تواضع های ظالم مکر صیادی بود بیدل...
که میل آهنی را خم شدن قلاب میسازد!
{ بیدل دهلوی }
- ۱ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۲
تواضع های ظالم مکر صیادی بود بیدل...
که میل آهنی را خم شدن قلاب میسازد!
{ بیدل دهلوی }
سالهاست که گفته میشود زبان مورد استفاده برای توصیف گرایشهای تیپ، گاهی باعث تشتت و سردرگمی ناخواسته میشود؛ چون بیشتر ما کلماتی مثل برونگرا و درونگرا را شنیدهایم و معنایی را از آنها استنباط میکنیم که منطبق با معنای مورد استفاده در تیپشناسی نیست. مثلا خیلیها فکر میکنند درونگراها افرادی خجالتی و گوشهگیرند و برونگراها معاشرتی و پرحرف. این تعریف، نه بسنده است و نه دقیق. بسنده نیست، چون این بعد از تیپ شخصیت، چیزهایی به مراتب بیشتر از صرف میزان تمایل افراد به تعامل اجتماعی دارد. و دقیق نیست، به این دلیل که برخی برونگراها خیلی خجالتیاند و برخی درونگراها خیلی معاشرتی و خونگرم. این تمایزات در قسمتهای بعدی و پس از بحث عمیق دربارهی ویژگیهای تیپ، روشن خواهد شد. اما عجالتا سعی کنید تا جایی که میتوانید، پیشفرضهای احتمالی را دربارهی معنای این کلمات، کنار بگذارید.
برای شناخت دیگران، نخست باید خود را بشناسی.
این گفتهی قدیمی بهویژه در مورد آشنایی با تیپهای شخصیتی مصداق دارد. پس نخستین کاری که باید بکنید، درک مفاهیم تیپ است؛ تا حدی که بتوانید تیپ شخصیتی خودتان را بهدقت مشخص کنید. خواندن این مطالب را یک رشته ماجراهای آموزشی تلقی کنید. هر چند لازم است یک رشته اصول بنیادی را درک کنید، شما هم مثل میلیونها نفر دیگر متوجه خواهید شد که خواندن، فکر کردن و صحبت کردن دربارهی تیپهای شخصیتی، کاری جالب و مفرح است.
حال، مطالعه دربارهی چهار بعد تیپ را آغاز میکنیم تا معلوم شود کدام ویژگیها بیشترین هماهنگی و تناسب را با شما دارند. ما برای کمک به شما، سوالات متعددی را مطرح کردهایم که منعکس کنندهی تفاوتهای موجود میان قطبهای متضاد است. بخش اعظم مطالبی که دربارهی ویژگی خود میخوانید، ظاهرا در مورد شما درست است؛ اما برای این که دقیقا تمایز قائل شوید، ویژگیها در قالب اصول کلی ارائه شده که در واقع، معرف حدود نهایی است. سعی کنید در هیچ موردی روی یک مثال خاص برای یک ویژگی تمرکز نکنید؛ بلکه توجه خود را به یک الگوی رفتار معطوف کنید که در مقایسه با نقطهی مقابل آن، به شکلی پیگیرتر و باثباتتر، شبیه به شماست. حتی اگر یک مثال دقیقا شبیه شما به نظر رسید، قبل از این که تصمیمی بگیرید، ببینید آیا بقیهی مثالها هم با شما هماهنگی دارد یا نه.
+هنر شناخت مردم | پل دی تیگر | محمد گذرآبادی | 312 ص
+مثل این که شما زیاد فیلم های اکشن میبینید...
-و شما فیلم های وقیح!
+سگ کشی | بهرام بیضایی...
مژده شمسایی بعضی جاها خیلی بد بازی میکنه و بعضی جاها عجیب خوبه...
تو این سکانس فوق العاده ست....
+ خب دیلاق از پنجه بکس خوشت میاد نه؟
و بهرام بیضایی از معدود آدم های دنیاست که بهشون حسودیم میشه...
آدمهایی که بیخداحافظی رها میکنیم، روابط انسانی که پایانشان نقطه نمیگذاریم و دوستیهای گرمی که بیهوا معلق میگذاریم مثل تفنگ چخوف بر دیوار زندگی ما آویزان میمانند، آماده شلیک، و وبال و سنگین.
+نفیسه مرشدزاده
مارتین و بینا راثبولت که الان بیش از سه دهه است با هم ازدواج کردن اونقدر به هم نزدیک اند که بچه هاشون اونا رو به یه اسم صدا میکنند...ماربینا.
مارتین
که موفق به تهیه میلیونها فراورده فناوری و سرمایه گذاری های دارویی شده
نمیتونه زندگی رو بدون بینا تصور کنه. برای همین بینا۴۸ رو ساخت یک ربات که
با خاطرات، باورها و ارزش های بینای واقعی طراحی شده.
مورگان فریمن: خب چرا میخوای یه کپی از بینا درست کنی؟ هدفت از این کار چیه؟
مارتین:
هدف ما از انجام این پژوهش این بود که عشق رو برای کسانی که به زندگی یا
به اشخاص دیگه ای مهر میورزند تا آینده بینهایت جاودانه کنیم.
از
طرف دیگه میخوایم خاطراتمون و بسته های ذهنیمون برای نوه ها و نتیجه هامون
به صورت ابزاری ارتباطی با ما باقی بمونه حتی اگه بدن هامون نتونند برای
همیشه دوام بیارند. این آزمایش نهایتا برای اینه که ما انسان ها بتونیم مرگ
رو فریب بدیم.
مورگان، ما فکر میکنم کاری که داریم با این آزمایش انجام
میدیم بخشی از فعالیت صف طویلی از انسان هاست که همیشه سعی کردند از خیانت مرگ به
زندگی جلوگیری کنند...ما در وهله اول از جنگل اومدیم بیرون تا دیگه نیازمند رحم
حیوانات نباشیم و بعد واکسیناسیون رو توسعه دادیم تا از بیماری ها فرار
کنیم.
بنابراین فکر میکنم که وظیفه صنعت پزشکی و صنعت فناوری زیستیه که مرزهای مرگ رو در آینده عقب و عقبتر برونه.
مورگان
فریمن: بنابر شماری از فلسفه ها یکی از چیزهایی که ما رو از ماشین ها
متمایز میکنه چیزیه که مصریان اون رو "کا" می نامیدن و ما اون رو به عنوان
"روح" میشناسیم. نظر تو در این مورد چیه؟
مارتین: چندین دهه زمان میبره تا پیشرفت های بعدی
در زمینه آنچه که من و بینا خودآگاهی سایبری میدونیم با استفاده از
کامپیوتر ها به بازسازی ذهن انسان بپردازه تا معلوم بشه که روح با اون
تفاوتی داره یا نه...امروز کسی نمیتونه به این سوال جواب بده. پس این سوالی
نیست که من و تو هم قادر به پاسخگوییش باشیم.
فقط در موارد استثنایی یک زبان خارجی تبدیل به
زبان خودمونی یه شخص میشه..ممکنه ما اطلاعات منطقی زیادی درمورد اون زبان
داشته باشیم..ما ممکنه بتونیم از اون برای بحث درباره ی پیچیده ترین
مشکلاتمون استفاده کنیم.. دامنه ی لغت وسیعی داشته باشیم..ولی مسئله
اینجاست چه طور میتونیم به اون چه که عمیقا بین کلمات هجاها و حروف جدا
پنهان شده برسیم؟
چطور میتونیم میراث فرهنگی اون زبان رو کشف
کنیم؟ چطور میتونیم ارتباطش رو با تاریخ، سیاست، فرهنگ و زندگی روزمره پیدا
کنیم...چطور میتونیم به همه ی چیزایی که روح یک زبان رو ایجاد میکنند پی
ببریم؟ معانی فرازبانی یا حتی ابعاد ماوراءالطبیعه اش رو؟
طبق
نظر الیوت، شعرغیرقابل ترجمه است... ولی آیا لزوماً حق با الیوته؟ یک
مترجم رو تصور کنید که میتونه همه ی علم و اطلاعات ممکن که درباره ی کلمات
یا یک زبان وجود داره جمع کنه...مترجمی که حافظه ای نامحدود داره و میتونه
ازش در هر زمانی استفاده کنه..یه کامپیوتر میتونه چنین چیزی باشه.
اینقدر تو این مدت (از به اصطلاح دوستانم) رفتارهای عجیب و زشت دیدم که جدی جدی باید شبیه شلدون به فکر تنظیم قرار داد قبل از شروع رفاقت باشم...
فکر میکنید تا چه اندازه به نگاهی فارغ از جنسیت در روابط اجتماعیتون رسیدید؟...اصلاً به نظر شما چقدر داشتن چنین نگاهی لازمه و اگه در یک جامعه سالم تر زندگی میکردید (با شهروندانی که از سلامت روان مناسب تری برخوردار بودند) تا کجا این دیدگاه رو عملی میکردید؟
(به ظاهر سوال ابلهانیه و پاسخ مشخصی هم داره /شاید هم نداشته باشه/ اما فکر میکنم برای جواب دادن به این سوال باید در شرایط خاص و موقعیت های ویژه ای به خودمون نگاه کنیم. منظورم نقاطیه که به چالش کشیده شدیم. نگاه کردن به احساساتی که در چنین موقعیتهایی در وجودمون جوشید یا فکری که به ذهنمون خطور کرد، وقتی: کسی شماره ای بهمون داد، دیدن کسی که دوست داشتیم در موقعیتی عجیب و در حال ارتباط برقرار کردن با شخصی که نمیشناختیم، مورد توجه قرار گرفتن توسط جنس مخالف (نه مهرورزی عاشقانه)، دیدن آدمها در پست ها و شغل ها و یا انجام کارهایی به ظاهر نامناسب با جنسیت و.....)
"روزی که زن شدم" فیلمی در سه اپیزود با فیلمنامه ای از محسن مخملباف و به کارگردانی مرضیه مشکینی ست. نام فیلم از این جمله ی مشهور سیمون دوبووار برگرفته شده است: «یک انسان زن زاده نمیشود، بلکه تبدیل به زن میشود»
فیلم "روزی که زن شدم" موقعیت زنانی را که درگیر مشکل زن شدن در یک جامعه مذهبی/سنتی هستند نمایش میدهد زنانی که نه لزوما به خاطر منفور بودن که گاهی حتی به خاطر شکل نادرستی از دوست داشته شدن زندانی خانهها و جامعه بسته شدهاند و برای رسیدن به استقلال فردی و حضور اجتماعی باید از همه چیز بگذرند.
داستان اول، داستان حواست؛ دختری در جشن تولد نه سالگی اش. تا پیش از این،
حوا که کودک محسوب می شده است، اجازه داشته آزادانه با نزدیکترین دوستش که
یک پسر است، بازی کند اما از امروز به بعد، او باید چادر به سر کند؛ حجابی
که قرار است او را از نگاه مردان محفوظ دارد. او دیگر حق ندارد روی پشت بام برود یا با پسران هم سن و سالش بازی کند.
حوا با لحنی کودکانه از بزرگترانش میپرسد این همه تغییر برای چیست و مگر در یک شب چه اتفاقی افتاده است؟ و خب مشخص است که تنها جوابی که شنیده میشود این است که او دیگر بزرگ شده است!
به هرحال این دگرگونی و پا گذاشتن او به دنیای زنان، قرار بوده است با طلوع آفتاب،
رسما اتفاق بیفتد؛ اما در اثر سماجت دخترک مادر و مادربزرگ به او تا ظهر فرصت می دهند.
آنها چوبی را عمود بر زمین در خاک فرو می کنند و به حوا می گویند که وقتی
سایه چوب از زمین محو شود، دوران کودکی او به پایان می رسد. حوا برای پیدا کردن پسرک به خانه شان میرود ولی از آنجا که حالا آن پسربچه بایستی تکالیف مدرسه اش را انجام دهد، اجازه خروج از خانه را ندارد. بنابراین حوا از خلال یک پنجره با پسر رابطه می گیرد. آن ها با سختی و مرارت یک آبنبات چوبی را با هم میخورند.
حوا، برای آن که زمان را از دست ندهد، مدام تکه چوب را در زمین فرو میبرد تا سایه آفتاب را اندازه بگیرد، اما سرانجام خود ِ مادر با لباس پوشیده (چادر) که سمبل دوره انتقال حوای کوچک به زنانگی است، سر میرسد. انتخابی در کار نیست. چیزی که حوا از دست میدهد اول کودکی و بعد آزادی اوست.
اپیزود دوم با تصویری آغاز می شود که در آغاز، به نظر سوررئال و غیرواقعی می رسد؛ اما به زودی می فهمیم که توضحی منطقی برای آن وجود دارد. یک دسته زن که همه سراپا سیاه پوشیده اند، با حدت و سراسیمه سوار بر دوچرخه، در جاده ای ساحلی رکاب می زنند. یک مرد خشمگین، سوار بر اسب، زنی را که سردسته دوچرخه سواران است و آهو نام دارد، تعقیب می کند. ما شاهد یک مسابقه دوچرخه سواری زنانیم و شوهر آهو با شرکت او در این مسابقه موافق نیست، اول با دلواپسی داد می زند (آهو نباید با آن پایش که آسیب دیده است، پدال بزند) و بعد فریادهایش تهدیدآمیز می شوند (دوچرخه مرکب شیطان است و او آهو را طلاق خواهد داد). آهو همچنان به پدال زدن ادامه می دهد و شوهرش سرانجام به کمک سایر اعضای خانواده که به او پیوسته اند، به زور او را به ایستادن وادار می کند.
شخصیت اصلی این اپیزود دقیقا در وضعیت یک آهوی مورد تهاجم قرار گرفته است، اما نه به وسیله گله ای از گرگ ها که توسط مردانی آشنا. انتخاب نام شخصیت اصلی هوشمندانه بوده است!
خود مسابقه دوچرخه سواری که در آن دهها زن شرکت کرده اند و در یک جاده ساحلی در حال سبقت از همدیگرند، هم یک وزن تمثیلی مییابد. به این دلیل که با همه سرعتی که این زن ها در حال دوچرخه سواری دارند، نظر فیلم این است که این دوچرخه سواران به هیچ کجا نمی روند، چرا که آنها مدام در محاصره تمثیلی دریا هستند.
در اپیزود اول حوا توسط زنان (مادر و مادربزرگش) مورد آزار و اذیت قرار میگیرد اما در اپیزود دوم این مردان هستند که به صورت مستقیم آهو را تحت فشار قرار میدهند. اگرچه زنان دیگر هم با نگاه کردن و کاری نکردن (و حتی پیشی گرفتن از او) به این امر کمک میکنند.
قصه
سوم، مانند اپیزودی از یک فیلم کمدی صامت آغاز می شود. پسر جوانی صندلی
چرخدار پیرزنی سرزنده و سرحال را هل می دهد. پیرزن پسر را به مغازه هایی
هدایت می کند و از هر کدام چیزی می خرد. یک یخچال، یک تلویزیون، میز، چندین
صندلی و ... چیزی نمی گذرد که پیرزن سردسته گروهی از پسربچه هایی می شود
که با گاری های دستی پر از وسایل، پشت سر او راه می روند.
به زودی می فهمیم پول زیادی به او ارث رسیده است که می خواهد تا فرصت دارد،
خرجش کند و همه چیزهایی را که در دوره تأهلش نمی توانسته بخرد، برای خود
بخرد. صحنه با تصویری فلینی وار پایان می گیرد که تعریفش نمی کنم تا لحظه
دیدنش را برایتان خراب نکنم. این تنها جایی است که فیلم از دنیای موجه و
قابل هضم فاصله می گیرد و پا به جهان فانتزی می گذارد اما داستان به درستی و
زیبایی به این صحنه ختم می شود.
معصومیت کودکانه، گذشت زمان، حاکمیت بزرگسالان و اینکه نیروهای اجتماعی چقدر اجتناب ناپذیرند و جملگی روی زندگی ما سنگینی می کنند و بسیاری نکات دیگر، با بک نکته سنجی عمیق و با بیانی ساده در این فیلم مطرح شده اند. اما کلمه کلیدی فیلم روزی که زن شدم «غیرقابل اجتناب بودن» است. هر سه داستان تاملی هستند بر روی تقریبا غیر ممکن بودن گریز زنها از نقشی که بر آنها تحمیل شده است .»
داستان فیلم هیچ جایی مکث نمی کند که توضیح اضافه بدهد. شخصیت ها هم هرگز تلاش و تقلایی برای توضیح وضعیت خود و دفاع از مظلومیت یا توجیه واکنش های خود نمی کنند. مثلا زن داستان دوم، فقط تندتر و تندتر پدال می زند. دختر کوچک با آنکه دارد همبازیش را از دست می دهد، سر به زیر و بدون اعتراض، به مادر و مادربزرگش اعتماد می کند و می پذیرد که باید مانند آنها خود را از نگاه مردانی که عضو خانواده نیستند، محفوظ بدارد.
تنها زن پیر است که پیروزمندانه، هدفش را دنبال می کند و به نظر می رسد که
خود را از این چرخه رها کرده است. هر چند او هم هنوز این عادت را حفظ کرده
که با دیدن مردان، شال خود را روی صورتش می کشد با اینکه مدت هاست دیگر
قابلیتش را برای فریفتن مردی با زیبایی اش از دست داده است. این حرکت،
انگار تنها یک یادآوری است به خودش که یک زن است و باید در حیطه قوانین
معینی حرکت کند. بند، ناگسستنی شده است.
این فیلم اولین ساخته مرضیه مشکینی بوده است. طبیعی ست که فیلم از نظر فنی ضعف های اساسی دارد که بازیگردانی ضعیف بازیگران کودک در اپیزود اول مهم ترینشان است. دیالوگ های قسمت اول ناپخته اما ایده های اپیزودهای اول و دوم تازه و هیجان انگیزاند.
با تمام این حرف ها، فکر میکنم در نهایت چیزی که بیشتر از همه اهمیت دارد نفس وجود این فیلم در سینمای ایران با چنین نگاه عمیق و همه ی این دغدغه های ارزشمند است.
+زنها به لحاظ اخلاقی چیزهای زیادی به من یاد دادن..میدونم کلمه "زنها" یه کم...
-یه کمی عوامانه ست....
+آره..احمقانه ست که آدم چند مورد خاص رو به همه تعمیم بده..ولی هر دختری که دیدم برام یه چالش اخلاقی جدید رو ایجاد کرد که من یا ازش بی اطلاع بودم یا قبلش هرگز مجبور نبودم به عینه باهاش مواجه بشم...تو هر مورد مجبور شدم رفتارهای خاصی رو در پیش بگیرم...که منو از رخوت اخلاقیم بیرون میکشیدن...
-میتونستی بر جنبه های اخلاقی تکیه کنی و جنبه های فیزیکی رو ندیده بگیری؟
+آره...ولی جنبه های اخلاقی هیچوقت خودشون رو نشون نمیدن اگه...
My Night at Maud's 1969 Éric Rohmer Drama/Comedy-drama ‧ 1h 50m
+همیشه مشکوک بودم که تاریخ اصلاً معنایی داشته باشه...با اینحال شرط میبندم که داره؛ پس در یک وضعیت پاسکالی قرار دارم.
فرضیه الف اینه: نظام اجتماعی و سیاست بی معنی اند.
و فرضیه ب : تاریخ معنی داره.
اصلاً مطمئن نیستم که فرضیه ب محتمل تر از فرضیه الف باشه..حتی فکر میکنم حالت عکسش محتمل تره..اصلاً بیا فرض کنیم فرضیه ب ده درصد شانسِ درست بودن داره و فرضیه الف نود درصد..با این وجود چاره ای ندارم جز اینکه فرضیه ب رو انتخاب کنم چون فقط در این فرضیه ست که تاریخ و البته زندگی بامعناست...بهم اجازه میده به زندگیم ادامه بدم.
اما اگه من روی فرضیه الف شرط ببندم و فرضیه ب درست باشه. با وجود احتمال بیشترش فقط فرصت زندگیم رو دور ریختم...من مجبورم فرضیه ب رو بپذیرم تا زندگی و اعمالم رو توجیه کنم...با وجود اینکه میدونم نود درصد احتمال داره من اشتباه کنم. ولی اهمیتی نداره...
- به این میگن امید ریاضیاتی...سود بالقوه بخش بر احتمال...با فرضیه بِ تو، اگرچه احتمال ناچیزه..ولی سودِ ممکن بی نهایته...
در مورد تو، معنایی برای زندگی
و در مورد پاسکال، رستگاری ابدی...
My Night at Maud's 1969 Éric Rohmer Drama/Comedy-drama ‧ 1h 50m
به غیر از انسان هایی که زندگی شان شکل خاصی ندارد باقی انسان ها به یکی از سه شکل زیر زندگی میکنند.
1.زندگی فیلسوفانه: آن شکل از زیستن که انسان با استفاده تجربیات شخصی و اطلاعات موثق دیگران اما تنها با کمک گرفتن از قوه تعقل خود برای زندگی اش تصمیم میگیرد.
2.زندگی دیندارانه: زندگی بر اساس آموزه های دین و دستورات پیشوایان فرقه ها و مسالک مختلف.
3.زندگی عارفانه: زندگی مطابق احساسات و شهود شخصی.
هرکس ممکن است بنابر دلایلی و یا حتی بدون هیچ دلیلی یکی از این شکل ها زندگی را انتخاب کند اما سوال مهم این است که آیا ممکن است این شکل ها با هم قابل جمع باشند؟ از نگاه من خیر.
ممکن است هر کدام از این راه ها در قسمتهایی مسیر مشترکی داشته باشند اما همیشه در نقاط مهمی راه شان از هم جدا میشوند. آنوقت تنها انسان هایی که چشم هایشان را بسته اند و گوش هایشان را گرفته اند میتوانند ادعا که هم اینند و هم آن.
از نظر من مهمترین مسئله در مورد کتاب خوندن تاثیر مشهودیه که روی شخصیت ما میگذاره. البته منظور من تاثیر پذیرفتن به هر شکل و از هر کتابی نیست. ایده آل ترین شکل شاید این باشه که کتاب ابزاری در اختیارمون قرار بده که به وسیله ای اون ها، خودمون چیزی به خودمون اضافه کنیم یا شروع به کنده کاری روی شخصیتمون کنیم.
وقتی کتابی رو میخونیم، وقتی حتی یک صفحه از کتابی رو میخونیم باید با کسی که اون یک صفحه رو نخونده تفاوتی پیدا کنیم. یعنی به واسطه خوندن همون یک صفحه گفتار، رفتار یا ذهنیتمون تغییری کرده باشه..وگرنه خوندنش فایده چندانی نداشته. (البته یک شکل تاثیر هم پس از خوندن تمام صفحات، کنار هم قرار گرفتن تمام تکه های پازل و فهمیدن کلیت به وجود میاد) آدمهایی رو دیدم که در طول سال ها کتاب های نسبتاً زیادی خوندند با این وجود تفاوت چشم گیری با آدم قبلی پیدا نکردند. نه افکار، و نه گفتار و رفتارشون بیانگر کتاب هایی که خوندن نیست. یکی از دلایل این مسئله میتونه بد خوندن باشه. یعنی دریافت نکردن یا درست دریافت نکردن چیزهایی که باید جذب میشده.
شاید به آدم های قدیمی برخورده باشید که در طول زندگی شون فقط یک کتاب ارزشمند خوندند اما اون کتاب چنان به جانشون نشسته که در هر کلام و در هر گفتارشون نمود پیدا کرده. کسی که سعدی میخونه، کسی که خوب سعدی میخونه نمیتونه آدم بی اخلاق یا بی ادبی باشه. کسی که درست مولانا میخونه نمیتونه آدم ادیب و صاحب فکری نباشه. و البته کسانی که سال ها دیوان حافظ یا شاهنامه ی فردوسی رو خوندند صاحب ویژگی های بارز دیگه ای میشن. به احتمال قریب به یقین.
نکته دیگه اینه که برخلاف تصور بعضی از کتابخون ها، خوندن رمان خوب و مخصوصاً شاهکارهای ادبیات وقت تلف کردن نیست، حتی اگر صرفاً روایت کننده داستان چند شخصیت معمولی باشند. ما در یک رمان معمولی با چند شخصیت و در یک اثر قوی با زندگی ده ها شخصیت آشنا میشیم، در موقعیت های مختلف قرار میگیریم و بدون هزینه دادن در زندگی واقعی به تجربه های ارزشمندی میرسیم. رمان خوب به شخصیت انسان قوام میده و باعث پختگی بیشتر میشه.
البته گاهی حرف های نویسنده برای ما تکراری خواهد بود و ما نمیتونیم دریافت تازه ای از چیزی که خوندیم حاصل کنیم ولی باز هم به خاطر برخورد بادقت با کلمات و عبارت های جدید یا مرور کلماتی که به خاطر داشتیم و با افزایش دایره لغات به وزن شخصیت ما افزوده میشه.
دلیل اصلی تاکید من روی تاثیر مشهود اینه که ما روی اون کنترل داریم. قطعاً کتاب خوندن تاثیرات نهان و پنهان گوناگونی هم داره که آدمهای ریز بین به سادگی متوجه اش خواهند شد. اما این یک شکل تاثیر ناخودآگاه و تقریباً غیرقابل بررسیه. اما تاثیرات مشهود قابل کنترل، پیگیری و شکل دادن هستند. ما برای پیشرفت در هر کاری نیاز به رکورد گیری داریم. اینجا منظورم کمیت مطالعه نیست. در سال های ابتدایی خوندن به جای تمرکز بر روی تعداد صفحه یا تعداد کتاب هایی که میخونید، روی کیفیت خوندنتون تمرکز کنید.
اما نشونه ی باکیفیت خوندن چیه؟ همون چیزی که تمام این مدت راجع بهش حرف زدم. تاثیر مشهودی که بر روی شخصیتمون باقی میگذاره!
اگر خیلی در تماشای خودتون ماهر نیستید از یک آدم باتجربه تر بخواهید تغییرات رو رصد کنه و مطلعتون کنه. سعی کنید مطالعه تونو آگاهانه کندتر کنید. یادداشت برداری از مطالب تازه و جالب رو فراموش نکنید (حتی اگه قراره اون یادداشت ها رو دور بریزید!) برای هر مطلبی که میخونید دنبال مصداق باشید در دنیای واقعی. به میزان دریافتتون از هر خطی که میخونید توجه کنید. به غیر از وقت هایی که برای سرگرمی میخونید دائماً و بی وقفه از خودتون بپرسید این کجا به کارم میاد؟ کجا میتونم از این استفاده کنم؟ اگاهی داشتن از کاربرد باعث ساده تر شدن فرآیند ذخیره اطلاعات در مغز میشه.
باز هم تکرار میکنم. به میزان دریافتتون از هر کتاب، از هر صفحه و از هر خطی که میخونید دقت کنید! شاید این بهترین راه برای روشن شدن راه آینده زمینه مطالعاتی و کتاب هایی که قراره بخونید باشه.
دیشب داشتم فکر میکردم چه همزمان تمام پناهگاههایی که به روزگار سختی در آنها پناه میجستم، بیاعتبار شدهاند. نه کتاب خواندن آرامم میکند، نه فیلم دیدن و نه حتی خوردن. گویی ناگهان دستی آمده و هرآنچه که روزی باعث تسلی بود، بی برکت ساخته باشد. شب با خیال بیپناهی خوابیدم.
صبح اما نگاه کردم به خودم و دیدم چه آزادیِ غریبی پشت این بی حفاظ شدن است. پیش از این انگار رنج میآمد و من در آن سنگرهای آشنا، پناه میگرفتم تا بگذرد. شکلی از شرطی شدن که پنداری وادارم میکرد برابر درد، به شکل مشخصی واکنش نشان دهم؛ نوعی از اسارت که تسکین بود نه مداوا. حالا به یمن این بی اعتباری، باید راه حل جدیدی جستجو کنم. چیزی بیرون از دایرۀ عادات قدیمی، روشی که برایم آشنا نیست.
این یعنی ماجرا جستن، ماجرا ساختن و به ناشناخته سرک کشیدن. بعد میدانی در این جهان جدید، آزادی که هر چه باشی، بایدی در کار نیست، بایدها ناکارامد شدهاند: کهنه، فرسوده و ممکن است که رها شد. آن حس بیپناهی شاید بهای این آزادی است، این دگرگون شدن.
با خودم فکر کردم به قول بامدادِ خسته: به جان منت پذیرم و حقگزارم.
+امیرحسن کامیار
در این روزهای بی حوصلگی...و در دورانی که فیلمهای واقعاً کمی بهم میچسبه تماشای تک تک آثار پدرو آلمادوار برام شبیه معجزه میمونه. داستان و ایده ی بدیعی وجود نداره اما امان از پرداخت هاش...
Movies
Alfred Hitchcock
Pedro Almodóvar
Serials
Dark German thriller series 8.8/10IMDb Season 1
The Marvelous Mrs. Maisel American comedy series 9/10IMDb Season 1
House of Cards American web television series 9/10 · IMDb Season 5
The Story of God with Morgan Freeman American television series 8.1/10IMDb Season 1
Music
MONO
Coldplay
BBC Radio 2: Your Hundred Best Tunesِ - CD3 Vocal Classics
Books