بیشتر آدمها دوست دارند بدونند چقدر بهشون اهمیت میدید. اگه چیزی نگید خودشون شروع به حدس زدن میکنند..
- ۰ نظر
- ۱۶ آذر ۹۶ ، ۲۰:۰۰
بیشتر آدمها دوست دارند بدونند چقدر بهشون اهمیت میدید. اگه چیزی نگید خودشون شروع به حدس زدن میکنند..
دستم را در جیبم فرو بردم و دسته های اسکناس را لمس کردم. بعد از تمام آن منبرهایی که درباره ی دوری از جرم و جنایت رفته بودم چطور میتوانستم چنین کاری بکنم؟
این کار دو رویی نبود؟ حالا اگر دورویی هم بود چه؟ دورو بودن خیلی وحشتناک است؟ دورویی نشانه انعطاف شخصیت نیست؟ اگر روی اصول خودت پافشاری کنی تبدیل نمیشوی به آدمی خشک با ذهنی بسته؟ بله، من اصول دارم، ولی خب که چه؟ یعنی نباید تا آخر عمر هیچ انعطافی از خودم نشان دهم؟ من اصولم را ناخودآگاه انتخاب کردم تا سلوکم را راهبری کنند، ولی آدم نمیتواند ذهن خودآگاهش را وادار کند که بر ناخودآگاهش فایق بیاید؟ اصلا این وسط رئیس کیست؟
میتوانم به خود جوانم اعتماد کنم که یک سری معیار را تا آخر عمر به من دیکته کند؟ این احتمال وجود ندارد که درباره ی همه چیز اشتباه کرده باشم؟
+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه
مردم همیشه بر کسی که برای زندگی اش الگوهای شخصی اختیار میکند خشم میگیرند. چون منش خلاف عرفی که برمیگزیند باعث میشود مردم احساس خفت کنند، همانند موجودات عادی. (نیچه)
+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه
باور همونقدر مسیر رو روشن میکنه که چشم بند!
+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه
در روانشناسی وجودی چهار تجربه است که آگاهی برای آنکه زندگی اصیل بیابد، لازم است نسبتش را با آنها پیدا کند؛ «تنهایی، پوچی، مرگ و آزادی»
تنهایی وجودی اما "تنها ماندن" نیست
طرد شدن نیست
با خود بودن است.
"تنها بودن" است
+دکتر فرزاد گلی
+بی اندازه برام جالب بود وقتی با این متن مواجه شدم. چون در دوسال گذشته به شکل واضحی درگیر هر چهار موضوع بودم بدون اینکه مستقیما از منابع روانشناسی وجودی مطالعه ای داشته باشم یا از این چهار تجربه به عنوان ارکان اصلی آگاهی خبر داشته باشم. و این منو بیشتر از گذشته مطمئن کرد که اگه در مسیر درستی قرار داشته باشی در نهایت به نتایج نسبتاً مشخصی میرسی..یا حداقل دغدغه هات در محدوده معینی قرار خواهد داشت.
من یک تربیت فرهنگی رادیکال دارم؛ به من آموختهاند جلوی هر چیزی یک علامت سوال بگذارم. این زیر سوال بردن همه چیز، پایه و اساس سینمای مرا تشکیل میدهد.
+لارس فون تریه
قابل معاشرت ترین آدمها برای من کسانی هستند که قدرت تفکر نقادانه دارند. اگه با آدمی که تا حد قابل قبولی صاحب این مهارت هست بر حسب اتفاق هزار (بله تایید میکنم حتی هزار) مشکل و اختلاف نظر هم داشته باشی، تک تک شون قابل بحث و گفتگو و درنهایت حل کردن هستند. اما کافیه با کسی که این توانایی رو نداره به یک مشکل بربخوری...
به نظر من،چیزی به نام "باور" در مخیله کسی که قدرت تفکر انتقادی داره نمیگنجه. اون تک تک تفکرات و احساساتش رو زیر تیغ استدلال برده و از فیلتر منطق عبور داده و خروجی اینها یک طرز فکر شفاف و قابل بحثه (دقت کنید که نگفتم لزوماً درست)...یک آدم با قدرت تفکر انتقادی مستقل از محیط و شرایطی که در اون رشد کرده فکر میکنه و تصمیم میگیره و برای هر انتخابش دلیل موجهی داره. چنین آدمی میتونه به راحتی در مورد افکار و احساساتش توضیحات قابل فهم و درک بده و این ارتباط رو بسیار سادهتر میکنه.
بفهمیم که باور قابل درک نیست. باور قابل انتقال به دیگری نیست. باور به هیچ دردی به جز فرار از ناآگاهی ها یا بزدلیهامون نمیخوره. حتی اگه بر حسب اتفاق این باور درست باشه وقتی دلیلی براش نداریم کوچکترین ارزشی نداره.
با وجود همه ی اینها شخصاً در تمام زندگیم تنها با دو یا سه نفر مواجه شدم که تا حد قابل قبولی صاحب چنین توانایی بودند. خبر خوب اینه که این مهارت اکتسابیه و برای بدست آوردنش هم راههای مختلفی وجود داره. برای بعضیها در طول سالها و در اثر تجربه های مختلف تقریباً ناخودآگاه شکل میگیره. راه کوتاه تر خوندن کتابهاییه که در این زمینه نوشته شدن.
اما اگه مطالعه هم براتون به هردلیلی وقتگیره، خبر خیلی خوب اینه که علی مراد در حال منتشر کردن نتیجه مطالعات و تجربههای شخصیش در قالب پادکست های 20 دقیقهایه. پیشنهاد نه...توصیه اکید میکنم به این فایلهای صوتی گوش کنید، بحث ها رو دنبال کنید و بعد اگر احساس کردید مفیده برای مهم ترین آدمهای زندگی تون هم ارسالش کنید...ریشه بزرگترین مشکلات شخصی و اجتماعی ما در نداشتن این مهارته. باور کنید یا نه.
https://t.me/Radiosang
Radiosang@ یا
"آنچه را که غوغا روزی بیدلیل باور داشته است، چه کس میتواند با دلیل واژگون کند؟"
این از تکاندهندهترین گُزینگویههایِ نیچه است. هستند کسانی که هر جایی و برایِ هر کسی میخواهند روشنگری کنند، و روشنگری را دوایِ هر دردی میدانند. ایشان چنین میانگارند که جهل به باورهایِ غلط دامن میزند و با دانش میتوان درهایِ حقیقت را به رویِ جاهلان گشود. غافل از اینکه جهل فقط از کمبودِ آگاهی پدید نمیآید. یعنی چنین نیست که با آموزشِ همگانی بتوانی کارخانهیِ تولیدِ روشنفکر و فیلسوف و دانشمند به راه بیندازی و جهل را ریشهکن کنی. این تصوری باطل است که همه از جهل و ظلمت گریزاناند و جاهلان نیز بیخبر از جهلِ خویشاند و همین که جرقهای از علم ببینند بیدرنگ به صفِ دوستارانِ حقیقت خواهند پیوست. نه! اینگونه نیست.
بسیاری با جهل، زاده میشوند و جهلِ خود را شرفِ خود میدانند. مهم نیست که بر جهلِ خود چه نامی میگذارند؛ مهم این است که جهل را میخواهند و بر آن پای میفشارند. بارها دیدهام روشنگران را در حالِ روشنگری، آنجا که سایهیِ جهل بر همهچیز سنگینی میکرد. روشنگر میکوشید به جاهل بگوید که حقیقتِ به این روشنی را بنگر و آگاه شو. و بهراستی حقیقی که میگفت چون خورشید میدرخشید و روشن بود. امّا جاهل از جهلِ خودش دست نمیکشید. روشنگر نیز همچنان زور میزد و عرق میریخت. روشنگر از جاهل در شگفتی بود و من از روشنگر در شگفتی که چهگونه از خود نمیپرسد: آیا کوششِ من بیهوده نیست؟ کسی که خورشید را نمیبیند، یا نابیناست یا نمیخواهد ببیند یا میبیند و خورشید را نمیخواهد، و در هر صورت میتوان پی برد که او به روشنگری نیازی ندارد.
آنکه اهلِ دانش و پژوهش است، «باور» را دستاوردِ خردورزی و آزمونگری میداند و با همین شناختی که از «باور» دارد به جنگِ باورهایِ دیگر میرود، و نمیداند که بسیاری از باورهایِ فراگیر بدونِ هیچ دلیل و برهانی در تودهها شکل گرفتهاند. بنابراین میرسیم به سخنِ نیچه که میپرسد: چه کسی میتواند باورهایِ بیدلیلِ مردم را «با دلیل آوردن» از میان بردارد و حقیقت را به آنان بباوراند؟ مردمی که برایِ باورهایشان دلیلی ندارند، چهگونه میخواهند با دلیل به جنگِ باورهایِ نهادینه در خویش بروند؟ آنچه که از آغاز بدونِ دلیل برپا شده است، هیچ دلیلی قدرتِ واژگون کردناش را نخواهد داشت. در باورهایِ بیدلیل، هیچ دلیلی، اثرگذار و کارگر نیست.
[مقدمه: 1- آمیزش اجتماعی]
توجه روانپزشکی اجتماعی به این است که در جریان عادی رشد، از وقتی که نوزاد از مادرش جدا میشود چه اتفاقی می افتد. تمام آنچه را که تا پیش از این بیان شد میتوان تنها در یک عبارت مصطلح خلاصه کرد: "اگر نوازش نشوی، روانت نابود میشود!"
بنابراین بعد از آن که دوران صمیمیت دامان مادر به پایان رسید، فرد در بقیه عمر هر روز با این معما رو به رو میشود که دست تقدیر چه شاخی سر راهش سبز خواهد کرد. یک شاخ عبارت است از نیروهای اجتماعی و روانشناختی و زیستی که مدام سد ادامه صمیمیت جسمانی به سبک دوران نوزادی میشود و شاخ دیگر تلاش مداوم اوست برای کسب مجدد آن صمیمیت.
در بسیاری از موارد فرد سازگاری نشان میدهد و یادمیگیرد تا با کمترین نوازش، حتی از نوع نمادین آن خود را راضی کند، تا جایی که گاهی حتی مشاهده یک سر تکان دادن در تایید کارهای او و به رسمیت شناختن موجودیتش، برایش کافی ست - اگر چه آرزوی اولیه او برای صمیمیت جسماتنی به همان میزان باقی مانده است.
در واقع گرسنگی محرک ایام نوزادی تا حدی تبدیل به گرسنگی "به رسمیت شناخته شدن" میگردد. با افزایش یافتن پیچیدگی های این سازش، شخص در تلاش برای به رسمیت شناخته شدن منفردتر میشود، و همین نشانه هاست که به آمیزش اجتماعی تنوع میبخشد و سرنوشت فرد را تعیین میکند.
یک هنرپیشه سینما ممکن است نیاز داشته باشد در هفته صدها تشویق و نوازش از دوستداران گمنام و غیرقابل شناسایی اش دریافت کند تا مغزش نپکد، درحالیکه سلامت جسمی و روانی یک دانشمند احتمالا تنها مستلزم دستی ست که استادی سرشناس سالی یک بار محض تشویق به پشتش بنوازد!
+بازی ها ( روانشناسی روابط انسانی) | اریک برن | اسماعیل فصیح
یک روزی و روزگاری بود که فکر میکردم قرار بر اینست که روزگار ملاحظه حال آدم را بکند و هر جا کوتاهی کردی یک ارفاقی بکند که به سلامت از صحنه حادثه بگذری. نه که فلسفه زندگی باشد، ولی باور این بود که اگر موقع امتحان دو فصل از کتاب را نرسیدی درست بخوانی، سوالها باید حتما از آن شش فصلی که خواندهای طرح شوند. اگر حواست نبود و قبل از رسیدن به گردنه حیران بنزین نزدی، ماشین باید انقدر یاری کند تا از گردنه رد شوی و بررسی به پمپ بنزین. اگر قبل از جلسه کاری خودت را آماده نکرده بودی، کارفرما هم زیاد راجع به موضوع نداند و به سلامت بجهی. مثال زیاد است: زیاد نان و شیرینی خوردی روزگار هوای قلبت را برایت داشته باشد و بیگدار که به آب زدی دستت را بگیرد و حواسش باشد که به ساحل سلامت برسی. انتظار "خوش شانس" بودن داشتم کلا از زندگی. فکر میکردم حالا دو روز با این آقای زندگی دور همیم، کلا ستارالعیوب باشد و هر جا ما کوتاهی کردیم برایمان حل کند تا این دو روزه بگذرد.
یکی از آن بزرگترین نقطههای عطف، آن روزی بود که این انتظارات بیجا کلا به سر آمد. درسهای دو سال اول دکترا تمام شده بودند و بعد هم امتحان جامع داده بودم و آقای استاد گفته بود که یک جلسهای بگذاریم با کمیته دکترا و خبرشان کنیم که تا به حال توی آزمایشگاه چه کردهایم و سوالی اگر داشتند بپرسند. جلسه را رو به راه کردم و یک سری اسلاید درست کردم که صرفا توضیح میداد که ما تا به حال اینکار را کردهایم و والسلام. سرم توی آزمایشگاه شلوغ بود و خیلی وقت صرف آمادگی نکردم. فکر کردم که حالا کار روزانه آزمایشگاه را توضیح میدهی و میرود. صبح ساعت هشت و نیم میرسیم و وسایل درست میکنیم و بعد از ظهر آزمایشها انجام میشوند و ما هم آن وسط میخوانیم و مینویسیم. توضیحش کار سختی نیست.
روز جلسه با خوشی و خرمی رسیدم و با همه سلام و علیک و صحبت کردم و اسلایدها را ارائه کردم ولی همان سوال اول را که پرسیدند، فهمیدم که روز خیلی خوبی نخواهد بود. سوالها رفتند توی تئوری انجام آزمایشها و برنامههای آینده و سوالهای ریزی در مورد برنامه من برای بررسی اثر ریزترین عوامل در نتیجه نهایی. منِ ناآماده هم در جواب تکتک سوالها گند زدم. جلسه که تمام شد و اساتید رفتند، انقدر رنگم سفید شده بود که استاد راهنمای گرامی که ده دقیقهای ساکت بود، وقتی دید در اندرون منِ خستهدل چه فغان و غوغایی است، در راه برگشت به ساختمان خودمان شروع کرد به دلداری دادن که حالا خیلی هم بد پیش نرفت ولی خودم میدانستم واقعیت چیست.
آن شب که رسیدم خانه و چند روزِ بعدش، کلا فکر جای دیگری نمیرفت به جز آن روز و مخصوصا لحظه پرسیدنِ یکی از سوالها که "این نموداری که نشون دادی با اونی که من انتظار داشتم یه خورده فرق داشت، توزیع ذرات اینجا چه جوری بود یعنی؟" و بعد تته پته خودم در جواب. اولش غر معمول را زدم که "قرار نبود" اینها از این سوالها بکنند و چرا اینها را پرسیدند. بعد به خودم گفتم که پسر جان، سرت را انداختهای پایین و بدون آمادگی رفتهای توی قفس یک سری شیر و بعد میگویی "قرار نبود" بنده را اینطوری بدرند؟
فردای جلسه اگر گفته بودند که این آقا دانشجوی مناسبی نیست و خداحافظ شما، تا آخر عمر توضیح میدادی که "انداختنم بیرون چون یه سری سوال پرسیدن که قرار نبود بپرسن"؟ "بدشانسی آوردم"؟ اینجا مگر کتاب تنتن است که بیچتر نجات از طبقه بیستم بپری و انتظار داشته باشی بیفتی روی بوته کاه؟
در دو سال و نیم بعد سه جلسه با اساتید داشتم و برای همه مشق شب را آماده کرده بودم. برای دو تا از جلسهها بچههای دانشکدههای مختلف را روز قبلش دعوت کردم که یک جلسه تمرینی داشته باشم و هر چه سوال دارند بپرسند. جلسه آخر هم بعد از دو تا ارائه در کنفرانس بود و کلا آماده بودم. آن جلسه اول، که درست یازده سال پیش همین موقعها اتفاق افتاد، با تمام دردناک بودنش مسیرِ سالهای بعدش را عوض کرد و از این بابت خوشحالم. جلوی انتظارهای بیجا از زندگی هر موقع گرفته شوند خودش منفعت است.
دیروز دو تا از همکارها ایمیل زده بودند که فلانی یک کارخانهای را بازدیدِ ایمنی کردهایم و حالا در مورد مجوزهای کیفیت هوایش چند تا سوال داریم، یک جلسه یک ساعته بگذاریم و ما سوالهایمان را بپرسیم. قبل از جلسه نشسته بودم و مدارک موجود را با دقت میخواندم. بعد فکر کردم که حالا انقدر وقت هم نگذاشتی ایرادی ندارد، جلسه داخلی است و کارفرمایی در کار نیست و همکارها سوالهایشان را میپرسند و تو هم جواب میدهی. بعد صدای جلز و ولز آمد. یاد آن یازده سال قبلی افتادم که اساتید گرامی ما را نمک و فلفل و پودر سیر زده بودند و توی ماهیتابه سرخ میکردند و مواظب هم بودند که تکه سرخنشده باقی نماند. لبخندی زدم و بقیه مدارک را خواندم. انتظار ارفاق داشتن اشتباه است، باید آماده بود.
+علی فرنود
خطرناک ترین اشتباه این است که قواعد یک بازی را بلد نباشی اما با دیدن جایزه هایش به شرکت در آن ترغیب شوی! (سونیا سمولک)
+اولین مصداقی که بعد از خوندن کلمه بازی به ذهنتون رسید؟
یک بار هم پرسید: زیباترین بیت یا کلام عاشقانه ای که الان به خاطر داری، کدام است؟!
بی هیچ درنگ و تاملی این بیت را زمزمه کردم:
نیاز است ما را به دیدار تو
بدان پُرهنر جانِ بیدارِ تو!
گفت از کیست؟ سعدی، مولانا و یا حافظ؟! گفتم: از هیچ کدام! از فردوسی است.
با حیرت نگاهم کرد و گفت تا آنجا که می دانم، فردوسی در شاهنامه از جنگ و نبرد و حماسه سخن گفته، او را با عشق چه کار؟!
گفتم:
با این همه، ابیات و روایت های عاشقانه در کلام فردوسی کم نیست. به طور
خاص، داستان زال و رودابه از زیباترین و پرشورترین روایت های عاشقانه ی شعر
فارسی است. زیباتر از منظومه های مشهور عاشقانه ای چون لیلی و مجنون و یا
شیرین و فرهاد! عشقی روشن و والا و بلند که بسیار طبیعی و بی تکلف است و
به خفت و خواری و ذلت عاشق یا معشوق و نفی ارزشهای زندگی نمی انجامد.
پرسید: حالا چرا این بیت؟ مگر این بیت از داستان زال و رودابه است؟!
گفتم:
نه، اما به چشم من این بیت زیباترین سخن عاشقانه ای است که تا به حال
شنیده ام. عاشقی که تشنه ی دیدار است. دیداری که به تمنای رنگ و رو و خط و
خال نیست. بلکه دیدار با جان صاحب کمال و پرهنری است که روشن است و بیدار!
تنها چنین دیداری شایسته ی اظهار نیاز است.
در قطار بین شهری نشسته بودم. ساعت هشت شب بود. خسته بودم. چند روز قبل را روز و شب کار کرده بودم و برنامهریزی سفری که حالا شروع شده بود مانده بود برای قطار. اولین تلفن را شروع کردم و داشتم ساعت حرکت قطار برگشت را از روی بلیط برای کسی که آن طرف خط بود میخواندم. اسم ایستگاه و ساعت حرکت را بلندتر از معمول گفتم که تاکید کرده باشم. مردی که آنطرف راهروی قطار نشسته بود درحالی که انگشت سبابهاش را جلوی دهانش نگه داشته بود تقریبن داد زد که "ساکت شو! باید ساکت بشی" چند ثانیه مکث کردم و ازش عذرخواهی کردم و مکالمه را با صدای آرامتر کوتاه کردم. مردی که کنارم نشسته بود به مرد عصبانی گفت اینجا واگن سکوت که نیست. بعد هم به من نگاه کرد و ابروهایش را بالا انداخت. میدانستم که کار خلاف عرفی نکرده بودم. میدانستم که وقتی مرد عصبانی با همسفرش حرف میزد صدایشان از تلفن من بلندتر بود. اما از اول سفر هم دیده بودم که مرد عصبانی و همسفرش به سختی و خیلی آرام حرکت میکنند. انگار اختیار مفاصلشان را نداشتند. اگر کوچکترین مانعی سر راهشان بود نمیتوانستند راه بروند. سر هر نیم ساعت هم میرفتند دستشویی و من هربار نگران بودم وسط راهرو کلهپا شوند. بیمار بودند. نمیدانم چه اما یک بیماری مزمن که ذره ذره جانشان را گرفته بود. وقتی سرم فریاد زد یاد خودم افتادم که در اورژانس بیمارستان بارها سر پرستارهایی که میگفتند و میخندیدند داد زدم که "ساکت شوید. من درد دارم." برای همین ازش عذرخواهی کردم و تا وقتی از قطار پیاده نشد با تلفن حرف نزدم. حتی وقتی بعدتر خودش با صدای بلند با تلفن حرف میزد هرچقدر مرد کناریم ابرو بالا انداخت به رخش نکشیدم. به مرد عصبانی حق نمیدادم که سرم داد بکشد، اما درکش کردم. چون خودم هم حق نداشتم سر پرستارها داد بزنم یا به دکتری که آزمایش مغز استخوانم را انجام میداد و برای اینکه حواس مرا از دردش پرت کند یکسره حرف میزد بگویم "خفه شو و کارت را درست انجام بده." و وقتی کارش را درست انجام نداد و باید دوباره امتحان میکرد بگویم "ازت متنفرم"
البته ازبربودن همه حق و حقوق کمکی به احساس آدم در موقعیتهای این چنینی نمیکند. من از پزشک پرحرفم متنفر بودم و دلم میخواست پرستارهای بخش اورژانس خفه شوند. برای همین وقتی انسانی که دارد به وضوح رنج میکشد با تنفر به سمتم فریاد میکشد یاد تمام دفعاتی میافتم که از استیصال با تنفر سر کسی فریاد کشیدم. راستش بیشتر ازینکه از قربانی بودن در قطار ناراحت شوم آرزو کردم درگذشته در موقعیت فریاد زدن قرار نمیگرفتم.
میدانید بالاخره ما همه حق کسانی را پایمال کردهایم و احساساتی را نادیده گرفتهایم و دلهای کسانی را شکستهایم که گاهی نه یک مسافر رندوم قطار بلکه از نزدیکترین کسانمان بودند. فکر میکنم تا اینجایش قانون زندگی باشد. اما چیزی که برخی آدمها را در نظر من متفاوت میکند رجوعشان به گذشته است.
انگار زندگی یک بازی است که تازه بعد از چند دست جالب میشود. از آن بازیهایی که اولش خیلی رندوم پیش میرود و "خوب" یا "بد" بازی کردن اثر زیادی بر نتیجه ندارد، اما از یک مرحلهای به بعد آدم میتواند هوشمندانه روی ساختههای قبلیش بالا برود و یا هرچه ساخته بریزد دور و از نو با تکیه بر شانس ادامه دهد.
آدمهایی زندگی کردن بلدند که بعد از بیست، سی سال اول که "دست گرمی" بود بازی را شروع کنند و هرچه پیش میروند بهتر بازی کنند..
از میان آرای مختلف درباره مؤلفههای سلامت روان، شش مؤلفه هست که وجه مشترک همه این آراست و به نظر، بهترین نظامهای اخلاقی آنها هستند که به این شش مؤلفه یاری برسانند. این مؤلفه ها به اختصار از این قرارند:
1.عزت نفس: یعنی اینکه انسان، به لحاظ اخلاقی در هر مرتبه هم که باشد، نزد خود خفیف نباشد و خود را دارای ارزش بداند. فرق عزت نفس با تکبر در این است که عزت و خفت نفس اساساً در مقایسه خود با دیگری به دست نمیآید، بلکه فقط در نگاه به خود حاصل میشود، اما تکبر وقتی پیش میآید که انسان خود را با دیگری مقایسه کند. بنابراین، ممکن است انسان عزت نفس داشته باشد اما تکبر نداشته باشد، یعنی اصلاً ثروت روانی و اخلاقی خود را بالاتر از دیگری نمیداند، اما همین مقدار را که دارد ارج مینهد. به عبارت دیگر، انسان در این حالت به بودهها و داشتههای روانی و اخلاقی خود ارج مینهد بدون اینکه آنها را با دیگری مقایسه کند.
2.یکپارچگی روانشناختی: (که غیر از یکپارچگی اخلاقی است)، یعنی اینکه کل وجود انسان یک آهنگ را کوک کرده باشند. به عبارت دیگر، یعنی عقاید و باورها، احساسات و عواطف و هیجانات، خواستهها، گفتار و کردار هر فرد که سازنده شخصیت و منش او هستند با هم هماهنگ باشند و به تعبیر جالب عیسی، خانههای درونش تجزیه نشوند.
3.خودفرمانروایی شخصی: (که شامل همه رأیها و تصمیمات میشود و غیر از خودفرمانفرمایی اخلاقی است، که فقط شامل رأیها و تصمیمات اخلاقی است)، یعنی انسان در مقام نظر و عمل تابع و تسلیم اقتضائات خود باشد، نه تابع و تسلیم اقتضائات دیگری. به عبارت دیگر، یعنی اگر انسان اتخاذ رأیی در مقام نظر و تصمیمی در مقام عمل میکند واقعاً مجموعه ادراکات وجود او اقتضای این رای یا تصمیم را داشته باشند.
4.خودشکوفایی: یعنی اگر انسان استعدادی را در خود دید سعی کند آن را شکوفا سازد و بالقوهگی هایش را بالفعل سازد. البته درست است که، به قول روانشناسان رشد، هیچ انسانی نمیتواند همه استعدادهای خود را به فعلیت برساند، اما لااقل آنقدر که میتواند بکند.
5.سازواری اجتماعی: یعنی انسان بتواند در جامعهای که عقاید، احساسات و عواطف و هیجانات و خواستهها هیچ کس در آن جامعه مثل او نیست با نرمی در کنار دیگران زندگی کند و به بیشترین حد ممکن زندگی مسالمتآمیز داشته باشد، نه اینکه اختلاف عقیده با دیگران باعث جدایی عاطفی شود و انسان با کوچکترین تفاوت بگوید راه من از راه شما جداست و به این ترتیب خود را دچار انزوای روانشناختی کند.
6.شناختهای واقعگرایانه داشتن: کسانی که سلامت روانی دارند به طور مطلق از اوهام، خرافات، هذیانات، سخنان نامدلل، سوگیریها و پیشداوریها گریزاناند و میکوشند تا آنجا که میتوانند عالم واقع را چنان که هست وارد ذهن خود کنند نه چنان که دوست دارند. به عبارت دیگر، آرزواندیشی ندارند و نمیگویند چون آرزو دارم که الف ب باشد پس الف ب است. یکی از علائم این شناخت این است که چنین کسی همیشه پنجرههای ذهنش را بازمیگذارد تا بادهای مخالف به او بوزند و از این رو به این حالت «سعة صدر» نیز گفتهاند.
+مصطفى ملکیان
گاهی در موقعیت های دشوار زندگی که باید یک انتخاب سخت میکردم، با خودم فکر کرده ام که اگر در این لحظه در یک جزیره تنهای تنها بودم (و قرار نبود برای باقی عمرم با هیچ انسان دیگری مواجه شوم) چه تصمیمی میگرفتم و چکار میکردم؟
"انگار که از همه ی عالم تو مانده ای و بس. بنگر تا چه می باید کرد."
(مطمئن نیستم منظور ابوسعید ابوالخیر از بیان این جمله دقیقاً چه بوده اما) اگر به سمتی برویم که اینگونه به مسائل نگاه کنیم، دیگر کسی وجود ندارد که بخواهیم برایش زندگی کنیم. کسی نیست که از او مراقبت کنیم یا او از ما مراقبت کند. کسی وجود ندارد که حرکاتمان به تحسین و تشویق و تاییدش باشد. کسی نیست که هدفهایمان را در او ببینیم و یا به خاطر او برای رویاهایمان تلاش کنیم. خودمان میمانیم و خودمان.
زندگی کردن به این شکل فلسفه ی وجودی خیلی از ما را زیر سوال میبرد.
برای همین است که کمتر انسانی تاب تحمل تنهایی در یک جزیره را دارد. چون ما
برای دیگران زنده ایم. چه بچه ها و معشوقه هایمان باشند، چه مخاطبانی عادی
که هیچ نمیشناسیمشان!
این که به عقیده دیگران گوش کنی و به آنها اهمیت دهی بد
نیست. اما اینکه با ذهنیتی که از ذهنیت دیگران داری تصمیم بگیری وحشتناک
است! مسئله این است که تنها چیزی که در زندگی ما ثابت خواهد ماند
"خودمانیم". دیگران در رفت و آمدند. اگر هم بمانند نظرشان تغییر خواهد کرد. از همه بدتر که آنها خود کپی دیگرانند.
تنها راه بدست آوردن رضایت درونی آن است که برای خودت باشی و به خواسته
خودت گوش کنی و همان تصمیمی را بگیری که اگر در این دنیا تنها بودی
میگرفتی.
چهار
حتی در میان سینمادوستان هم افراد زیادی پیدا نمیشوند که فیلمهای طولانی و خسته کننده تارکوفسکی را با علاقه دیده یا فهمیده باشند. آیا خود او از این مطلب آگاه نبود؟ بوده. چرا که جایی در میان خاطراتش بعد از اینکه نامه تعدادی از تماشاگران فیلمهایش را خوانده مینویسد: "بعد از خواندن چنین نامه هایی، مایوسانه از خود میپرسم، من در واقع برای چه کسی و به چه منظور کار میکنم؟"
در دنیایی که همه به دنبال مخاطب میدوند، چند نفر حاضرند آنگونه که درست میپندارند کار کنند و به مسیر منحصر به فردشان ادامه دهند؟
پنج
شبیه هم شده ایم. جاهای مختلفی قرار داریم و لباس های متفاوتی میپوشیم اما مانند هم زندگی میکنیم. همه سعی میکنیم کتاب های خوب بخوانیم، به نمایشگاه های مختلف
سرک بکشیم، فیلم ها و تئاترهای معناگرا تماشا کنیم، به موسیقی کلاسیک
گوش دهیم و هنرمند و عاشق سفر کردن باشیم. (آنقدر این مولفه ها در نگاه من تکرار
شده اند که روزی فکر میکردم اجزا طبیعی زندگی اند!)
کریستین بوبن، نویسنده بزرگ و اصیل فرانسوی، اما هیچگاه در طول زندگی از شهر محل تولدش خارج نشده است. میدانی چرا؟
شش
ژیل
دلوز درست میگوید که نباید در دامِ رویای دیگران بیفتیم. رؤیای دیگران،
رویای دیگران است، نه رویای من. رویای دیگری میتواند باتلاقِ من باشد.
هیچ گاه نمیتوانی بفهمی هیچ نخواستن از روی بی نیازی ست یا ناتوانی در رسیدن، مگر آنکه آنچیزهایی را که به آن دست رد میزنی (یا فکر میکنی که خواهی زد) در اختیار داشته باشی.
لذت هایی وجود دارند که تا قبل از چشیدن میتوانی از آنها غافل بمانی اما بعد از لحظه ای درگیری دیگر نخواهی توانست از آنها دست بکشی..و اگر هم روزی این اتفاق بیفتد از سر سیری خواهد بود نه بی نیازی.
قبلاً بارها و به شکل های مختلف گفته ام که برای دستیابی به رضایت خاطر درونی، آزادی تا چه اندازه مهم است و آزادی، تنها با بدست آوردن بی نیازی ست که رخ میدهد. اما دام بزرگی در این میان نهاده شده که تنها راه رهایی از آن توانایی تشخیص نخواستن از ناتوانی ست. اینکه دستت به چیزی نرسد و بارها تکراری کنی که "نمیخواهم" نشانه هیچ چیز نیست. یک بی نیازی واقعی، سه مرحله دارد. بتوانی، بچشی، اما نخواهی..
شاید زمانی که حس میکنیم همه چیز میخواهیم به لبه ی پرتگاه هیچ نخواستن نزدیک شده ایم.
هیچ نخواستن دو قطب مقابل هم دارد: یکی آینکه آدم آنقدر غنی و بی نیاز است و به قدری دنیای درونی اش بزرگ است که برای لذت بردن به دنیای بیرون نیازی ندارد، چون لذت و خوشی از هسته درونی ذات فرد نشات میگیرد، دیگری وقتی آدم مرده و از درون پوسیده و در دنیا وجود ندارد.
+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص
اینستاگرام پر است از عکس های خندان هموطنانی که در همه جای دنیا پراکنده شده اند، از ایران خودمان گرفته تا آنسوی آبها، آفریقا، اروپا، اقیانوسیه و ....
همه چیز خوب و عالی است، شاید کمی زیادی خوب است و این دلم را می زند. احساس می کنم چیزی در درون خالیست، لبها در چهره های نیمرخ و سه رخ می خندند ولی چشمها غریبند، متعلق به این فضا و اینهمه خوشبختی و ماجراجویی نیستند، این وسط چیزی اشتباه است، چیزی دروغ است، چیزی متعلق به خود نیست..من خوشی متعلق به خود را می خواهم، آن خوشی که نیازی به ثبتش نداری، حسی که تصویرش در درونت منعکس می شود نه بر روی لنز دوربین.
+نادیا بدری زاده
+عکس مربوط به قسمت اول سری سوم سریال بلک میروره..پیشنهاد میکنم تماشاش کنید. اپیزودها مستقل از هم هستند و برای دیدن هرکدوم نیازی به تماشای باقی قسمتها نیست.
یالوم میگوید: "زناشویی که انسان بتواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است."
من میگویم هر رابطه ی نزدیکی که انسان بتواند از آن صرف نظر بکند محکوم به شکست است. رفاقتی که چند ماه در سکوت و بی خبری بگذرد و دوستی، وقتی حال خوب و بدتان دور از هم و بدون هم عوض شود و چرخ زندگی تان بدون یکدیگر هم بچرخد و وجود یا عدم وجودتان در دنیای هم تاثیری روی کیفیت زندگیتان نداشته باشد، محکوم به تباهی ست. و خب اصلا به درد لای جرز میخورد.