار دارید.
فقدان خشم
یکی
از مهمترین چیزهایی که فرد در این نوع پرخاشگری پنهان میکند خشم است. هر
آدمی در موقعیتهایی دچار خشم میشود. این مسالهای طبیعی است. خونسردی
زیاد یا بی تفاوتی در شرایطی که هر آدمی خشمگین میشود چندان عادی نیست.
در
پرخاشگری منفعلانه خشم به شکلی کاملا متفاوت نشان داده میشود. آنها خشم
عادیشان را پنهان میکنند تا زمانی که به شکلی بسیار آزاردهندهتر آن را
ابراز کنند. آنها همچنین پنهان کردن خشم را به عنوان راهی برای کنترل
دیگران استفاده میکنند. شریک زندگیتان ممکن است در یک موقعیت بد خودش را
خوشحال، خونسرد یا بی تفاوت نشان بدهد. اما بالاخره این خشم به شکلی بسیار
ناخوشایند و نامناسب بروز پیدا میکند.
ارتباطی مبهم
یکی
از ویژگیهای رفتارهای پرخاشگرانه ابهام واژههاست. این سلاحی است که آنها
برای محافظت از خود و برای کنترل دیگران استفاده میکنند، منظور و هدف آنها
اصلا از میان چیزی که میگویند مشخص نیست. آنها با کلمات مبهم و گفتههای
نامشخص سعی میکنند اثر منفی آنچه میگویند را بر شنونده (شریک زندگی) کم
کنند.
اما وقتی اعتراض میکنید که چرا اینقدر غیرمنصفانه حرف میزند او بدون
اینکه خودش را توجیه کند از کنار این مساله میگذرد. او میگوید «خوبه!» و
شما از خودتان میپرسید «خوبه؟!» چه معنایی دارد؟ این نوع پاسخها و
واکنشهای سربسته و مبهم که هیچ معنای خاصی ندارند عادت این افراد است.
چیزی که دیگران را بسیار آزار میدهد.
قهر زیاد
اگرچه این افراد احساساتشان را بیان نمیکنند اما به همین دلیل به راحتی قهر میکنند. شما به خوبی متوجه میشوید که اگر امور معمول زندگی به سادگی و به دلخواه او پیش نروند او قهر میکند. از او میپرسید آیا چیزی باعث ناراحتی و آزارش شده؟ و او میگوید هیچ مسالهای وجود ندارد با این حال از حرف زدن، برقراری ارتباط و رابطه صمیمی امتناع میکند.
این رفتار نیز برایش موقعیتی فراهم میکند که همه چیز را در کنترل خودش قرار بدهد چون اوست که میتواند با قهر کردن یا نکردن شرایط را با روحیات خودش منطبق کند
پرخاشگری منفعلانه یک اختلال رفتاری جدی ست.
من یکی از هفتاد میلیون نفری (و در تصویری بزرگتر یکی از هفت میلیارد نفر) هستم که تقریبا راجع به هر چیزی اظهار نظر می کنند. اگر توی تاکسی کسی درباره هزینه های دانشگاه آزاد یا قیمت گوشت توی آلمان حرف میزند من هم بلافاصله شروع می کنم به نظر دادن. راجع به شاخص بورس نیویورک، خشک شدن دریاچه ارومیه، انتخابات بعدی آمریکا و یا چیزهای کلی تری مثل روش درست زندگی،خوشبختی، از بین رفتن ارزشهای اخلاقی در جامعه و این جور چیزها. موضوع از شما، نظر دادن از من.
فقط کافی است جمله اول را بشنوم. این جمله اول در حقیقت حکم شتاب دهنده ای را خواهد داشت برای اتمهای کم وزن کلمات معلق در ذهن من. این جمله اول حتی می تواند پستی باشد بر روی فیس بوک. عکسی، متنی و یا فیلمی. فرقی نمی کند. من راجع به هر چیزی می توانم نظر بدهم. در بیشتر مواقع هم اینکار را می کنم. حتی وقتی این جمله اول از دهن یک نفر توی تلویزیون بیرون می آید باز هم من نظر می دهم. با وجود اینکه می دانم این ارتباط یک طرفه خواهد بود و یارو اصلا حرفهای من را نمی شنود. و نمی تواند جواب آنها را بدهد. برای اطرافیان نظر می دهم. برای خودم نظر می دهم. همه باید نظر من را راجع به تحولات اخیر خاور میانه یا تغییرات قیمت جهانی نفت یا شلوار فلان خواننده بدانند.
حجم استفاده از کلمات در دنیای اطراف ما تکان دهنده است. کلماتی که با آنها جملات کوتاه و بلند ساخته می شود. جملاتی برای ترساندن بقیه. جملاتی برای اینکه به دیگران بگوید آنها در اشتباه هستند. برای توهین به آنها. برای اینکه به آنها بگوید چکار باید بکنند و چکار نباید بکنند.
اما...برای یک ثانیه هم که شده دهنتو ببند.
چرا؟ چون احتمالا به یکی از دلایل زیر داری حرف می زنی:
– برای اینکه خودتو توجیه کنی. من که از اول گفتم. یا دیدی گفتم؟ چطور اینکارو کرد. باید به حرف من گوش می کردید. باید ثابت کنی که حق با توست و یارو عجب خری است. اتخاذ یک موضع مخالف و استدلال در جهت اثبات آن موضع با اظهار نظر بی پایه و اساس و بعد هم فحش دادن تفاوت دارد. تمایز بین این دو، هنری است که در هیچ یک از سطوح آموزش مادون متوسط به کسی آموزش داده نمی شود.
– “برای منم پیش اومده.” اگه به یکی بگی دارم از سرطان خون می میرم اولین چیزی که در جواب می شنوی اینست که “پدر دوست منم چند سال پیش از سرطان خون مرد….” یارو ازت نمی پرسه که خوب حالا با این مریضیت چی کار می کنی؟
– منیت. من چیز مهمی برای گفتن دارم که همه باید بشنوند.
– برای متوقف کردن حرف دیگران! اگر من حرف میزنم طبیعتا مجبور نخواهم بود به حرف دیگران گوش بدهم. تو خفه شو الان دیگه نوبت منه.
– درد دل کردن. ماشینم تو بزرگراه خراب شد. زنم ازم جدا شد. ورشکست شدم. سرطان خون دارم. اجاره ها رفته بالا نمی تونم خونه پیدا کنم و الخ. خیلی وقتها درد دل کردن چیزی بیشتر از دردمند کردن بیهوده دل دیگران نیست.
– ترس. در جمعی هستی که فکر می کنی اگه حرف نزنی همه فکر می کنن لال هستی یا اجتماعی نیستی یا همچین چیزی.
– تنهایی. من امروز با کسی حرف نزدم. درد تنهایی مثل خوره داره منو می خوره. دوست دارم به یه نفر تلفن کنم و باهاش حرف بزنم. فقط برای کم شدن این درد.
– اجتناب از فکر کردن. اگه دائما درباره ایده هایی که دارم حرف بزنم مجبور نیستم که به اونا فکر کنم. ترجیح می دم از دیگران تایید ایده هامو بگیرم تا اینکه خودم دربارشون فکرکنم.
– به رخ کشیدن. دوست دارم درباره همه چیزهای خوبی که دارم و همه اتفاقات خوبی که برای من می افته (یا قبلا افتاده) صحبت کنم. اینجوری دیگران می فهمند که من از اونا بهتر هستم. یا حداقل منو از چیزی که خودم فکر می کنم هستم، بهتر می دونن.
– وقت کشی. در یک جاده زیبا در حال رانندگی هستی. تا رسیدن به مقصد دو ساعت وقت داری. اگه با کنار دستیت حرف نزنی ممکن است فکر کند که دیگر حرفی برای گفتن با هم ندارید. عشقتان تمام شده است. حرف می زنی. شکاف زمان را با گفتن چیزی پر می کنی. ثابت می کنی که هنوز چیزی که ارزش گفتن داشته باشد، وجود دارد.
بله حرف زدن هم چیز خوبی است و بدون شک دلایلی هم برای آن وجود دارد که می تواند موضوع مطلب دیگری باشد. ولی خداییش من کمبود حرف نزدن را در این زمان و مکان به شدت و در سطح گسترده و ملی احساس می کنم. اگر هر آدمی در هر جایی هر از چند گاهی یک ساعت از عمرش را به سکوت بگذراند و کم کم آن را به دو ساعت، سه ساعت یا یک روز یا حتی یک هفته برساند، ما دنیای بهتری خواهیم داشت. خوب به اندازه کافی حرف زدم!
+علی سخاوتی
رمی، بیتابیی، تغییر رنگی،گردش حالی
فسردی بیخبر، جهدی که شاید واکنی بالی
به رنگ غنچه نتوان عافیت مغرور گردیدن
پریشانی بود تفصیل هر جمعیت اجمالی
بغیر از نفی هستی محرم اثبات نتوان شد
همان پرواز رنگت بسته بر آیینه تمثالی
حصول آب و رنگ امتیاز آسان نمیباشد
بسوز و داغ شو تا بر رخ هستی نهی خالی
من از سود و زبان آگه نیام لیک اینقدر دانم
که جنس عافیت را جز خموشی نیست دلالی
به هر جا رفتهایم از خود اثر رفتهست پیش از ما
غباری کو که نازد کاروان ما به دنبالی
به رسواییکشید از شوخی چاکگریبانت
تبسم از سحر همچون شکنج از چهرهٔ زالی
به هیچ آهنگ عرض مدعا صورت نمیبندد
چو مضمون بلند افتادهام در خاطر لالی
مگر خاکستر دل دارد استقبال آهنگم
که از طبع سپند من تپیدن میکشد بالی
تپش در طبع امواجست سعیگوهر آرایی
تبی دارم که خواهد ریخت آخر رنگ تبخالی
چه پردازم به اظهار خط بیمطلب هستی
مگر از خامهٔ تحقیق بیرون افکنم نالی
به ناسور جگر عمریست گرد ناله میریزم
خوشا عرض بضاعتها کف خاکی و غربالی
ز تشریف جهان بیدل به عریانی قناعت کن
که گل اینجا همین یک جامه مییابد پس از سالی
{ بیدل دهلوی }
اگر تا به حال وبلاگ نداشته اید شاید از شنیدن این حرف تعجب کنید اما در وبلاگ نویسی دو چیز حتی سخت تر از تولید محتواست: 1.انتخاب عنوان مناسب برای یک نوشته 2.جواب دادن به کامنت ها!
برای انتخاب عنوان یک پست وبلاگ نویس ها راه های متفاوتی در پیش میگیرند. بعضی ها چکیده، قسمت برگزیده یا جمله طلایی نوشته را قرار میدهند، عده ای یک تکه شعر مرتبط یا حتی نامرتبط را انتخاب میکنند، بعضیها پستها را شماره میزنند یا دنبال راهی میگردند که بتوانند آنجا را خالی بگذارند! یک عده هم از روی سرگرمی یا شاید برای اینکه نگاه ها را سمت خودشان بکشانند از عبارت ها، جمله ها و ترکیب بندی های محیرالعقول و نا آشنا استفاده میکنند. (درست است که در کوتاه مدت جواب میدهد. اما خیلی نمیگذرد که دستشان رو میشود و همه میفهمند آنجا و زیر آن سیرک کلمات خبری نیست. به هرحال همیشه میتوان بین التماس نگاه و برانگیختن زیرکانه کنجکاوی دیگران، تمایز قائل شد.)
داشتم داستانی که نرگس از بورخس برایم فرستاده بود میخواندم که همه ی این ها به ذهنم رسید. اول اصلاً حواسم به آن نبود و بعد از این که تمامش کردم و خواستم دوباره از اول بخوانمش، نگاهم به عنوان داستان خورد. مزاحم.
اگر داستان را نخوانده باشید برای شما معنی خاصی ندارد اما آن لحظه بعد از خواندن داستان یک لبخند روی صورت من نشاند. به این فکر کردم که عنوان، هرکجا و برای هر اثری که باشد همان قدر که باید آشکار کند یعنی کلیت را به دقت و با کمترین کلمات ممکن توضیح بدهد، همانقدر هم باید مخفی باشد و پنهان کند. آنطور نباشد که فقط با دیدن آن بتوانند کل داستان/حرفهایت را حدس بزنند. آنگونه باشد که فقط برای آنان که خوانده اند و دیده اند معنایی داشته باشد. واقعا معنایی داشته باشد و حتی دید بهتری از متن دست بدهد.
بهتر بگویم..یک مرور شیرین باشد بر هرآنچه بوده. یک لبخند بزرگ باشد، هنگام بازگشتن به اول.
راستش من هیچ گاردی نسبت به خودکشی ندارم. یعنی
اگر یکی از دوستانم بیاید و بگوید مصمم است که این کار را انجام دهد سعی
نمیکنم منصرف اش کنم.
وفتی از بالا نگاه کنی، تصمیم یک نفر برای اینکه بخواهد به
زندگی اش پایان بدهد همانقدر طبیعی و قابل احترام ست که تو امروز تصمیم گرفته ای به زندگی
ات ادامه بدهی.
هشت سال پیش یک همکار آمریکایی جوان داشتم که اسمش هانتر بود. همان شکارچی. بیشتر از دو متر قد داشت و از هیچ دری بدون تعظیم کردن نمیتوانست رد شود. دو سال با هم کار کردیم. یک روز صبح یکهو نامهی استعفایش را گذاشت روی میز رئیس و گفت از فردا نمیآید سرکار. خلاص. آن هم وسط رکود اقتصادی آن سالها که همه لیس به کفش رئیسهایشان میزند تا اخراج نشوند. ظهرش هم با هم رفتیم ناهارِ خداحافظی بخوریم. من و شکارچی. بردمش رستوران ایرانی. تنها رفیق آمریکاییام بود که از دوغ و فسنجان هراسی نداشت و دولپی آنها را میخورد. سر میز غذا ازش پرسیدم که چرا داری میری؟ نمیترسی کار گیرت نیاید؟ گفت میخواهد تا جوان است، پیاده تمام مسیر آپالاچین را برود. همان راه مالروی جنگلی که از چهارده ایالت رد میشود. دو ماه تمام پیادهروی. بعد هم میخواهد تمام مسیر جادهی شصت و شش را براند. شرق تا غرب آمریکا. بعد هم چند تا برنامهی دیگر برایم ریسه کرد. گفت خیلی هم از گشنگی نمیترسد. دیدن را به سیر بودن ترجیح میدهد.
شکارچی من را یاد پدرم میانداخت. پدرم معتقد است که آدم باید عرض زندگی را تجربه کند نه طولش را. طول زندگی یک فرآیند فلوچارتی و ملالآور است که همه آن راخواهناخواه تجربه میکنند. همان اتفاقات روتینی که از تولد شروع میشود و مثلا قرار است به مرگ ختم شود. همان نگاهی که دینها به زندگی آدم دارند. رسیدن از مبدا به مقصد. همان پلههایی که ما عوام اسمش را گذاشتهایم پیشرفت و ترقی. اما عرض زندگی همان اتفاقاتی است که معنا میدهد به طول آن. همان چیزی که هیچ کس از آن حرف نمیزند. درست مثل بالهای عریض هواپیما که بدون آنها پرواز بیمعنی است. این حرفها را با فلاکت ترجمه کردم به انگیسی برای شکارچی. حرف زدن و ترجمه کردن و چلوکباب خوردن به شکل همزمان کار دشواری است. اما حتما فهمیده منظورم را. چون خودش داشت عرض زندگی را عملا تجربه میکرد. نه مثل من که بر خلاف حرفها و ظاهر آوانگاردم، درونِ دگماتیکی دارم.
گمان کنم این بزرگترین مسئولیت روی دوش پدر و مادرهاست. اینکه بچههایشان را هل بدهند سمت عرض زندگی و نه طول آن. یا لااقل سمت طول آن هلشان ندهند. جامعه درست مثل اسبهای بارکش، روی چشم آدمها، چشمبند میگذارد. که فقط جلویش را نگاه کند. نه چپ و نه راست. فقط طول راه را ببینید. خوشبه حال آدمهایی که معتاد عادتهای جامعه نمیشوند. خوشبهحال شکارچی.
+فهیم عطار
شناخت آدمها را دوست دارم. تماشا کردنشان با دقت به ریزترین جزئیات. شکل یک جور سرگرمی را برایم دارد...و خب گاهی، بسته به آدم رو به رو، شکل نوعی از ابراز علاقه و ارادت هم میتواند بگیرد. برای همین، همیشه سعی میکنم با دقت ببینم و بشنوم و بخوانم!
اما یک جایی از زندگی ام متوجه شدم دیدن و شنیدن آدم ها برای شناختشان کافی نیست. خواسته یا ناخواسته حرف ها کنترل و رفتارها سانسور میشوند. با سوال پرسیدن هم چیز زیادی دست گیر آدم نمیشود. حتی اگر صادقانه ترین جواب ها را بشنوی. بیشتر آدم ها چیز زیادی راجع به خودشان نمیدانند...خیلی ها حتی در اشتباهند و تقریباً تمام عمر در همان تصور اشتباه باقی میمانند.
چکار میتوانستم بکنم؟ باید دنبال یک چیز ظریف تر میگشتم. چیزی که واقعیت داشته باشد و از طرفی دست خود آدم ها نباشد یا حداقل کاملاً دست خودشان نباشد. فورانی نادیدنی باشد. آنقدر کوچک باشد که به چشم نیاید تا آدمها سعی به پنهان کردنش نکنند. چیزی از جنس همان گفتار و رفتار اما کمی درونی تر.
روزها و روزها دقت کردم تا بتوانم ورای کلمات و واکنش ها بروم. آنقدر رفتم تا اینکه یک روز توانستم ببینم. یک روز توانستم "نشانه ها" را ببینم. نشانه هایی که واضح تر از صادقانه ترین اعترافها بودند.
نشانه ها بروز روان و ذهنیت و درونی ترین بخش درون بودند و من این را به خوبی احساس میکردم. نمیتوانم یا نمیخواهم از نشانه هایی که دیده ام حرف بزنم. شبیه خصوصی ترین افکار هر آدم میماند. رازهای خودم و دیگران اند. بعضی هایشان تنها مختص به یکی از آدمهای اطرافم هستند و بعضی آنقدر فراگیر انگار که میتوانی به نصف آدم ها کره ی زمین تعمیم شان بدهی.
از طرفی نمیخواهم دست های این نوشته خالی باشند. هرچند اگر مثالی را هم که میخواهم بگویم باز نمیتوان مطمئن بود. چیز ساده ای است و شاید همه به آن فکر کرده باشید. یک نمونه از رفتارهای ما در دنیای آنلاین است. یک نشانه برای شناخت آدم ها. بله، وضعیت آنلاین بودن!
چیزی که شاید در تلگرام بولدتر از سایر اپلیکیشن ها باشد. میدانید؟ وقتی وارد تلگرام میشوید و در وضعیت پیشفرض، همه ی کسانی که شماره ی شما را در لیست مخاطب هایشان داشته باشند میتوانند ببینند که شما چه زمانی آنلاین هستید. گزینه های دیگری هم وجود دارد. میتوانید انتخاب کنید که فقط کسانی که در کانتکت لیست شما هستند بتوانند وضعیت آنلاین بودنتان را ببینند. و یک وضعیت دیگر.
Last seen recently! انتخابی که باعث میشود هیچکس نتواند بفهمد شما چقدر یا چه زمانی آنلاین هستید. این یکی ترجیح بیشتر آدم هاست.
اما تجربه به من نشان داده است که آدم هایی که وضعیت آنلاین
بودنشان مشخص است انسان های شفاف تری هستند. اما این چیزی ست که حدس آن بدون دیدن مثال ها و
شرایطشان هم ممکن است...چرا؟
بگذارید یک چیز را همینجا مشخص کنیم. اینکه هیچ رفتاری بی دلیل و پشتوانه نیست! حتی اگر خودمان مستقیما به آن فکر نکرده باشیم. پس وقتی میروی و یک کاری انجام میدهی حتما دلیلی پشتش هست. حتی اگر روند تحلیل در ناخودآگاهت رخ داده باشد. حتی اگر خودت از آن دلیل آگاه نباشی. پس کسی که وضعیت آنلاین بودنش را از نسخه پیش فرض به چیز دیگری تغییر میدهد منظوری دارد. در اینجا به نظر من با خودش یا با آدم ها رو به رو و روابطش مشکلی دارد. بگذارید ببینیم چه دلایلی ممکن است باعث شود نخواهیم دیگران بفهمند که ما چه زمان یا چه اندازه آنلاین هستیم!
حتما برای شما هم پیش آمده که پیامی دریافت کنید اما حوصله و یا وقت جوابی درست دادن به آن را نداشته باشید. اگر وضعیت آنلاین بودنتان مشخص باشد شاید به این فکر کنید که طرف مقابل چه فکری در موردتان میکند. اگر خودتان باشید چه فکری میکنید؟ اگر عزت نفس نداشته باشید احساس بی ارزش بودن خواهید کرد و احتمالاً به چیزی شبیه این فکر میکنید. "نگاه کن عوضی آنلاین بود اما جوابمو نداد! حالا اگه دوست دختر/پسر اش هم بود همین کارو میکرد؟!"
خیلی ها برای اینکه از این موقعیت ها فرار کنند به لست سین ریسنتلی پناه میبرند. آسوده تر است. هر وقت راحت بودی جوابشان را میدهی و آنها هم چیزی نمیفهمند.
حتی شاید بگویید من به این چیزها فکر نمیکنم و برایم مهم نیست اما طرف مقابل فکر میکند و واقعاً ناراحت یا دلخور میشود، چاره چیست؟
هرکدام از اینها که باشد نشانه ای واضح برای حضور در یک رابطه ناسالم است. یا شما نمیتوانید یکبار و به شکل مناسبی برای آدمهای اطرافتان توضیح دهید که تاخیر در جواب دادن نشانه ی هیچ شکلی از بی احترامی نیست (فقط حوصله ندارید، دلتان نمیخواهد یا واقعاً نمیتوانید در آن زمان به آنها جواب دهید.) یا حتی با یک توضیح شفاف و منطقی، آنها باز هم نمیتوانند این موضوع را به درستی درک کنند که هرکس مختار است چطور از زمانش استفاده یا چه زمانی با دیگران ارتباط برقرار کند. در هر صورت پنهان کردن وضعیت آنلاین بودن تنها یک شکل فرار از مشکلات درونی و ضعف های خودمان یا افرادیست که با آنها ارتباط برقرار میکنیم.
گریز، آدم ها و بعد روابط را کدر میکند. شفاف باشیم، به سادگی همه چیز را توضیح دهیم و بعد با هر آنچه هست رو به رو شویم.
از وقتی که نوجوان بودم شروع به فیلمسازی
کردم... اماّ زمانی که داشتم
رویای کارگردان شدنم رو تقریبا تسلیم میکردم هم یادمه...اون موقع باید ۱۶ سالم
بوده باشه یک فیلم توی شهر اکران شد به نام"لورنس عربستان" و همه داشتن
دربارش صحبت میکردن...قبلش هیچوقت روی یه صندلی مجللّ سینمِا ننشسته بودم..بلیت ویژه...نمایش دهنده ۷۰ میلیمتری..صدای استریو...و وقتی فیلم تموم شد دیگه نمیخواستم کارگردان شم!
چون فیلم استاندارد خیلی بالایی به نمایش گذاشت...صحنه ای بود که اون خودش رو توی خنَجرش نگاه میکرد...
وقتی اولّین بار ردَا بهش داده شد و فکر میکرد که تنهاست و با خنده شروع به قدم زدن کرد و به سایه خودش نگاه میکرد جایی که ردَای شفافش رو باز کرد تا در واقع روی شنِ و سایه اش منَقوشش کنه...
لحظه بزرگی بود و بعدا، وقتی در مسیر عقب نشینی ترُک ها دوباره صورتش رو میبینید که غرق در خونه و چاقویی که در موقعیت مشابه توی روزهای گذشته و با شکوهش دستش گرفته بود و به خودش نگاه میکرد که حالا به کی تبدیل شده!
این اولّین باری بود که فیلمی رو میدیدم و متوجه محتوایی در اون شدم که به روایت داستان مربوط نمیشد..اونها ریشه در دل شخصیت داشتند...موضوعات ِ شخصیش بودند...دیوید لین یک پرُتره خلق کرده و دور تا دور اون پرُتره رو با دیواری از توجهّ و حرکت های حماسی احاطه کرده بود. اما در بطَن "لورنس عربستان" این سوال مهم نهفتست... من کی ام؟
من چنان عکس العمل ژرَفی برای فیلمسازی داشتم که هفته بعد برگشتم و دوباره فیلم رو دیدم...هفته بعد از اون هم باز رفتم و دیدم...و باز هم هفته بعدش..و متوجه شدم دیگه راه برگشتی نیست!
این همون کاریه که من قراره انجام بدم یا در راه تلاش توی مسیرش بمیرم! اما این قراره مابقی زندگی من باشه....
Spielberg 2017 Susan Lacy Documentary ‧ 2h 27m 7.7/10IMDb
این مستندو دوست داشتم. به دو دلیل...اول نمایش شیفتگی ذاتی اسپیلبرگ نسبت به سینما که کاش کاش کاش به این شدت در من هم وجود داشت. دوم تغییر نگاه من به آثار اسپیلبرگ. قبل از این فقط فهرست شیندلر، اگه میتونی منو بگیر و نجات سرباز رایان رو تماشا کرده بودم و اگرچه نسبت به فیلم های دنباله داری مثل ایندیانا جونز کنجکاو بودم اما علاقه زیادی به فضای جاری باقی آثارش مثل آرواره ها و پارک ژوراسیک نداشتم.
اما وقتی تلاش و احساسی که پشت ساخت هر سکانس از فیلم هاش هست رو میبینی انگار هر کدوم معنای تازه ای میگیرن و علاقه مند میشی که تک تک اونها رو تماشا کنی. حتماً سر فرصت یه سری به آثارش میزنم.
++اگر ذائقه دیدن فیلم های کلاسیک رو دارید تماشای Lawrence of Arabia رو هم از دست ندید که جفاست آدم ندیده باشدش.
اختلاف من با حکومت در چه چیزی خلاصه میشود؟ من درک کردم که ایدئولوژی بزرگ به انسان کوچک نیاز دارد، انسان کوچکی نباید بزرگ شود. انسان بزرگ برای ایدئولوژی اضافی است و کار کردن با او راحت نیست. دردسرساز است.
+جنگ چهره زنانه ندارد | سوتلانا آلکساندرونا اَلکسیویچ | عبدالمجید احمدی