دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۳۹۵ مطلب با موضوع «حرف‌هایی که باید گفته می‌شد» ثبت شده است


هیچ گاه نمیتوانی بفهمی هیچ نخواستن از روی بی نیازی ست یا ناتوانی در رسیدن، مگر آنکه آنچیزهایی را که به آن دست رد میزنی (یا فکر میکنی که خواهی زد) در اختیار داشته باشی.

لذت هایی وجود دارند که تا قبل از چشیدن میتوانی از آنها غافل بمانی اما بعد از لحظه ای درگیری دیگر نخواهی توانست از آنها دست بکشی..و اگر هم روزی این اتفاق بیفتد از سر سیری خواهد بود نه بی نیازی.

قبلاً بارها و به شکل های مختلف گفته ام که برای دستیابی به رضایت خاطر درونی، آزادی تا چه اندازه مهم است و آزادی، تنها با بدست آوردن بی نیازی ست که رخ میدهد. اما دام بزرگی در این میان نهاده شده که تنها راه رهایی از  آن توانایی تشخیص نخواستن از ناتوانی ست. اینکه دستت به چیزی نرسد و بارها تکراری کنی که "نمیخواهم" نشانه هیچ چیز نیست. یک بی نیازی واقعی، سه مرحله دارد. بتوانی، بچشی، اما نخواهی..


 

شاید زمانی که حس میکنیم همه چیز میخواهیم به لبه ی پرتگاه هیچ نخواستن نزدیک شده ایم.

هیچ نخواستن دو قطب مقابل هم دارد: یکی آینکه آدم آنقدر غنی و بی نیاز است و به قدری دنیای درونی اش بزرگ است که برای لذت بردن به دنیای بیرون نیازی ندارد، چون لذت و خوشی از هسته درونی ذات فرد نشات میگیرد، دیگری وقتی آدم مرده و از درون پوسیده و در دنیا وجود ندارد.

 

+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص


اینستاگرام پر است از عکس های خندان هموطنانی که در همه جای دنیا پراکنده شده اند، از ایران خودمان گرفته تا آنسوی آبها، آفریقا، اروپا، اقیانوسیه و ....
همه چیز خوب و عالی است، شاید کمی زیادی خوب است و این دلم را می زند. احساس می کنم چیزی در درون خالیست، لبها در چهره های نیمرخ و سه رخ می خندند ولی چشمها غریبند، متعلق به این فضا و اینهمه خوشبختی و  ماجراجویی نیستند، این وسط چیزی اشتباه است، چیزی دروغ است، چیزی متعلق به خود نیست..من خوشی متعلق به خود را می خواهم، آن خوشی که نیازی به ثبتش نداری، حسی که تصویرش در درونت منعکس می شود نه بر روی لنز دوربین.

+نادیا بدری زاده


http://s8.picofile.com/file/8308550900/bryce_dallas_howard_620x412.jpg


+عکس مربوط به قسمت اول سری سوم سریال بلک میروره..پیشنهاد میکنم تماشاش کنید. اپیزودها مستقل از هم هستند و برای دیدن هرکدوم نیازی به تماشای باقی قسمتها نیست.


یالوم میگوید: "زناشویی که انسان بتواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است."
من میگویم هر رابطه ی نزدیکی که انسان بتواند از آن صرف نظر بکند محکوم به شکست است. رفاقتی که چند ماه در سکوت و بی خبری بگذرد و دوستی، وقتی حال خوب و بدتان دور از هم و بدون هم عوض شود و چرخ زندگی تان بدون یکدیگر هم بچرخد و وجود یا عدم وجودتان در دنیای هم تاثیری روی کیفیت زندگیتان نداشته باشد، محکوم به تباهی ست. و خب اصلا به درد لای جرز میخورد.



یکی از مکانیزم های دفاعی که فروید در آدمیان شناسایی کرده است، "مکانیزم معکوس سازی یا Reaction Formation" است.
فروید می گوید زمانی که اشخاص جهت مخالف امیال خطرناک خود را خارج از اندازه ی معمول مورد تاکید قرار میدهند، مشغول به کارگیری مکانیزم معکوس سازی هستند.

"او را دوست دارم" به "از او متنفرم" تبدیل می شود؛ همانطور که ترس به شجاعت؛ و بی کفایتی به غرور. مردی که از وابستگی خود به دیگران وحشت دارد، چنین می گوید که به هیچکس نیازمند نیست.
احتمالا شماری از راهبه ها و کشیشان در واکنش به ترس از امیال جنسی خود به جرگه ی روحانیان در آمده اند.

+امین جباری

++خودشناسی مسیر فوق العاده جالبی داره. تازه فهمیدم که تاکیدم در گذشته روی مفاهیمی مثل آزادی و بی نیازی، بیشتر از اون که یه نقطه قوت باشه یه مکانیزم دفاعی و از روی ضعف بوده..


وقتی متوجه یک واقعیت مهم میشوی رنجور و آشفته خواهی شد (اصلاً یکی از نشانه های اصلی قرار داشتن در مسیر درست یادگیری همین رنج کشیدن است.) حتی ممکن است به جایی برسی که به بی خبری دیگران غبطه بخوری. اما اگر شروع به انکار نکنی و از ترس رویارویی با شرایط جدید به حالت امن گذشته برنگردی، به تدریج قدرت و مسیر تحمل آن واقعیت را پیدا میکنی و تا یافتن واقعیت بعدی به زندگی عادی بازخواهی گشت.

شاید شکل ظاهری زندگیت شبیه بی خبران به نظر برسد..اما به واسطه ی رنجی که کشیده ای و آگاهی که داری در سطحی دیگر به زندگی ادامه خواهی داد.

به قول پروست خوشی برای بدن مان لازم است اما اندوه است که قدرت ذهن را تقویت می کند. چه بسا وقتی همه چیز بر وفق مراد است خرفت بمانیم.



از کسانی که تنهایی تان را میگیرند اما همراه تان نمیشوند دوری کنید.



هرگاه درباره ی موضوعی مطالب به طور کامل گفته نشود، امکان این که انسان خود نیز به تفکر نو و جدید در مورد آن برسد، وجود دارد، در غیر این صورت بدون آنکه بیننده تلاش فکری کند نتیجه نهایی به او عرضه میشود.

از آنجا که بیننده همه چیز را بدون زحمت به دست می آورد، به هیچ وجه نمیتواند از این نتیجه گیری استفاده ی لازم را ببرد. آیا وقتی نویسنده نمیتواند بیننده را در رنج و شادی خلق یک تصویر شریک کند، میتواند چیزی به او ارائه دهد؟

اینگونه روش خلاق مزیت دیگری نیز دارد. تنها راهی که یک هنرمند میتواند با آن در روند دریافت و درک، بیننده را به سطح شعور خود ارتقا دهد این است که اجازه دهد بیننده خود از جزئیات فیلم وحدت آن را دریافته و همزمان با آن هم فکری داشته باشد.

بنابراین برای رعایت احترام متقابل میان هنرمند و مخاطب، یک چنین نسبتی تنها راه مناسب برقراری ارتباط هنری ست.


+زمان ممهور | آندری تارکوفسکی | قباد ویسی | 322 ص


آنچه در ادبیات گذشته و سنتی ما باید مورد توجه باشد این است که این آثار، ادبیات جوانی نیست که از زندگی همسان با زندگی ما مایه گرفته باشد. بیشتر از هزار سال از عمر ادبیات سنتی مان میگذرد.

این آثار از زندگی مردمی مایه گرفته که قرنهاست در غبار زمان محو شده اند، معیارها و ارزش های اجتماعی و فرهنگی ما با آنان قطعاً نمیتواند یکسان باشد.

از این رو باید انتظار داشته باشیم که در این آثار به مواردی برخورد کنیم که با معیارها و ارزش های زندگی مردم امروز مغایرت داشته باشد. نقد و بررسی این موارد و توضیح اختلاف معیارها و بیان علل کج اندیشی ها و افکار خرافه آمیز بسیار اهمیت دارد.
آثار بزرگ ادبی همچون آینه ای است که زندگی اجتماعی زمان خود را با همه پیچیدگی و گستردگی و ابهام در خود منعکس ساخته است، و از آنجا که در چنان زندگیی با ویژگی های خود، ضعف و قوت، همواری و ناهمواری، و زشت و زیبا وجود داشته، به ناچار در چنین آینه ای نیز نمودار شده است: ما سعدی را شاعر و هنرمند بزرگی میدانیم، و این نه بدان سبب است که همه اندیشه های او عین صواب است، و یا نه بدان سبب که تعبیر امروز شاعر و نویسنده ای متعهد بود، بلکه از آن روست که سعدی روح زمان خود را با همه زشتی ها و کاستی ها در آثار خود منعکس کرده است. آثار سعدی باید با شناخت این زشتی ها و کاستی ها و مناسبات و روابط اجتماعی زمان وی ارزیابی و تحلیل شود.

همچنین اگر در آثار دوره ای خاص صفاتی چون بدبینی، عدم اعتماد به دیگران، بی اعتنایی به مصالح اجتماعی، میل نداشتن به شرکت در فعالیت های همگانی، انزواجویی، و نظایر آن وجود دارد، ریشه آنها را باید در عوامل اجتماعی و سیاسی آن دوره و یا دوره های ماقبل نزدیک بدان بررسی کنیم و رابطه عِِلّی ِ وقایع تاریخ و ویژگی های آثار ادبی را کشف نماییم و اندک اندک عادت کنیم تا "تاریخ" را با آثار ادبی مرتبط سازیم.

+گزیده منطق الطیر عطار | انتخاب و شرح: دکتر سیروس شمیسا | 165 ص


گاهی ناگهان احساس می‌کنید کسی دارد نگاهتان می‌کند. انگار "سنگینی نگاه" را حس می‌کنید. اما این احساس از کجا می‌آید؟ پاسخ را در عصب‌شناسی باید جست‌وجو کرد، و مطالعه بر روی نوعی از آسیب مغزی.

ماجرا معمولا این‌طور آغاز می‌شود: چیزی که نمی‌دانید چیست باعث می‌شود برگردید پشت سر یا یک طرف دیگر را نگاه کنید. می‌بینید کسی دارد نگاه‌تان می‌کند، مثلا در قطاری شلوغ، یا وسط پارک، در حالی که دارید در عالم خودتان قدم می‌زنید. اما از کجا می‌فهمید کسی شما را زیر نظر گرفته؟ ظاهراً شهودتان به شما می‌گوید، یعنی چیزی غیر از حواس پنجگانه‌تان؛ ولی حقیقت این است که این حواس، به خصوص حس بینایی، می‌توانند به شکل‌های مرموز و ناشناخته‌ای عمل کنند.


انسانها به سرعت یاد میگیرند که چگونه دروغ بگویند. اما گاه حتی پس از یک عمر زندگی، هنوز روش گفتن واقعیت ها به یکدیگر را نمیدانند.

+هسیود


هستند کسانی که تنها

درس های شیرین آرامش و دوستی را فرا میگیرند.

من اما

درس های نبرد و مرگ را

یاد میدهم

به آنان که دوستشان میدارم

تا هنگامی که حمله آغاز میشود

آماده باشند.


+من والت ویتمن ام! | گزیده ی اشعار والت ویتمن | محسن توحیدیان


آدمها یک روز به هم دلبسته مى شوند و تصور مى کنند دوست دارند باقی عمرشان را کنارِ هم باشند.
اما نه تغییراتِ روزگار قابلِ پیش بینی ست و نه تغییراتِ آدمهایش. شاید..شاید یک روزى بیاید که همان آدمها، بدونِ آنکه تبدیل به آدمهاى بد و شرور و ظالمى شوند، تفاهم و توافقشان به مشکل بخورد و دیگر نخواهند باقىِ مسیر را کنارِ هم ادامه دهند.
اگر آن دو فرد هویت فردىِ قوى داشته باشند، قدرت اقتصادى داشته باشند، شخصیتِ مستقل و بدون وابستگی داشته باشند، از سرِ اجبار و نیاز مجبور نیستند یک عمر در تنش و تشنج زندگى کنند و از آن تلختر مجبور نیستند بچه هایى به دنیا بیاورند که در همین فضاى سرد و آشفته بزرگ شوند.
و از همه اینها مهم تر، اگه در عین استقلال داشتن، با هم انقدر رفیق باشیم که بتوانیم بى ترس و نگرانى، از وضعیتِ روانى و احساساتمان با یکدیگر حرف بزنیم و انقدر جرأت داشته باشیم که اگر روزى به هردلیلی نخواستیم ادامه دهیم، این موضوع را واضح و بى پرده به هم بگوییم، دیگر خیانت و پنهان کارى و دروغ معنى ندارد و دو طرف هرچه زودتر، تکلیفشان را میدانند و دنبال مسیر جدیدی برای ادامه زندگیشان میگردند.


+غزل مهدوی


درباره فیلمی که در 18 کشور مختلف جهان و در طول 4 سال فیلمبرداری شده و علیرغم فضای سورئال، کارگردانش می گوید از کامپیوتر برای ساخت صحنه هایش استفاده نکرده و تمام آن تصاویر بی نظیر در لوکیشنهای واقعی فیلمبرداری شده چه می توانم بگویم؟


http://s9.picofile.com/file/8307688368/The_Fall_Medium_.jpg


The story revolves around the friendship between a young girl and depressed man recovering in a hospital in the 1920s. Over the course of their stay the man tells the girl fantastical stories which are brought to vivid life by her imagination.

The fantastical story of adventure and revenge weaves in and out of the hospital-bound story and is constantly being manipulated and changed by our two protagonists. As with all of the director’s films, The Fall, is a treat for the eyes. Shot entirely on location it is genuinely one of the most striking films of the last ten years - hell, of any year. Whilst the lavish imagery may resemble a perfume commercial at times the overtly theatrical style is entirely in keeping with the film’s narrative. The strong compositions, eye-popping colours and elaborate costumes create a world you can totally lose yourself in.


http://s9.picofile.com/file/8307688468/8262340_orig.jpg


http://s9.picofile.com/file/8307688350/tumblr_m5dmbjXlQq1ql4524o1_500.jpg


+The Fall 2006 Tarsem Singh


ادبیات، از دو گذرگاه ما را با زندگی پیوند میدهد: از گذرگاه عاطفی، وقتی آن را میخوانیم. و از گذرگاه خردورزی، وقتی آن را نقد و بررسی میکنیم و با او هم سویی روانی پیدا میکنیم.

وقتی سرگذشتی را در مطالعه می آوریم، به قول آندره موروا در کشاکش حادثه بزرگی قرار میگیریم و لحظات زندگیمان با آن حادثه آمیختگی پیدا میکند. در این موارد نفس و جان ما نمیتواند از اثرپذیری برکنار ماند.

از جهت خردوری نیز اگر به درستی به تحلیل و نقد آثار ادبی بنشینیم و جنبه های مثبت و منفی آنها را دریابیم، زندگی را مطرح ساخته ایم. چه آثار ادبی نیست مگر انعکاس زندگی و برخورد نویسنده یا شاعر با معیارها و ارزش ها.


+گزیده منطق الطیر عطار | انتخاب و شرح: دکتر سیروس شمیسا | 165 ص


من هم یکی از آن میلیونها فردی هستم که در زمان تولد به صورت بالقوه هرچیزی میتوانست باشد. من هم جلوی رشدم گرفته شده و وراثت و محیط در تنگنایم قرار داده است.

من هم باورها و معیارهایی برای زندگی داشته ام و خواهم داشت، اما رضایت یافتن از آنها با درک این نکته که زندگی ام درنهایت بسیار سطحی و دوبعدی ست زایل شده است.

فردا، وقتی دوباره سرکلاس بروم و به لزوم درس خواندن برای امتحان پس فردا بیندیشم، لاجرم تنهایی ام از بین میرود.

اما در این لحظه آن هدف کاذب از بین رفته و من اینجا، در این خلا، دور خودم میچرخم...


+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص


نمیتوانم با وجود چنین حقیقت عریانی خودم را گول بزنم. مهم نیست چقدر علاقه مند و مشتاقی، مهم نیست چقدر مطمئنی که این شخصیت توست، هیچ چیز واقعی نیست. نه گذشته، نه آینده.

در اتاقم تنها هستم و ساعت که زیر نور مصنوعی چراغ خیابان برق میزند با صدای بلند تیک تاک میکند.

با خودم میگویم: اگر هیچ "گذشته" و "آینده" ای نداری که این "حال" از آن پدید آمده باشد، پس چرا پوسته پوچ و خوش ساخت "حال" را نمی شکنی و خودت را نمیکشی؟

اما سلول های خاکستری مغزم، مثل طوطی استدلال احمقانه ی "من فکر میکنم پس هستم" را نجوا میکند؛ این که همیشه بازگشتی، بهبودی، نگرش جدیدی هست. پس منتظر میمانم.

اما صبر کردن و خوشبینی چه فایده ای دارد؟ که امنیتی موقتی بدست آوری؟


+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص


میدونم حرف و کار و راه درست چیه اما پی اش نمیرم! واقعاً مشکلم چیه؟



ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی میرود
و گفتن که

"سگ من نبود"


ساده است ستایش گلی

چیدنش و از یاد بردن
که گلدان را آب باید داد


ساده است بهره جویی از انسانی

دوست داشتنش،
بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن

و گفتن که

" دیگر نمیشناسمش"


ساده است لغزشهای خود را شناختن

با دیگران زیستن
به حساب ایشان
و گفتن که

"من این چنینم"


ساده است که چگونه میزی

باری زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم..


 { مارگوت بیگل }



تماشای The Artist Is Present، برای من، صرفا تماشای مستندی درباره‌ی مارینا آبراموویچ نبود. فیلم بارها و بارها نفسم را بند آورد. فارغ از شخصیت مارینا آبراموویچ و دوره‌های مختلف کاری‌ش، هم‌کاری و عشق طولانی‌‌مدت‌ش با «اولای»، همسر و پارتنر سابق‌ش، پروژه‌های مشترک‌شان، رابطه‌شان، و نمایش کوتاهی از پرفورمنس‌های مبتنی بر «رابطه»‌شان بود که من را به تمامی درگیر کرد.


http://s9.picofile.com/file/8307347576/photo_2017_09_24_22_02_51.jpg


مارینا آبراموویچ، چهره‌ی شاخص هنر مفهومی به خاطر اجراهای جنجالی‌اش معروف است. هنرمندی که آثارش به اندازه زندگی‌اش حیرت‌انگیزند. او از بدنش به مثابه سوژه و رسانه اصلی هنرش استفاده می‌کند. آبراموویچ در اواسط دهه هفتاد با اجراهای رادیکال و خلاقانه‌اش که با همکاری اولی هنرمند آلمانی تبار ساخته بود به شهرت رسید.

«هنر راحت است» نوشته‌یی بود که آبراموویچ و اولی بر شیشه جلوی اتومبیل مینی‌ون که خانه‌شان بود و در آن زندگی می‌کردند چسبانده بودند؛ اتومبیلی که حالا اثری موزه‌یی است. وقتی همکاری ۲۳ ساله این دو به پایان رسید، مارینا به تنهایی کارش را ادامه داد و در نهایت به نامدارترین پرفورمنس آرتیست زن بدل شد که بانی تبدیل اجرا به شکلی نهادینه از هنر بود.


http://s8.picofile.com/file/8307347568/photo_2017_09_24_22_02_41.jpg


او در  اجرای سال 2010 خود که "The artist is present/هنرمند حاضر است" نام دارد، سه ماه یا عبارت دقیق‌تر، ۷۳۶ ساعت و ۳۰ دقیقه بر روی یک صندلی نشست تا با 10 هزار نفر، ارتباط بی‌واژه برقرار کند.

پیش از این فراخوان داده شده بود که مارینا آبراموویچ حاضر است با هر که رو در رویش بنشیند، به مدت یک دقیقه ارتباط بی‌کلام برقرار کند. یکی از افرادی که رو برویش نشست اولای، یار سابق‌اش بود که پس از ۲۲ سال با مارینا آبراموویچ رو در رو شد. ویدئوهای زیادی از آن چند ثانیه روی یوتیوب منتشر شده، اما پیشنهاد می‌کنم آن چند ثانیه را نه روی یوتیوب، که طی تماشای فیلم اصلی نگاه کنید. نگاه [عشاقی که پس از 22 سال رو در روی هم قرار گرفتن] به تمامی زبان ها حرف میزند.


http://s9.picofile.com/file/8307347550/57377671.jpg


در گذشته زندگی به عنوان یک هنرمند پرفورمنس کار ساده ای نبوده است و آنها سال های سال مجبور به زندگی در یک ون کنار هم دیگر بودند. ماریا میگوید ما مجبور به زندگی با چوپان ها در اطراف شهر بودیم در حالیکه کارمان دوشیدن شیر بز بود. بطری های آب یکبار مصرف را جمع میکردیم و میفروختیم و از پمپ بنزین ها، برای ماشینمان سوخت قرض میگرفتیم. من مجبور به حمام کردن در پمپ بنزین ها بودم. در ادامه ماریا اما از حال خوب آن دوران سخت هم میگوید اینکه چقدر ایمان، آرزو و معصومیت در زندگی آن زمانشان وجود داشته.." به طرز عجیبی آن زمان که در آن ماشین زندگی می کردم، خوشبخت بودم. تمام آن چیزی بود که همیشه می خواستم با مردی که عاشقش بودم. با هم کار می کردیم. سنت شکن بودیم و هرگز تسلیم هیچ چیز نمی شدیم."


http://s9.picofile.com/file/8307347600/photo_2017_09_24_22_03_41.jpg


وقتی از فقری که «مارینا» در دوران فعالیت هنری‌اش تجربه کرده، مطلع می‌شوید، افراط و تفریط‌های کنونی او را می‌توانید ببخشید؛‌ او در خانه ستاره‌شکلی زندگی می‌کند که یک اتاق، تنها به نوشیدن آب اختصاص دارد.


http://s9.picofile.com/file/8307348300/7_Marina_Abramovic_01_800x1200.jpg


جدایی آبراموویچ با اولای پس از دوازده سال زندگی مشترک نیز، به نوبه ی خود، یک اثر هنری بود: در سال ۱۹۸۸ در یک اجرا موسوم به “عاشق ها: قدم زدن روی دیوار چین” که ۹۰ روز به طول انجامید، مارینا آبراموویچ از انتهای سمت شرقی دیوار چین و اولای از سمت غربی دیوار به قصد ملاقات یکدیگر به سوی مرکز دیوار به راه افتادند و و جایی در میانه‌ی راه زمانی که به یکدیگر رسیدند، از هم جدا شدند.


http://s8.picofile.com/file/8307347618/photo_2017_09_24_22_04_04.jpg


مارینا تنها برای این که بتواند پروژه‌ی دیوار چین را عملی را کند، هشت سال با مقامات چین مذاکره و نامه‌نگاری کرد. برای چینی‌ها مشکوک بود که چرا دو نفر باید بخواهند از دو طرف دیوار چین به سوی هم حرکت کنند و نام پروژه‌ی خود را دیدار عاشقانه بگذارند؟! این دیدار پایان رابطه‌ای بود که از مدت‌ها پیش عملا پایان یافته‌بود.


http://s8.picofile.com/file/8307348318/marina_abramovi_and_ulay.jpg


مارینا می‌گوید پرفورمنس برای او رفتن به حوزه‌های ناشناخته است. عبور از چیزهایی که برای او وحشت دارد و تجربه‌ی چیزهایی که نمی‌داند.


http://s8.picofile.com/file/8307347834/Marina_Abramovic_The_Artist_Is_Present_2012_130927_2017_08_24_00_10_36_.JPG