دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۳۹۵ مطلب با موضوع «حرف‌هایی که باید گفته می‌شد» ثبت شده است


مردم همیشه شکایت میکنن که چرا کفش ندارن تا این که یه روز آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد از اون شکایت میکنن که چرا یه ویلچر برقی اتومات ندارن. چرا؟ چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یک سیستم ملال آور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده ما معطوف به جزئیاته و نه کلیات. چرا به جای کجا کار کنم؟ نمیگیم “اصلا چرا باید کار کنم؟” چرا به جای “چرا باید بچه بیارم؟” میپرسن “کی باید بچه بیارم؟”. چرا ناگهان تغییر کشور نمیدیم؟ چرا همه فرانسوی ها نمیرن اتیوپی و اتیوپی ها برن انگلستان و همه انگلیسی برن کارائیب و به همین ترتیب، تا بالاخره زمین رو به همون شکلی که باید با هم قسمت کنیم و از شر وفاداری شرم آور و سفاکنه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟ چرا نعمت داشتن اراده، حروم موجودی مثل انسان میشه که انتخاب های بیشماری داره ولی تظاهر به داشتن فقط یک یا دو انتخاب میکنه؟

گوش کن جسپر، آدمها شبیه زانویی میمونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی به شون میخوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمیخوام چکش باشم چون نمیدونم زانو چه واکنشی نشون میده. دونستنش هم ملال آورده. این رو میدونم چون میدونم که مردم اعتقاد دارن. مردم به اعتقاداتشون افتخار میکنن. این غرور لوشون میده. این غرور، غرور مالکیته. من شهود داشتم و متوجه شدم تمام کشف و شهودها چیزی جز سروصدا نیستن. من تصویر دیدم، صدا شنیدم، بو حس کردم ولی نادیده شون گرفتن همونطور که از این به بعد هم نادیده شون میگیرم. من این راز و رمز ها رو نادیده میگیرم چون دیدم‌شون. من بیشتر از خیلی از آدم‌های پرمدعای عرفانی دیدم ولی اونا باوردارن و من نه. او وقت چرا من باور ندارم؟ به خاطر این که من میتونم فرایند موجود رو ببینم.

این اتفاق(باور داشتن) زمانی می افته که مردم مرگ رو میبینن، یعنی همیشه. اون ها مرگ رو میبینن ولی فکر میکنن روشنایی دیدن. این برای من هم اتفاق میفته . وقتی ته دلم حس میکنم دنیا معنایی داره، میدونم که این معنا در حقیقت مرگه ولی چون دوست ندارم مرگ رو توی روز روشن ببینم ذهنم توطئه میکنه و میگه : گوش کن نگران نباش. تو موجود ویژه ای هستی، تو معنا داری، دنیا معنا داره حسش نمیکنی؟ ولی من هنوز مرگ رو مبینم و حس میکنم. باز ذهنم میگه: به مرگ فکر نکن، لالالا، تو همیشه زیبا و ویژه باقی میمونی و هیچ وقت نمیمیری، هیچوقت هیچ وقت هیچوقت، مگه راجع به روح جاودانه نشنیدی؟ خب تو یه خوبش رو داری.

و من میگم شاید. ذهنم میگه: به این طلوع لعنتی نگاه کن، به این کوه های لعنتی نگاه کن به این درخت های لامصب نگاه کن از کجا میتونی اومده باشی به جز دست های خدا که تورو تا ابد توی آغوشش تکون میده؟ و من کم کم شروع میکنم ایمان آوردن به چیزهای متعالی. همه همین طورن. همین جوری شروع میشه. ولی شک همراهم هست. ذهنم میگه نگران نباش تو نمیمیری دست کم تا مدت ها نمیمیری. جوهر تو نابود نمیشه اون قسمت‌هاییت که ارزش نگه داری دارن. یه بار تمام دنیا رو از تختم دیدم ولی ردش کردم. یه بار دیگه آتشی دیدم که از داخلش یکی به من گفت تو بخشوده میشی اون رو هم رد کردم چون میدونم تمام صداها از درون میان .تلاش برای انرژی هسته‌ای وقت تلف کردنه. باید نیروی ناخودآگاه رو وقتی داره مرگ روانکار میکنه تحت کنترل در بیارن. طی این فرایند آتشینه که اعتقادات به وجود می آد و اگه آتش به اندازه کافی داغ باشه یقین هم تولید میشه. این به اصطلاح اهل معنویت ها که سنت غربی مصرف گرای قاتل روح رو نقد میکنن و میگن آسایش در مرگه، فکر میکنن این حرفشون فقط درباره‌‌ی دارایی های مادی مصداق داره. ولی اگه آسایش در مرگ باشه پس باید راجع به مادر تمام آسایش ها هم مصداق داشته باشه: (یقین باور)

یقین راحت تر از کاناپه‌ی چرمیه، یقین یه چکوزی اختصاصیه که سریع تر از ریموت کنترل در پارکینگ روح فعال رو به قتل میرسونه. ولی دربرابر طعمه‌ی یقیین سخت میشه مقاومت کرد. برای همین باید مثل من یه چشمت به کل فرایند باشه. با این که تمام تصاویر جهان رو دیدم و صداهای زمزمه وار رو شنیده م میتونم تمام شون رو انکار کنم و در مقابل وسوسه‌ی احساس خاص بودن و اعتماد به جاودانگی از خودم مقاومت نشون بدم چون میدونم تمام اینها کار مرگه. میبینی مرگ و انسان پرکار ترین نویسندگان روی زمین هستن. خروجی شون حیرت آوره. ناخودآگاه انسان و مرگ گریز ناپذیر به همراهی هم بودا و امثالش رو نوشتن. تازه این‌ها فقط شخصیت ها هستن. دیگه چی؟ شاید همه چی. این همکاری موفق همه چیز رو در این دنیا خلق کرده به جز خود دنیا، هرچیز موجود به جز چیزهایی که از اول همینجا بودن و ما پیداشون کردیم. میفهمی چی میگم؟

فرایند رو متوجه میشی؟ بکر بخون! رنک بخون! فروم بخون! همه شون همین رو میگن. انسان ها چنان خودآگاهی پیشرفته ای پیدا کردن که باعث شده از تمام حیوانات دیگه متمایز بشن، ولی این خودآگاهی یه فراورده‌ی جنبی هم داشته، ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدمها از همون سالهای ابتدایی زندگی اون رو توی اعماق ناخودآگاهشون دفن میکنن و همین ما رو به ماشین هایی پرزور تبدیل کرده، کارخانه های گوشتی تولید معنا.

معناهایی که رو که به وجود می آرن تزریق میکنن به پروژه های نامیرا شدنشون (مثلا بچه هاشون یا آثار هنری شون یا کسب و کارشون یا کشورشون) چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر میکنن. و مشکل اینجاست: مردم حس میکنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی میکنه، اون برای خدا نیست که میمیره به خاطر ترس کهن ناخودآگاهش از مرگه که میمیره. بنابراین همین ترسه که باعث میشه بخاطر همون چیزی که ازش وحشت داره بمیره. میبینی؟ طنز پروژه های ابدی اینه: با این که ناخودآگاه به این قصد طراحی شون کردیم که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمیمیره. حرص و جوش خوردن بابت همین پروژه هاست که باعث مرگ انسان میشه. اینجاست که باید حواست جمع باشه.هشدار من به تو همینه. انکار مرگ باعث مرگ زودرس میشه و اگه حواست جمع نباشه تو هم سرنوشتی جز این نداری.


+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه


مهسا: خسرو تو فیس بوک هزار تا دوست داره...
منوچهر: هزار تا؟ مگه می شه؟!
کاوه: مجازی ان. دوستای واقعی نیستن که. اینا اگه بمیری هم نمیان سراغتو بگیرن.
مهسا: حالا دوستای واقعی سراغتو می گیرن؟!

+احتمال باران اسیدی - بهتاش صناعی ها

+ (دو سه روز پیش اینستاگرامم را بستم، این اواخر با اینکه کمتر عکس میگذاشتم بیشتر وقتم را میگرفت چون افتاده بودم به خزعبل بینی..دیدم حریف وسوسه تماشا کردن اراجیف و چرندیات زرد و چیپ و چپ و چل نمیشوم خودم را تنبیه کردم ..از دو هزار فالوور تا این لحظه حتی یک نفر هم متوجه نشده و این دقیقا آیینه ی تمام نمای فضای مجازی ست..

در این جهان، توهم خنده داری ست اگر فکر کنیم که یک عالم دوست و رفیق داریم و برای صدها نفر مهم است وجود و حضورمان... )

تا اینجا یادداشت محسن باقرلو رو خوندید در مورد تجربه ترک یکی از شبکه های اجتماعی..حرف اصلی که درست به نظر میرسه اما همونطور که در خلال یکی از دیالوگ های فیلم باران اسیدی گفته شده، در این مورد تفاوت اساسی بین محیط آنلاین و دنیای واقعی وجود نداره. در بیشتر ارتباطات، ما وقتی از جلوی چشم آدمهایی که میشناسیم (یا حتی دوست صداشون میکنیم) ناپدید میشیم، تا برخورد بعدی از دنیاشون هم محو میشیم. برای مطمئن شدن از این موضوع کافیه از یک دوست، همکار یا همکلاسی بخواید یک کار معمولی و بی زحمت براتون انجام بده. اون با روی خوش موافقت میکنه اما بسیار بعیده که بدون یادآوری دوباره اون کارو براتون انجام بده...و در صورت پرسش خیلی ساده خواهد گفت که فراموش کرده.

واقعیت اینه آدم ها امروز به زور نوتیفیکیشن ها و بالا اومدن از طریق آپدیت شبکه های اجتماعی یاد هم می افتند یا خودشون رو یاد همدیگه میندازند! (البته استثنائاتی هم یافت میشه در این بین، آدمهای عزیز و مهربونی که باید قدرشون رو دونست، هرچند بسیار نایاب اند...)

به طور کلی نمیدونم این میل که کسی بدون دلیل سراغمونو بگیره یا بهمون اهمیت بده از کجا میاد..برای بیشتر آدمها واقعاً فقط وجود یه احساس یا یه خبر گرفتن خشک و خالی هم کافیه.. (برای بعضی آدمها ثابت کردن این موضوع و انجام فعالیت هایی که نشون دهنده این احساسند مهمتره..)

اگه این اهمیت دادن به شکل ساده تر کردن واقعی و عملی زندگی ما از طریق کمک های ملموس باشه، خب قابل درکه..اما من واقعاً تا به حال کمکی از آدمهای اطرافم ندیدم که در این جهت باشه، شکل معامله نداشته باشه و انتظار بزرگتری در پشتش نباشه..برای همین خلاص شدن از این نیازو یه قدم مثبت میدونم..

یعنی بهتره به جای اینکه از این که دوستانمون سراغی از ما نمیگیرند ناله کنیم، یا نه، یک قدم بزرگتر برداریم و با تغییر دادن همون آدمها یا تلاش برای پیدا کردن آدم های تازه ای که بهمون اهمیت میدن سعی کنیم این نیازو ارضا کنیم، تلاش کنیم از شر این نیاز و انتظار بیهوده خلاص بشیم. راه آسونی نیست اما مطمئنه..



نخستین بار، روان شناس سوئیسی، کارل گوستاو یونگ، بیش از هفتاد سال پیش، درباره‌ی تیپ شخصیّتی سخن گفت. امّا در واقع، دو زن آمریکایی، کاترین بریگز و دخترش ایزابل مایرز، بودند که این مفاهیم را بسط دادند. آن‌ها بُعد چهارم تیپ را به وجود آوردند و این مفاهیم را به شکلی عملی در اختیار عموم مردم قرار دادند.
یکی از کمک‌های بزرگ ایزابل به ما برای درک رفتار انسان، ایجاد یک ابزار روان‌شناختی بود که با اطمینان، شانزده تیپ کاملاً متفاوت را تشخیص می‌دهد. او نام این ابزار را «شاخص تیپ مایرز - بریگز» گذاشت و در چند سال گذشته، میلیون‌ها نفر در سراسر جهان به کمک این شاخص با مزایای شناخت تیپ‌های شخصیّتی آشنا شده‌اند.

تیپ شخصیتی از چهار مولفه یا بعد تشکیل شده است. این چهار بعد عبارت است از:

۱- افراد از کجا انرژی می‌گیرند؛ (درون‌گرا/برون‌گرا)
۲- به طور طبیعی چه نوع اطلاعاتی را مورد توجه قرار می دهند و به خاطر می‌سپارند؛ (شهودی/حسی)
۳- چگونه تصمیم می‌گیرند؛ (احساسی/متفکر)
۴- دوست دارند دنیای پیرامون خود را چگونه سازمان‌دهی کنند. (دریافت‌گر/قضاوت‌گر)

همان‌طور که مشاهده می‌کنید، هر یک از این ابعاد، با جنبه‌ی مهمی از زندگی سر و کار دارد و به همین دلیل است که تیپ‌شناسی، منجر به چنین شناخت و بصیرت دقیقی نسبت به رفتار خودمان و دیگران می‌شود. تیپ‌شناسی کمک می‌کند تا هر یک از این چهار بعد را به عنوان یک مقیاس -یا پیوستاری میان دو قطب متضاد- ترسیم کنیم. مقیاسی که در مرکز آن، یک نقطه‌ی میانی وجود دارد. این نقطه به این دلیل مهم است که هر کسی به یکی از دو طرف این مقیاس، تمایل مادرزادی و فطری دارد.

بعضی‌ها در برابر این نظر، که باید به یکی از دو طرف گرایش بیشتری داشته باشند، مقاومت می‌کنند و اصرار دارند که می‌توانند، با توجه به شرایط، از هر دو طرف استفاده کنند. گرچه این حرف درست است که همه‌ی ما هر روز صدها بار از هر دو طرف استفاده می‌کنیم، واقعیت این است که از آن‌ها با تواتر، انرژی یا موفقیت یکسان بهره نمی‌گیریم. یک مثال ساده کمک می‌کند تا این معنا را درک کنید. نخست، یک مداد یا خودکار و تکه ای کاغذ بردارید -اندازه‌ی آن فرقی نمی‌کند-. حالا خیلی ساده روی کاغذ امضا کنید. چه احساسی دارید؟... خیلی ساده است، نه؟ بسیار خوب، حالا دوباره امضا کنید، اما مداد یا خودکار را با دست دیگر بگیرید! چه احساسی دارید؟ اگر مثل بیشتر آدم‌ها باشید، در تشریح تجربه‌ی دوم خود از کلماتی مثل آزار دهنده، سخت، ناخوشایند و غیر‌طبیعی استفاده می‌کنید. به‌علاوه، احتمالا استفاده از دستی که با آن، کار نمی‌کنید، زمان و انرژی بیشتری می‌برد و نتیجه‌ی کار هم به خوبی دفعه‌ی اول نیست.
وقتی از سمتی که به آن تمایل دارید استفاده می‌کنید -مثل استفاده از دست مرجح-، کاری را انجام می‌دهید که به طور طبیعی اتفاق می‌افتد. وقتی از شما خواسته می‌شود از طرف مقابل استفاده کنید، زحمت به مراتب بیشتری می‌کشید و نتیجه‌ی کار هم به آن خوبی نیست؛ بنابراین، تجربه‌ی دوم معمولا به اندازه ی تجربه‌ی اول، خوشایند و رضایت‌بخش نیست.


+هنر شناخت مردم | پل دی تیگر  | محمد گذرآبادی | 312 ص


بیشتر آدمها دوست دارند بدونند چقدر بهشون اهمیت میدید. اگه چیزی نگید خودشون شروع به حدس زدن میکنند..



دستم را در جیبم فرو بردم و دسته های اسکناس را لمس کردم. بعد از تمام آن منبرهایی که درباره ی دوری از جرم و جنایت رفته بودم چطور میتوانستم چنین کاری بکنم؟

این کار دو رویی نبود؟ حالا اگر دورویی هم بود چه؟ دورو بودن خیلی وحشتناک است؟ دورویی نشانه انعطاف شخصیت نیست؟ اگر روی اصول خودت پافشاری کنی تبدیل نمیشوی به آدمی خشک با ذهنی بسته؟ بله، من اصول دارم، ولی خب که چه؟ یعنی نباید تا آخر عمر هیچ انعطافی از خودم نشان دهم؟ من اصولم را ناخودآگاه انتخاب کردم تا سلوکم را راهبری کنند، ولی آدم نمیتواند ذهن خودآگاهش را وادار کند که بر ناخودآگاهش فایق بیاید؟ اصلا این وسط رئیس کیست؟

میتوانم به خود جوانم اعتماد کنم که یک سری معیار را تا آخر عمر به من دیکته کند؟ این احتمال وجود ندارد که درباره ی همه چیز اشتباه کرده باشم؟


+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه


مردم همیشه بر کسی که برای زندگی اش الگوهای شخصی اختیار میکند خشم میگیرند. چون منش خلاف عرفی که برمیگزیند باعث میشود مردم احساس خفت کنند، همانند موجودات عادی. (نیچه)


+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه


باور همونقدر مسیر رو روشن میکنه که چشم بند!


+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه


در روانشناسی وجودی چهار تجربه است که آگاهی برای آنکه زندگی اصیل بیابد، لازم است نسبتش را با آنها پیدا کند؛ «تنهایی، پوچی، مرگ و آزادی»


تنهایی وجودی اما "تنها ماندن" نیست
طرد شدن نیست
با خود بودن است.
"تنها بودن" است


پوچی وجودی بی معنایی نیست
نامعنایی است
یعنی نیاز به معنا کردن بودن نیست.

مواجهه با مرگ نه مرگ خواهی و نه "مرگ اندیشی" و اشتغال ذهنی به مرگ است.
"مرگ آگاهی" است.
فهم مرگ چونان زمینه زندگی است.


و سرانجام برآمد همه این تجربه ها، آزادی است.
آزادی، مجبور نبودن برای در بند یا رها بودن است نه الزام به الزام نداشتن.
درجه آزادی به میزان داشتن امکانها نیست به میزان تحقق امکانها و ساختن شادی است.



+دکتر فرزاد گلی

+بی اندازه برام جالب بود وقتی با این متن مواجه شدم. چون در دوسال گذشته به شکل واضحی درگیر هر چهار موضوع بودم بدون اینکه مستقیما از منابع روان‌شناسی وجودی مطالعه ای داشته باشم یا از این چهار تجربه به عنوان ارکان اصلی آگاهی خبر داشته باشم. و این منو بیشتر از گذشته مطمئن کرد که اگه در مسیر درستی قرار داشته باشی در نهایت به نتایج نسبتاً مشخصی میرسی..یا حداقل دغدغه هات در محدوده معینی قرار خواهد داشت.


من یک تربیت فرهنگی رادیکال دارم؛ به من آموخته‌اند جلوی هر چیزی یک علامت سوال بگذارم. این زیر سوال بردن همه چیز، پایه و اساس سینمای مرا تشکیل می‌دهد.

+لارس فون تریه


http://lwlcdn.lwlies.com/wp-content/uploads/2017/02/the-house-that-jack-built-lars-von-trier-900x0-c-default.jpg


 

قابل معاشرت ترین آدم‌ها برای من کسانی هستند که قدرت تفکر نقادانه دارند. اگه با آدمی که تا حد قابل قبولی صاحب این مهارت هست بر حسب اتفاق هزار (بله تایید میکنم حتی هزار) مشکل و اختلاف نظر هم داشته باشی، تک تک شون قابل بحث و گفتگو و درنهایت حل کردن هستند. اما کافیه با کسی که این توانایی رو نداره به یک مشکل بربخوری...

 

به نظر من،‌چیزی به نام "باور" در مخیله کسی که قدرت تفکر انتقادی داره نمی‌گنجه. اون تک تک تفکرات و احساساتش رو زیر تیغ استدلال برده و از فیلتر منطق عبور داده و خروجی اینها یک طرز فکر شفاف و قابل بحثه (دقت کنید که نگفتم لزوماً درست)...یک آدم با قدرت تفکر انتقادی مستقل از محیط و شرایطی که در اون رشد کرده فکر می‌کنه و تصمیم می‌گیره و برای هر انتخابش دلیل موجهی داره. چنین آدمی میتونه به راحتی در مورد افکار و احساساتش توضیحات قابل فهم و درک بده و این ارتباط رو بسیار ساده‌تر می‌کنه.

 

بفهمیم که باور قابل درک نیست. باور قابل انتقال به دیگری نیست. باور به هیچ دردی به جز فرار از ناآگاهی ها یا بزدلی‌هامون نمی‌خوره. حتی اگه بر حسب اتفاق این باور درست باشه وقتی دلیلی براش نداریم کوچکترین ارزشی نداره.

 

با  وجود همه ی اینها شخصاً در تمام زندگیم تنها با دو یا سه نفر مواجه شدم که تا حد قابل قبولی صاحب چنین توانایی بودند. خبر خوب اینه که این مهارت اکتسابیه و برای بدست آوردنش هم راه‌های مختلفی وجود داره. برای بعضی‌ها در طول سال‌ها و در اثر تجربه های مختلف تقریباً ناخودآگاه شکل می‌گیره. راه کوتاه تر خوندن کتاب‌هاییه که در این زمینه نوشته شدن.

 

اما اگه مطالعه هم براتون به هردلیلی وقت‌گیره، خبر خیلی خوب اینه که  علی مراد در حال منتشر کردن نتیجه مطالعات و تجربه‌های شخصیش در قالب پادکست های 20 دقیقه‌ایه. پیشنهاد نه...توصیه اکید میکنم به این فایلهای صوتی گوش کنید، بحث ها رو دنبال کنید و بعد اگر احساس کردید مفیده برای مهم ترین آدمهای زندگی تون هم ارسالش کنید...ریشه بزرگترین مشکلات شخصی و اجتماعی ما در نداشتن این مهارته. باور کنید یا نه.

 

 

https://t.me/Radiosang
Radiosang@ یا


"آن‌چه را که غوغا روزی بی‌دلیل باور داشته است، چه کس می‌تواند با دلیل واژگون کند؟"
این از تکان‌دهنده‌ترین گُزین‌گویه‌هایِ نیچه است. هستند کسانی که هر جایی و برایِ هر کسی می‌خواهند روشنگری کنند، و روشنگری را دوایِ هر دردی می‌دانند. ایشان چنین می‌انگارند که جهل به باورهایِ غلط دامن می‌زند و با دانش می‌توان درهایِ حقیقت را به رویِ جاهلان گشود. غافل از این‌که جهل فقط از کمبودِ آگاهی پدید نمی‌آید. یعنی چنین نیست که با آموزشِ همگانی بتوانی کارخانه‌یِ تولیدِ روشنفکر و فیلسوف و دانشمند به راه بیندازی و جهل را ریشه‌کن کنی. این تصوری باطل است که همه از جهل و ظلمت گریزان‌اند و جاهلان نیز بی‌خبر از جهلِ خویش‌اند و همین که جرقه‌ای از علم ببینند بی‌درنگ به صفِ دوستارانِ حقیقت خواهند پیوست. نه! این‌گونه نیست.
بسیاری با جهل، زاده می‌شوند و جهلِ خود را شرفِ خود می‌دانند. مهم نیست که بر جهلِ خود چه نامی می‌گذارند؛ مهم این است که جهل را می‌خواهند و بر آن پای می‌فشارند. بارها دیده‌ام روشنگران را در حالِ روشنگری، آن‌جا که سایه‌یِ جهل بر همه‌چیز سنگینی می‌کرد. روشنگر می‌کوشید به جاهل بگوید که حقیقتِ به این روشنی را بنگر و آگاه شو. و به‌راستی حقیقی که می‌گفت چون خورشید می‌درخشید و روشن بود. امّا جاهل از جهلِ خودش دست نمی‌کشید. روشنگر نیز همچنان زور می‌زد و عرق می‌ریخت. روشنگر از جاهل در شگفتی بود و من از روشنگر در شگفتی که چه‌گونه از خود نمی‌پرسد: آیا کوششِ من بیهوده نیست؟ کسی که خورشید را نمی‌بیند، یا نابیناست یا نمی‌خواهد ببیند یا می‌بیند و خورشید را نمی‌خواهد، و در هر صورت می‌توان پی برد که او به روشنگری نیازی ندارد.
آن‌که اهلِ دانش و پژوهش است، «باور» را دستاوردِ خردورزی و آزمونگری می‌داند و با همین شناختی که از «باور» دارد به جنگِ باورهایِ دیگر می‌رود، و نمی‌داند که بسیاری از باورهایِ فراگیر بدونِ هیچ دلیل و برهانی در توده‌ها شکل گرفته‌اند. بنابراین می‌رسیم به سخنِ نیچه که می‌پرسد: چه کسی می‌تواند باورهایِ بی‌دلیلِ مردم را «با دلیل آوردن» از میان بردارد و حقیقت را به آنان بباوراند؟ مردمی که برایِ باورهای‌شان دلیلی ندارند، چه‌گونه می‌خواهند با دلیل به جنگِ باورهایِ نهادینه در خویش بروند؟ آن‌چه که از آغاز بدونِ دلیل برپا شده است، هیچ دلیلی قدرتِ واژگون کردن‌اش را نخواهد داشت. در باورهایِ بی‌دلیل، هیچ دلیلی، اثرگذار و کارگر نیست.



[مقدمه: 1- آمیزش اجتماعی]


توجه روانپزشکی اجتماعی به این است که در جریان عادی رشد، از وقتی که نوزاد از مادرش جدا میشود چه اتفاقی می افتد. تمام آنچه را که تا پیش از این بیان شد میتوان تنها در یک عبارت مصطلح خلاصه کرد: "اگر نوازش نشوی، روانت نابود میشود!"

بنابراین بعد از آن که دوران صمیمیت دامان مادر به پایان رسید، فرد در بقیه عمر هر روز با این معما رو به رو میشود که دست تقدیر چه شاخی سر راهش سبز خواهد کرد. یک شاخ عبارت است از نیروهای اجتماعی و روانشناختی و زیستی که مدام سد ادامه صمیمیت جسمانی به سبک دوران نوزادی میشود و شاخ دیگر تلاش مداوم اوست برای کسب مجدد آن صمیمیت.

در بسیاری از موارد فرد سازگاری نشان میدهد و یادمیگیرد تا با کمترین نوازش، حتی از نوع نمادین آن خود را راضی کند، تا جایی که گاهی حتی مشاهده یک سر تکان دادن در تایید کارهای او و به رسمیت شناختن موجودیتش، برایش کافی ست - اگر چه آرزوی اولیه او برای صمیمیت جسماتنی به همان میزان باقی مانده است.

در واقع گرسنگی محرک ایام نوزادی تا حدی تبدیل به گرسنگی "به رسمیت شناخته شدن" میگردد. با افزایش یافتن پیچیدگی های این سازش، شخص در تلاش برای به رسمیت شناخته شدن منفردتر میشود، و همین نشانه هاست که به آمیزش اجتماعی تنوع میبخشد و سرنوشت فرد را تعیین میکند.

یک هنرپیشه سینما ممکن است نیاز داشته باشد در هفته صدها تشویق و نوازش از دوستداران گمنام و غیرقابل شناسایی اش دریافت کند تا مغزش نپکد، درحالیکه سلامت جسمی و روانی یک دانشمند احتمالا تنها مستلزم دستی ست که استادی سرشناس سالی یک بار محض تشویق به پشتش بنوازد!


+بازی ها ( روانشناسی روابط انسانی) | اریک برن | اسماعیل فصیح


​یک روزی و روزگاری بود که فکر می‌کردم قرار بر اینست که روزگار ملاحظه حال آدم را بکند و هر جا کوتاهی کردی یک ارفاقی بکند که به سلامت از صحنه حادثه بگذری. نه که فلسفه زندگی باشد، ولی باور این بود که اگر موقع امتحان دو فصل از کتاب را نرسیدی درست بخوانی، سوالها باید حتما از آن شش فصلی که خوانده‌ای طرح شوند. اگر حواست نبود و قبل از رسیدن به گردنه حیران بنزین نزدی، ماشین باید انقدر یاری کند تا از گردنه رد شوی و بررسی به پمپ بنزین. اگر قبل از جلسه کاری خودت را آماده نکرده بودی، کارفرما هم زیاد راجع به موضوع نداند و به سلامت بجهی. مثال زیاد است: زیاد نان و شیرینی خوردی روزگار هوای قلبت را برایت داشته باشد و بی‌گدار که به آب زدی دستت را بگیرد و حواسش باشد که به ساحل سلامت برسی. انتظار "خوش شانس" بودن داشتم کلا از زندگی. فکر می‌کردم حالا دو روز با این آقای زندگی دور همیم، کلا ستارالعیوب باشد و هر جا ما کوتاهی کردیم برایمان حل کند تا  این دو روزه بگذرد.

یکی از آن بزرگترین نقطه‌های عطف، آن روزی بود که این انتظارات بیجا کلا به سر آمد. درسهای دو سال اول دکترا تمام شده بودند و بعد هم امتحان جامع داده بودم و آقای استاد گفته بود که یک جلسه‌ای بگذاریم با کمیته دکترا و خبرشان کنیم که تا به حال توی آزمایشگاه چه کرده‌ایم و سوالی اگر داشتند بپرسند. جلسه را رو به راه کردم و یک سری اسلاید درست کردم که صرفا توضیح می‌داد که ما تا به حال اینکار را کرده‌ایم و والسلام. سرم توی آزمایشگاه شلوغ بود و خیلی وقت صرف آمادگی نکردم. فکر کردم که حالا کار روزانه آزمایشگاه را توضیح می‌دهی و می‌رود‌. صبح ساعت هشت و نیم می‌رسیم و وسایل درست می‌کنیم و بعد از ظهر آزمایشها انجام می‌شوند و ما هم آن وسط می‌خوانیم و می‌نویسیم. توضیحش کار سختی نیست.

روز جلسه با خوشی و خرمی رسیدم و با همه سلام و علیک و صحبت کردم و اسلایدها را ارائه کردم ولی همان سوال اول را که پرسیدند، فهمیدم که روز خیلی خوبی نخواهد بود. سوالها رفتند توی تئوری انجام آزمایشها و برنامه‌های آینده و سوالهای ریزی در مورد برنامه من برای بررسی اثر ریزترین عوامل در نتیجه نهایی. منِ ناآماده هم در جواب تک‌تک سوالها گند زدم. جلسه که تمام شد‌ و اساتید رفتند، انقدر رنگم سفید شده بود که استاد راهنمای گرامی که ده دقیقه‌ای ساکت بود، وقتی دید در اندرون منِ خسته‌دل چه فغان و غوغایی است، در راه برگشت به ساختمان خودمان شروع کرد به دلداری دادن که حالا خیلی هم بد پیش نرفت ولی خودم می‌دانستم واقعیت چیست.

آن شب که رسیدم خانه و چند روزِ بعدش، کلا فکر جای دیگری نمی‌رفت به جز آن روز و مخصوصا لحظه پرسیدنِ یکی از سوالها که "این نموداری که نشون دادی با اونی که من انتظار داشتم یه خورده فرق داشت، توزیع ذرات اینجا چه جوری بود یعنی؟" و بعد تته پته خودم در جواب. اولش غر معمول را زدم که "قرار نبود" اینها از این سوالها بکنند و چرا اینها را پرسیدند. بعد به خودم گفتم که پسر جان، سرت را انداخته‌ای پایین و بدون آمادگی رفته‌ای توی قفس یک سری شیر و بعد می‌گویی "قرار نبود" بنده را اینطوری بدرند؟

فردای جلسه اگر گفته بودند که این آقا دانشجوی مناسبی نیست و خداحافظ شما، تا آخر عمر توضیح می‌دادی که "انداختنم بیرون چون یه سری سوال پرسیدن که قرار نبود بپرسن"؟ "بدشانسی آوردم"؟ اینجا مگر کتاب تن‌تن است که بی‌چتر نجات از طبقه بیستم بپری و انتظار داشته باشی بیفتی روی بوته کاه؟

در دو سال و نیم بعد سه جلسه با اساتید داشتم و برای همه مشق شب را آماده کرده بودم. برای دو تا از جلسه‌ها بچه‌های دانشکده‌های مختلف را روز قبلش دعوت کردم که یک جلسه تمرینی داشته باشم و هر چه سوال دارند بپرسند. جلسه آخر هم بعد از دو تا ارائه در کنفرانس بود و کلا آماده بودم. آن جلسه اول، که درست یازده سال پیش همین موقعها اتفاق افتاد، با تمام دردناک بودنش مسیرِ سالهای بعدش را عوض کرد و از این بابت خوشحالم. جلوی انتظارهای بیجا از زندگی هر موقع گرفته شوند خودش منفعت است.

دیروز دو تا از همکارها ایمیل زده بودند که فلانی یک کارخانه‌ای را بازدیدِ ایمنی کرده‌ایم و حالا در مورد مجوزهای کیفیت هوایش چند تا سوال داریم، یک جلسه یک ساعته بگذاریم و ما سوالهایمان را بپرسیم. قبل از جلسه نشسته بودم و مدارک موجود را با دقت می‌خواندم. بعد فکر کردم که حالا انقدر وقت هم نگذاشتی ایرادی ندارد، جلسه داخلی است و کارفرمایی در کار نیست و همکارها سوالهایشان را می‌پرسند و تو هم جواب می‌دهی. بعد صدای جلز و ولز آمد. یاد آن یازده سال قبلی افتادم که اساتید گرامی ما را نمک و فلفل و پودر سیر زده بودند و توی ماهیتابه سرخ می‌کردند‌ و مواظب هم بودند که تکه سرخ‌نشده باقی نماند. لبخندی زدم و بقیه مدارک‌ را خواندم. انتظار ارفاق داشتن اشتباه است، باید آماده بود.

+علی فرنود


خطرناک ترین اشتباه این است که قواعد یک بازی را بلد نباشی اما با دیدن جایزه هایش به شرکت در آن ترغیب شوی! (سونیا سمولک)

+اولین مصداقی که بعد از خوندن کلمه بازی به ذهنتون رسید؟


یک بار هم پرسید: زیباترین بیت یا کلام عاشقانه ای که الان به خاطر داری، کدام است؟!
بی هیچ درنگ و تاملی این بیت را زمزمه کردم:

نیاز است ما را به دیدار تو
بدان پُرهنر جانِ بیدارِ تو!

گفت از کیست؟ سعدی، مولانا و یا حافظ؟! گفتم: از هیچ کدام! از فردوسی است.
با حیرت نگاهم کرد و گفت تا آنجا که می دانم، فردوسی در شاهنامه از جنگ و نبرد و حماسه سخن گفته، او را با عشق چه کار؟!
گفتم: با این همه، ابیات و روایت های عاشقانه در کلام فردوسی کم ‌نیست. به طور خاص، داستان زال و رودابه از زیباترین و پرشورترین روایت های عاشقانه ی شعر فارسی است. زیباتر از منظومه های مشهور عاشقانه ای چون لیلی و مجنون و یا شیرین و فرهاد! عشقی روشن و  والا و بلند که بسیار طبیعی و بی تکلف است و به خفت و خواری و ذلت عاشق یا معشوق و نفی ارزشهای زندگی نمی انجامد. پرسید: حالا چرا این بیت؟ مگر این بیت از داستان زال و رودابه است؟!
گفتم: نه، اما به چشم من این بیت زیباترین سخن عاشقانه ای است که تا به حال شنیده ام. عاشقی که تشنه ی دیدار است. دیداری که به تمنای رنگ و رو و خط و خال نیست. بلکه دیدار با جان صاحب کمال و پرهنری است که روشن است و بیدار! تنها چنین دیداری شایسته ی اظهار نیاز است. 


+ایرج رضایی


در قطار بین شهری نشسته بودم. ساعت هشت شب بود. خسته بودم. چند روز قبل را روز و شب کار کرده بودم و برنامه‌ریزی سفری که حالا شروع شده بود مانده بود برای قطار. اولین تلفن را شروع کردم و داشتم ساعت حرکت قطار برگشت را از روی بلیط برای کسی که آن طرف خط بود می‌خواندم. اسم ایستگاه و ساعت حرکت را بلندتر از معمول گفتم که تاکید کرده باشم. مردی که آنطرف راهروی قطار نشسته بود درحالی که انگشت سبابه‌اش را جلوی دهانش نگه داشته بود تقریبن داد زد که "ساکت شو! باید ساکت بشی" چند ثانیه مکث کردم و ازش عذرخواهی کردم و مکالمه را با صدای آرامتر کوتاه کردم. مردی که کنارم نشسته بود به مرد عصبانی گفت اینجا واگن سکوت که نیست. بعد هم به من نگاه کرد و ابروهایش را بالا انداخت. می‌دانستم که کار خلاف عرفی نکرده بودم. می‌دانستم که وقتی مرد عصبانی با هم‌سفرش حرف می‌زد صدایشان از تلفن من بلندتر بود. اما از اول سفر هم دیده بودم که مرد عصبانی و هم‌سفرش به سختی و خیلی آرام حرکت می‌کنند. انگار اختیار مفاصلشان را نداشتند. اگر کوچک‌ترین مانعی سر راهشان بود نمی‌توانستند راه بروند. سر هر نیم ساعت هم می‌رفتند دستشویی و من هربار نگران بودم وسط راهرو کله‌پا شوند. بیمار بودند. نمی‌دانم چه اما یک بیماری مزمن که ذره ذره جانشان را گرفته بود. وقتی سرم فریاد زد یاد خودم افتادم که در اورژانس بیمارستان بارها سر پرستارهایی که می‌گفتند و می‌خندیدند داد زدم که "ساکت شوید. من درد دارم." برای همین ازش عذرخواهی کردم و تا وقتی از قطار پیاده نشد با تلفن حرف نزدم. حتی وقتی بعدتر خودش با صدای بلند با تلفن حرف می‌زد هرچقدر مرد کناریم ابرو بالا انداخت به رخش نکشیدم. به مرد عصبانی حق نمی‌دادم که سرم داد بکشد، اما درکش کردم. چون خودم هم حق نداشتم سر پرستارها داد بزنم یا به دکتری که آزمایش مغز استخوانم را انجام می‌داد و برای اینکه حواس مرا از دردش پرت کند یکسره حرف می‌زد بگویم "خفه شو و کارت را درست انجام بده." و وقتی کارش را درست انجام نداد و باید دوباره امتحان می‌کرد بگویم "ازت متنفرم"
البته ازبربودن همه حق و حقوق‌ کمکی به احساس آدم در موقعیت‌های این چنینی نمی‌کند. من از پزشک پرحرفم متنفر بودم و دلم می‌خواست پرستارهای بخش اورژانس خفه شوند. برای همین وقتی انسانی که دارد به وضوح رنج می‌کشد با تنفر به سمتم فریاد می‌کشد یاد تمام دفعاتی می‌افتم که از استیصال با تنفر سر کسی فریاد کشیدم. راستش بیشتر ازینکه از قربانی بودن در قطار ناراحت شوم آرزو کردم درگذشته در موقعیت فریاد زدن قرار نمی‌گرفتم.
می‌دانید بالاخره ما همه حق کسانی را پایمال کرده‌ایم و احساساتی‌ را نادیده گرفته‌ایم و دل‌های کسانی را شکسته‌ایم که گاهی نه یک مسافر رندوم قطار بلکه از نزدیکترین کسانمان بودند. فکر می‌کنم تا اینجایش قانون زندگی باشد. اما چیزی که برخی آدم‌ها را در نظر من متفاوت می‌کند رجوعشان به گذشته است.
انگار زندگی یک بازی است که تازه بعد از چند دست جالب می‌شود. از آن بازی‌هایی که اولش خیلی رندوم پیش می‌رود و "خوب" یا "بد" بازی کردن اثر زیادی بر نتیجه ندارد، اما از یک مرحله‌ای به بعد آدم می‌تواند هوشمندانه روی ساخته‌های قبلیش بالا برود و یا هرچه ساخته بریزد دور و از نو با تکیه بر شانس ادامه دهد.
آدم‌هایی زندگی کردن بلدند که بعد از بیست، سی سال اول که "دست گرمی" بود بازی را شروع کنند و هرچه پیش می‌روند بهتر بازی کنند..


+نقطه سرخط


از میان آرای مختلف درباره مؤلفه‌های سلامت روان، شش مؤلفه هست که وجه مشترک همه این آراست و به نظر، بهترین نظامهای اخلاقی آنها هستند که به این شش مؤلفه یاری برسانند. این مؤلفه ها به ‌اختصار از این قرارند:

1.عزت نفس: یعنی اینکه انسان، به لحاظ اخلاقی در هر مرتبه هم که باشد، نزد خود خفیف نباشد و خود را دارای ارزش بداند. فرق عزت نفس با تکبر در این است که عزت و خفت نفس اساساً در مقایسه خود با دیگری به دست نمی‌آید، بلکه فقط در نگاه به خود حاصل می‌شود، اما تکبر وقتی پیش می‌آید که انسان خود را با دیگری مقایسه کند. بنابراین، ممکن است انسان عزت نفس داشته باشد اما تکبر نداشته باشد، یعنی اصلاً ثروت روانی و اخلاقی خود را بالاتر از دیگری نمی‌داند، اما همین مقدار را که دارد ارج می‌نهد. به عبارت دیگر، انسان در این حالت به بوده‌ها و داشته‌های روانی و اخلاقی خود ارج می‌نهد بدون اینکه آنها را با دیگری مقایسه کند.

 2.یکپارچگی روانشناختی: (که غیر از یکپارچگی اخلاقی است)، یعنی اینکه کل وجود انسان یک آهنگ را کوک کرده باشند. به عبارت دیگر، یعنی عقاید و باورها، احساسات و عواطف و هیجانات، خواسته‌ها، گفتار و کردار هر فرد که سازنده شخصیت و منش او هستند با هم هماهنگ باشند و به تعبیر جالب عیسی، خانه‌های درونش تجزیه نشوند.

3.خودفرمانروایی شخصی: (که شامل همه رأیها و تصمیمات می‌شود و غیر از خودفرمانفرمایی اخلاقی است، که فقط شامل رأیها و تصمیمات اخلاقی است)، یعنی انسان در مقام نظر و عمل تابع و تسلیم اقتضائات خود باشد، نه تابع و تسلیم اقتضائات دیگری. به عبارت دیگر، یعنی اگر انسان اتخاذ رأیی در مقام نظر و تصمیمی در مقام عمل می‌کند واقعاً مجموعه ادراکات وجود او اقتضای این رای یا تصمیم را داشته باشند.

4.خودشکوفایی: یعنی اگر انسان استعدادی را در خود دید سعی کند آن را شکوفا سازد و بالقوه‌گی هایش را بالفعل سازد. البته درست است که، به قول روانشناسان رشد، هیچ انسانی نمی‌تواند همه استعدادهای خود را به فعلیت برساند، اما لااقل آنقدر که می‌تواند بکند.

5.سازواری اجتماعی: یعنی انسان بتواند در جامعه‌ای که عقاید، احساسات و عواطف و هیجانات و خواسته‌ها هیچ کس در آن جامعه مثل او نیست با نرمی در کنار دیگران زندگی کند و به بیشترین حد ممکن زندگی مسالمت‌آمیز داشته باشد، نه اینکه اختلاف عقیده با دیگران باعث جدایی عاطفی شود و انسان با کوچک‌ترین تفاوت بگوید راه من از راه شما جداست و به این ترتیب خود را دچار انزوای روانشناختی کند.

6.شناختهای واقع‌گرایانه داشتن: کسانی که سلامت روانی دارند به طور مطلق از اوهام، خرافات، هذیانات، سخنان نامدلل، سوگیریها و پیش‌داوریها گریزان‌اند و می‌کوشند تا آنجا که می‌توانند عالم واقع را چنان که هست وارد ذهن خود کنند نه چنان که دوست دارند. به عبارت دیگر، آرزواندیشی ندارند و نمی‌گویند چون آرزو دارم که الف ب باشد پس الف ب است. یکی از علائم این شناخت این است که چنین کسی همیشه پنجره‌های ذهنش را بازمی‌گذارد تا بادهای مخالف به او بوزند و از این رو به این حالت «سعة صدر» نیز گفته‌اند.

+مصطفى ملکیان


یک

گاهی در موقعیت های دشوار زندگی که باید یک انتخاب سخت میکردم، با خودم فکر کرده ام که اگر در این لحظه در یک جزیره تنهای تنها بودم (و قرار نبود برای باقی عمرم با هیچ انسان دیگری مواجه شوم) چه تصمیمی میگرفتم و چکار میکردم؟


دو

"انگار که از همه ی عالم تو مانده ای و بس. بنگر تا چه می باید کرد."

(مطمئن نیستم منظور ابوسعید ابوالخیر از بیان این جمله دقیقاً چه بوده اما) اگر به سمتی برویم که اینگونه به مسائل نگاه کنیم، دیگر کسی وجود ندارد که بخواهیم برایش زندگی کنیم. کسی نیست که از او مراقبت کنیم یا او از ما مراقبت کند. کسی وجود ندارد که حرکاتمان به تحسین و تشویق و تاییدش باشد. کسی نیست که هدفهایمان را در او ببینیم و یا به خاطر او برای رویاهایمان تلاش کنیم. خودمان میمانیم و خودمان.

زندگی کردن به این شکل فلسفه ی وجودی خیلی از ما را زیر سوال میبرد. برای همین است که کمتر انسانی تاب تحمل تنهایی در یک جزیره را دارد. چون ما برای دیگران زنده ایم. چه بچه ها و معشوقه هایمان باشند، چه مخاطبانی عادی که هیچ نمیشناسیمشان!


سه

این که به عقیده دیگران گوش کنی و به آنها اهمیت دهی بد نیست. اما اینکه با ذهنیتی که از ذهنیت دیگران داری تصمیم بگیری وحشتناک است! مسئله این است که تنها چیزی که در زندگی ما ثابت خواهد ماند "خودمانیم". دیگران در رفت و آمدند. اگر هم بمانند نظرشان تغییر خواهد کرد. از همه بدتر که آنها خود کپی دیگرانند. تنها راه بدست آوردن رضایت درونی آن است که برای خودت باشی و به خواسته خودت گوش کنی و همان تصمیمی را بگیری که اگر در این دنیا تنها بودی میگرفتی.


چهار

حتی در میان سینمادوستان هم افراد زیادی پیدا نمیشوند که فیلمهای طولانی و خسته کننده  تارکوفسکی را با علاقه دیده یا فهمیده باشند. آیا خود او از این مطلب آگاه نبود؟ بوده. چرا که جایی در میان خاطراتش بعد از اینکه نامه تعدادی از تماشاگران فیلمهایش را خوانده مینویسد: "بعد از خواندن چنین نامه هایی، مایوسانه از خود میپرسم، من در واقع برای چه کسی و به چه منظور کار میکنم؟"

در دنیایی که همه به دنبال مخاطب میدوند، چند نفر حاضرند آنگونه که درست میپندارند کار کنند و به مسیر منحصر به فردشان ادامه دهند؟


پنج

شبیه هم شده ایم. جاهای مختلفی قرار داریم و لباس های متفاوتی میپوشیم اما مانند هم زندگی میکنیم. همه سعی میکنیم کتاب های خوب بخوانیم، به نمایشگاه های مختلف سرک بکشیم، فیلم ها و تئاترهای معناگرا تماشا کنیم، به موسیقی کلاسیک گوش دهیم و هنرمند و عاشق سفر کردن باشیم. (آنقدر این مولفه ها در نگاه من تکرار شده اند که روزی فکر میکردم اجزا طبیعی زندگی اند!)

کریستین بوبن، نویسنده بزرگ و اصیل فرانسوی، اما هیچگاه در طول زندگی از شهر محل تولدش خارج نشده است. میدانی چرا؟


شش
ژیل دلوز درست می‌گوید که نباید در دامِ رویای دیگران بیفتیم. رؤیای دیگران، رویای دیگران است، نه رویای من. رویای دیگری می‌تواند باتلاقِ من باشد.



ما در معرض بمبارانِ مداومِ پیشنهادهایی هستیم دربارۀ کارهایی که خوب است انجام دهیم (برویم جت‌اسکی، در کلرادو تحصیل کنیم، سفر کنیم به جزایر مالدیو، یا به تماشای اهرام ثلاثه برویم). دائماً خبر کارهای جذابی که دوستانمان انجام داده‌اند یا قرار است انجام دهند به گوشمان می‌رسد: «یک کافۀ خیلی خوبی بود که دست‌جمعی رفتیم...»؛ «فلانی قرار است در بَهمان کلیسای کوچک شهر با من ازدواج کند و بعدش می‌رویم ماه‌عسل...»؛ «خورشید داشت بر فراز بندر سیدنی می‌درخشید...». بی‌نهایتی چیز درکارند تا وسوسه شویم جای دیگری زندگی کنیم. دنیای مدرن کاری می‌کند که همیشه حواسمان به این باشد که چقدر فرصت از دست می‌دهیم. و این فرهنگی است که در آن از حجم دردناک و انبوهی از «ترس فقدان» گریزی نداریم.
اما ما می‌توانیم به دو شیوۀ بنیادی با این مسئله رو به رو شویم: یکی رویکرد رمانتیک و دیگری رویکرد کلاسیک.
برای خلق‌وخوی رمانتیک، فقدانْ، رنج انبوهی می آورَد. در نقطۀ دیگری از زمین، افراد شریف، باشکوه و پرجاذبه دارند دقیقاً زندگی‌ای را تجربه می‌کنند که می‌بایست از آنِ شما می‌بود. شما نیز به همان اندازه سعادتمند بودید اگر می‌توانستید جای آن‌ها باشید، مثلاً در میهمانی با دیگران خوش بگذرانید، در ادارۀ واشنگتن اسکوئر کار کنید یا در کلبه‌ای در یوتلند تعطیلات را سپری کنید. گاهی اوقات، این خیالاتْ کاری با شما می‌کنند که می‌خواهید بلندبلند گریه کنید.
آدم‌های رمانتیک فکر می‌کنند مرکز معینی وجود دارد که، در آن مرکز، اتفاقات هیجان‌انگیزی در حال رخ دادن است. زمانی این مرکزْ نیویورک بود، چند سال بعد به برلین رفت، بعد هم نوبت لندن شد. هم‌اینک نیز شاید سن‌فرانسیسکو باشد و شاید، پنج سال آینده، به اوکلند یا ریودوژانیرو برود.
در نگاه رمانتیک‌ها، انسانیت به دو بخش تقسیم شده است: گروه بزرگی از میان‌مایه‌ها و قبیلۀ کوچکی از خواص همچون هنرمندان و سرمایه‌گذاران، یعنی کسانی که یا پیشگامِ دنیای مد هستند یا افرادی‌اند که با تکنولوژی کارهای خلاقانه‌ای انجام می‌دهند.
اگر جای آدمی رمانتیک باشید، این ماجرا روح‌تان را خسته می‌کند.
وقت گذراندن با آدم‌هایی که بی‌حال و کوتاه‌همت‌اند واقعاً می‌تواند حس نابودی به شما بدهد. در نتیجه از افراد مشخصی دوری می‌کنید، همان‌طور که از طاعون فراری هستید: مثلاً رفیق مدرسه‌ایِ تنبلتان که دائم با اضافه‌وزنش کلنجار می‌رود؛ هم‌خانه‌تان که مهندس مخابرات است و می‌خواهد از سیاست‌های منطقه‌ای سر در بیاورد.
اما آدم‌هایی که ذهنیتی کلاسیک دارند اذعان می‌کنند که اگرچه در دنیا اتفاقات حقیقتاً شگفت‌آوری رخ می‌دهد، ولی شک دارند که نشانه‌های آشکار زرق‌وبرقِ دنیا راهنمای خوبی برای یافتن آن اتفاقات شگفت‌انگیز باشد. بهترین رمان دنیا، در نظر آن‌ها، آن رمانی نیست که جایزه‌ها را ببرد و فهرستِ پرفروش‌های کتاب را درنوردد. ممکن است زن بیماری، که در شهرک بی‌روح لاتویَنِ لیپایا زندگی می‌کند، دارد آن را در همین لحظه می‌نویسد. افراد کلاسیک عمیقاً از این امر آگاه‌اند که چیزهای خوب با برخی افرادِ به‌شدت عادی همزیستی دارند.
در واقعیت هم همه‌چیز درهم و برهم است. صلاحیت‌های دانشگاهی هیچ اشاره‌ای به هوش حقیقی افراد ندارد. افراد مشهور ممکن است ملال‌آور باشند و، در عوض، آدم‌های ناشناخته می‌توانند جالب توجه باشند. ممکن است، در یک میهمانی رسمی، در بهترین کافۀ دنیا بهترین نوشیدنی را بنوشید، اما احساس ناراحتی و پریشانی کنید.
خلق‌وخوی کلاسیک هم از فقدان می‌ترسد، اما فهرست نسبتاً متفاوتی دارد از چیزهایی که نگران است لذتشان را از دست بدهد: اینکه بتواند خانوادۀ کسی را خوب بشناسد، یاد بگیرد چگونه از پس تنهایی برآید، قدرت تسلی‌بخش درختان و ابرها را بستاید، معنای واقعی موسیقی موردعلاقه‌اش را کشف کند، با یک بچۀ هفت‌ساله صحبت کند و... . به نظر این افرادِ خردمند، ممکن است کسی چیزهای واقعاً مهمی را از دست بدهد، اگر دائم با شوق و اشتیاق در جاهای دیگر به‌دنبال هیجان بگردد، جاهای دیگری همچون کافۀ پرزرق‌وبرقی که آسانسور شیشه‌ای‌اش همیشه پر است از آدم‌های مشهور شهر.

+آلن دوباتن | علیرضا صالحی | در عصر اینستاگرام رمانتیک‌بودن نابودتان می‌کند