یک بار ، در هستی بی نهایت ، شماره ناپذیر در زمان و مکان ، به مخلوقی روحانی ، به هنگام آمدنش به زمین ، قدرت گفتن این کلام داده شد که : " من هستم و دوست میدارم " یکبار ، تنها یکبار ، لحظه ای از عشق "زنده" به او داده شد و به خاطر آن زندگی زمینی به او داده شد ، و با آن زمان ها و فصول . و آن خلق سعادتمند این هدیه بی بها را رد کرد ، گرامیش نشمرد و دوستش نداشت ، حقیرش شمرد و سنگدل ماند . چنین آدمی ، پس از ترک این خاکدان ، آغوش ابراهیم را میبیند و با ابراهیم سخن میگوید ، آنگونه که در مثل مرد دولتمند و ایلعازر آمده است و بهشت را نظاره میکند و میتواند به سوی خداوند برود . اما درست همین عذاب اوست که ، بدون مهر ورزیدن به کسی سر به آستان خداوند بردارد ، به نزدیک کسانی آورده شد که مهر ورزیده اند و او مهرشان را حقیر شمرده است . چون او به روشنی می بیند و به خودش میگوید : "اکنون به شناخت رسیده ام ، هرچند که حالا تشنه دوست داشتن هستم ، در محبت من عظمت و فداکاری نخواهد بود ، چون زندگی خاکی من به پایان رسیده .." زندگی دیگری برایم نیست و وقت دیگری در میانه نخواهد بود !
+ برادران کارامازوف - داستایوسکی
- ۰ نظر
- ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۰