دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۳۵۸ مطلب با موضوع «جست و جو در کتاب‌ها» ثبت شده است


چقدر خواندن از سامرست موآم لذت‌بخش است. وسط حرف‌های جدی چنان طنزی چاشنی توصیف‌ها می‌کند که نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم از خنده. حیف که نمی‌شود لذت را قطعه قطعه کرد و گذاشت اینجا. یا هرجای دیگر.



اصلا معتقد نیستم که نویسنده باید هر روز چیزی بنویسد. هر وقت هم که یاوه‌های قلمزنان جاپا قرض کرده و کاسب شده را در این زمینه می‌خوانم، آتشی می‌شوم. کسی که هر روز بتواند بنویسد باید مقدار زیادی بی‌کار، مقدار زیادتری سرش خالی از فکر، و مقدار زیادترتری اهل حساب و بازار و ریاضیات باشد. یعنی نه ادبیات. من نیستم. غالبا از کار یا فکر یا هزار و یک عارضه‌ی عصبی چنان زده و مچاله و لهیده‌ام که واقعا نمی‌دانم رمق قلم‌زدن را از کجا باید بیاورم. البته بگذریم که هر چه تاکنون از این قلم سرزده یکسره در همین وضع و حال درب و داغون سر زده. و نیز بگذریم از پر نویسان سیر و گرسنه، بی‌کاره و نیمه‌کاره‌ی وطنی. ایضا بگذریم از پاره‌یی قلمزنان حرفه‌یی داخله و خارجه. خلاصه پرنویسی ملاک نیست. کم‌نویسی هم نیست. آشفته‌حالی یا آسوده‌احوالی نویسنده هم باز ملاک نیست. خلاصه اصلا نمی‌خواهم نویسنده تلقی بشوم به حساب یک رشته یادداشت، و می‌توان نویسنده بود صرفا به حساب یک رشته یادداشت. اما، ولی، بله.


حرف‌هایی با خودم در میان راه/ بهمن فرسی


دارم رمان مهمانی خداحافظی میلان کوندرا را می‌خوانم. بخش نخست کتاب به رویارویی کلیما، نوازنده مشهور و جذاب ترومپت و همسر زیبا و بیمارش می‌گذرد. داستان به این نحو می‌گذرد که چطور کلیما گهگداری با زن‌های دیگر می‌خوابد و اینکه چگونه باید این موضوع و دردسرهای ناشی از آن را از همسر باهوشش، با آن "شاخک های جنبان همیشه کنجکاو"، بپوشاند.

کوندرا به شکل زیبایی به سرنوشت معمول (و محتوم؟) ازدواج‌ها می‌پردازد. مردی که دروغ می‌گوید و در عین حال متوجه است که همسرش کدام یک از دروغ هایش را باور نمی‌کند. و زنی که دیگر هیچ چیز را باور نمی‌کند اما از ترس فروپاشی ازدواج و از دست دادن همسر جذابش حرفی نمیزند و حتی گاهی، کمی شوهرش را در به ثمر رسیدن دروغ‌هایش یاری میدهد! ما بیرون از ماجرا، درون هر دو شخصیت را می‌بینیم و با افکار و نگرانی‌هایشان همراه می‌شویم.


[ خانم کلیما گفت: "تو آدم دوست داشتنی هستی". و کلیما از لحن او متوجه شد که حتی یک کلمه از داستانش را درباره کنفرانس فردا باور نکرده است. جرات نداشت این را مستقیما نشان بدهد، زیرا می‌دانست که سوء‌ ظن‌هایش مرد را عصبانی می‌کند. اما خیلی وقت بود که کلیما دیگر زودباوری‌های ظاهری او را باور نمی‌کرد. چه راست می‌گفت و چه دروغ همیشه می‌پنداشت که همسرش به او مشکوک است. این را هیچ کاریش نمی‌شد کرد،‌ می‌بایست همچنان طوری به گفتگو ادامه بدهد که گویی باور دارد که همسرش حرفهای او را باور کرده است و همسرش (با حالتی غمگین و بهت زده)‌ سوالهایی درباره کنفرانس فردا کرد تا به اون نشان بدهد که درباره صحت حرفهایش تردید ندارد!

آنگاه به آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند. ناخواسته غذا را زیادی شور کرد،‌ با اینکه از آشپزی خوشش می‌آمد و در آن مهارت زیادی هم داشت.

کلیما می‌دانست که تنها علت بد شدن غذا غمگینی اوست. با چشم ذهن حرکت عصبی و تند همسرش را که نمک زیادی در غذا ریخت دید و قلبش به درد آمد. در هنگام خوردن غذا به نظر می آمد با فروبردن هر لقمه دارد مزه اشک‌های او را می‌چشد.

می‌دانست کامیلا دارد از حسادت رنج می‌برد و آن شب نخواهد توانست بخوابد. می‌خواست او را ببوسد، نوازش کند، آرامش کند، اما این را هم می‌دانست که بی فایده خواهد بود،‌ چون آنتن زن دیگر نه مهربانی که فقط وجدان گناهکارش را می‌گرفت. ]


 مهمانی خداحافظی  | میلان کوندرا | فروغ پوریاوری | 312 ص


...‏مرا رساله خود باید. اگر هزار رساله ی غیر بخوانم تاریکتر شوم!
‏خداست که خداست. هرکه مخلوق بوَد خدا نبوَد، نه محمد نه غیر محمد!


‏مقالات شمس | تصحیح محمدعلی موحد | 234 ص


هنر به بلوغ و کمال نرسیده. زیبایی برای عده ای انگشت‌ شمار، عین زشتی است. ولی چیز بدتری هم هست -حتی اگر تمام مردم در این دور و زمانه ی سرشار از زشتی به آن دسترسی داشته باشند- از هنر تنها به عنوان یک داروی مخدر استفاده می‌کنند تا بردگان را از بردگی خود بی‌خبر نگهدارند.

من از تمام آهنگسازان بزرگ، نقاشان و شاعران که مثل سگ سیرک به دور خود می‌چرخند و اثر هنری صادر می‌کنند، در حالی که نه دهم دنیا در فقر و کثافت نگه داشته شده متنفرم و تحقیرشان می‌کنم. هنر در اساس ارتجاعی است، چون مثل الکل تنها هدفش آن است که مردم از خوشبخت نبودن خود بی‌خبر بمانند. بزرگ ترین هنرمندان امروز خود را در خدمت استتار زشتی‌ها می‌گذارند. نقاشان، شاعران و موسیقیدانان امروز در خدمت پلیس‌اند: برای حفظ نظم موجود است که حضور دارند.


لیدی ال | رومن گاری | مهدی غبرائی‌ | ‌213 ص


از من بسیار می‌پرسند که کدام کتابِ نیچه را اوّل بخوانیم؟ و با کدام ترجمه بخوانیم؟ و چگونه بخوانیم؟ و آیا بهتر نیست پیش از کتاب‌هایِ نیچه، کتابی درباره‌یِ او بخوانیم؟
ببینید دوستان، خواندنِ کتاب‌هایِ نیچه، در اصل، ترتیبِ خاصی ندارد. هر کتابی از نیچه را که به دست بگیرید، بدونِ خواندنِ کتاب‌هایِ دیگرش، چندان چیزی از آن درنخواهید یافت. آثارِ نیچه به فهمِ همدیگر کمک می‌کنند. امّا ناگزیر باید نیچه‌خوانی را از یک کتاب آغاز کرد. آن کتاب باید کتابی از نیچه باشد، نه کتابی که درباره‌اش نوشته‌اند.

من خواندنِ «چنین گفت زرتشت» را در آغازِ این راه سفارش می‌کنم. این کتاب، شاهکارِ نیچه است و چنان که خودش می‌گوید «کتابی برایِ همه‌کس و هیچ‌کس» به شمار می‌آید. نیمه‌یِ اوّلِ این سخن یعنی که همه به این کتاب روی می‌آورند و بیش از کتاب‌هایِ دیگرِ نیچه با آن احساسِ نزدیکی می‌کنند، چون روایت‌گونه و شاعرانه است. البته نیچه در همه‌یِ آثارش از زبانِ رسمی و سنگینِ اهلِ فلسفه کناره می‌گیرد و به‌قولِ خودش «رقص با قلم» را برمی‌گزیند، امّا قلمِ او در چنین گفت زرتشت چنان به رقص درمی‌آید که همانندش را در هیچ کتابِ فلسفی و ادبیِ دیگری نمی‌توان یافت، مگر در شعرهایِ بزرگانِ پارسی‌گویِ خودمان. بنابراین کتابی که واژه‌ها و مفهوم‌هایش دست در دستِ همدیگر داده و به رقص و آواز برخاسته‌اند و نوایِ موسیقی‌اش گوشِ جان را می‌نوازد، هر کسی را از دور به سویِ خود می‌کشانَد.

امّا نیمه‌یَ دوّمِ سخن «کتابی برایِ هیچ‌کس» بدین معناست که اگرچه جاذبه‌یِ این کتاب همه‌کس را به خود فرامی‌خوانَد، لیکن هیچ‌کس به ژرفنایِ آن راه نتواند یافت. در لایه‌هایِ زیرینِ چنین گفت زرتشت، غرّشِ تندرها و طنینِ پتک‌ها و چکاچاکِ شمشیرها، خوانندگانی را به صدایِ نرمِ سرود و ترانه و به هوایِ عیش و عشرت جلو آمده‌اند، فراری می‌دهد. اهلِ ناز و نوازش، تابِ آن‌همه آتش و یخ و اشک و خون و آذرخش را ندارند. و من به هزار دلیل، چنین گفت زرتشت را بهترین آغاز برایِ نیچه‌خوانی می‌دانم.


و امّا ترجمه. بارها گفته‌ام که بهترین ترجمه‌یِ فارسیِ «چنین گفت زرتشت» را «داریوشِ آشوری» رقم زده است. حقّی که این استادِ زبان‌شناس و مترجمِ زبردست به گردنِ ایرانیانِ اهلِ اندیشه دارد و سهمی که او در برکشیدنِ بینشِ ایرانی با ترجمه‌هایِ بی‌همتایش از نیچه دارد، بسی بیش از آن است که در توصیف بگنجد. نیچه را باید با ترجمه‌هایِ داریوشِ آشوری خواند و بس. «چنین گفت زرتشت» و «غروبِ بُت‌ها» و «تبارشناسیِ اخلاق» و «فراسویِ نیک و بد» را آشوری به زبانِ فارسی برگردانده که سه کتابِ نخست را نشرِ آگه به چاپ رسانده و چهارمین یعنی فراسویِ نیک و بد از سویِ انتشاراتِ خوارزمی منتشر شده است.

بی‌پرده بگویم: به‌جز این چهار کتاب، هیچکدام از کتاب‌هایِ نیچه حتا ترجمه‌یِ متوسطی نیز ندارند و باز هم به مددِ فهمی که ترجمه‌هایِ چهارگانه‌یِ آشوری از نیچه در ما به بار می‌آورند، می‌توان کلامِ نیمه‌جانِ نیچه را که از میانِ ترجمه‌هایِ خفقان‌آورِ دیگر به سختی نَفَس می‌کشد، دریافت. پس نخست این چهار کتابی را بخوانید که آشوری ترجمه کرده است و اوّل از همه «چنین گفت زرتشت» را. «فراسویِ نیک و بد» بهتر است چهارمین کتابی باشد که از نیچه می‌خوانید، چون از جهاتی فلسفی‌ترین و سنگین‌ترین کتابِ نیچه است و حتماً پیش از آن می‌باید با فلسفه‌یِ نیچه در کتاب‌هایِ دیگرش اندکی آشنا شده باشید. پس از این چهار کتاب، هر کدام از کتاب‌هایِ دیگرِ نیچه را که خواستید بخوانید چون ترجمه‌هایشان چندان تفاوتی با هم ندارند و ضمناً درکی که آن چهار کتابِ آغازین به شما داده‌اند، راه را بر شما گشوده‌اند.

امّا چگونه خواندن، اهمیّتِ بسیار دارد! نیچه از سرسری‌خوان‌ها بیزار است. برایِ درکِ نیچه، کتاب‌هایش را می‌باید با دقّت و تمرکز و شور و اشتیاق خواند؛ به ویژه شاهکارش را. چنین گفت زرتشت در برابرِ انسان راهی می‌گسترانَد که باید آهسته و پیوسته رفت. این کتابی نیست که مثلِ قصه بخوانیم و یک‌شبه تمام کنیم. هر برگ و هر جستار از این کتاب را باید بارها خواند و در آن درنگ کرد و اندیشید. اگر حس و حال نداریم، نباید خودمان را وادار به خواندن کنیم. اصلاً نباید به فکرِ تمام کردنِ چنین گفت زرتشت باشیم، چون این کتاب پایانی ندارد، و پایان‌اش یک خواننده‌یِ راستین را به آغازِ کتاب می‌کشانَد. این کتابی نیست که تنها یکبار خوانده و پرونده‌اش بسته شود. من خود بیش از بیست بار این کتاب را خوانده و هزاران بار هم به‌طورِ پراکنده به آن روی کرده‌ام. امّا نخستین بار باید این کتاب را از آغاز تا به پایان خواند و از پراکنده‌خوانی پرهیخت. این کتاب همیشه باید آغوش‌اش به رویِ ما گشوده باشد.


+حامدِ حجت‌خواه


مغالطه واژه های مبهم در جایی است که گوینده یا نویسنده از لغات و واژه هایی استفاده کند شرایطی بتواند ادعا کند سخن او هنوز صحیح و پابرجاست و به این وسیله خود را از هر اعتراض و انتقادی مصون بدارد؛ مثلاً وقتی شخصی اعلام می کند که «من در رابطه دونفره شما مداخله تمام عیار نمی کنم، ولی در شرایط خاص، مداخله محدود را می پذیریم»، می گوییم این سخن مبهم و مغالطه آمیز است، زیرا اگر دامنه دخالت به هر میزان گسترش یابد، بازهم آن شخص ادعا می کنند که این یک مداخله محدود است.

موارد مغالطه واژه های مبهم

۱- صفات نسبی

برخی واژه های مبهم «صفات نسبی» هستند، مانند دور و نزدیک، کوچک و بزرگ و … مثلاً می گوییم: قم یکی از شهرهای نزدیک تهران است. در حالی که فاصله آنها ۱۴۰ کیلومتر است. از آن سو، به وسایل کنترل کننده دستگاه های الکترونیکی، مانند رادیو و تلویزیون که جدا از اصل آن دستگاه باشد، وسیله «کنترل از راه دور» می گوییم، اگر چه کنترل از فاصله یک متری صورت بگیرد. معنای نسبی بودن صفاتی، مانند دور و نزدیک، کوچک و بزرگ، ارزان و گران و… همین است و استفاده از این صفات نسبی، امکان ارتکاب مغالطه واژه های مبهم را زیاد می کند.

۲- کمیات مبهم

کمیات مبهم، مانند زیاد، اندک، خیلی، کم و … (در مقابل کمیات معین، مانند ۳۱۳، ۵، ۱/۴، ٪۹۲، و …) نیز ابزار رایجی برای استفاده از مغالطه واژه های مبهم هستند. مثلاً کسی ادعا می کند که پول کمی دارد و بعد از تحقیق معلوم می شود که بیست میلیون تومان دارد. چنین کسی در برابر اعتراضی دیگران می تواند بگوید: بیست میلیون که پولی نیست، یک خانهٔ مناسب هم نمیتوان با آن خرید! (باید اول معلوم شود که معنای خانهٔ مناسب چیست؟) از آن طرف، ممکن است کسی بگوید که پول زیادی دارد و معلوم شود که مثلاً بیست تومان پول داشته است بعد بگوید: با بیست تومان می توان صد بار تلفن زد! مگر کم پولی است؟!


علت مغالطه در این جا این است که ما با الفاظ و مفاهیم نامعین سر و کار داریم که همین عدم تعین باعث میشود که صدق و کذب و مطابقت و عدم مطابقت با واقع تعریف نشده باقی بماند؛ یعنی سخن ما طوری است که اگر بخواهیم از آن دفاع کنیم، امر واقع و آنچه اتفاق میافتد، هرچه باشد سخن ما با آن قابل انطباق خواهد بود.


نکته: البته باید توجه داشت که استفاده از واژه های مبهم (صفات نسبی، کمیات نامعین و …) در هر شرایطی مغالطه نیست، زیرا در بسیاری از موارد استعمال این کلمات مشکلی ایجاد نمی کند؛ مثلا وقتی گفته می شود: «روزهای کمی از سال در تهران هوا بارانی است»، اگر چه روشن نیست که دقیقاً چند درصد روزهای سال بارانی است، اما فی الجمله می توان پذیرفت که درصد کمی از روزها هوای تهران بارانی است.

مغالطی بودن استفاده از واژه های مبهم وقتی است که گوینده با استفاده از چنین واژه هایی خبری بدهد و قصد او این باشد که وقتی امر واقع مربوط به خبر او محقق شد، بتواند امر خارجی را – هرچه باشد – در ابهام کلام خود بگنجاند و سخن سابق خود را صادق جلوه دهد و بدین ترتیب، خود را از هر اعتراض و ایرادی مصون بدارد.

۳-  فال گیری و پیشگویی

یکی از موارد متداول استفاده از این مغالطه در فال گیری و پیشگویی هاست. در پیشگویی ها معمولاً از لغات و عباراتی استفاده می شود که مبهم باشند و قابلیت انطباق با مصادیق گوناگونی را داشته باشند؛ مثلاً می گویند: شما استعداد زیادی در بعضی از رشته ها دارید و به زودی موفقیت بزرگی نصیب شما می شود و … نستراداموس، پزشک فرانسوی که در قرن شانزدهم (۱۵۰۳ – ۱۵۶۶) می زیسته و اهل علوم غریبه و پیشگویی بوده است، مجموعه سروده هایی دارد که به عنوان «پیشگوییهای نستراداموس» معروف است و به زبانهای مختلف و از جمله فارسی همراه با شرح آن ترجمه شده است. این اعتقاد وجود دارد که نستراداموس همه وقایع بعد از خود را پیش بینی کرده؛ از انقلاب فرانسه گرفته تا ظهور هیتلر و حتی انقلاب اسلامی و…. نکته قابل ملاحظه در پیشگویی های او، ابهام آنهاست که موجب شده با وقایع گوناگون قابل انطباق باشد.


سیل و طاعون بزرگ برای زمانی دراز به شهر بزرگ حمله ور خواهد شد. پاسدار و نگهبان با دست به قتل می رسند. او به ناگاه به اسارت در می آید و در آن اسارت اشتباهی به کار نمیرود وحشتی سهمگین که از سوی سر حلقه ماجرا نهفته نگاه داشته می شود، به ناگاه آشکار خواهد شد… تبعیدیان شهر بزرگی را تسخیر خواهند کرد… نزدیک به رودی بزرگ تجاوزی بزرگ انجام میگیرد.

عبارات فوق قابل تطبیق با وقایع و شخصیت های گوناگون و متعددی است. همین ویژگی باعث شد که پیشگویی های این چنین همیشه بعد از یک واقعه و رخداد، قابل بیان و تحلیلی باشد، لذا مردم هر عصر و زمان، پیشگویی های او را مربوط به دوران خود می‌دانند.

برای اجتناب از این مغالطه همواره باید نسبت به استعمال کلمات مبهم حساسیت نشان داد و در مواردی که احتمال خطا و خلاف وجود دارد، به ویژه در تنظیم قراردادها و مسائل حقوقی و قانونی یا باید از چنین کلماتی اجتناب شود و یا مراد از هریک به صورت دقیق و تعریف شده مشخص گردد.


آشنایی با مغالطات (1) - مغالطه ی اشتراک لفظ


ما به قول او به هم پیوستیم و سه ماه را با هم گذراندیم. دخترک پیراهن پیچازی می‌پوشید، چشم های سبز-خاکستری و رفتاری دوستانه داشت، زود و راحت عاشق و معشوق شدیم، یاریِ بخت باورم نمی‌شد. باور نمی کردم بتوان به این سادگی دوست و هم‌بالین شد، با هم خندید، و نوشید و گاه دودی گرفت و در کنار هم گوشه ای از دنیا را گشت، و بعد بدون تهمت و سرزنش از هم جدا شد. خودش می‌گفت بادآورده را باد می برد، و <<این را با صمیمیت می‌گفت>>.
بعدها که به این واقعه فکر می‌کردم، از خودم می پرسیدم آیا ساده پیش رفتن ماجرا نبود که باعث شگفتی ام می شد؟ آیا انتظار پیچیدگی بیشتری را نداشتم که نشانگر... نشانگر چه؟ عمق؟ جدی بودن؟ گرچه، خدا می داند، می‌توان پیچیدگی داشت بدون هیچ نوع ژرفا و جدیتِ دلگرم کننده.


+درک یک پایان | جولین بارنز | حسن کامشاد | 206 ص


کسی را تصور کنید که شب دیرهنگام، اندکی مست، به دوست‌دختر سابقش نامه می‌نویسد. نشانی او را روی پاکت می‌نویسد، تمبری می‌چسباند، پالتویش را می‌پوشد، قدم‌زنان می‌رود به سراغ صندوق‌پست، نامه را در صندوق می‌اندازد، به خانه برمی‌گردد، و می‌خوابد.

نه، به احتمال قوی، این قسمت آخر را انجام نمی‌دهد. نامه را می‌نویسد و می‌گذارد که صبح پست کند. و صبح، هیچ بعید نیست که نظرش را تغییر دهد. این است که نباید آنی بودن، فوریت، صداقت، و حتی غلط‌های تایپی ای‌میل را دست‌کم گرفت.

درک یک پایان | جولین بارنز | حسن کامشاد | 206 ص


هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیده ای؟
من در میانِ جمع و دلم جای دیگرست!

این بیت مشهور و زیبای سعدی را لابد شنیده اید و احتمالا بارها آن را متناسب با لحظه ها و حال و هوای زندگی خود در موقعیت های مختلف یافته و زمزمه کرده اید. اساسا مهمترین ویژگی یک شعر خوب، همین ویژگی و قابلیت زمزمه گری آن است. شعر خوب، شعری است که بتوان آن را زمزمه کرد، و با این زمزمه به شناخت روشن تری از جهان درون و آنچه در اطراف و عالم پیرامون او می گذرد، دست یافت.

از همین رهگذر است که شعر، راهی به سوی شناخت را فراهم می آورد و از آن مهم تر با خلق و بسط آرامش ناشی از هماهنگیِ آهنگین و موسیقایی اش، کارکردی تسلّابخش و درمانگرانه می‌یابد و واجد سویه ها و ابعاد روان شناختی می‌شود. به عبارتی، جان مان را سبک بال و تازه، و حال ما را خوب و خوش می کند؛ آیینه ای می شود تا در آن آینه به تصویر نیکوتر و شفاف‌تری از خویش و دیگری، با ابهام و تیرگی و پریشانی و آشفتگی کمتری دست یابیم.

این پرسش که یک شعر خوب بایستی واجد چه عناصر و ویژگی های فنّی، عاطفی و زیبایی شناختی باشد تا سزاوار ترنّم و ترانه و آواز و زمزمه شود به عوامل مختلفی بستگی دارد که پرداختن به آن ها مجال دیگری می طلبد اما بی شک در این میان، موسیقی در گسترده ترین تلقی و شامل ترین نگاه، حرف اول را می زند و نقش نخست را بر عهده دارد.

برگردیم به بیت زیبای سعدی. وجود حاضرِ غایب! چه تعبیر شگفت و چه تصویر متناقض نمای زیبا و دقیق و درستی! وجودی که هم حاضر است و هم غایب! در واقع وجودی که به ظاهر حاضر است و در معنا غائب. جسم اینجاست اما جان جای دیگری است. این اولین درسی است که به عنوان تظاهر می آموزیم، تظاهر به حضور داشتن در جایی که نیستیم. چه دوگانگی و شکاف هولناکی!

هرچه این فاصله و انشقاق کمتر شود به نظر می رسد به تجربه آنچه اصطلاحا‌ "خوشبختی" خوانده می‌شود، نزدیک تریم. در این تلقی، خوشبختی همان "حضور قلب" تام و تمام داشتن است. درست مثل وقتی که چون کودکان مشغول بازی هستیم. در بازی، انشقاق بین جسم و جان به کمترین حد خود می‌رسد. از همین روست که بازی وجود ما را غرق لذت و سرشار از شادی می‌سازد.

هنر نیز همچون عشق و بازی و مستی و نیایش، کارکرد اصلی اش این است که روح را به جسم باز گرداند و فاصله این دو را به صفر برساند. بی‌جهت نیست که مولانا خطاب به مطرب مجلس سماع خود می‌فرماید: مطربا نرمک بزن تا روح بازآید به تن!

موسیقی، که از شریف ترین و عالی ترین هنرهاست، روح را به جسم و شاید هم جسم را به روح باز می‌گرداند و شکاف میان آن دو را از میان بر می‌دارد. بگذارید سخن آخر را از زبان "کریستین بوبن" دوست‌داشتنی بشنویم:

"به اعتقاد من، هنرمند یعنی همین؛ کسی که جسمش در یک جا و روحش در جایی دیگر است و تمام تلاشش این است که فضای خالی این دو را با کشیدن نقاشی، یا نوشتن با جوهر، و حتی سکوت پُر کند؛ بنابراین همه ی ما هنرمندیم و از هنر زندگی کردن بهره مندیم، با این فرق که میزان به کارگیری ذوق و اشتیاق، در افراد مختلف متفاوت است؛ ذوق و اشتیاقی که همان مفهوم عشق را داراست."

+ایرج رضایی


در دنیا هیچ چیز ناراحت‌تر کننده‌تر از نگران استعانت مالی بودن نیست. من از آن‌هایی که پول را حقیر می‌شمرند خیلی بدم می‌آید. این‌ها یا ریاکارند یا احمق. پول مثل حس ششم می‌ماند که اگر نباشد آن پنج حس دیگر هیچ سودی ندارند. بی‌درآمد کافی نصف امکانات زندگی بر روی انسان بسته می‌شود.

تنها چیزی که انسان باید از آن مواظبت کند آن است که دخل و خرجش یکسان باشد، دیناری بیش از آن که عایدش می‌شود خرج نکند. این را هم که میشنوی که می‌گویند فقر بهترین انگیزه هنرمند است. اینها فقر را هرگز در جان و تنشان حس نکرده‌اند ، این‌ها نمی‌دانند که فقر چه بر سر روزگار آدم می‌آورد.

ما ثروت طلب نمیکنیم بلکه تا آن اندازه میخواهیم که بتوانیم وقار و حرمتمان را نگه داریم، آسوده خاطر کار کنیم، دست و دلباز باشیم، و رک و پوست کنده بگویم، بتوانیم مستقل باشیم.
من قلبا دلم می‌سوزد برای هنرمندی که برای امرار معاش و گذراندن زندگی به هنرش وابستگی دارد.


+
پای بندی‌های انسانی |سامرست موام | 861 ص


فریدون فرخزاد انسان منحصر به فردی بود و به واسطه همین اصالت همیشه شایسته توجه خواهد موند.
امروز دیدم کتاب خنیاگر در خون که دو سال پیش آپلود کردم بیشتر از 2700 بار دانلود شده. عدد خوبیه. امیدوارم به همین تعداد خونده شده باشه.
شعری که قرار داده شده با نام "در نهایت جمله آغاز است عشق" از مجموعه شعری با همین اسم انتخاب شده. میتونید با صدای خود فریدون گوش کنید.


هیچ میدانی ز دَرد من هنوز
از درون گرم و سرد من هنوز؟

هیچ میدانی چه تنها مانده ام؟
چون صدف در عمق دریا مانده ام...

هیچ میبینی زوال برگ را
ابتدا و انتهای مـــرگ را؟!

هیچ میبینی نهاد و ریشه را
یاد داری لذت اندیشه را

هیچ میبینی چه سبز است این درخت
شاخه ای میچینی از اشجار بخت؟

هیچ باران را تماشا میکنی
چشمه ساران را تماشا میکنی؟

میزنی دستی به گیتاری هنوز؟!
میدمد از پنجه ات باری هنوز؟

هیچ سازی در صدایت میخزد!
نقش پروازی ز پایت میخزد؟

هیچ میدانی زبان من چه بود؟
لحن این و لفظ آن من چه بود؟

گوییا بشکسته بالم در سخن!
شمع بی رنگ زوالم در بدن!

خسته ام از باور و ناباوری...
می نخواهم ارتفاع دیگری!

عمق تب دار زمینم آرزوست
یا شبی در مسلخ تاریک دوست!

رنگ تدبیر جهان من تویی
بـــرگ سبز استخوان من تویی

خواب میبینم هنوز از شانه ات
خانه میگیرم درون خانه ات

دردم از اندیشه ام بیدار تر
نفس حیوانی به چشمم خار تر

در جهان خون عیان میبینمت
اوج طغیان بیان میبینمت

من جهان را بر دو عالم داده ام
از درون خود جهانی زاده ام

این جهان جای زوال عشق نیست
جای حیوان در روال عشق نیست


جای درد بی‌زبان دردهاست
جای تکمیل مضامیر صداست

جای تذهیب فلات سینه است
جای ترویج حق آیینه است

گرچه تو با این جهان بیگانه‌ای
گرچه دور از ذهن سبز خانه‌ای

لیک من با عشق پایت می‌دهم
در جهان خویش جایت می‌دهم

تو دگر چیزی به جز من نیستی
من تو هستم، تو به جز من کیستی؟!

آشنایی با همه زیر و برم
گرچه پنداری که در هستی کمم

آه، من را از درون من مگیر
نور را از قطره خون من مگیر

خیمه‌های عشق را ویران مکن
سینه‌ام را خالی از ایمان مکن

آفتابیم و به هم تابیده‌ایم
هرچه عالم بود، آن را دیده‌‍ ایم

پس جهان را در جهان من بدان
زهد کاذب را ز طرح دل بران

من جهان را در ته شب یافتم
از سیاهی آفتابی بافتم

آفتاب من تویی در عمق شب
بس که تابیدی به من مردم ز تب

از تب مرگ است این گفتارها
ریشه‌ها و پودها و تارها

ما پر از جوش و خروش مقصدیم
فکر پرواز نود اندر صدیم

از سخن چون عشق می‌ماند ز ما
پس رها کن خویشتن را در صدا

چون صدا عشق است و پرواز است عشق
در نهایت، جمله آغاز است عشق...

عشق جان است و جهانی در سخن
وآن جهان آکنده از گفتار من

من همه ذرات نورم در شتاب
خود دلیلم بر وجود آفتاب

لیک در من جز غمی بیدار نیست
این سخن هم انتهای کار نیست...



تورات پر از معجزه است.خدا رود سرخ را شکافت. برای یونانیان بلا نازل کرد. او به شکل بوته ای شعله ور در آمد و سخن گفت.

چرا همه ی این معجزات در زمان تورات رخ داده است؟ هردوتان به من بگوید، چرا فصل معجزه تمام شده است؟‌ آیا خداوند قادر متعالتان به خواب رفته است؟

وقتی پدرم روی صلیب می سوخت خدا کجا بود؟ آیا خدا آن قدرت را نداشت که پدرم را که همیشه ستایشش میکرد نجات دهد؟ اگر خدا نمیدانست پدرم او را ستایش میکند یا اگر میدانست و قدرت کمک کردن به او را داشته اما این کار را نکرده، اصلا چه کسی به چنین خدایی نیاز دارد؟


بنتو پاسخ داد:‌ تو سوالات مهمی مطرح کردی که قرنها برای دین داران بی پاسخ مانده است. به نظر من این مشکل در اشتباهات بزرگ و بنیادین ریشه دارد،‌ این اشتباه که خدا در حال زندگی کردن و فکر کردن فرض میکنیم. موجودی در تصور ما،‌ موجودی که مانند ما و درباره ی ما می اندیشد.

یونانیان باستان متوجه این خطا شده بودند. 2 هزار سال پیش مردی خردمند به نام گزفون نوشت که اگر اسب و گاو و شیر هم میتوانستند تخیلاتشان را حکاکی کنند خدا را به شکل خودشان تصویر میکردند و حتی بدنی شبیه به خودشان به او میدادند.

به نظر من اگر مثلث ها هم میتوانستند فکر کنند خدایی با ظواهر و ویژگی های مثلث جعل میکردند.


+مسئله اسپینوزا | اروین د.یالوم | حسین کاظمی یزدی | 460 ص


امروز صبح در کنیسه به اطرافم نگاه کردم و افرادی را دیدم که با عرق چین های گلدوزی شده و تجملی و شال های سنجاق دوزی شده ش سفید و آبی سرشان را با ضربه جلو و عقب میکردند، همانطور که طوطی به ظرف غذایش ضربه میزند! و چشمانشان را به سوی آسمان بالا کرده بودند..

با خودم گفتم فرق این با یک نمایش در چیست..فرق این با نمایش مهملی که مسیحیان در مراسم عشای ربانی اجرا میکردند چیست؟ یاکوپ یادت هست که وقتی بچه بودیم بعد از مراسم کاتولیکها را مسخره میکردیم؟ ما آداب و رسوم عجیب و غریب کشیشها، تصاویر خونی مسیح بر بالای صلیب،‌سجده کردن به تکه ای از استخوان قدیسان، نان و شراب... و خوردن گوشت و نوشیدن خون را مسخره میکردیم. صدای فرانکو بلند شد."یهودی و کاتولیک...فرقی با هم ندارند...این دیوانگی ست، همه اش دیوانگی ست."


+مسئله اسپینوزا | اروین د.یالوم | حسین کاظمی یزدی | 460 ص

شعرهایم
این پرنده های سردرگم
که از سرم میپرند
و روی شانه ات می نشینند

تو دست میبری به موهایت
و دستت نسیم میشود
به صورتم میخورد
 به لب هایم
که بسته مانده در بوسه های نگفته

که همینکه بگویم
واژه میریزد و شعرهایم
این پرنده های سردرگم
نوک میزنند به کلمه ها
تو
حالای همین شعر
منتظری بنویسم بال
که مثل همیشه پریده باشی
که مثل همیشه پرنده باشی
در میان پرنده ها
این شعرهای سردرگم...

{ کامران رسول زاده }



"بودن" روایتگر زندگی مرد چهل ساله‌ای‌ به نام "چنس" است که اندکی از لحاظ ذهنی با دیگران متفاوت است. چنسی؛ به نظر خانواده ای ندارد و از کودکی در خانه‌ی پیرمرد ثروت‌مندی بزرگ شده و چیزی از دنیای خارج نمی‌داند. کار او در این خانه رسیدگی به درختان و گل ها، باغبانی و تماشای تلویزیون است. ماجرای کتاب از آن‌جایی آغاز می‌شود که با مرگِ پیرمرد، چنس مجبور می‌شود باغ و خانه امن‌اش را رها کند و بیرون بیاید...

چنسی پیش از این هیچگاه از خانه بیرون نرفته است. او چیزی نخوانده و چیزی ننوشته است و در واقع هیچگاه نتوانسته این توانایی‌ها را به دست بیاورد. هرآنچه که او از دنیا میداند همانی ست که در باغ آموخته و تنها پل ارتباطی او با دنیا هم، تلویزیون است. چنس مشتاقانه و با وسواس عجیبی تمام برنامه‌های تلویزیون را دنبال می‌کند و همین مسئله بعدها در مواجهه‌اش با دنیای بیرون و آدم‌های جدید، به‌کمک‌اش می‌آید.

تا جایی که چنسِ بی‌سواد و شاید کم‌توان ذهنی، فقط با چیزهایی که از تلویزیون و البته باغش یاد گرفته است، در عرض چهار روز سرمایه‌دار، مشاور رییس‌جمهور ایالات متحده و سخنرانی ماهر می‌شود، که مردی محبوب میان زن ها و سیاست مداری مقبول جامعه است!

چنس دو بعد تقریبا متضاد دارد. آرامش و راحتی عمیقی که انگار از باغش گرفته...و یک شکل از مسخ بودن که حاصل تماشای بی پایان تلویزیون است. چنس با تعویض ِتصاویر عوض می‌شود، رنگ می‌گیرد، رنگ می‌بازد و هر آن در سحر جعبه ی جادویی گم می‌شود.

چنس ازدنیای درخت‌ها، باغ‌ها و گیاهان آموخته است و تجربیاتش از طبیعت به همان اندازه که ساده است عمیق به نظر می‌آید. او باغش را خوب دریافته و انگار همین درک کوچک اما ژرف برای زندگی کافی ست.  چنس دایره واژگانی و چارچوب ِفکری ِمحدودی دارد اما شیوه‌ی پاسخگویی‌اش به پرسش‌هایی که در پیرامونش و از سوی قدرت‌های بزرگ، مردم ِعادی و خبرنگاران طرح می‌شود او را مردی پخته و پیچیده معرفی می‌کند.

چنس پرتاب می‌شود به دنیای بازی‌های سیاسی و اقتصادی بزرگ، الگوی جامعه‌ی کمال‌گرا می‌شود و حتی برای گفتگو به تلویزیون دعوت می‌شود..آن‌جایی که همیشه دنیا را با آن شناخته است.

یکی از مهم ترین تاکیدهای نویسنده در این داستان بی‌هویت بودن ِچنس است. او نام ِخانوادگی ندارد. بیمه نیست و در هیچ اداره و بانکی کد شناسایی ندارد. او انگار اصلا وجود ندارد.

"بودن" به چه طعنه می‌زند؟ به نسل امروز؟ به نسلی که از نخستین روزهای تولد در مقابل ِپرقدرت‌ترین رسانه دنیا رشد و نمو می‌کند؟ نسلی که از تلویزیون هویت می‌یابد و سرانجام، بی‌هویت و یا با یک هویت ِساختگی در جهان رها می‌شود.


+بودن | یرژی کاشینسکی | مهسا ملک مرزبان | ۱۳۶ص


Related image


«تا زمانی که کتاب را زمین نگذاشته‌اید، درنمی‌یابید تصویرمان در آینه‌ی کاشینسکی چقدر تکان‌دهنده است... این کتاب هم‌چون یک اثر هنری جاودان خواهد ماند.»  (جان برکهام)


بخش هایی از کتاب:


چنسی رو به دوربین ها نشسته بود، دوربین هایی که با لنزهای بی احساس و بزرگشان که به لوله تفنگ می مانست او را هدف گرفته بودند و او تنها تصویری بود که میلیون ها آدم واقعی می دیدند. آنها هرگز خود واقعی او را نمی شناختند چون تلویزیون نمی توانست افکارش را نشان بدهد. برای او هم بیننده ها فقط انعکاس افکارش بودند که به صورت تصویر دیده می شدند. او هم هیچوقت نمی فهمید که آنها چقدر واقعی اند، چون آنها را به عمرش ندیده بود و از افکارشان خبر نداشت.

چنسی به خودش آمد. حس کرد ریشه ی افکارش به یکباره از داخل خاک مرطوب کنده شده و با فشار به سمت فضایی غریب رانده شد. به فرش چشم دوخت. بالاخره گفت “رشد گیاهان باغ فصل خاصی دارد. بهار و تابستان هست، اما پاییز و زمستان هم از راه می رسد. بعد دوباره بهار و تابستان می شود. تا زمانی که ریشه ها خشک نشدند، همه چیز درست است و ختم به خیر می شود.” نگاهش را از زمین کند. راند به او نگاه کرد و به تائید سری تکان داد. انگار رئیس جمهور هم خوشش آمده بود.


توی باغ، هر چیزی رشد می کند… اما قبل از آن پژمرده و خشک می شوند، درخت ها باید برگ هایشان را از دست بدهند تا برگ های جدید دربیاورند و ضخیم تر، قوی تر و بلندتر شوند. برخی درخت ها می میرند و نهال های جدید جایشان را می گیرند. باغ به مراقبت زیادی نیاز دارد. اگر باغتان را دوست دارید نباید از کار کردن در آن دست بکشید، کمی صبر کنید. فصلش که برسد حتما شکوفه ها سر می زنند.


هیچکس از آدم رو به موت خوشش نمی آید چون کمتر کسی درباره مرگ میداند. بهمین خاطر از تو و تعادل بی نظیرت خوشم می آید. بین ترس و امید در نوسان نیستی، واقعاً آدم آرامی هستی.. نه..نگو که نیستی. من کلی عمر کرده ام،  کلی متزلزل شدم، آدم های کوچکی دور و برم بودند که یادشان رفته بود ما برهنه به دنیا می آییم و برهنه از دنیا میرویم و هیچ حسابداری نمیتواند زندگی را آنطور که ما دوست داریم حساب و کتاب کند.


Being There" a classic, satiric comedy. Near perfect"


یالوم رمان نویس افتضاحی به نظر میرسه. [بعد از خواندن 68 صفحه از کتاب مسئله ی اسپینوزا..]



کافکا با لحنی گله‌آمیز گفت: «شما شوخی می‌کنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی با تملک به دست نمی‌آید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمی‌بیند! هیاهوی زندگی‌اش صدای موریانه مرگ را که وجودش را می‌جود، می‌پوشاند. خیال می‌کنیم ایستاده‌ایم، حال آنکه در حال سقوطیم. اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟‌ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ خوب، چه می‌گوئید؟»
بی‌اختیار گفتم: «چندش‌آور است.»

کافکا گفت: «می‌بینید؟» و چانه‌اش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش نمایان شد. «حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید می‌کند. و من که بیمارم، بی‌دفاع‌تر از دیگران رودررویش ایستاده‌ام.»

+گفتگو با کافکا | گوستاو یانوش | فرامز بهزاد


نیچه توضیح می‌دهد که سایه‌هایی از خدا نیز هست که باید از میان برداشته شوند. چیزهایی هست که باید نسبت به آن‌ها هوشیار باشیم چیزهایی مثل اندیشیدن به جهان به مثابه‌ی یک موجود زنده و یا یک ماشین، اعتقاد به قوانین طبیعت وقتی که تنها ضرورت‌ها هستند که وجود دارند، اعتقاد به این‌که مرگ متضاد زندگی است درحالی‌که زنده فقط نوعی نادر از چیزی مرده است، جایگزین‌کردن افسانه‌ی خدا با آیین ماده، و غیر از آن.

به‌طور خلاصه بحث نیچه این است که ما با این شناخت با مشکل رو به رو می‌شویم زیرا درمی‌یابیم که هیچ‌یک از احکام زیباشناسانه و اخلاقی ما به جهان قابل اطلاق نیستند.

چگونه نیچه بخوانیم | کیت انسل پیرسون | ترجمه‌ی لیلا کوچک‌منش | 167 ص


+داری چی میخونی؟
-نمود خود در زندگی روزمره.

+در موردِ چیه؟
-لطفاً هولدن...تو قول دادی مزاحمم نشی و من الان باید اینو تمومش کنم.

+می‌تونه توی فهم چیزی که می‌خونی بهت کمک کنه.
-باشه..نمود خود در زندگی روزمره...نوشته‌ی "اروینگ گافمن" ‍...اون معتقده که زندگیِ مثل تئاتر می‌مونه. ما خودمون رو متناسب با نقشی که بازی‌ می‌کنیم می‌سازیم.

+منظورش چیه؟
-بعنوان مثال: توقعی هست که دخترها باید خوب (نایس) باشن..باید لبخند بزنن.


+خب؟

-می‌دونی، یه روز سعی کردم لبخند نزنم و خیلی عجیب بود.

+چرا؟ تو که زیاد اهل لبخند زدن نیستی.
-اگه اینطوریه که منو حسابی عجیب نشون میده و فکر کنم همین باعث میشه مردم از کوره در برن...غریبه‌ها همش می‌پرسیدن: خوبی؟

+می‌خواستی لبخند بزنی؟
-نه، نه وقتی فهمیدم دارم چیکار می‌کنم. گافمن میگه ما این ماسک‌ها رو می‌زنیم تا بقیه احساس راحتی کنن...مثل تو و لباسات.

+دیگه در موردِ لباسام حرف نمی‌زنیم.
-ماسک و لباس تو یونیفرمیه که می‌پوشیش تا توی اداره با بقیه یکدست بشی.

+من نمی‌خوام یکدست باشم.
-همه تلاش می‌کنن تا یکدست باشن.

+به گمونم دلیل تیپ "هیپی" تو رو هم تعبیر می‌کنه.

-تیپ "هیپیِ" مَن؟

+تی‌شرت روستایی، موهای بلند، النگو و صندل‌های چرمی. کمکت می‌کنه تا توی دانشگاه شبیه بقیه بشی.
-درسته.

+اگه کسی نگاهت نمی‌کرد چی می‌پوشیدی؟
-احتمالاً هیچی، تو چطور؟

+همین لباس رو می‌پوشیدم.
-چه غم انگیز.


Mindhunter Season 1 Episode 8