بزرگترین ورشکستگی هم، از دست دادن اشتیاقه..
- ۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۹:۵۵
زمانی که با فردی آشنا میشویم، بر اساس برداشتی که از ظاهر، رفتار، و معلوماتی که خودش یا دیگران به ما میدهند، طرحی از او در ذهن خود میریزیم. به این طرح یا الگو schema نیز میگویند.
ساختن طرح در روابط اجتماعی فایدههایی دارد. به وسیلۀ این طرحها یا الگوها، تلاش ما این است تا رفتار دیگران را پیشبینیپذیر سازیم. مثلاً بدانیم که فلان شخص، نظر به فلان ویژگی شخصیتی که دارد، در فلان موقعیت چه واکنشی نشان خواهد داد؛ آیا در برابر فلان حادثه خواهد ترسید، صبر و حوصله پیشه خواهد کرد، یا نبض کار را به دست خواهد گرفت؟ سخاوتمند است؟ خسیس است؟ مهربان است؟ و… همچنان با ساختن طرح، ما کسانی را که با آنها در ارتباط هستیم بخشبندی میکنیم، یک عده را به عنوان دوستان نزدیک بر میگزینیم، و ترجیح میدهیم با برخی دیگر فقط در حد یک ارتباط ساده بسنده کنیم.
تا این جای کار مشکلی به نظر نمیرسد. لیکن اگر دقت نشود، ممکن است استفاده از این روش در مواردی سبب سوءتفاهم یا درگیری شود، بالاخص در رابطههای نزدیک خانوادگی، مثلاً میان زن و شوهر یا والدین و فرزندان. اولین مشکل این است که ما هیچزمانی نمیتوانیم تمام و کمال ذهن یک فرد دیگر را بخوانیم و داخل دنیای ذهنی او شویم. آنچه ما از او میدانیم بر بنیاد رفتاری است که در موقعیتهای مختلف نشان میدهد. و رفتار از شخصیت متمایز است!
دومین مشکل این است که ممکن است یکی از رفتارهای او را نپسندیم و سپس خواسته یا ناخواسته بر همان رفتار متمرکز شویم و هر لحظه منتظر باشیم تا این رفتار از او سر بزند تا بگوییم: دیدی؟ میدانستم که چنین میکنی!
این مشکل آرام آرام میتواند مشکل سومی را به وجود بیاورد. مشکل سومی این است که طرف مقابل نیز طبیعتاً دست به دفاع میزند و ممکن است نظر به برداشتی که حالا از او دارید، رفتار خود را تنظیم کند و همانگونه به پیش برود. در نتیجه، دعوایی شکل میگیرد که در آن رفتارهای مورد توافق نادیده گرفته میشوند و انرژی هر دو طرف صرف فقط یک یا دو مورد میشود.
بگذارید مثالی بزنم. پدری فکر میکند که پسرش حرفشنو نیست و به حرفهایش اهمیتی نمیدهد. لیکن وقتی از او با تفصیل بیشتر میپرسیم، متوجه میشویم که پسر در بیشتر موارد خواستههای پدر را اجرا میکند، مسوولیتپذیر و سختکوش است، و تنها در یک یا دو مورد با پدرش اختلاف دارد. پدر از این موضوع دلخور شده و برداشت او طوری است که گویا پسرش یک حرفناشنو به تماممعناست. ندیده گرفتن تمام خوبیها و متمرکز شدن بر یک یا دو مورد اختلاف، سبب شده تا پسر نیز دلخور شده و انگیزۀ خود را برای تلاش بیشتر کم یا زیاد از دست بدهد، و این منجر شده به بهانهگیریهای بیشتر پدر.
مثال دیگر: زن از شوهر انتقاد میکند که دیر به خانه میآید و در تربیت فرزندان سهم نمیگیرد. زن به یاد میآورد که شوهرش در طول چند ماه اخیر معمولاً دیر به خانه آمده. با اندیشیدن به این موضوع ناراحتیاش اوج میگیرد، و به این نتیجه میرسد که شوهرش یک فرد بیمسوولیت است که در برابر خانوادۀ خود زیاد غفلت میکند. در جریان این الگوسازی، زن فراموش میکند که شوهرش مجبور بوده است تا هر روز، برای چند ساعت بیشتر کار کند تا به مصارف منزل رسیدگی کند. همچنان او در روزهای رخصتی، بیشترین وقت خود را با فرزندان خود سپری میکند و کوشش میکند از بودن با خانواده لذت ببرد.
نمونههای از این دست زیاد اند. مهم است وقتی طرح یا الگویی از یک فرد، بخصوص از نزدیکان ما، در ذهن میریزیم، همیشه دو مورد را در نظر داشته باشیم:
یکم – طرح ذهنی ما از آن شخص شاید صد در صد درست نباشد.
دوم – جنبههای مثبت رفتار و رفتارهایی مورد پسند فراموش نشوند.
این دو بسیار مهم اند، چون معمولاً عیبجویی در مقایسه با تحلیل کُل رفتار یک شخص، کار آسانتر است و همچنان این زمینه را فراهم میکند تا خشم خود را بر دیگران فرو بریزیم و خود را از نظر عاطفی تخلیه کنیم. اما این روش، سازنده نیست و معمولاً به آن چه دل ما میخواهد نمیرسیم و این ممکن است بر فرسودگی ذهنی و عصبانیت ما بیافزاید.
+اسماعیل درمان
نگار جواهریان اونقدر صدای قشنگی داره و با یه لحن منحصر به فردی کلماتو ادا میکنه که آدم دلش میخواد تا آخر دنیا بشینه به حرفاش گوش کنه.
نزدیکانی دارم دور، دوستانی دارم غریبه، آغوشی دارم خالی، افکاری دارم بیهوده، خاطراتی دارم گم و آینده ای دارم مبهم..در نتیجه، برای داشتن این همه توانایی و دارایی باید خوشحال باشم، اما نیستم!
من باید خیلی چیزها باشم که نیستم، می توانم به جرات بگویم که باید خیلی چیزها نباشم و هستم.
اما فقط یک چیز مهم است و آن اینکه من باید خوشحال باشم، اما نیستم. نیستم.
راستش فکر میکنم وقتی آدمها شروع به توضیح دادن خودشان، کارهایشان، انتخابهایشان و... میکنند، این یعنی به خودشان، کارهایشان، انتخابهایشان و... اعتماد ندارند! یعنی با انتخاب هایی که انجام داده اند کامل نیستند و خودشان هم حس میکنند یک جای ماجرا میلنگد.
اما به جای عیب یابی شروع میکنند به بلند بلند توجیه کردن خودشان. شاید اشتباه فکر میکنم اما وقتی به کاری که میکنیم اعتقاد داریم، انقدر آن را توی بوق نمیکنیم. اگر فکر میکنیم روشنفکری، اندیشمندی، چیزی هستیم، اگر فکر میکنیم کار درستی کردهایم که مثلا ازدواج کردهایم یا ازدواج نکردهایم، رابطهای را خواستهایم یا نخواستهایم، در ایران زندگی میکنیم یا نمیکنیم و... هیچکدامشان توی بوق کردن ندارد! واقعا ندارد اگر واقعا روشنفکریم مثلاً. یا از انتخابمان خوشحالیم. یا واقعا حالمان از «کوچهها و خیابانهای آشغال و کثافت تهران و ایران و مردم سبکمغزی که زندگی کردن در آن را انتخاب کردهاند» به هم میخورد و از زندگی مدرن جهان اولیمان راضی هستیم.
راستش همیشه فکر کردهام درست وقتی که شروع به توضیح دادن دربارهی انتخابهایمان میکنیم، یعنی بهشان شک داریم. شبیه وقتی که یک نفر در یک مهمانی از ما میپرسد:« چرا این پیراهن را پوشیدی؟» و ما شروع میکنیم به توجیه کردن. در حالیکه جواب خیلی ساده است:«پوشیدمش، چون دوستش دارم. چرا میپرسی؟» یا ساده تر، فقط لبخند میزنیم و حتی نیازی به توضیح انتخابمان نبینیم. فکر میکنم به جای توجیه تصمیمی که متوجه شده ایم آنطور که فکر میکردیم نبوده، باید ببینیم کجای کار میلنگد، بعد تغییرش دهیم یا با شرایط و نتایج حاصل از آن کنار بیاییم. این شکلی به بقیه و مهم تر از آن خودمان احترام گذاشتهایم. هووم؟
*نه برای آن هایی که میخواهند فیلم را دست اول ببینند.(Stalker - Andrei Tarkovsky)
Stalker کسی است که راه را به شما نشان میدهد. شما را از مسیری پر پیچ و خم و خطرناک میگذارند و به اتاقی میرساند که میتواند شما را به بزرگترین آرزویتان برساند. اتاق در ناحیه ای قرار گرفته که از سال ها پیش به خاطر برخورد سنگی آسمانی متروکه شده است و هم اکنون توسط دولت محصور شده و از آن محافظت میشود. اما هنوز هستند کسانی که مردم سرخورده را، برای رسیدن به آرزوهایشان، به صورت پنهانی از موانع عبور داده و وارد منطقه میکنند. نکته اینجاست که تنها آدمهای به شدت ناامید و رنجیده میتوانند به سلامت از این ناحیه عبور کنند. این منطقه هوشمند دام های مرگباری که دائما محلشان تغییر میکند را بر سر راه بقیه بازدید کنندگان میگذارد. دام هایی که حتی استاکرهای خبره ای که منطقه را به خوبی مشناسند به وحشت می اندازد.
استاکرها خود حق ورود به اتاق را ندارند. این قانونی ست که خودشان وضع کرده اند. آنها فقط تا دم در اتاق میروند و پولشان را میگیرند. اما چرا؟ چه چیزی این اتاق را ترسناک میکند؟ مگر میشود رسیدن به آرزوها خوشایند نباشد؟
روی وحشتناک اتاق (و خودمان) را در قسمتی از فیلم و در خلال تعریف یک خاطره میبینیم. خارپشت یکی از مشهورترین استاکرهایی ست که تا به حال راهنمای منطقه بوده است. او برادرش را در یکی از خطرناک ترین نقاط منطقه، که تونلی به نام چرخ گوشت است از دست میدهد. مدتی بعد برای پس گرفتن برادرش قانون را شکسته و وارد اتاق می شود. با این امید که آرزویش برای پس گرفتن برادر برآورده شود. اما اتاق نه به آرزویی که به زبان می آید که تنها به درونی ترین و عمیق ترین خواسته افراد پاسخ میدهد. نتیجه این میشود که خارپشت با مقدار زیادی پول از اتاق خارج میشود، بدون برادر.
حالا او یکی از ثروتمند ترین مردان سرزمینش است. اما دو هفته هم طول نمیکشد که او خودش را در خانه اش دار میزند. این میتواند تاوان ورود به اتاق آرزوها و سرنوشت هرکدام از ما هنگام رو به رو شدن با عمیق ترین وجه وجودمان باشد.

Stalker 1979 ‧ Fantasy/Mystery ‧ 2h 43m 8.1/10IMDb
ما که از زندگی هیچ ندانستهایم چگونه میتوانیم از مرگ چیزی درک کنیم؟ و اگر چیزکی هم بدانیم، با تمام نیرویمان میکوشیم تا آن را از یاد ببریم.
+امید بازیافته |گزیده هایی از دفتر خاطرات آندری تارکوفسکی | بابک احمدی
انسان در طول زندگیاش میداند که دیر یا زود خواهد مُرد. امّا نمیداند که مرگش چه زمانی خواهد رسید. و برای آسان کردن آن لحظه را به آیندهای دور و نامعیّن نسبت میدهد. امّا من میدانم و هیچ چیز دیگر زندگی را برایم آسان نخواهد کرد. خیلی درد میکشم. دشواری کار گفتن ماجرا به لاریساست. چطور به او بگویم؟
+امید بازیافته |گزیده هایی از دفتر خاطرات آندری تارکوفسکی | بابک احمدی | 464 ص
چند زوج از هم جدا میشوند، اگر تنها قادر باشند به گوشی های هم نگاه کنند؟

هفت دوست قدیمی برای مهمانی شام دور هم جمع میشوند. آنها وارد بازی خطرناکی میشوند وقتی تصمیم میگیرند برای دو ساعت محتوای همه پیامهای متنی، ایمیلها و مکالماتشان را جلوی جمع دریافت کنند. فیلم درعین جذابیت داستانی، به پیچیدگیهای ارتباطی که تکنولوژی ممکن ساخته میپردازد و..

یک:
اولین
باری که گوشیمو گم کردم، وقتی برگشتم خونه، کارامو انجام دادم، لپتابو
روشن و بعد خاموش کردم و روی تخت خوابیدم احساس خوبی نداشتم. جدا از حس بد از دست دادن
یه شی ارزشمند، نمیدونستم چیکار کنم. انگار دستام خالی شده بود. احساس نا
امنی میکردم. عادت کرده بودم به زیر و رو کردن کانال های تلگرام و فرار های
ذهنی.
دو:
این دفعه که تصمیم گرفتم برای یه مدت تمام شبکه های اجتماعی رو کنار بذارم خیلی آسونتر گذشت. به جز دوسه تا وسوسه گذری و یکی دوتا ناخونک اتفاق خاصی نیفتاد. حتی احساس نیاز هم نکردم. چه به سرگرمی های مجازی و چه به ارتباط آنلاین با آدمها.
سه:
شبکه
های اجتماعی به خصوص اینستاگرام و کانال های تلگرام شبیه فاضلاب هایی
هستند که به ذهن می ریزن. درسته که ما خودمون آدمها و رسانه های اجتماعی مدنظرمون
رو انتخاب میکنیم اما این صاحب رسانه ست که تصمیم میگیره چه محتوایی رو چه
زمانی نشر بده و معمولا این اطلاعات نظم و ساختار مشخصی ندارن. مواجه شدن
با هرکدوم از این اطلاعات ذهن رو شبیه توپ سرگردان روی میز بیلیارد میکنه.
از هر طرف با چوب بهش ضربه وارد میشه بدون اینکه خودش در این حرکت ها نقشی
داشته باشه. این فاضلاب ها ممکنه ذهنو پرکند اما باعث آشفتگی و آلودگیش هم خواهند بود.
(وبلاگ و وبلاگ نویسی هرچند قابلیت و امکان پرداخت عمیق به موضوعاتو داره اما متاسفانه استفاده مناسبی از این امکان صورت نمیگیره. فکر میکنم امروز در وب فارسی
حداکثر سه یا چهار وبلاگ وجود داشته باشه که محتوای تازه ی طبقه بندی شده ی
قابل اطمینان تولید میکنند. باقی مون حرف های بیهوده میزنیم، یا حرف های
خوب رو تکرار میکنیم و پیشنهاد های تاریخ گذشته به هم میدیم.)
بحث کتاب و مقاله های بلند اما جداست.
چهار:
زمانی رو که میتونید به خوندن یک کتاب و یادگیری سازمان یافته اختصاص بدید صرف خوندن تیکه های کتاب و پست های کوتاه و اطلاعات رندوم و اتفاقی نکنید. هر رسانه ای قابلیت پرداخت کامل و جامع به موضوعات رو نداره. ذهن هم برای یادگیری، مثل هواپیما زمان زیادی برای برخاستن و نشستن نیاز داره، چیزی که در شبکه های اجتماعی قابل تصور نیست. چیزی به نام یادگیری سه چهار دقیقه ای نداریم.
پنج:
حضور در شبکه های اجتماعی از جنس دستاورد نیست. نمیتونه درک عمیق تری بهتون بده. چندسال دیگه به خودتون میاید و میبیند زمان زیادی رو به گشت و گذار در اینجا گذرونید ولی حرفی برای گفتن ندارید. فقط یک سری اطلاعات پراکنده فراموش شده در گوشه های ذهنتون وجود داره. حتی قادر به نقل قول یک جمله معروف که بارها شنیدنیش هم نیستید. چون حضور در شبکه های اجتماعی چیزی جز مرور سرسری کلمات و نگاه به عکس ها بدون تماشا کردنشون نیست.
جوان ترها باید یاد بگیرند در انزوا زندگی کنند و تا جایی که ممکن است تنها باشند. از نظر من یکی از مشکلات جوان های امروزی آن است که سعی میکنند دائماً دور هم جمع شوند و سر و صدا راه بیاندازند و دیوانه بازی در بیاورند.
این میل دیوانه وار به دور هم جمع شدن، برای فرار از تنهایی، میتواند نشانه ی یک بیماری باشد. هر انسانی باید از کودکی یاد بگیرد که چطور وقتش را به تنهایی بگذراند و حوصله اش سر نرود.
قرار نیست ما، انسان هایی منزوی باشیم، اما باید بلد باشیم که به تنهایی با خودمان رو به رو شویم و در این رویارویی میتوان چیزهایی یاد گرفت که به شکل دیگری نمیتوان آموخت.
+آندری تارکوفسکی
احساساتِ بیان نشده هیچ گاه فراموش نمی شوند.
و گفت: " انگار که از همه ی عالم تو مانده ای و بس. بنگر تا چه می باید کرد."
+چشیدن طعم وقت ( از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر) | شفیعی کدکنی | 335 ص
وقتی به خانقاه آمد شیخ دستور داد تا این کوار دل و جیگر و شکنبه را به نقطه مقابل مسیری که رفته بود، به دورتر جای شهر ببرد و در چشمه ای که آنجا هست بشوید و به خانقاه آورد. رسوایی در برابر نیمی از مردم شده کم بود که حالا باید نیمه ی دیگر شهر را با همان حالت بپیماید. این بار بر شرمساری و سرشکستگی حسن، خستگی نیز افزوده شد. اما هرطوری که بود شکنبه ها و دل و جیگر را در کوار قرار داد و بردوش گرفت و عرق ریزان و خون و کثافت بر سر و روی چکان نیمه ی دیگر شهر را پیمود. وقتی که ماموریت خویش را تمام کرد و آن کوار را به دورتر نقطه ی شهر، در آن سوی دیگر مسیر قبلی، برد و شست و باز آورد برایش یقین حاصل شده بود که از آبرو و حیثیت شخصی و خانوادگی او چیزی دیگر برایش باقی نمانده است. به هرگونه بود کار را سامان داد و خود را به خانقاه رسانید. خسته و کوفته و آبرو رفته.
بو سعید، وقتی حسن را در آن حال دید گفت : باید بی درنگ به حمام بروی و شستشو کنی و لباس های پاکیزه و نو بپوشی و در تمام مسیری که در دو سوی رفته بودی، یکبار دیگر قدم زنان حرکت کنی و از یک یک آیندگان و روندگان و کسبه آن راسته بازار بپرسی که آیا شما کسی را دیده اید که کواری پر از دل و جیگر و شکنبه، عرق ریزان و خون و کثافت از سر و روی چکان، در این مسیر می رفت یا می آمد؟ حسن فرمان شیخ را اطاعت کرد و بعد از شستشو و پوشیدن لباس های پاکیزه و نو رفت و در تمام مسیر از یک یک مردم و دکان داران پرسید و آنها ، همه، اظهار بی اطلاعی کردند و نزد شیخ آمد و بوسعید پرسید چه گفتند؟ حسن گفت هیچ کس چنین کسی را ندیده بود!
بوسعید گفت: "آن تویی که خود را می بینی و الّا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست. آن نفس توست که تو را در چشم تو می آراید. او را قهر می باید کرد.."
گفته بود نمی خواهم رمانتیک بازی دربیاورم. بله! این ترکیب "رمانتیک بازی" از دهان او بیرون آمد انگار که گفته باشد "بچه بازی" یا یک چنین چیزی. بعد یک دسته پرنده را توی آسمان نشانم داد و گفت: من همیشه به رفتار پرنده ها دقت می کنم..
و درست چند ثانیه قبل از این که اتفاق بیفتد گفت: حالا اون پرنده ای که آخره جاشو با یکی دیگه عوض می کنه. نگاه کن!..نگاه کردم و از این که بدون این که بخواهد رمانتیک بازی دربیاورد انقدر پرنده ها را حفظ بود کیف کردم.
بعد گفت: وقتی یک جمعیت مورچه می بینی جرات نمی کنی بهشون نزدیک بشی مهم نیست اون ها چقدر ضعیفن مهم اینه که قدرت همیشه در با جمع بودنه..اون هایی که تنهان همیشه..؟! دنبال یک لغت مناسب می گشت تا بتواند جمله اش را کامل کند گفتم: آسیب پذیرترن؟
این چندمین بار بود که من کلمه هایش را حدس می زدم. گفت:آره! آسیب پذیر! آسیب پذیرترن...
و همان وقت یک پرنده ی تنها را در وسط آسمان نشانم داد و گفت: نگاه کن! من همیشه وقتی این پرنده های تنها رو می بینم یاد خودم می افتم..
این را که گفت نگاهمان قفل شد روی بال زدن های پرنده ی تنها و تا چند دقیقه هیچ کدام چیزی نگفتیم. خب واقعیتش این است که قرار نبود رمانتیک بازی دربیاوریم.
+صدیقه حسینی
به نظر شما کسی که دائماً تجربه های زندگی شو به اشتراک میذاره (حالا در هر رسانه اجتماعی که داره) میتونه اون لحظاتو کامل تجربه کنه؟
اون زمینه سازی و برنامه ریزی با فکر و هدف به روز رسانی شبکه های اجتماعی (با عکس گرفتن در لحظه یا پیش نویس های ذهنی برای نوشتن در آینده)، جدا از اینکه یه نیاز ناسالم به نظر میرسه، نشونه ی کافی نبودن لحظه (با همه ی متعلقاتش) نیست؟
پرویز عزیزم نامه ی تو دو سه روز پیش برای من رسید نمی دانم چرا تا امروز
برای آن جواب ننوشتم. ولی امروز بی اختیار حس کردم که باید برای تو نامه
بنویسم. حالا ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم
نشسته ام و به تو فکر می کنم اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون
سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم
رسید. در من نیرویی هست. نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی
و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام. من اگر
تلاش می کنم تا از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای دیدن
دنیا های دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه. من معتقدم که
زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته ی
زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و
سرگردان من در هیچ گوشه ی دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد. من می خواهم
زندگی ام بگذرد. من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد
برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم. پرویز حرفهای من نباید تو را
ناراحت کند. امشب خیلی دیوانه هستم. مدت زیادی گریه کردم. نمی دانم چرا
فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم . تنهایی روح
مرا هیچ چیز جبران نمی کند. مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال
جواهر می گردم. پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل آدم
های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم. کاش یا لباس تازه یا یک محیط
گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده
کند. کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی
خبری و عیاشی بکشاند. کاش می توانستم برای کلمه ی موفقیت ارزشی قایل بشوم.
آخ تو نمی دانی من چه قدر بدبخت هستم. من در زندگی دنبال فریب تازه ای می
گردم ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم. من خیلی تنها هستم
امروز خودم را توی اینه تماشا می کردم. حالا کم کم از قیافه ی خودم وحشت
می کنم. ایا من همان فروغ هستم همان فروغی که صبح تا شب مقابل اینه می
ایستاد و خودش را هزار شکل درست می کرد و به همین دلخوش بود . این چشمهای
مریض . این طئرت شکسته و لاغر و این خط های نابهنگام زیر چشم ها و پیشانی
مال من است ؟ به خودم می گویم چرا تسلیم احساساتت می شوی ؟ چرا بی خود
زندگی را سخت می گیری ؟ چرا از روزهایی که می گذرد و دیگر تجدید نمی شود
استفاده نمی کنی ؟
پرویز جانم استقامت کردن کار آسانی نیست . نا امیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند . ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام گاهی می خندم و گاهی گریه می کنم اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم . می خواهم بروم گم بشوم . با این اعصاب مریض نمی دانم سرانجامم چه می شود. خیلی چیزها را نمی خواهم برای تو بنویسم پرویز کار من خیلی خراب است . اگر از اینجا نروم دیوانه می شوم . وقتی می گویم باور کن امروز توی خیابان نزدیک ظهر حالتی به من دست داد که به کلی نا امیدم کرد هیچ کس نمی تواند درد مرا بفمد همه خیال می کنند من سالم و خوشبخت هستم در حالی که من خودم خوب حس می کنم که روز به روز بیشتر تحلیل می روک گاهی اوقات مثل این است که در خودم فرو می ریزم . وقتی دارم توی خیابان راه می روم مثل این است که بدنم گرد می شود و از اطرافم فرو می ریزد . من هیچ موضوعی را بزرگ نمی کنم حتی از گفتن بسیاری از ناراحتی هایم خودداری می کنم تا اطرافیان خیال نکنند که من ادا در می آورم . اما تو این را بدان که من دیگر نمی توانم تحمل کنم . دلم می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم . یک نفر بود که مرا با محبت می بوسید . پرویز بدبختی من این است که هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم . بلکه از این راه به آرامش برسم اما خوب می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خاکستر آن خیره می شوم و به زن های خوشبختی فکر می کنم که توی خانه ی شوهریشان با رؤیاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته هاشان را نشخوار می کنند .
+از نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
آنچه برای خود نمیپسندی، بر سر همسایهات نیاور. کل تورات همین است. مابقی، شرح این جمله است. همسایه هم فقط آن خانواده ای که چپ و راست یا بالا و پایین خانه ات زندگی
میکند نیست، هرکسی ست که حتی لحظه ای در سایه ی وجود تو قرار میگیرد.
این جمله، که از یک خاخام برجستهی یهودی در تلمود نقل شده مرا یاد این جملهی شیخ محمود امجد کرمانشاهی می اندازد که کل دین دو کلمه است: مرنج و مرنجان و گاهی حتی یادم است که میگفتند رنجیدن هم که دست خود آدم نیست، پس دین تنها یک کلمه است، مرنجان.
Dan: I fell in love with her, Alice
Alice: Oh, as if you had no choice? There's a moment, there's always a moment - 'I can do this, I can give in to this, or I can resist it.' And I don't know when your moment was, but I bet you there was one
Closer 2004 Mike Nichols Drama film/Melodrama ‧ 1h 44m 7.3/10IMDb

شاید بعضی از دیالوگها متظاهرانه باشند اما
لحظات درخشان زیادی در میان آنها هست که به عمق روابط زن و مرد (به صورت
کلی) و روابط جنسی (به صورت خاص) در زندگی مدرن نزدیک میشوند و انگیزهها و
کنشهایی را واکاوی میکنند که در روابط سنتی میان زن و مرد صادق نبودند
ولی متاسفانه، یا چنانچه در ادامه میخوانیم، خوشبختانه جزء جداییناپذیر
زندگی مدرن محسوب میشوند.
در جوامع عقبمانده و سنتی آنچه که یک زن و
مرد را به هم پیوند میدهد و مانع از جداییشان میشود خیلی بیشتر از یک
کشش دوسویه و عشق است. شاید حتی بتوان گفت بیشتر جبر زمانه و اقتضائات
اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی هستند که یک رابطه را حفظ میکنند. از یک طرف
مسائل اقتصادی به خاطر عدم وجود استانداردهای حداقلی از تامین و بیمه
هستند. آنقدر ناامنی و نگرانی از آینده وجود دارد که زن و مرد باید دست به
دست هم بدهند و تمام نیرو و جوانی خود را صرف تامین حداقلی از امنیت و
آسایش کنند. در واقع هدف در زندگی به جای «زندگی در سرپناه» تبدیل میشود
به «تلاش برای تامین سرپناه».
از سوی دیگر مسائل اجتماعی وجود دارد. در جامعهای چنین سنتی که انسانها همه به کار هم کار دارند و هر کسی پیروی بیچونوچرا از هنجارهای پذیرفته شده جامعه را نپذیرد محکوم به طرد است، یک زن به تنهایی چقدر شانس دارد؟ آیا کوچکترین حقوق زندگی و حتی امنیتهای جانی برای او موجود است که مثلا بتواند هر موقع که خواست مثل یک انسان آزاد از خانه خارج شود و هر کجا خواست برود؟ آیا جز این است که باید -چه زن و چه مرد- باید به خاطر تبعیت نکردن از نورمهای جامعه جواب پس بدهند و شعور اجتماعی هنوز به آن حد نرسیده که به حریم خصوصی بقیه احترام گذاشته شود؟ در حقیقت بعد از جدایی، یک زن آنقدر محدود میشود که خود به خود همه فرصت ها از او دریغ میشوند. مسائل مذهبی و اعتقادی و بافت اجتماعی هم هستند که باعث میشوند فرصتهای بعدی فوقالعاده کم شوند. در واقع روابط زن و مرد عبارت است از آویزان شدن دو نفر به هم و تقلا برای زندگی. در چنین جامعهای شکل روابط خیلی متفاوت است هم معنی با هم بودن فرق دارد و هم معنی جدا شدن. در چنین جامعهای جدا شدن یک زوج مساوی است با مشکلات جدی و در یک کلمه ویران شدن دو زندگی به طوری که بازسازی آن مشکل و حتی غیرممکن میشود.
اما در زندگی مدرن شکل روابط کاملا متفاوت است. به خاطر عدم نیاز و وجود امنیتهای همه جانبه و همچنین بالا بودن شعور اجتماعی و اینکه دیگر افراد دخالت و فضولیای در زندگی خصوصی هم نمیکنند، هر چند نه صددرصد اما میتوان گفت معنی و مفهوم تعهد و مسئولیت و حتی عشق کمی فرق کرده است.
میتوان گفت «نزدیکتر» از دیدگاهی انتقادی و آسیبشناسانه به شکل مدرن روابط میپردازد و شاید با سردی و تنهاییای که در فیلم موج میزند، مخاطب را به دیدگاهی منفی درباره شکل مدرن روابط مرد و زن برساند. اما به نظر من لزوما اینطور نیست و با وجود اشکالات و نارساییهای زیاد، نمیتوان مثل افراد سنتی که وجود اینطور تلخیها در زندگی مدرن را به مفهوم بد بودن زندگی مدرن و خوب بودن و بر حق بودن روابط سنتی میدانند قضاوت کرد. مثلا یک فرد سنتی خواهد گفت میبنید چطور آزاد بودن باعث میشود همه به دنبال شهوت خود بروند و جملات کلیشهای مثل «کانون خانواده از هم بپاشد» یا زندگیها نابود شود. اما در یک نگاه دوباره میبینیم که لزوما اینطور نیست.
وقتی زن و مرد هر کدام جاهطلبیهای کاری و حرفهای خود را دارند و صبحها هریک سوار بر اتوموبیل خود به سر کار و ساختن زندگی خود میرود؛ مطمئنا مفهوم تعهد و مسئولیت فرق خواهد کرد. در این شرایط آنچه زن و مرد را به هم پیوند میدهد از حسابگریهای اقتصادی و یا اقتضائات اجتماعی خالی است. و بر خلاف آنچه افراد سنتی و مذهبی دوست دارند بنمایند این روابط میتوانند خیلی درستتر، انسانیتر، و خالصتر باشند.
«جود لاو» در سال 2003 در فیلمی به نام «الفی» به ایفای نقش پرداخت که تعمقی بود در همین مورد. «الفی» خودش بازسازی فیلم دیگری به همین نام در دهه 60 بود. در «الفی» دهه 60 جدا شدن مرد از زن ضربه بزرگی برای زن بود و برای او مشکلات و ناراحتی های زیادی به وجود میآورد. به طوری که تعهد و مسئولیت حکم میکرد روابط مرد و زن پابرجا بماند و در واقع ترک کردن زن به خودخواهی و حتی وحشیگری ظالمانه مرد تعبیر میشد. اما در بازسازی «الفی» به تفاوتهای به وجود آمده در این فاصله توجه شده است. در الفی سال 2003 تنها چیزی که مرد و زن را به هم پیوند میدهد کشش و عشقی است که بین آنها وجود دارد. در واقع آنها به جز اینکه از با هم بودن لذت میبرند دلیل دیگری برای با هم بودن ندارند.
اما روابط مدرن نقاط تاریک و بیپاسخ زیادی هم دارند. مرز عشق و شهوت کجاست؟ در یک رابطه دو سویه تا کجا عشق است و از کجا سوءاستفاده؟ آیا روابط جنسی آزاد و تعهد در زناشویی جمعناپذیرند؟
اینجاست که وارد دنیای پیچیده روابط مدرن میشویم. در واقع «دن» به این خاطر محتاج «آنا»ست که «آنا» به او احتیاجی ندارد. اما وقتی «آنا» به او وابسته باشد پس «دن» دیگر دلیلی برای داشتن کشش به او نخواهد داشت و این معمای روابط مدرن ماست. چه جواب آن را در بازگشت به سنتها بدانیم یا روابط مدرن را با همین سوراخها و خلاءها قبول کنیم به هر حال سوالات بیپاسخ زیادی به جای خواهند ماند.
فیلم آکنده از عکس العملهای ظریف، نگاههای معنی دار و دیالوگهای فوق العاده ای است که هم در نگاه اول معنی دارند و هم بعد از پایان فیلم مخاطب را متوجه اشارههای پنهان در پس خود میکنند. «نزدیکتر» شاید یک شاهکار بی بدیل نباشد اما فیلم عمیق و پرظرافتیست که ارزش یک بار تماشا را دارد!
+منبع : miladico.blogfa.com