مردم همیشه بر کسی که برای زندگی اش الگوهای شخصی اختیار میکند خشم میگیرند. چون منش خلاف عرفی که برمیگزیند باعث میشود مردم احساس خفت کنند، همانند موجودات عادی. (نیچه)
+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه
- ۱ نظر
- ۱۱ آذر ۹۶ ، ۰۰:۵۴
مردم همیشه بر کسی که برای زندگی اش الگوهای شخصی اختیار میکند خشم میگیرند. چون منش خلاف عرفی که برمیگزیند باعث میشود مردم احساس خفت کنند، همانند موجودات عادی. (نیچه)
+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه
واقعاً بهتر است گاهی به جای حرص خوردن زیاد، تنها همین سه کلمه جادویی را با خودمان زمزمه کنیم: "خلایق هرچه لایق".
باور همونقدر مسیر رو روشن میکنه که چشم بند!
+جزء از کل | استیو تولتز | پیمان خاکسار | 656 صفحه
در روانشناسی وجودی چهار تجربه است که آگاهی برای آنکه زندگی اصیل بیابد، لازم است نسبتش را با آنها پیدا کند؛ «تنهایی، پوچی، مرگ و آزادی»
تنهایی وجودی اما "تنها ماندن" نیست
طرد شدن نیست
با خود بودن است.
"تنها بودن" است
+دکتر فرزاد گلی
+بی اندازه برام جالب بود وقتی با این متن مواجه شدم. چون در دوسال گذشته به شکل واضحی درگیر هر چهار موضوع بودم بدون اینکه مستقیما از منابع روانشناسی وجودی مطالعه ای داشته باشم یا از این چهار تجربه به عنوان ارکان اصلی آگاهی خبر داشته باشم. و این منو بیشتر از گذشته مطمئن کرد که اگه در مسیر درستی قرار داشته باشی در نهایت به نتایج نسبتاً مشخصی میرسی..یا حداقل دغدغه هات در محدوده معینی قرار خواهد داشت.
من یک تربیت فرهنگی رادیکال دارم؛ به من آموختهاند جلوی هر چیزی یک علامت سوال بگذارم. این زیر سوال بردن همه چیز، پایه و اساس سینمای مرا تشکیل میدهد.
+لارس فون تریه
قابل معاشرت ترین آدمها برای من کسانی هستند که قدرت تفکر نقادانه دارند. اگه با آدمی که تا حد قابل قبولی صاحب این مهارت هست بر حسب اتفاق هزار (بله تایید میکنم حتی هزار) مشکل و اختلاف نظر هم داشته باشی، تک تک شون قابل بحث و گفتگو و درنهایت حل کردن هستند. اما کافیه با کسی که این توانایی رو نداره به یک مشکل بربخوری...
به نظر من،چیزی به نام "باور" در مخیله کسی که قدرت تفکر انتقادی داره نمیگنجه. اون تک تک تفکرات و احساساتش رو زیر تیغ استدلال برده و از فیلتر منطق عبور داده و خروجی اینها یک طرز فکر شفاف و قابل بحثه (دقت کنید که نگفتم لزوماً درست)...یک آدم با قدرت تفکر انتقادی مستقل از محیط و شرایطی که در اون رشد کرده فکر میکنه و تصمیم میگیره و برای هر انتخابش دلیل موجهی داره. چنین آدمی میتونه به راحتی در مورد افکار و احساساتش توضیحات قابل فهم و درک بده و این ارتباط رو بسیار سادهتر میکنه.
بفهمیم که باور قابل درک نیست. باور قابل انتقال به دیگری نیست. باور به هیچ دردی به جز فرار از ناآگاهی ها یا بزدلیهامون نمیخوره. حتی اگه بر حسب اتفاق این باور درست باشه وقتی دلیلی براش نداریم کوچکترین ارزشی نداره.
با وجود همه ی اینها شخصاً در تمام زندگیم تنها با دو یا سه نفر مواجه شدم که تا حد قابل قبولی صاحب چنین توانایی بودند. خبر خوب اینه که این مهارت اکتسابیه و برای بدست آوردنش هم راههای مختلفی وجود داره. برای بعضیها در طول سالها و در اثر تجربه های مختلف تقریباً ناخودآگاه شکل میگیره. راه کوتاه تر خوندن کتابهاییه که در این زمینه نوشته شدن.
اما اگه مطالعه هم براتون به هردلیلی وقتگیره، خبر خیلی خوب اینه که علی مراد در حال منتشر کردن نتیجه مطالعات و تجربههای شخصیش در قالب پادکست های 20 دقیقهایه. پیشنهاد نه...توصیه اکید میکنم به این فایلهای صوتی گوش کنید، بحث ها رو دنبال کنید و بعد اگر احساس کردید مفیده برای مهم ترین آدمهای زندگی تون هم ارسالش کنید...ریشه بزرگترین مشکلات شخصی و اجتماعی ما در نداشتن این مهارته. باور کنید یا نه.
https://t.me/Radiosang
Radiosang@ یا
"آنچه را که غوغا روزی بیدلیل باور داشته است، چه کس میتواند با دلیل واژگون کند؟"
این از تکاندهندهترین گُزینگویههایِ نیچه است. هستند کسانی که هر جایی و برایِ هر کسی میخواهند روشنگری کنند، و روشنگری را دوایِ هر دردی میدانند. ایشان چنین میانگارند که جهل به باورهایِ غلط دامن میزند و با دانش میتوان درهایِ حقیقت را به رویِ جاهلان گشود. غافل از اینکه جهل فقط از کمبودِ آگاهی پدید نمیآید. یعنی چنین نیست که با آموزشِ همگانی بتوانی کارخانهیِ تولیدِ روشنفکر و فیلسوف و دانشمند به راه بیندازی و جهل را ریشهکن کنی. این تصوری باطل است که همه از جهل و ظلمت گریزاناند و جاهلان نیز بیخبر از جهلِ خویشاند و همین که جرقهای از علم ببینند بیدرنگ به صفِ دوستارانِ حقیقت خواهند پیوست. نه! اینگونه نیست.
بسیاری با جهل، زاده میشوند و جهلِ خود را شرفِ خود میدانند. مهم نیست که بر جهلِ خود چه نامی میگذارند؛ مهم این است که جهل را میخواهند و بر آن پای میفشارند. بارها دیدهام روشنگران را در حالِ روشنگری، آنجا که سایهیِ جهل بر همهچیز سنگینی میکرد. روشنگر میکوشید به جاهل بگوید که حقیقتِ به این روشنی را بنگر و آگاه شو. و بهراستی حقیقی که میگفت چون خورشید میدرخشید و روشن بود. امّا جاهل از جهلِ خودش دست نمیکشید. روشنگر نیز همچنان زور میزد و عرق میریخت. روشنگر از جاهل در شگفتی بود و من از روشنگر در شگفتی که چهگونه از خود نمیپرسد: آیا کوششِ من بیهوده نیست؟ کسی که خورشید را نمیبیند، یا نابیناست یا نمیخواهد ببیند یا میبیند و خورشید را نمیخواهد، و در هر صورت میتوان پی برد که او به روشنگری نیازی ندارد.
آنکه اهلِ دانش و پژوهش است، «باور» را دستاوردِ خردورزی و آزمونگری میداند و با همین شناختی که از «باور» دارد به جنگِ باورهایِ دیگر میرود، و نمیداند که بسیاری از باورهایِ فراگیر بدونِ هیچ دلیل و برهانی در تودهها شکل گرفتهاند. بنابراین میرسیم به سخنِ نیچه که میپرسد: چه کسی میتواند باورهایِ بیدلیلِ مردم را «با دلیل آوردن» از میان بردارد و حقیقت را به آنان بباوراند؟ مردمی که برایِ باورهایشان دلیلی ندارند، چهگونه میخواهند با دلیل به جنگِ باورهایِ نهادینه در خویش بروند؟ آنچه که از آغاز بدونِ دلیل برپا شده است، هیچ دلیلی قدرتِ واژگون کردناش را نخواهد داشت. در باورهایِ بیدلیل، هیچ دلیلی، اثرگذار و کارگر نیست.
[مقدمه: 1- آمیزش اجتماعی]
واژه ی نوازش را معمولا یک تماس جسمی صمیمانه میدانند اما نوازش در عمل ممکن است شکل های متعددی داشته باشد. نوازش را میتوان هر حرکتی دانست که به رسمیت شناختن حضور دیگری را نشان میدهد. به این ترتیب نوازش را میتوان واحد اساسی عمل اجتماعی نامید. تبادل نوازش ها رفتار متقابلی را شکل میدهد که واحد آمیزش اجتماعی ست..
تا آنجا که به نظریه بازی ها مربوط است، وجود هر آمیزش اجتماعی، هرچه که باشد، بر فقدان آن مزیت زیستی دارد.
این اصل در آزمایش هایی که دکتر اس.لواین روی موش ها انجام داده نشان داده شده است نتیجه این آزمایش ها این بود که نه تنها رشد جسمی و فکری و عاطفی، بلکه رشد بیوشیمیایی مغز و حتی مقاومت در برابر لوسمی (سرطان خون) تحت تاثیر نوازش ها قرار دارند! جنبه ی مهم این آزمایشها این بود که نشان داده شد نوازش های ملایم و شوک های الکترونیکی دردناک در سلامتی جانور تاثیر مساوی دارند.
+بازی ها ( روانشناسی روابط انسانی) | اریک برن | اسماعیل فصیح
[مقدمه: 1- آمیزش اجتماعی]
توجه روانپزشکی اجتماعی به این است که در جریان عادی رشد، از وقتی که نوزاد از مادرش جدا میشود چه اتفاقی می افتد. تمام آنچه را که تا پیش از این بیان شد میتوان تنها در یک عبارت مصطلح خلاصه کرد: "اگر نوازش نشوی، روانت نابود میشود!"
بنابراین بعد از آن که دوران صمیمیت دامان مادر به پایان رسید، فرد در بقیه عمر هر روز با این معما رو به رو میشود که دست تقدیر چه شاخی سر راهش سبز خواهد کرد. یک شاخ عبارت است از نیروهای اجتماعی و روانشناختی و زیستی که مدام سد ادامه صمیمیت جسمانی به سبک دوران نوزادی میشود و شاخ دیگر تلاش مداوم اوست برای کسب مجدد آن صمیمیت.
در بسیاری از موارد فرد سازگاری نشان میدهد و یادمیگیرد تا با کمترین نوازش، حتی از نوع نمادین آن خود را راضی کند، تا جایی که گاهی حتی مشاهده یک سر تکان دادن در تایید کارهای او و به رسمیت شناختن موجودیتش، برایش کافی ست - اگر چه آرزوی اولیه او برای صمیمیت جسماتنی به همان میزان باقی مانده است.
در واقع گرسنگی محرک ایام نوزادی تا حدی تبدیل به گرسنگی "به رسمیت شناخته شدن" میگردد. با افزایش یافتن پیچیدگی های این سازش، شخص در تلاش برای به رسمیت شناخته شدن منفردتر میشود، و همین نشانه هاست که به آمیزش اجتماعی تنوع میبخشد و سرنوشت فرد را تعیین میکند.
یک هنرپیشه سینما ممکن است نیاز داشته باشد در هفته صدها تشویق و نوازش از دوستداران گمنام و غیرقابل شناسایی اش دریافت کند تا مغزش نپکد، درحالیکه سلامت جسمی و روانی یک دانشمند احتمالا تنها مستلزم دستی ست که استادی سرشناس سالی یک بار محض تشویق به پشتش بنوازد!
+بازی ها ( روانشناسی روابط انسانی) | اریک برن | اسماعیل فصیح
[مقدمه: 1- آمیزش اجتماعی]
دکتر اسپیتز متوجه شد نوزادانی که پس از تولد برای مدتی طولانی از آغوش محروم میگردند رفته رفته دچار افت روحی غیرقابل جبرانی میشوند و چه بسا سرانجام با ناراحتی های روانی ناشی از آن از پای درآیند.
آنچه اسپیتز محرومیت عاطفی مینامد میتواند مهلک باشد. این ملاحظات که به فرضیه گرسنگی محرک (stimulus hunger) در نوزاد انجامید دال برآن بود که مطلوب ترین محرک ها آنهایی هستند که از راه صمیمیت جسمی عمل میکنند. نظیر چنین پدیده ای در بزرگسالانی که در معرض محرومیت احساسی واقع میشوند هم دیده میشود.
شاید تاثیر چنین محرومیت ها آنچنان در چشم نباشد اما واضح است که میتواند منجر به روان پریشی موقت یا حتی اختلالات روانی بلندمدت شود. درگذشته دیده شده است که در محکومان به حبس های انفرادی بلندمدت، محرومیت های اجتماعی و احساسی اثراتی مشابه گذاشته اند. در حقیقت زندان انفرادی از جمله تنبیهاتی ست که حتی زندانیانی که در برابر شکنجه سخت و مقاوم بوده اند از آن وحشت دارند.
از لحاظ زیست شناختی این امکان هست که محرومیت های عاطفی و احساسی موجد تغییراتی عضوی در بدن شوند. اگر نظام فعال کننده شبکه اعصاب در ساقه مغز به انداز کافی تحریک نشود تغییراتی در جهت فساد یاخته های عصبی صورت میگیرد.
بنابراین میتوان زنجیره ای زیست شناختی فرض نمود که محرومیت های عاطفی و احساسی را (با واسطه بی توجهی) به فساد سلولی و نهایتا مرگ پیوند میدهد!
در این رهگذر برای بقای ساختمان تن گرسنگی محرک(احساسی) و گرسنگی غذایی اهمیت حیاتی یکسانی دارند.
+بازی ها ( روانشناسی روابط انسانی) | اریک برن | اسماعیل فصیح
اشتباه میکردم. حتی در صمیمی ترین رابطه ها هم اختلاف خواسته های غیرقابل مذاکره ای وجود داره. همه چیز قابل گفتگو و حل نیست. هر خواسته ای لزوماً یه انتخاب ذهنی قابل کنترل نیست.
هرخواسته میتونه یه احساس قوی یا یه نیاز غیرقابل انکار باشه.
با هر اختلافی نمیشه کنار اومد. این سرآغاز آشکار شدن فاصله هاست..
+گرتافسکی تئاتر رو رها کرد چون احساس میکرد که دیگه همه ی مردم توی زندگی روزمره شون هم دارن نقش بازی میکنند و این باعث میشه که تئاتر به یک موضوع غیر ضروری تبدیل بشه.
به نظرت عجیب نیست که اکثر پزشک ها تمام انتظاری که ما از یک پزشک داریم رو براورده میکنن؟
وقتیکه یک تروریست رو توی تلویزیون میبینی اون کاملا شبیه یک تروریسته.
ما در دنیایی زندگی میکنیم که پدر ها یا افراد مجرد، یا هنرمند ها همشون دارن انتظارات دیگران رو از اینکه یک پدر یا یک فرد مجرد یا یک هنرمند چطور باید باشند، برآورده میکنند.
اون ها طوری رفتار میکنن که انگار دقیقا میدونند که در تمامی لحظات باید چطور ظاهر بشن و به نظر میرسه که کاملا هم به خودشون اعتماد دارن...
-البته مردم در دنیای شخصی، کاملا با خودشون درگیرند.
+آره اونا
نمیدونن که باید با زندگیشون چکار کنن..همه
دارن کتاب های "راز موفقیت" رو میخونند..اقبال مردم به این کتابها واقعا جالبه، چون نشون میده که
ما چقدر کنجکاویم تا درمورد زندگی بقیه
ی افرادی که به ظاهر توی
زندگیشون موفق یا خوشحالند، اطلاعات کسب کنیم..حتی حاضریم با بازی کردن نقش اون افراد در زندگی خودمون چند لحظه ای طعم موفقیت رو بچشیم!
اما
فقط داریم حقیقت خودمون رو از دیگران مخفی میکنیم. ما
در زندگیمون کاملا دیگران رو نادیده میگیریم. ما
اغلب چیزهایی رو که دوست داریم بدونیم، نمیدونیم..حتی
در مورد نزدیک ترین دوستانمون. فرض
کن که در شرایط بدی قرار گرفتی. قاعدتا دوست داری بدونی که آیا بقیه ی دوستات
هم همچین شرایطی رو تجربه کردن یا نه. ولی
شهامت پرسیدن از هم دیگه رو نداریم.
این دقیقا یعنی اینکه از دوستت بخوای تا نقشش رو فراموش کنه. ما هیچ ارزشی برای دنبال کردن واقعیت قائل نیستیم منظورم اینه که این تاکید عجیبی که امروزه روی شغلهامون میکنیم. اون الگو و هویت گرفتن از کاری که انجام میدیم ناخواسته باعث میشه که دنبال کردن واقعیت اهمیت خودشو از دست بده. به خاطر اینکه اگه زندگیت حول این موضوع نظم پیدا کنه که میخوای توی کارت موفق بشی دیگه واست مهم نیست که دنبال چی میری، یا چه چیز هایی رو میخوای تجربه کنی دیگه ذهنت نسبت به آینده بسته میشه.
انگار خلبان اتوماتیک مغزت رو فعال کردی دقیقا مثل دکتر مادرت، اونم خلبان اتوماتیکش فعال بود وقتی که داشت مادرت رو معاینه میکرد و نتونست بجز دست مادرت چیز دیگه ای رو ببینه.
-درسته. ذهن ما متمرکز شده روی اهدافی که واقعیت ندارن. همشون رویان و قسمتی از زندگی خیالی ما هستن. بعضی وقت ها خیلی مسخرست که میبینی همه واسه خودشون هدف هایی دارند و براش تلاش میکنن. به نوعی خیلی پوچه وقتی در نظر بگیری که اصلا اهمیتی نداره که هر کسی چه خواسته ای داره، چون وقتی تمام تمرکزت روی هدفته در هر لحظه از زندگی طبق یک قانون زندگی میکنی..
اینطوری زندگی تبدیل به یک عادت میشه و به ندرت اتفاقات غیر قابل انتظاری رخ میدن و اگه تو مدت طولانی طبق یک قانون و عادت زنده باشی دیگه اصلا زندگی نمیکنی..برای همین در زبان سانسکریت، ریشه ی فعل "بودن"، رشد کردنه
یا باعث رشد شدن..
My Dinner with Andre 1981 Louis Malle Comedy-drama/Indie film ‧ 1h 51m
حرفی نمیزدم. با اینکه میدانستم این شکل از سکوت هم تکراری شده است.
بدون اینکه مخاطب خاصی داشته باشد گفت 'موقعیت تازه ای وجود ندارد. حالا هرچه بگوییم تکراری ست' برگشتم و نگاهش کردم. رو به روی فواره های خاموش نشسته بود و کافکا میخواند.
سرم را که پایین انداختم شروع به توصیفم کرد: "نگاهت به همه چیز کوتاه اما مسلط است. تو همه چیز را قبل از اتفاق افتادنش تجربه کرده ای."
او گفته بود یا..اگر بلند نشده بودم همینها را میگفت.
یک روزی و روزگاری بود که فکر میکردم قرار بر اینست که روزگار ملاحظه حال آدم را بکند و هر جا کوتاهی کردی یک ارفاقی بکند که به سلامت از صحنه حادثه بگذری. نه که فلسفه زندگی باشد، ولی باور این بود که اگر موقع امتحان دو فصل از کتاب را نرسیدی درست بخوانی، سوالها باید حتما از آن شش فصلی که خواندهای طرح شوند. اگر حواست نبود و قبل از رسیدن به گردنه حیران بنزین نزدی، ماشین باید انقدر یاری کند تا از گردنه رد شوی و بررسی به پمپ بنزین. اگر قبل از جلسه کاری خودت را آماده نکرده بودی، کارفرما هم زیاد راجع به موضوع نداند و به سلامت بجهی. مثال زیاد است: زیاد نان و شیرینی خوردی روزگار هوای قلبت را برایت داشته باشد و بیگدار که به آب زدی دستت را بگیرد و حواسش باشد که به ساحل سلامت برسی. انتظار "خوش شانس" بودن داشتم کلا از زندگی. فکر میکردم حالا دو روز با این آقای زندگی دور همیم، کلا ستارالعیوب باشد و هر جا ما کوتاهی کردیم برایمان حل کند تا این دو روزه بگذرد.
یکی از آن بزرگترین نقطههای عطف، آن روزی بود که این انتظارات بیجا کلا به سر آمد. درسهای دو سال اول دکترا تمام شده بودند و بعد هم امتحان جامع داده بودم و آقای استاد گفته بود که یک جلسهای بگذاریم با کمیته دکترا و خبرشان کنیم که تا به حال توی آزمایشگاه چه کردهایم و سوالی اگر داشتند بپرسند. جلسه را رو به راه کردم و یک سری اسلاید درست کردم که صرفا توضیح میداد که ما تا به حال اینکار را کردهایم و والسلام. سرم توی آزمایشگاه شلوغ بود و خیلی وقت صرف آمادگی نکردم. فکر کردم که حالا کار روزانه آزمایشگاه را توضیح میدهی و میرود. صبح ساعت هشت و نیم میرسیم و وسایل درست میکنیم و بعد از ظهر آزمایشها انجام میشوند و ما هم آن وسط میخوانیم و مینویسیم. توضیحش کار سختی نیست.
روز جلسه با خوشی و خرمی رسیدم و با همه سلام و علیک و صحبت کردم و اسلایدها را ارائه کردم ولی همان سوال اول را که پرسیدند، فهمیدم که روز خیلی خوبی نخواهد بود. سوالها رفتند توی تئوری انجام آزمایشها و برنامههای آینده و سوالهای ریزی در مورد برنامه من برای بررسی اثر ریزترین عوامل در نتیجه نهایی. منِ ناآماده هم در جواب تکتک سوالها گند زدم. جلسه که تمام شد و اساتید رفتند، انقدر رنگم سفید شده بود که استاد راهنمای گرامی که ده دقیقهای ساکت بود، وقتی دید در اندرون منِ خستهدل چه فغان و غوغایی است، در راه برگشت به ساختمان خودمان شروع کرد به دلداری دادن که حالا خیلی هم بد پیش نرفت ولی خودم میدانستم واقعیت چیست.
آن شب که رسیدم خانه و چند روزِ بعدش، کلا فکر جای دیگری نمیرفت به جز آن روز و مخصوصا لحظه پرسیدنِ یکی از سوالها که "این نموداری که نشون دادی با اونی که من انتظار داشتم یه خورده فرق داشت، توزیع ذرات اینجا چه جوری بود یعنی؟" و بعد تته پته خودم در جواب. اولش غر معمول را زدم که "قرار نبود" اینها از این سوالها بکنند و چرا اینها را پرسیدند. بعد به خودم گفتم که پسر جان، سرت را انداختهای پایین و بدون آمادگی رفتهای توی قفس یک سری شیر و بعد میگویی "قرار نبود" بنده را اینطوری بدرند؟
فردای جلسه اگر گفته بودند که این آقا دانشجوی مناسبی نیست و خداحافظ شما، تا آخر عمر توضیح میدادی که "انداختنم بیرون چون یه سری سوال پرسیدن که قرار نبود بپرسن"؟ "بدشانسی آوردم"؟ اینجا مگر کتاب تنتن است که بیچتر نجات از طبقه بیستم بپری و انتظار داشته باشی بیفتی روی بوته کاه؟
در دو سال و نیم بعد سه جلسه با اساتید داشتم و برای همه مشق شب را آماده کرده بودم. برای دو تا از جلسهها بچههای دانشکدههای مختلف را روز قبلش دعوت کردم که یک جلسه تمرینی داشته باشم و هر چه سوال دارند بپرسند. جلسه آخر هم بعد از دو تا ارائه در کنفرانس بود و کلا آماده بودم. آن جلسه اول، که درست یازده سال پیش همین موقعها اتفاق افتاد، با تمام دردناک بودنش مسیرِ سالهای بعدش را عوض کرد و از این بابت خوشحالم. جلوی انتظارهای بیجا از زندگی هر موقع گرفته شوند خودش منفعت است.
دیروز دو تا از همکارها ایمیل زده بودند که فلانی یک کارخانهای را بازدیدِ ایمنی کردهایم و حالا در مورد مجوزهای کیفیت هوایش چند تا سوال داریم، یک جلسه یک ساعته بگذاریم و ما سوالهایمان را بپرسیم. قبل از جلسه نشسته بودم و مدارک موجود را با دقت میخواندم. بعد فکر کردم که حالا انقدر وقت هم نگذاشتی ایرادی ندارد، جلسه داخلی است و کارفرمایی در کار نیست و همکارها سوالهایشان را میپرسند و تو هم جواب میدهی. بعد صدای جلز و ولز آمد. یاد آن یازده سال قبلی افتادم که اساتید گرامی ما را نمک و فلفل و پودر سیر زده بودند و توی ماهیتابه سرخ میکردند و مواظب هم بودند که تکه سرخنشده باقی نماند. لبخندی زدم و بقیه مدارک را خواندم. انتظار ارفاق داشتن اشتباه است، باید آماده بود.
+علی فرنود
امروز فرصت ما برای شناخت دیگران کمتر از گذشته است. آدم ها محتاط تر شده اند و هر روز ماهرانه تر نقاب هایشان روی چهره میگذارند.
اما هنوز هم معدود روزنه هایی وجود دارند که میتوانیم از میان آنها به تماشای نمایی از شخصیت انسانها بنشینیم. این فرصت برای من از میان بازی های گروهی که گهگداری میان خانواده و آشنایان و دوستانم شکل میگیرد به وجود می آید. مسابقه هایی که در پایان آن برنده و بازنده ای وجود دارد از آن معدود موقعیت هایی ست که میتواند به ما در شناخت بهتر خودمان و آدم های دیگر کمک کند. هنوز میل شدید به پیروزی و ثابت کردن اینکه بهتر، قوی تر یا باهوش تر از دیگرانیم در ما زنده است. آدمها دوست دارند برنده باشند. اغلب آنها؟ به هرشکل و قیمتی..
برای همین است که در لحظات حساس منتهی به پیروزی یا شکست بازی های حتی دوستانه، نقاب ها کنار میرود و هیولای درون به بیرون کشیده میشود. آدمها اینجا بیشتر از هر موقعیت دوستانه دیگری هیجان زده میشوند؛ با حالتی عصبی سرهم داد میکشند، همدیگر را به حق یا ناحق به فریب یا تقلب متهم میکنند، کلمات زشت جدیدی را از اعماق ذهنشان بیرون میشکند، به هم گروهی شان نسبت احمق و خنگ میدهند، با رقیبشان مشغول بحث و درگیری های لفظی بچگانه که از شخصیت شان دور به نظر میرسد میشوند و هر کاری میکنند که در پایان طرف بازنده ی میدان نباشند..تمام این لحظات از معرکه ترین فرصت ها برای تماشای آدمها بیرون از نقاب ها و نقشهایشان است..و برای کسانی که به خودشناسی علاقه دارند یک آینه تمام قد برای شناخت خود.
خطرناک ترین اشتباه این است که قواعد یک بازی را بلد نباشی اما با دیدن جایزه هایش به شرکت در آن ترغیب شوی! (سونیا سمولک)
+اولین مصداقی که بعد از خوندن کلمه بازی به ذهنتون رسید؟
احمق جان، او هیچ وقت نمیفهمد که تو چه آدم برجسته و مهمی در ذهن خودت از او ساخته ای، و نمیتوانی انتظار داشته باشی که نقش چنین آدمی را در زندگی ات بازی کند. نباید بگذاری نا امیدی بر تو چیره شود. یادت باشد که واژه ی عشق برای تو ظریف ترین و پیچیده ترین کلمه دنیاست. و یکی از معانی متعدد آن آسیب پذیری منتج از ضعف است. هرکاری وقتی دارد. تو باید از ویارت به سیب سبز نرسیده باخبر باشی. سیب سبز، شیرین، ترد و کال است، اما لازم است بفهمی برای چیدن سیب باید تا فصل برداشت محصول صبر کنی. آرام بگیر. خواهش میکنم. او موتور وجد و سرمستی تو نیست. تا حالا نبوده و از این به بعد هم نخواهد بود.
+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص