خطی کشیدم
تا اینجا
هرگز از اینجا جلوتر نمیروم
------------------------
وقتی جلو رفتم
خط تازهای کشیدم
و خط دیگری...
خورشید درخشید
و همهجا آدمها را دیدم
عجول و عبوس
و هر کسی خط کشید
همه جلوتر رفتند.
{ تون تلگن }
- ۰ نظر
- ۱۸ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۵۹
خطی کشیدم
تا اینجا
هرگز از اینجا جلوتر نمیروم
------------------------
وقتی جلو رفتم
خط تازهای کشیدم
و خط دیگری...
خورشید درخشید
و همهجا آدمها را دیدم
عجول و عبوس
و هر کسی خط کشید
همه جلوتر رفتند.
{ تون تلگن }
دو. اوضاع مملکت بد نیست، خراب هم نیست. حتی نمیشود با صفت داغان تحسین اش کرد.
اوضاع هراسناک است، یا بهتر بگویم دهشتناک. اگر تا به حال زندگی خوبی برای
خودت دست و پا کردهای که کرده ای وگرنه دیگر با این شرایط امکان ساختن یک
زندگی مستقل معمولی هم اگر نگوییم غیرممکن، بسیار سختتر از پیش است. با
اوجگیری قیمت دلار و قطع ارز دانشجویی امکان مهیا شدن شرایط مهاجرت هم
بسیار بعید است. به قول سعدی نه امکان بودن گذاشته اند، نه پای گریز.
سه. داشتم فکر میکردم حداقل تا به حال زندگی بدی نداشته ام، البته که
در قیاس با آقازاده ها و ریچکیدزها امکانات و تفریحات و لذات من در حد یک
شوخی هم نبوده است. با همه اینها میتوانم پیش خودم بگویم در بقیه جنبهها
تقریبا از زندگیام راضی بوده ام و اگر همین الان هم عمرم به سر آید به
غیر از آرزوی سیرِ دنیا، حسرت آنچنانی در دلم نمانده است.
چهار. در این بحران (که برای ما دیگر همیشگی شده است) حرف زدن از هر
مسئله دیگری به جز بیکفایتیها و خیانتها و شرایط اقتصادی و اجتماعی نامطلوب، مسخره به نظر میرسد. اگرچه گفتن و خواندن
این حرفها (که حداقل به اعتراض یکپارچه و موثری هم ختم نمیشود) ثمره خاصی
هم ندارد.
یکسال پیش با امید بسیار به روحانی رای دادیم. اگرچه همان موقع هم نه آنچنان از شرایط راضی بودیم و نه انتخابمان را کامل میپنداشتیم. خوب میدانستیم که مشکل فراتر از نهاد ریاست جمهوری و قوهمجریه است. زشتترین درس این یکسال هم شاید از بین رفتن کامل اعتماد و امید به اصلاحات و سرانش بود. و دانستن اینکه وضع همیشه میتواند بدتر شود. نمیدانم سال دیگر چه خواهد شد. حتی مطمئن نیستم خودم یا این وبلاگ وجود خواهیم داشت که به این کنجکاوی پاسخ دهیم.
پنج. تا عوض نکردن شرایط و دگرگون نشدن کامل سیستم، حال بخشی از وجودمان هیچ
وقت خوب نخواهد شد. اما حالا که به شخصه ادامه دادن به زندگی را انتخاب کرده ام
تنها راهی که برای پیشروی به ذهنم میرسد (به جز کوشیدن به قدر وسع) این
است که احساساتم را تفکیک کنم.
به بخشی که قرار است تمام سالهای جوانیاش را در این روزگار سخت بگذراند حق ناراحتی و اعصاب خردی بدهم و خشمگین نگهش دارم. یک بخش را مسئول نگه دارم تا تحت هر شرایطی و با هر اوضاع روحی کارش را به درستی انجام دهد و گلیم خودش را از آب بکشد.
یک بخش از وجودم هم را هم برای خودم بخواهم و بگذارم تا در خلوتش از یک آهنگ ساده مهستی لذت ببرد. بگذارم در اوقات فراغش کتابهایی که از کتابخانه به امانت گرفته بخواند و فیلمهایش را به تماشا بنشیند.
+هرچند این هم، یک راه حل موقتیست. خوب میدانم این شرایط بد در نهایت همه چیز را زیر چتر سیاه خودش میکشد.
حداقل سه فرم عقبموندگی داریم.
شکل اول، عقب موندگی یا کم توانی ذهنیه. وضعیتی که باعث میشه ذهن قادر به دریافت و درک کامل اطلاعات نباشه یا نتونه به درستی تحلیلشون کنه. درچنین موقعیتی ما با درک این محدودیت به شکل سادهتری ارتباط برقرار میکنیم.
عقب موندگی سنی، شکل دیگهای از عقبافتادگیه. تقریباً هر نسلی با چنین پیش فرضی به نسل قبلی خودش نگاه میکنه. برای مثال کسی به خودش زحمت نمیده تا با یک پیرمرد مذهبی ِ سالخورده
روستایی در مورد حقی که باعث آزادی در انتخاب شکل رابطه میشه بحث کنه.
در عقبموندگی سنی، شاید ذهن پتانسیل درک داشته اما به خاطر فقر آموزشی ذهن پرورده نشده و درنتیجه برای تغییر رویه دیره. به مرور زمان و با افزایش آگاهی عمومی این فاصله در حال کم شدنه اما هنوز هم وجود داره. ما با عقبموندههای سنی هم به فراخور سن و سال تعامل میکنیم.
اما شکل سوم و مهجورمانده عقبافتادگی، عقبموندگی تربیتیه. سه رکن مهم تربیت، "من"، "خانواده" و "جامعه"ست. دیده شده که در جوامع عقبمونده به واسطه یک خانواده خوب، انسانهای خردمندی تربیت شده اند. همینطور بوده اند کسانیکه با وجود محرومیت از جامعه و محیط خانوادگی مناسب با تکیه بر "من" خودشون رو به شکل مناسبی تربیت کردند.
تقریبا هر موجودی قابلیت تربیت شدن داره، اما شاید این فقط انسان باشه که شانس آپگرید کردن خودش رو داره. اما بعضیها هم به واسطه محیط یا والدین از این قابلیت محروم شدهاند. چون از یک تا هفت سالگی محیط و پدر و
مادر نه تنها صدا و تصاویر خودشون رو به بچهها میدن که روی چشمشون عینک و
روی گوش اونها سمعکی که به خودشون تعلق داره میذارن!
یعنی از اونجا به بعد شما چه بخوای و
چه نخوای با همون جهانبینی به دنیا نگاه میکنی و (در حالت اغراق شده) دیگه
با واقعیت سرو کار نخواهی داشت. یعنی وقتی عینکی با گلس آبی
روی چشمهات گذاشته باشن مهم نیست چیزی که میبینی سبزه یا صورتی، در هر صورت
تو آبی خواهی دید!
شانس یا توانایی برداشتن یا شکستن عینک هم، نصیب هرکسی نمیشه.
مشکل اساسی اینه که معمولا با عقبموندههای تربیتی، مشابه با عقبموندههای سنی یا ذهنی رفتار نمیشه و این مسئله منجر به درگیری و بحثهای بیپایان و بینتیجه میشه.
تحجر، بنیادگرایی، عقب موندگی مذهبی و راسیسم حاد، مثالهایی برای عقبموندگی تربیتی اند.
یکی از چیزهایی هم که شاید بیارزد برای به دست آوردنش تلاش کنیم، همانی است که اسمش را میگذارم قدرت «انتزاع»؛ [...] اینکه هنگام اندیشیدن به یک موضوع و نظر دادن دربارهاش، ابتدا بتوانیم موضوع را از تمام متعلقات و حواشی جانبیاش جدا کنیم و ضمن آگاهی به حواشی، مستقل از آنها، دربارهاش استدلال بیاوریم و حرف بزنیم. [...] قدرت انتزاع یعنی بتوانی مستقل از اینکه خودت میخواهی مهاجرت کنی یا نه، طلاق بگیری یا نه، بچهدار شوی یا نه، رانتخواری کنی یا نه، درباره مهاجرت، طلاق، فرزندآوری و رانتخواری حرف بزنی و استدلال کنی. این همان چیزی است که کمتر دیده میشود.
در واقع ما بیشتر از استدلالهایی طرفداری میکنیم که موضعی را تقویت کنند که خودمان به دلایلی از قبل «انتخاب» کردهایم. غافل از اینکه ممکن است انتخاب ما، درستترین انتخاب ممکن نباشد؛ چون انتخاب آدمها صرفاً به دلایل عقلانی صورت نمیپذیرد.
روی دیگر فقدان قدرت انتزاع، همان «شخصی» کردن مسائل و بحثهاست. فلانی مزخرف میگوید چون آدم بیاخلاقی است. چرت میگوید چون چندبار جواب من را نداده. آدم بیخودی است چون به چیزهایی که من دوست دارم اهمیت نمیدهد!
همه ما حداقل برای یک بار نوشتن یک نامه اداری را تجربه کرده ایم. متنى که حاوی یک خط درخواست است و ده خط دیگر سلام و دست بوسی و عرض ادب و اظهار بندگی و التماس و در پایان آرزوی بهروزی و موفقیت و سپاسگزاری و دعا و استغاثه و ... آن هم به زبانی حرام زاده که نه عربیست و نه فارسی و معجونی است از واژگانی کهنه که معنایش را فقط نویسنده و مخاطب می فهمد و گاه به مصداق سخن شمس آن خط را نه او خواندی ، نه غیر او!
و دریافت کننده با ژستی از پایین عینکش این استفراغ نگارشی را می خواند و از بالا نگاهی به آورنده پیام می اندازد و در نهایت یک خط می نویسد ؛ برابر ضوابط اقدام گردد!
نامه را می گیری و نگاهی به آن می اندازی: به استحضار می رساند، ایفاد می گردد، مبذول بدارید، معمول کنید، اعلام طریق بفرمائید و این دست تشریفاتی که متعلق است به نظام دیوان سالار حکومت های پادشاهی چندین سده گذشته و دریغ از اعتراض استادنمایان ادبیات این مملکت و نیز متصدیان فرهنگستان فارسی که اگر قرار است نامه در قالبی محترمانه و رسمی برای شخصی فرستاده شود باید با توجه به ظرفیت های فعلی زبان معیار صورت گیرد و قطعا همین زبان ظرفیت ادب، احترام، تشریفات و رساندن پیام بدون استفاده از واژگان نامأنوس را دارد.
این فرهنگ چاکر مآبانه و ادبیات چاپلوسانه نه تنها بر عدم مطالبه گری از مقام مسئول تاکید دارد (مسئولی که وظیفه اش انجام این کار است و بابتش حقوق دریافت می کند) و مخاطب را در حالت التماس برای گرداندن سرقلم همایونی به کرنش وامی دارد و جالب تر اینکه هر کس این فن را نداند متهم می شود به بی سوادی و ناآگاهی از مناسبات اداری! و اضافه کنید این سردرگمی و نافهمی را به نامه ها و احکام حقوقی و قضایی که چند وکیل کارکشته و چند استاد ادبیات و حضرت سلیمان می خواهد تا آن را کشف رمز و ترجمه کنند!
به هر صورت تأکید بر این نوع نوشتار علت دیگری هم دارد که همانا ایجاد فاصله طبقاتی و رواج فرهنگ کرنشگری به جای پرسشگری است.
+محسن الوان ساز
تازگیها ذهنم رجوع میکنه به گفتار و اعمال آدمها و به یکباره خیلی چیزها برام روشن میشه.
با اختیارات محدود به این پی میبرم که انگیزه و مایه یا علت العلل عملی
که ازشون سر زده چی بوده. یا بخش اعظم این ماجرا به کدوم قسمت از گذشته شون
برمیگرده. بعد به این فکر میکنم که کارشون یه واکنش یکسان خودکار و بدون
فکر به اتفاق مشابهی در گذشته ست؟ یا شکلی از عقده و حساسیت؟ یا یه مکانیزم
دفاعی؟ نمیتونم بگم اینْ در بهترین حالت حدسها، واقعیت دارند اما به حدی
منطقی به نظر میآن که نمیتونم نادیده شون بگیرم.
فکر میکنم اگه از تمام گذشته آدمها باخبر بودم همه چیز خیلی واضح تر میشد، اما اینطور نیست و حدسهام عقیم باقی میمونند.
هنوز نمیدونم این یه نعمته یا عقوبت اما اون لحظات روشنایی رو دوست دارم. از اینکه هوش پایینی دارم و در لحظه متوجه پس زمینهها نمیشم بدم میاد. اما این بینش وجودی تازه وارد رو که بعدها خبرم میکنه نوازش میکنم.
+از
این جهت میتونه عقوبت باشه که رابطههای انسانی جای تحلیل آدمها نیست. همونطور که
جای آموزش و بازپروری و اصلاح! آدمها برای دوست داشته شدن وارد رابطه
میشن و قراره که احساس امنیت کنند. رابطه جای روانشناس، فیلسوف و تحلیلگر نیست. فقط باید انسان بود.
امروز میخوام در مورد فیلترهای نگاه صحبت کنم. بحث ها
پراکنده و شاید نامربوط باشند. حاوی نظرات شخصی و بعضاً غیرقابل دفاع. به
هر حال، به نظرم این فیلترها اغلب به شکلی از وسواس ختم میشن.
1.فیلتر
املا: وقتی دارم متنی رو میخونم اولین فیلتر نگاه من املای کلماته و خدا
نکنه غلطی پیش چشم من بیاد. ذهن من تمام سالنو خاموش میکنه و نورو
میندازه روی همون کلمه با املای غلط.
اینکه کسی املای درست بعضی
از واژه ها رو ندونه به این معنی نیست که حرفهاش بی معنی یا بدون کاربردند.
اما حتما میتونه نشونه ی چیزهای دیگه ای باشه. مثل مطالعه کم و سواد ناکافی.
به واکنش خودم که نگاه میکنم میبینم گاهی به خوندن ادامه میدم و گاهی هم از خوندن دست میکشم. بعضی اوقات صفحه چت رو میبندم و گاهی حتی آنفالو میکنم.
نتیجه گیری: ضمن ضرورت پاسداری از زبان پارسی، تعدیل عکس العمل و وسواس نداشتن اهمیت داره. به هرحال به هر فاکتوری باید دقیقا در جایگاه
خودش اهمیت داد. ضمن توجه به نشانه ها، علت اشتباهات و البته وابستگی احتمالی جایگاه ها به هم.
2.فیلتر نگارش: باز هم اگه به مبحث نوشتار برگردیم مسئله دستور زبان و غلط های نگارشی پیش میاد. تا مدتی پیش و تا تذکر یکی از دوستان، من اشتباهیو مرتکب میشدم، به این صورت که بعد از علائم نگارشی مثل ویرگول یا نقطه،فاصله نمیذاشتم یا قبلشون فاصله میذاشتم !
انگار
تا وقتی شکل درستو ندونی، این خطاها خیلی به چشم نمیاد. ولی از وقتی که
متوجه اش میشی خیلی تو ذوق میزنه و زشت جلوه میکنه.
مثل مبحث نیم فاصله، که من متاسفانه هیچ آشنایی باهاش ندارم و در مقابل یادگیریش هم از خودم مقاومت نشون میدم. اما اونهایی که بلدند حساسیت عجیبی روی کاربردش دارند که برای ما نادونها غیرقابل درکه..ولی در چشم اونها پررنگ و مهم جلوه میکنه.
میدونم که متاسفانه، نوشته های من هنوز هم پر از خطاهای نگارشی، اشکالات تایپی وغلط های دستور زبانی هستند. اما نمیتونم منکر این باشم که اگاهی از خطاهای ظاهری دیگران حواس من رو از کیفیت محتوا پرت نمیکنه یا نظرم رو، حداقل در لایه های زیرین ناخودآگاهم، نسبت به کسی تغییر نمیده.
نتیجه گیری: مشابه با فیلتر املا..
(فیلترهای شما؟)
ادامه داره...
مترجمی برای من فعالیت لذت بخشی نیست. اما حین ترجمه جاهایی هست که متوجه میشی کلمه ای که برای جایگزینی متن اصلی انتخاب کردی، اصلا جایگزین مناسبی نیست و در نتیجه شروع به فکر کردن یا گشتن در واژه نامه ها میکنی، تا در نهایت و در یک بزنگاه به جانشین و انتخاب درست میرسی. لبخند رضایتی بعد از این جایگزینی وجود داره و لذت کشفی که شاید به اندازه ی آفرینش عزیز باشه.
در دنیا هیچ چیز ناراحتتر کنندهتر از نگران استعانت مالی بودن نیست. من از آنهایی که پول را حقیر میشمرند خیلی بدم میآید. اینها یا ریاکارند یا احمق. پول مثل حس ششم میماند که اگر نباشد آن پنج حس دیگر هیچ سودی ندارند. بیدرآمد کافی نصف امکانات زندگی بر روی انسان بسته میشود.
تنها چیزی که انسان باید از آن مواظبت کند آن است که دخل و خرجش یکسان باشد، دیناری بیش از آن که عایدش میشود خرج نکند. این را هم که میشنوی که میگویند فقر بهترین انگیزه هنرمند است. اینها فقر را هرگز در جان و تنشان حس نکردهاند ، اینها نمیدانند که فقر چه بر سر روزگار آدم میآورد.
ما ثروت طلب نمیکنیم بلکه تا آن اندازه میخواهیم که بتوانیم وقار و حرمتمان را نگه داریم، آسوده خاطر کار کنیم، دست و دلباز باشیم، و رک و پوست کنده بگویم، بتوانیم مستقل باشیم.
من قلبا دلم میسوزد برای هنرمندی که برای امرار معاش و گذراندن زندگی به هنرش وابستگی دارد.
+پای بندیهای انسانی |سامرست موام | 861 ص
نگاهی به گذشته داشتن و تحت تاثیر آخرین اتفاق و وضعیت نبودن کار آسانی نیست و بدون توجه دائمی بسیار کم اتفاق می افتد. وقتی این حرف تکراری را لمس کردم که برای آدمهای مختلف کامنت های بلند مینوشتم و سوالاتی میپرسیدم و جالب بود که بیشتر آن ها فقط به حرفها و سوالاتی که در انتهای متن نوشته شده بود جواب میدادند!
همینطور بیشتر آدمها برای انتخاب شکل رفتار کردن با تو پیشینه ای که از تو در ذهن دارند را به صورت یک پکیج کامل در نظر نمیگیرند و مطابق با آخرین کاری که انجام داده ای با تو برخورد میکنند. برای امتحان این موضوع کافی ست به کسی بعد از ده جمله ی خوشایند یک جمله ناخوشایند بگویید و تماشا کنید که چگونه احساس مثبتش نسبت به شما خراب میشود. مهم نیست ده جمله ی اولتان تا چه اندازه خوب اند، آنها تنها به جمله ی آخرتان خیره می مانند.
رها شدن از احساس اولیه که (بعد از مواجه شدن با آخرین برخورد) به آدم دست میدهد و امکان درست دیدن و شنیدن یا دوباره خواندن و توجه به جزئیات و قیدهایی که بار اول درست به چشم نیامده اند و همینطور تماشا کردن و در نظر گرفتن حال و گذشته (و حتی آینده مشترک پیش رو) به صورت یک بسته کامل (نه جز به جز ) کار آسانی نیست و مراقبت همیشگی میطلبد.
فرض کنید یک رستوران خوش نام در شهرتان وجود دارد. یکی از دوستانتان شبی برای خوردن شام به آنجا میرود و درست بعد از بیرون آمدن از آنجا حالش بد و راهی بیمارستان میشود. شما این خبر را شنیده اید و روز بعد از آن خیابان رد میشوید. اگر بخواهید نهار بخورید به آنجا میروید؟
یا تصور کنید قرار است یک تلفن همراه بخرید. بعد از پرس و جوی فراوان و زیر و رو کردن سایت های مختلف و خواندن نقدها و کامنت ها با اطمینان نسبی یک گزینه را در نظر میگیرید و بعد به یک فروشگاه میروید تا خریدتان را انجام دهید. زمانی که منتظر رسیدن نوبتتان هستید با یکی دیگر از مشتری ها راجع به انتخابتان حرف میزنید. احتمالا یک تجربه تلخ از آن برند و بدگویی های همان یک نفر کافی نیست که شما از بیخ و بن به انتخابتان شک کنید؟
کارکرد ذهن در ارزش دادن به جدیدترین اطلاعات و پر رنگ کردن آخرین احساسات و تاثیر تمام این ها بر روی تصمیمات ما شگفت انگیز است. و خب در بسیاری از موارد گمراه کننده.
تورات پر از معجزه است.خدا رود سرخ را شکافت. برای یونانیان بلا نازل کرد. او به شکل بوته ای شعله ور در آمد و سخن گفت.
چرا همه ی این معجزات در زمان تورات رخ داده است؟ هردوتان به من بگوید، چرا فصل معجزه تمام شده است؟ آیا خداوند قادر متعالتان به خواب رفته است؟
وقتی پدرم روی صلیب می سوخت خدا کجا بود؟ آیا خدا آن قدرت را نداشت که پدرم را که همیشه ستایشش میکرد نجات دهد؟ اگر خدا نمیدانست پدرم او را ستایش میکند یا اگر میدانست و قدرت کمک کردن به او را داشته اما این کار را نکرده، اصلا چه کسی به چنین خدایی نیاز دارد؟
بنتو پاسخ داد: تو سوالات مهمی مطرح کردی که قرنها برای دین داران بی پاسخ مانده است. به نظر من این مشکل در اشتباهات بزرگ و بنیادین ریشه دارد، این اشتباه که خدا در حال زندگی کردن و فکر کردن فرض میکنیم. موجودی در تصور ما، موجودی که مانند ما و درباره ی ما می اندیشد.
یونانیان باستان متوجه این خطا شده بودند. 2 هزار سال پیش مردی خردمند به نام گزفون نوشت که اگر اسب و گاو و شیر هم میتوانستند تخیلاتشان را حکاکی کنند خدا را به شکل خودشان تصویر میکردند و حتی بدنی شبیه به خودشان به او میدادند.
به نظر من اگر مثلث ها هم میتوانستند فکر کنند خدایی با ظواهر و ویژگی های مثلث جعل میکردند.
امروز صبح در کنیسه به اطرافم نگاه کردم و افرادی را دیدم که با عرق چین های گلدوزی شده و تجملی و شال های سنجاق دوزی شده ش سفید و آبی سرشان را با ضربه جلو و عقب میکردند، همانطور که طوطی به ظرف غذایش ضربه میزند! و چشمانشان را به سوی آسمان بالا کرده بودند..
با خودم گفتم فرق این با یک نمایش در چیست..فرق این با نمایش مهملی که مسیحیان در مراسم عشای ربانی اجرا میکردند چیست؟ یاکوپ یادت هست که وقتی بچه بودیم بعد از مراسم کاتولیکها را مسخره میکردیم؟ ما آداب و رسوم عجیب و غریب کشیشها، تصاویر خونی مسیح بر بالای صلیب،سجده کردن به تکه ای از استخوان قدیسان، نان و شراب... و خوردن گوشت و نوشیدن خون را مسخره میکردیم. صدای فرانکو بلند شد."یهودی و کاتولیک...فرقی با هم ندارند...این دیوانگی ست، همه اش دیوانگی ست."
"بودن" روایتگر زندگی مرد چهل سالهای به نام "چنس" است که
اندکی از لحاظ ذهنی با دیگران متفاوت است. چنسی؛ به نظر خانواده ای ندارد و از کودکی در خانهی پیرمرد ثروتمندی بزرگ
شده و چیزی از دنیای خارج نمیداند. کار او در این خانه رسیدگی به درختان و گل ها، باغبانی و تماشای تلویزیون است. ماجرای کتاب از آنجایی آغاز میشود
که با مرگِ پیرمرد، چنس مجبور میشود باغ و خانه امناش را رها کند و بیرون بیاید...
چنسی پیش از این هیچگاه از خانه بیرون نرفته است. او چیزی نخوانده و چیزی ننوشته است و در واقع هیچگاه نتوانسته این تواناییها را به دست بیاورد. هرآنچه که او از دنیا میداند همانی ست که در باغ آموخته و تنها پل ارتباطی او با دنیا هم، تلویزیون
است. چنس مشتاقانه و با وسواس عجیبی تمام برنامههای تلویزیون را دنبال میکند و همین مسئله بعدها در
مواجههاش با دنیای بیرون و آدمهای جدید، بهکمکاش میآید.
تا جایی که چنسِ بیسواد و شاید کمتوان ذهنی، فقط با چیزهایی که از تلویزیون و البته باغش یاد گرفته است، در عرض چهار روز سرمایهدار، مشاور رییسجمهور ایالات متحده و سخنرانی ماهر میشود، که مردی محبوب میان زن ها و سیاست مداری مقبول جامعه است!
چنس دو بعد تقریبا متضاد دارد. آرامش و راحتی عمیقی که انگار از باغش گرفته...و یک شکل از مسخ بودن که حاصل تماشای بی پایان تلویزیون است. چنس با تعویض ِتصاویر عوض میشود، رنگ میگیرد، رنگ میبازد و هر آن در سحر جعبه ی جادویی گم میشود.
چنس ازدنیای درختها، باغها و گیاهان آموخته است و تجربیاتش از طبیعت به همان اندازه که ساده است عمیق به نظر میآید. او باغش را خوب دریافته و انگار همین درک کوچک اما ژرف برای زندگی کافی ست. چنس دایره واژگانی و چارچوب ِفکری ِمحدودی دارد اما شیوهی پاسخگوییاش به پرسشهایی که در پیرامونش و از سوی قدرتهای بزرگ، مردم ِعادی و خبرنگاران طرح میشود او را مردی پخته و پیچیده معرفی میکند.
چنس پرتاب میشود به دنیای بازیهای سیاسی و اقتصادی بزرگ، الگوی جامعهی کمالگرا میشود و حتی برای گفتگو به تلویزیون دعوت میشود..آنجایی که همیشه دنیا را با آن شناخته است.
یکی از مهم ترین تاکیدهای نویسنده در این داستان بیهویت بودن ِچنس است. او نام ِخانوادگی ندارد. بیمه نیست و در هیچ اداره و بانکی کد شناسایی ندارد. او انگار اصلا وجود ندارد.
"بودن" به چه طعنه میزند؟ به نسل امروز؟ به نسلی که از نخستین روزهای تولد در مقابل ِپرقدرتترین رسانه دنیا رشد و نمو میکند؟ نسلی که از تلویزیون هویت مییابد و سرانجام، بیهویت و یا با یک هویت ِساختگی در جهان رها میشود.
+بودن | یرژی کاشینسکی | مهسا ملک مرزبان | ۱۳۶ص
«تا زمانی که کتاب را زمین نگذاشتهاید، درنمییابید تصویرمان در آینهی کاشینسکی چقدر تکاندهنده است... این کتاب همچون یک اثر هنری جاودان خواهد ماند.» (جان برکهام)
بخش هایی از کتاب:
چنسی به خودش آمد. حس کرد ریشه ی افکارش به یکباره از داخل خاک مرطوب کنده شده و با فشار به سمت فضایی غریب رانده شد. به فرش چشم دوخت. بالاخره گفت “رشد گیاهان باغ فصل خاصی دارد. بهار و تابستان هست، اما پاییز و زمستان هم از راه می رسد. بعد دوباره بهار و تابستان می شود. تا زمانی که ریشه ها خشک نشدند، همه چیز درست است و ختم به خیر می شود.” نگاهش را از زمین کند. راند به او نگاه کرد و به تائید سری تکان داد. انگار رئیس جمهور هم خوشش آمده بود.
توی باغ، هر چیزی رشد می کند… اما قبل از آن پژمرده و خشک می شوند، درخت ها باید برگ هایشان را از دست بدهند تا برگ های جدید دربیاورند و ضخیم تر، قوی تر و بلندتر شوند. برخی درخت ها می میرند و نهال های جدید جایشان را می گیرند. باغ به مراقبت زیادی نیاز دارد. اگر باغتان را دوست دارید نباید از کار کردن در آن دست بکشید، کمی صبر کنید. فصلش که برسد حتما شکوفه ها سر می زنند.
هیچکس از آدم رو به موت خوشش نمی آید چون کمتر کسی درباره مرگ میداند. بهمین خاطر از تو و تعادل بی نظیرت خوشم می آید. بین ترس و امید در نوسان نیستی، واقعاً آدم آرامی هستی.. نه..نگو که نیستی. من کلی عمر کرده ام، کلی متزلزل شدم، آدم های کوچکی دور و برم بودند که یادشان رفته بود ما برهنه به دنیا می آییم و برهنه از دنیا میرویم و هیچ حسابداری نمیتواند زندگی را آنطور که ما دوست داریم حساب و کتاب کند.
برخی از انسانشناسها معتقدند که مذهب، ویروس زبانیه که گذرگاههای مغز رو بازنویسی میکنه و باعث حمایت کورکورانه از چیزها میشه...
- خُب، من مثه تو کلمات قُلنبه سُلنبه بکار نمیبرم اما بعنوان مَردی که هیچ هدفی رو در خلقت نمیبینه خیلی جوش میزنی!
True Detective American drama series 9/10IMDb S1 E3
کافکا با لحنی گلهآمیز گفت: «شما شوخی میکنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی
با تملک به دست نمیآید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که
آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمیبیند! هیاهوی زندگیاش صدای موریانه
مرگ را که وجودش را میجود، میپوشاند. خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه
در حال سقوطیم. اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت
کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان
چطور است؟ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال
پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ خوب، چه میگوئید؟»
بیاختیار گفتم: «چندشآور است.»
کافکا
گفت: «میبینید؟» و چانهاش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش
نمایان شد. «حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید میکند. و
من که بیمارم، بیدفاعتر از دیگران رودررویش ایستادهام.»
+گفتگو با کافکا | گوستاو یانوش | فرامز بهزاد
"فلاکت انسان تنها از یک چیز ناشی می شود: این که نمی تواند با آرامش در یک اتاق بماند".
پس از چهار قرن، این سطرِ درخشان از کتابِ تأملاتِ پاسکال، هنوز هم ذره ای از حقیقت خود را از دست نداده است: در همین لحظه ای که این جمله را می خوانید، میلیون ها نفر در سر تا سر جهان، اضطرابِ سکون و تنهائیِ خود را با ضرب گرفتن روی میز، با عوض کردن بی هدف کانال های تلویزیون، با بطالتِ کلیک هایِ بی هدف، با بوق زدن پشت فرمان اتومبیل، با رفت و آمدهای بی معنا در هزار تویِ منوهای موبایل فراموش می کنند.
قرن دوزخیِ ۲۱، تنها راه های پاک کردن صورت مساله را بیشتر، رنگارنگ تر و هموار تر کرده است، قرنی که اتوپیایِ روشنگری را به یک شهربازیِ بزرگ تبدیل کرده است. در مقابل، تصویرِ معاصر ِ انسانِ پاسکال، احتمالا تصویرِ انسانی است که به جای باز کردنِ همه ی درها، کلیک کردنِ همه ی لینک ها و فشار دادن همه دکمه ها، مردد و با چهره ای آرام و چشم هایی خیره مثلِ فرشته ی مالیخولیای آلبرشت دورِر، پشت همه ی این درها و لینک ها و دکمه ها، در مکثی طولانی ایستاده است. بالقوه گیِ خیره شدن و فکر کردن، و در مقابل، فعلیتِ بی وقفه ی انجام دادن و انجام دادن.
کاش میشد از این بیماری علاجناپذیر «کسی بودن» شفا یافت. برای زمانی کوتاه به چشم نیامد یا نیاز به این رؤیت نداشت؛ نیاز به انعکاس، به تکثیر، به انتشار، به انتشار خود.
+درخت گلابی | گلی ترقی | 248 ص