- ۱ نظر
- ۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۳:۰۱
یک بار هم پرسید: زیباترین بیت یا کلام عاشقانه ای که الان به خاطر داری، کدام است؟!
بی هیچ درنگ و تاملی این بیت را زمزمه کردم:
نیاز است ما را به دیدار تو
بدان پُرهنر جانِ بیدارِ تو!
گفت از کیست؟ سعدی، مولانا و یا حافظ؟! گفتم: از هیچ کدام! از فردوسی است.
با حیرت نگاهم کرد و گفت تا آنجا که می دانم، فردوسی در شاهنامه از جنگ و نبرد و حماسه سخن گفته، او را با عشق چه کار؟!
گفتم:
با این همه، ابیات و روایت های عاشقانه در کلام فردوسی کم نیست. به طور
خاص، داستان زال و رودابه از زیباترین و پرشورترین روایت های عاشقانه ی شعر
فارسی است. زیباتر از منظومه های مشهور عاشقانه ای چون لیلی و مجنون و یا
شیرین و فرهاد! عشقی روشن و والا و بلند که بسیار طبیعی و بی تکلف است و
به خفت و خواری و ذلت عاشق یا معشوق و نفی ارزشهای زندگی نمی انجامد.
پرسید: حالا چرا این بیت؟ مگر این بیت از داستان زال و رودابه است؟!
گفتم:
نه، اما به چشم من این بیت زیباترین سخن عاشقانه ای است که تا به حال
شنیده ام. عاشقی که تشنه ی دیدار است. دیداری که به تمنای رنگ و رو و خط و
خال نیست. بلکه دیدار با جان صاحب کمال و پرهنری است که روشن است و بیدار!
تنها چنین دیداری شایسته ی اظهار نیاز است.
در قطار بین شهری نشسته بودم. ساعت هشت شب بود. خسته بودم. چند روز قبل را روز و شب کار کرده بودم و برنامهریزی سفری که حالا شروع شده بود مانده بود برای قطار. اولین تلفن را شروع کردم و داشتم ساعت حرکت قطار برگشت را از روی بلیط برای کسی که آن طرف خط بود میخواندم. اسم ایستگاه و ساعت حرکت را بلندتر از معمول گفتم که تاکید کرده باشم. مردی که آنطرف راهروی قطار نشسته بود درحالی که انگشت سبابهاش را جلوی دهانش نگه داشته بود تقریبن داد زد که "ساکت شو! باید ساکت بشی" چند ثانیه مکث کردم و ازش عذرخواهی کردم و مکالمه را با صدای آرامتر کوتاه کردم. مردی که کنارم نشسته بود به مرد عصبانی گفت اینجا واگن سکوت که نیست. بعد هم به من نگاه کرد و ابروهایش را بالا انداخت. میدانستم که کار خلاف عرفی نکرده بودم. میدانستم که وقتی مرد عصبانی با همسفرش حرف میزد صدایشان از تلفن من بلندتر بود. اما از اول سفر هم دیده بودم که مرد عصبانی و همسفرش به سختی و خیلی آرام حرکت میکنند. انگار اختیار مفاصلشان را نداشتند. اگر کوچکترین مانعی سر راهشان بود نمیتوانستند راه بروند. سر هر نیم ساعت هم میرفتند دستشویی و من هربار نگران بودم وسط راهرو کلهپا شوند. بیمار بودند. نمیدانم چه اما یک بیماری مزمن که ذره ذره جانشان را گرفته بود. وقتی سرم فریاد زد یاد خودم افتادم که در اورژانس بیمارستان بارها سر پرستارهایی که میگفتند و میخندیدند داد زدم که "ساکت شوید. من درد دارم." برای همین ازش عذرخواهی کردم و تا وقتی از قطار پیاده نشد با تلفن حرف نزدم. حتی وقتی بعدتر خودش با صدای بلند با تلفن حرف میزد هرچقدر مرد کناریم ابرو بالا انداخت به رخش نکشیدم. به مرد عصبانی حق نمیدادم که سرم داد بکشد، اما درکش کردم. چون خودم هم حق نداشتم سر پرستارها داد بزنم یا به دکتری که آزمایش مغز استخوانم را انجام میداد و برای اینکه حواس مرا از دردش پرت کند یکسره حرف میزد بگویم "خفه شو و کارت را درست انجام بده." و وقتی کارش را درست انجام نداد و باید دوباره امتحان میکرد بگویم "ازت متنفرم"
البته ازبربودن همه حق و حقوق کمکی به احساس آدم در موقعیتهای این چنینی نمیکند. من از پزشک پرحرفم متنفر بودم و دلم میخواست پرستارهای بخش اورژانس خفه شوند. برای همین وقتی انسانی که دارد به وضوح رنج میکشد با تنفر به سمتم فریاد میکشد یاد تمام دفعاتی میافتم که از استیصال با تنفر سر کسی فریاد کشیدم. راستش بیشتر ازینکه از قربانی بودن در قطار ناراحت شوم آرزو کردم درگذشته در موقعیت فریاد زدن قرار نمیگرفتم.
میدانید بالاخره ما همه حق کسانی را پایمال کردهایم و احساساتی را نادیده گرفتهایم و دلهای کسانی را شکستهایم که گاهی نه یک مسافر رندوم قطار بلکه از نزدیکترین کسانمان بودند. فکر میکنم تا اینجایش قانون زندگی باشد. اما چیزی که برخی آدمها را در نظر من متفاوت میکند رجوعشان به گذشته است.
انگار زندگی یک بازی است که تازه بعد از چند دست جالب میشود. از آن بازیهایی که اولش خیلی رندوم پیش میرود و "خوب" یا "بد" بازی کردن اثر زیادی بر نتیجه ندارد، اما از یک مرحلهای به بعد آدم میتواند هوشمندانه روی ساختههای قبلیش بالا برود و یا هرچه ساخته بریزد دور و از نو با تکیه بر شانس ادامه دهد.
آدمهایی زندگی کردن بلدند که بعد از بیست، سی سال اول که "دست گرمی" بود بازی را شروع کنند و هرچه پیش میروند بهتر بازی کنند..
وقتی به کسی علاقه ی زیادی دارم نمیتوانم اسمش را به کسی بگویم. مثل این میماند که بخشی از او را به دیگران تسلیم کرده باشم. من یاد گرفته ام رازدار باشم. اینکار زندگی را جالب تر میکند. کوچک ترین نفعش این است که آدم از پنهان کاری لذت میبرد. مدت هاست وقتی از شهر بیرون میروم به خانواده ام نمیگویم کجا میروم. اگر بگویم بخشی از لذت سفر از میان میرود..فکر میکنم داری به خودت میگویی من چه آدمی خلی هستم؟
+تصویر دوریان گری | اسکار وایلد | ابوالحسن تهامی | 312 صفحه
از میان آرای مختلف درباره مؤلفههای سلامت روان، شش مؤلفه هست که وجه مشترک همه این آراست و به نظر، بهترین نظامهای اخلاقی آنها هستند که به این شش مؤلفه یاری برسانند. این مؤلفه ها به اختصار از این قرارند:
1.عزت نفس: یعنی اینکه انسان، به لحاظ اخلاقی در هر مرتبه هم که باشد، نزد خود خفیف نباشد و خود را دارای ارزش بداند. فرق عزت نفس با تکبر در این است که عزت و خفت نفس اساساً در مقایسه خود با دیگری به دست نمیآید، بلکه فقط در نگاه به خود حاصل میشود، اما تکبر وقتی پیش میآید که انسان خود را با دیگری مقایسه کند. بنابراین، ممکن است انسان عزت نفس داشته باشد اما تکبر نداشته باشد، یعنی اصلاً ثروت روانی و اخلاقی خود را بالاتر از دیگری نمیداند، اما همین مقدار را که دارد ارج مینهد. به عبارت دیگر، انسان در این حالت به بودهها و داشتههای روانی و اخلاقی خود ارج مینهد بدون اینکه آنها را با دیگری مقایسه کند.
2.یکپارچگی روانشناختی: (که غیر از یکپارچگی اخلاقی است)، یعنی اینکه کل وجود انسان یک آهنگ را کوک کرده باشند. به عبارت دیگر، یعنی عقاید و باورها، احساسات و عواطف و هیجانات، خواستهها، گفتار و کردار هر فرد که سازنده شخصیت و منش او هستند با هم هماهنگ باشند و به تعبیر جالب عیسی، خانههای درونش تجزیه نشوند.
3.خودفرمانروایی شخصی: (که شامل همه رأیها و تصمیمات میشود و غیر از خودفرمانفرمایی اخلاقی است، که فقط شامل رأیها و تصمیمات اخلاقی است)، یعنی انسان در مقام نظر و عمل تابع و تسلیم اقتضائات خود باشد، نه تابع و تسلیم اقتضائات دیگری. به عبارت دیگر، یعنی اگر انسان اتخاذ رأیی در مقام نظر و تصمیمی در مقام عمل میکند واقعاً مجموعه ادراکات وجود او اقتضای این رای یا تصمیم را داشته باشند.
4.خودشکوفایی: یعنی اگر انسان استعدادی را در خود دید سعی کند آن را شکوفا سازد و بالقوهگی هایش را بالفعل سازد. البته درست است که، به قول روانشناسان رشد، هیچ انسانی نمیتواند همه استعدادهای خود را به فعلیت برساند، اما لااقل آنقدر که میتواند بکند.
5.سازواری اجتماعی: یعنی انسان بتواند در جامعهای که عقاید، احساسات و عواطف و هیجانات و خواستهها هیچ کس در آن جامعه مثل او نیست با نرمی در کنار دیگران زندگی کند و به بیشترین حد ممکن زندگی مسالمتآمیز داشته باشد، نه اینکه اختلاف عقیده با دیگران باعث جدایی عاطفی شود و انسان با کوچکترین تفاوت بگوید راه من از راه شما جداست و به این ترتیب خود را دچار انزوای روانشناختی کند.
6.شناختهای واقعگرایانه داشتن: کسانی که سلامت روانی دارند به طور مطلق از اوهام، خرافات، هذیانات، سخنان نامدلل، سوگیریها و پیشداوریها گریزاناند و میکوشند تا آنجا که میتوانند عالم واقع را چنان که هست وارد ذهن خود کنند نه چنان که دوست دارند. به عبارت دیگر، آرزواندیشی ندارند و نمیگویند چون آرزو دارم که الف ب باشد پس الف ب است. یکی از علائم این شناخت این است که چنین کسی همیشه پنجرههای ذهنش را بازمیگذارد تا بادهای مخالف به او بوزند و از این رو به این حالت «سعة صدر» نیز گفتهاند.
+مصطفى ملکیان
+یک اثر درخشان، راجع به سرگشتی و بی جایی انسان ها، در جهان و جامعه و خانواده ای که سنخیتی با آن ندارند.
توهمی در ما وجود دارد که اگر به خوبی برنامه ریزی کنیم به هرآنچه میخواهیم میرسیم و آینده بی نقصی در انتظارمان است. اما وقتی نتوانستیم به شکلی کامل به برنامه هایمان جامه عمل بپوشانیم و درنتیجه به هدف ها و سرحدهای تعیین شده مان هم نرسیدیم، سرخورده و ناراحت متوجه این واقعیت میشویم که زندگی پیچیده و آینده مبهم تر از آن است که اصلا بتوان برای آن برنامه ای دقیق ریخت و اجرایش کرد..و در نهایت به این بهانه تمرین مدوام اما کم نتیجه مان را رها میکنیم.
غافل از اینکه تنها انتظاری که باید از برنامه ریزی داشت آن است که آینده مان را بهتر از آنچه که قرار بود بدون آن اتفاق بیفتد بکند. نه رسیدن به هدف هایی که برایش برنامه ریخته ایم، نه یک نتیجه رویایی و نه یک آینده بی نقص. فقط کمی بهتر از آنچه که قرار بود بدون آن اتفاق بیافتد.
مردی که در باغچهاش کار میکند
آنسان که ولتر آرزو داشت،
آنکس که از وجود موسیقی سپاسگزار است،
آنکس که از یافتن ریشهی واژهای لذت میبرد،
آن دو کارگری که در کافهای در جنوب
سرگرم بازی خاموش شطرنجند،
کوزهگری که دربارهی رنگ یا شکل کوزه میاندیشد،
حروفچینی که این صفحه را خوب میآراید
هرچند برایش چندان لذتبخش نباشد،
زن و مردی که آخرین مصراعهای بند معینی از یک شعر بلند را میخوانند،
آنکس که دست نوازشی بر سر حیوان ِخفتهای میکشد،
آنکس که ظلمی را که بر او رفته توجیه میکند
یا دلش میخواهد که توجیه کند،
آنکس که از وجود استیونسن شاد است،
آنکس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد...
این آدمها، ناخودآگاه، دنیا را نجات میدهند.
{ خورخه لوئیس بورخس }
+ترجمهی صفدر تقیزاده
+قبل از خوندنش فکر میکردم فقط من از پیدا کردن ریشه واژه ها لذت میبرم..
گاهی در موقعیت های دشوار زندگی که باید یک انتخاب سخت میکردم، با خودم فکر کرده ام که اگر در این لحظه در یک جزیره تنهای تنها بودم (و قرار نبود برای باقی عمرم با هیچ انسان دیگری مواجه شوم) چه تصمیمی میگرفتم و چکار میکردم؟
"انگار که از همه ی عالم تو مانده ای و بس. بنگر تا چه می باید کرد."
(مطمئن نیستم منظور ابوسعید ابوالخیر از بیان این جمله دقیقاً چه بوده اما) اگر به سمتی برویم که اینگونه به مسائل نگاه کنیم، دیگر کسی وجود ندارد که بخواهیم برایش زندگی کنیم. کسی نیست که از او مراقبت کنیم یا او از ما مراقبت کند. کسی وجود ندارد که حرکاتمان به تحسین و تشویق و تاییدش باشد. کسی نیست که هدفهایمان را در او ببینیم و یا به خاطر او برای رویاهایمان تلاش کنیم. خودمان میمانیم و خودمان.
زندگی کردن به این شکل فلسفه ی وجودی خیلی از ما را زیر سوال میبرد.
برای همین است که کمتر انسانی تاب تحمل تنهایی در یک جزیره را دارد. چون ما
برای دیگران زنده ایم. چه بچه ها و معشوقه هایمان باشند، چه مخاطبانی عادی
که هیچ نمیشناسیمشان!
این که به عقیده دیگران گوش کنی و به آنها اهمیت دهی بد
نیست. اما اینکه با ذهنیتی که از ذهنیت دیگران داری تصمیم بگیری وحشتناک
است! مسئله این است که تنها چیزی که در زندگی ما ثابت خواهد ماند
"خودمانیم". دیگران در رفت و آمدند. اگر هم بمانند نظرشان تغییر خواهد کرد. از همه بدتر که آنها خود کپی دیگرانند.
تنها راه بدست آوردن رضایت درونی آن است که برای خودت باشی و به خواسته
خودت گوش کنی و همان تصمیمی را بگیری که اگر در این دنیا تنها بودی
میگرفتی.
چهار
حتی در میان سینمادوستان هم افراد زیادی پیدا نمیشوند که فیلمهای طولانی و خسته کننده تارکوفسکی را با علاقه دیده یا فهمیده باشند. آیا خود او از این مطلب آگاه نبود؟ بوده. چرا که جایی در میان خاطراتش بعد از اینکه نامه تعدادی از تماشاگران فیلمهایش را خوانده مینویسد: "بعد از خواندن چنین نامه هایی، مایوسانه از خود میپرسم، من در واقع برای چه کسی و به چه منظور کار میکنم؟"
در دنیایی که همه به دنبال مخاطب میدوند، چند نفر حاضرند آنگونه که درست میپندارند کار کنند و به مسیر منحصر به فردشان ادامه دهند؟
پنج
شبیه هم شده ایم. جاهای مختلفی قرار داریم و لباس های متفاوتی میپوشیم اما مانند هم زندگی میکنیم. همه سعی میکنیم کتاب های خوب بخوانیم، به نمایشگاه های مختلف
سرک بکشیم، فیلم ها و تئاترهای معناگرا تماشا کنیم، به موسیقی کلاسیک
گوش دهیم و هنرمند و عاشق سفر کردن باشیم. (آنقدر این مولفه ها در نگاه من تکرار
شده اند که روزی فکر میکردم اجزا طبیعی زندگی اند!)
کریستین بوبن، نویسنده بزرگ و اصیل فرانسوی، اما هیچگاه در طول زندگی از شهر محل تولدش خارج نشده است. میدانی چرا؟
شش
ژیل
دلوز درست میگوید که نباید در دامِ رویای دیگران بیفتیم. رؤیای دیگران،
رویای دیگران است، نه رویای من. رویای دیگری میتواند باتلاقِ من باشد.
یکی از بزرگترین باگ های زندگی شاید، سخت و دیر پیدا کردن آدمهایی باشه که تنهایی قشنگی دارن..
سکوت کردم
خندید و گفت:
به یاد ندارد.
راه هایی را که پیموده است
درهایی را که کوبیده است
عشق هایی را که آزموده است.
سکوت کردم
گریست و گفت:
یه یاد دارد هنوز..
راه هایی را که نپیموده است
درهایی را که نکوبیده است
عشق هایی را که نیازموده است..
{ واهه آرمن }
هیچ گاه نمیتوانی بفهمی هیچ نخواستن از روی بی نیازی ست یا ناتوانی در رسیدن، مگر آنکه آنچیزهایی را که به آن دست رد میزنی (یا فکر میکنی که خواهی زد) در اختیار داشته باشی.
لذت هایی وجود دارند که تا قبل از چشیدن میتوانی از آنها غافل بمانی اما بعد از لحظه ای درگیری دیگر نخواهی توانست از آنها دست بکشی..و اگر هم روزی این اتفاق بیفتد از سر سیری خواهد بود نه بی نیازی.
قبلاً بارها و به شکل های مختلف گفته ام که برای دستیابی به رضایت خاطر درونی، آزادی تا چه اندازه مهم است و آزادی، تنها با بدست آوردن بی نیازی ست که رخ میدهد. اما دام بزرگی در این میان نهاده شده که تنها راه رهایی از آن توانایی تشخیص نخواستن از ناتوانی ست. اینکه دستت به چیزی نرسد و بارها تکراری کنی که "نمیخواهم" نشانه هیچ چیز نیست. یک بی نیازی واقعی، سه مرحله دارد. بتوانی، بچشی، اما نخواهی..
شاید زمانی که حس میکنیم همه چیز میخواهیم به لبه ی پرتگاه هیچ نخواستن نزدیک شده ایم.
هیچ نخواستن دو قطب مقابل هم دارد: یکی آینکه آدم آنقدر غنی و بی نیاز است و به قدری دنیای درونی اش بزرگ است که برای لذت بردن به دنیای بیرون نیازی ندارد، چون لذت و خوشی از هسته درونی ذات فرد نشات میگیرد، دیگری وقتی آدم مرده و از درون پوسیده و در دنیا وجود ندارد.
+خاطرات سیلویا پلات | فرانسیس مک کالو | مهسا ملک مرزبان | 488 ص
خیلی کم اتفاق می افته که با کسی چند ساعت صحبت کنی اما تصور کنی فقط چند دقیقه گذشته. فکر میکنم اگه وقت بود حتی چند ساعت دیگه هم حرف میزدیم! (البته محیطی که توش قرار داشتیم هم موثر بود) اولین بار بود که با کسی هم حرف مشترک داشتم و هم از مصاحبت باهاش لذت میبردم. چطور بگم. راحت بودم. انگار داشتم با خودم وقت میگذروندم!
معاشرت با بعضی ها ممکنه مفید باشه اما برای هم نشینی باهاشون مجبوری که به خودت فشار بیاری تا بالاتر به نظر بیای و همردیف اونها جلوه کنی (نه فقط به خاطر این که در سطوح متفاوتی قرار دارین، اونها با نوع رفتارشون مجبورت میکنند) یا گاهی برای لذت بردن کنار بعضی از آدمها مجبوری خودتو پایین تر از چیزی که هستی بیاری تا همرنگ و همراه اون جماعت باشی تا بهت خوش بگذره و عجیب هم جلوه نکنی. اما تو این موقعیت اصلا مجبور به هیچکدوم از اینها نبودم. وقتی جدا شدیم برام عجیب بود که چقدر گرم صحبت بودیم که حتی بعد از یه روز نسبتاً سخت، هیچ کدوم از علائم طبیعی فیزیکی حاصل از خستگی برام ظاهر نشد..و فکر میکنم هیچکدوممون حتی یکبار هم سراغ تلفن هامون نرفتیم..
قبل از دیدنش یه مقدار استرس داشتم (به خاطر اختلال اضطراب اجتماعی خفیفی که دارم) ولی حس میکنم خیلی زود کانکت شدیم. خیلی ساده و بی آلایش و شفاف بود. یه ترکیب قشنگی از راحتی و وقار تو رفتارش وجود داشت که خیلی دوست داشتم. چیزی که به نظرم امروز خیلی نایابه.
و از همه مهم تر این که خودش بود..شدیداً خودش بود. من با خودم فاصله دارم. حالت طبیعی اینه که اون چیزی که هستیم با اون چیزی که نشون میدیم مطابقت و هردوی اینها با اون چیزی که میخوایم باشیم فاصله کمی داشته باشه. من اما اون چیزی که نمایش میدم با اون چیزی که میخوام باشم، نزدیکه و هردوی اونها با چیزی که هستم فاصله داره..و خب این خوب نیست و در اولین برخورد رو در رو هم قابل تشخیصه.
یکی از جالب ترین چیزایی که توش دیدم توجه آگاهانه ای بود که به روحیه اش داشت. از چیزهایی که میدونست ممکنه حالشو بد کنن فاصله میگرفت و این فاصله گرفتن آگاهانه و خودخواسته بود. به نظر منم هیچ چیز ارزش اینو نداره که حالت بد باشه. (البته این موضوع جای بحث داره. درگیر یه سری از موضوعات شدن آدمو ناراحت و غمگین یا افسرده میکنه همچنان که عمیق تر) ولی مهم ترین چیز اینه که آدم متوجه باشه و تشخیص بده که بهترین تصمیم ممکن براش چیه توی یه برهه مشخص. و هر انتخابی که میکنه آگاهانه و از سر فکر باشه باشه (خودم رو که نگاه میکنم دنباله رو بودم در بیشتر زندگیم. فقط رفتن راه مرسومی که جامعه در مقابلت میذاره غلط نیست. تقلید از اقلیت ِ هرچند آگاه و روشنفکر و متفاوت، هم میتونه انتخاب اصیلی نباشه)
به نظرم ارتباط ها هم مثل بچه ها نیاز به وقت گذاشتن و شکل دادن در طول زمان دارند. و خب تماشای رشدشون هم ذوق داره.
دیروز، روز خیلی خوبی بود. همیشه تو خاطرم میمونه.
+و ترانه ای که یادم نمی اومد :)
اینستاگرام پر است از عکس های خندان هموطنانی که در همه جای دنیا پراکنده شده اند، از ایران خودمان گرفته تا آنسوی آبها، آفریقا، اروپا، اقیانوسیه و ....
همه چیز خوب و عالی است، شاید کمی زیادی خوب است و این دلم را می زند. احساس می کنم چیزی در درون خالیست، لبها در چهره های نیمرخ و سه رخ می خندند ولی چشمها غریبند، متعلق به این فضا و اینهمه خوشبختی و ماجراجویی نیستند، این وسط چیزی اشتباه است، چیزی دروغ است، چیزی متعلق به خود نیست..من خوشی متعلق به خود را می خواهم، آن خوشی که نیازی به ثبتش نداری، حسی که تصویرش در درونت منعکس می شود نه بر روی لنز دوربین.
+نادیا بدری زاده
+عکس مربوط به قسمت اول سری سوم سریال بلک میروره..پیشنهاد میکنم تماشاش کنید. اپیزودها مستقل از هم هستند و برای دیدن هرکدوم نیازی به تماشای باقی قسمتها نیست.
یالوم میگوید: "زناشویی که انسان بتواند از آن صرف نظر کند، محکوم به شکست است."
من میگویم هر رابطه ی نزدیکی که انسان بتواند از آن صرف نظر بکند محکوم به شکست است. رفاقتی که چند ماه در سکوت و بی خبری بگذرد و دوستی، وقتی حال خوب و بدتان دور از هم و بدون هم عوض شود و چرخ زندگی تان بدون یکدیگر هم بچرخد و وجود یا عدم وجودتان در دنیای هم تاثیری روی کیفیت زندگیتان نداشته باشد، محکوم به تباهی ست. و خب اصلا به درد لای جرز میخورد.
یکی از مکانیزم های دفاعی که فروید در آدمیان شناسایی کرده است، "مکانیزم معکوس سازی یا Reaction Formation" است.
فروید می گوید زمانی که اشخاص جهت مخالف امیال خطرناک خود را خارج از اندازه ی معمول مورد تاکید قرار میدهند، مشغول به کارگیری مکانیزم معکوس سازی هستند.
"او را دوست دارم" به "از او متنفرم" تبدیل می شود؛ همانطور که ترس به شجاعت؛ و بی کفایتی به غرور. مردی که از وابستگی خود به دیگران وحشت دارد، چنین می گوید که به هیچکس نیازمند نیست.
احتمالا شماری از راهبه ها و کشیشان در واکنش به ترس از امیال جنسی خود به جرگه ی روحانیان در آمده اند.
+امین جباری
++خودشناسی مسیر فوق العاده جالبی داره. تازه فهمیدم که تاکیدم در گذشته روی مفاهیمی مثل آزادی و بی نیازی، بیشتر از اون که یه نقطه قوت باشه یه مکانیزم دفاعی و از روی ضعف بوده..