نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی
ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را
{ صائب تبریزی }
- ۲ نظر
- ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۱
نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی
ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را
{ صائب تبریزی }
نگاهی به گذشته داشتن و تحت تاثیر آخرین اتفاق و وضعیت نبودن کار آسانی نیست و بدون توجه دائمی بسیار کم اتفاق می افتد. وقتی این حرف تکراری را لمس کردم که برای آدمهای مختلف کامنت های بلند مینوشتم و سوالاتی میپرسیدم و جالب بود که بیشتر آن ها فقط به حرفها و سوالاتی که در انتهای متن نوشته شده بود جواب میدادند!
همینطور بیشتر آدمها برای انتخاب شکل رفتار کردن با تو پیشینه ای که از تو در ذهن دارند را به صورت یک پکیج کامل در نظر نمیگیرند و مطابق با آخرین کاری که انجام داده ای با تو برخورد میکنند. برای امتحان این موضوع کافی ست به کسی بعد از ده جمله ی خوشایند یک جمله ناخوشایند بگویید و تماشا کنید که چگونه احساس مثبتش نسبت به شما خراب میشود. مهم نیست ده جمله ی اولتان تا چه اندازه خوب اند، آنها تنها به جمله ی آخرتان خیره می مانند.
رها شدن از احساس اولیه که (بعد از مواجه شدن با آخرین برخورد) به آدم دست میدهد و امکان درست دیدن و شنیدن یا دوباره خواندن و توجه به جزئیات و قیدهایی که بار اول درست به چشم نیامده اند و همینطور تماشا کردن و در نظر گرفتن حال و گذشته (و حتی آینده مشترک پیش رو) به صورت یک بسته کامل (نه جز به جز ) کار آسانی نیست و مراقبت همیشگی میطلبد.
فرض کنید یک رستوران خوش نام در شهرتان وجود دارد. یکی از دوستانتان شبی برای خوردن شام به آنجا میرود و درست بعد از بیرون آمدن از آنجا حالش بد و راهی بیمارستان میشود. شما این خبر را شنیده اید و روز بعد از آن خیابان رد میشوید. اگر بخواهید نهار بخورید به آنجا میروید؟
یا تصور کنید قرار است یک تلفن همراه بخرید. بعد از پرس و جوی فراوان و زیر و رو کردن سایت های مختلف و خواندن نقدها و کامنت ها با اطمینان نسبی یک گزینه را در نظر میگیرید و بعد به یک فروشگاه میروید تا خریدتان را انجام دهید. زمانی که منتظر رسیدن نوبتتان هستید با یکی دیگر از مشتری ها راجع به انتخابتان حرف میزنید. احتمالا یک تجربه تلخ از آن برند و بدگویی های همان یک نفر کافی نیست که شما از بیخ و بن به انتخابتان شک کنید؟
کارکرد ذهن در ارزش دادن به جدیدترین اطلاعات و پر رنگ کردن آخرین احساسات و تاثیر تمام این ها بر روی تصمیمات ما شگفت انگیز است. و خب در بسیاری از موارد گمراه کننده.
چطور میتوان فهمید که چیزی تاثیر است یا تقلید؟ یعنی چطور میشود فهمید که با اصل تاثر طرفیم یا رنگ تقلب؟ این دو بیت را بخوانید:
و حالا این دو را :
اگر بگیریم که هر دو نمونه، قطعا از ابیات سرایندگانشان است و در بیشتر نسخهها موجود، با دو شیوهی تاثیر پذیری رویاروییم. قضاوت با خودتان...
+سعید عقیقی
روی پلکهایم ایستاده
و گیسوانش آمیخته در موهایم
شکل دستان مرا دارد
رنگ چشمانم را نیز
محو شده درسایهام
چون سنگی در آسمان
با چشمانی هماره گشوده
که مرا ازخفتن باز میدارد.
رویاهایش سرشار از نور
خورشیدها را
تبخیر میکنند
مرابه خنده وامیدارند
به گریه میاندازند
و به خنده...
به سخن گفتن
بی هیچ کلامی...
{ پل الوار }
انگار بعضی واژه ها یا ترکیب ها در ذهن ما به شکلی از معنای اصلیشون فاصله گرفتند. مثلا ناراحت. ناراحت باید قاعدتا به معنی راحت نبودن با کسی یا راحت نبودن در موقعیتی باشه ولی یکجورهایی معنای دلخوری یا نشون دادن حال بد رو گرفته. در حالیکه کاملا ممکنه کسی حالش بد نباشه اما احساس ناراحتی کنه.
البته اگه بهتر نگاه کنی، آدمها اگه متوجهش هم نباشند دارند از معنای ذاتیش استفاده میکنند. وقتی کسی بگه ازت ناراحتم در واقع داره میگه تو کاری کردی که احساس راحت بودنم رو از دست بدم.
این روزا خیلی چیزا ناراحتم میکنه. دلخورم نمیکنه، اذیتم نمیکنه...فقط باعث میشه دیگه احساس راحتی نکنم. فکر نمیکنم این یه تغییر بیرونی باشه، احساس میکنم یه اتفاق که نه..یه روند تدریجی ِ همیشگی ِ غیرقابل توقف درون خودمه.
اکثر آدمها ناراحتم میکنند، هرکلمه ای که ازشون میشنوم ناراحتم میکنه، موقعیت های تکراری ناراحتم میکنند، بیشتر متن ها یا بهتر بگم محتواها ناراحتم میکند، همینطور شرایط و آداب و رسوم و قراردادها و مقررات.
احساس کسی رو دارم که لباس بنجل تنش کرده، داره غذای بنجل میخوره و از همه مهمتر در جریانه که قراره در یه محیط بنجل زندگی کنه.
نگاهم به آدمها و ارتباطات و موقعیت ها و سنت ها و قوانین و محتواهای ِ معاصر ِ حاضر در محیط همینه. ناراحتم.
در فیلم « مادر! »همه چیز شکلی نمادین دارد و قضاوت فیلم بر اساس داستان نسبتاً سادهاش، ره به خطا بردن غیرقابل بخشایشی است: یک شاعر با همسر جوان زیبایش در یک خانه دورافتاده زندگی می کند. مهمانی وارد میشود، بیآن که زن بداند این مهمان- و بعدتر همسر او- قرار است ساکن این خانه شوند. بچههای این دو هم از راه میرسند و با وقایع بعدی خانه پر از مردمانی میشود که همه چیز را به آشوب میکشند.

فیلم در نگاه اول یک تریلر است که از
صفر آغاز میشود و رفته رفته به اوج خشونت در یک محیط بسته میرسد. شخصیت زن- که
به شکلی شخصیت اصلی فیلم است- در حلقه محاصرهای قرار میگیرد که هر لحظه تنگتر
می شود و غیر قابل تحمل تر. فیلم به قدری به این شخصیت نزدیک می شود- به مدد
کارگردانی حیرت انگیز آرونوفسکی- که گاه تنگتر شدن این حلقه محاصره با بند آمدن
نفسمان ارتباط مستقیمی مییابد.
این فیلم با زاویه های خاصی از نگاه لاورنس فیلمبرداری
میشود و شما در طول فیلم بارها از خود خواهید پرسید که این زندگی واقعیست یا در
رؤیا او اتفاق می افتد؟
« مادر! » مقدمه ای عجیب و البته ساده دارد. در ابتدا فیلمساز از مخاطبش می خواهد تا شخصیت های اصلی داستانش را بدون آنکه نامی برای آنان تعیین شود، بپذیرد و با آنان همراه شود. در ادامه نیز شخصیت های متعددی وارد داستان می شوند که همگی آنان نیز مانند شخصیت های اصلی، بی نام و هویت هستند و ما تنها با استفاده از ضمیر قادر به شناسایی آنان هستیم.
تصمیمی که تعمداً گرفته شده و دلالت بر مفهومی دارد که افراد را تبدیل به نماد و نشانه هایی از رویکردهای طبیعی و اجتماعی می نماید. به نظر می رسد که آرونفسکی حتی پیش از رویت فیلم با استفاده از نام فیلم قصد داشته مفهومی را به مخاطب انتقال دهد.
باید توجه کرد که پیش از رسیدن به پیچ و خم داستان و درک معنای اصلی آن، ممکن است که حتی تاثیرگذارترین صحنههای فیلم هم بسیار سرد و بیروح بنظر بیایند.

در « مادر! » آرونفسکی می توان نشانه های فراوانی یافت. از انجیل مقدس گرفته تا اشاره هایی به آدم و حوا. (اما اگر کسی این موضوع را پیش از تماشای فیلم بداند جذابیت فیلم تا حد زیادی از بین میرود. هرکس باید در نقطه ای از فیلم خودش این جنبه های تمثیلی را کشف کند.)
خانه ای که مرد و زن در آن زندگی می کنند به مثابه زمینی در نظر گرفته شده که شاید هجوم افراد مختلف به درون آن سبب تخریب و هرج و مرج و البته گاهاً رویکردهای خوشایند می گردد. شخصیت مرد شاعر که در مواجه به انتقادات همسرش تنها یک لبخند از خود به نمایش می گذارد، به مانند پروردگاری معرفی می گردد که سعی در مدیریت شرایط و مادر (شخصیت زن خانه هم که منزل متعلق به اوست و بطور کنایه آمیزی، باردار می شود) دارد و البته مادر و منزل که نمادی از سیاره زمین هستند و بزودی میزبان مهمانان عجیب و ناخوانده ای می گردند.
« مادر! » برخلاف نیمه ابتدایی نسبتاً آرام و سر به راه خود، در نیمه دوم به جنون کشیده می شود. جنونی که در آن مرد تکلیف خود را با پیروان یا طرفداران خود مشخص می کند و مهاجمان خانه نیز وضعیت را برای مادر تیره تر می نمایند. مهاجمانی که به نظر می رسد آسیب اصلی را به زمین وارد می نمایند و سردرگمی مادری که نمی داند با وضعیت پیش آمده باید چطور رفتار کرد و به همین جهت رفته رفته دچار بحران می گردد.

آنچه این صحنهها را به شدت متشنج میکند این است که مخاطب هم همدرد با کاراکتر مادر از ورود این افراد غریبه در خانهاش به شدت ناراحت، گیج و عصبانیست و اصلاً نمیداند که چرا شوهرش پیش از آنکه با ماندن آنها در خانهاش موافقت کند با او مشورت نکرده است. حتی به نظر میرسد شوهرش از ماندن آن غریبهها در خانهشان خوشحال است. بعداً به زنش میگوید که آن مرد غریبه در واقع یکی از طرفدارانش است و اصلاً به صورت تصادفی به آنجا نیامده و این کارش از روی قصد بوده است تا او را ملاقات کند. انگار این نویسندهی شکستخورده از دیدن اینکه هوادارانی دارد که او را ستایش میکند لذت میبرد. به این ترتیب در اینجا مرد، خداست و البته که نویسنده بودن شغلی برازندهی خداییست که همه چیز از ذهن او بیرون آمده است و به شدت شیفتهی پرستیده و ستایش شدن است.
در قسمتی از فیلم طی رابطه ای بین خداوند و مادر،جنیفر
لاورنس باردار میشود و در همین زمان هنگامی که این ماجرا را با خدا در میان
میگذارد چشمه ی خشکیده نویسندگی خاویر باردم شکوفا میشود و او کتاب جدیدش را
مینویسد (کتاب جدید نویسنده، نماد انجیل است) که نمایشی از چگونگی پیدایش بشر است.
در
ادامه پس از انتشار کتاب سیل
طرفداران خاویر باردم به سوی خانه هجوم می آورند و خانه را غارت میکنند (که
نشانه
ی این است که بعد از آفرینش آدم و حوا و پیدایش انجیل انسان های زیادی به
نام دین
و به اسم دوستدار خداوند بودن به زمین و منابع آن هجوم می آورند و برای
اثبات بر حق بودن خود به همدیگر حمله میکنند و یکدیگر را زیرپا میگذارند و
زمین را به نابودی کامل
می کشانند) در این میان مادر به خداوند هشدارهای فراوان می دهد ولی خداوند
این
داستان دچار خودپسندی است و متوجه چیزهای دیگر نمیشود، یا اهمیتی نمیدهد.
انگار تنها چیزی که خدا به آن احتیاج دارد این است که
دیگران او را دوست داشته باشند و ستایشش کنند.
تولد بچه پس از وقایع هولناکی که در طول چند دقیقه به شکل دیوانه واری نشان داده میشود اتفاق می افتد. جنگ، خونریزی، وحشیگری، تخریب محیط زیست، بیرحمی نسبت به همه چیز....ما بحران افزایش جمعیت بر روی زمین را میبینیم که باعث نابودی تمام منابع زمین و خرابی آن میشود، برده داری نوین را میبینیم و استفاده ی ابزاری از زن و برده ی جنسی قرار دادن او.
در صحنه ای ناشر خاویر باردم را میبینیم (که میتواند که نماد رسانه های جمعی است) مانند داعش به سر افرادی که روی زمین دراز کشیده اند و پارچه ای بر سردارند شلیک میکند.
بعد از آن هولوکاست و جنگ های جهانی نمادین و جهان آخرالزمانی رخ میدهد، صدای الله اکبر و هاللویا رو در ذهنتان داشته باشید، و علاوه بر آن تاکید زیاد آرنوفسکی که فیلمش با فیلم rosemary's baby پلانسکی رابطه دارد، حتی یکی از پوسترهای اصلی فیلم از روی پوستر فیلم بچه رزماری کپی برداری شده (فیلمی که در آن بچه شیطان پا به زمین میگذارد)
اگر بگوییم که منظور آرنوفسکی در باطن همان منجی ای بوده که همه ادیان منتظرش هستند و در همه ادیان قول ظهورش داده شده نباید متعجب شد (مخصوصا به خاطر اشاره آرنوفسکی به صدای الله اکبر در این سکانس که با همراه شدن با صدای هاللویا نشان از این دارد که ادیان مختلف در انتظار این فرد هستند داره)
چند دقیقه بعد فیلمساز نشان میدهد که این پروژه هم شکست خواهد خورد و دقیقا بعد از آن است که با خشم مادر جهان به کلی نابود میشود.
یکی از تکاندهندهترین صحنههای فیلم جایی ست که بچه در میان آن سیل عظیم جمعیت دست به دست میشود در نهایت میمیرد، تکهتکه میشود و هر تکهاش را یکی از آن آدمها میخورد و مادر شاهد تمام این صحنههاست، اما هرچه جیغ میزند و تقلا میکند فایدهای ندارد. اینجاست که پای یکی دیگر از قصههای کتاب مقدس یعنی مصلوب شدن مسیح برای آنکه بار گناه تمام انسانهای دیگر را بر دوش بکشد به میان میآید.

شاعر (خدا) هدفی یکنواخت و سیزیف وار دارد که در تسلسل خلاصه میشود. یعنی او تنها یک سناریو برای آفرینش دارد که همیشه و همیشه و همیشه تکرارش میکند.
به نظر میرسد او انقدر تنها بوده که دیوانه شده و مغزش توان بهبود این نقشه را ندارد. این دیوانگی را از خنده آخرش در حالی که قلب مادر (عشق) را از سینه اش بیرون کشیده به وضوح میتوان دید.
همینطور به نظر میرسد هرچقدر خدا دینی کامل تر (از نگاه خودش) درست میکند، طرفداران او و عاشقان خدا بیشتر شده و میتوانند برای معشوقشان زندگی آدمهای بیشتری را نابود کنند!
این فیلم به مذاق بسیاری خوش نمی آید زیرا واقعیت انسانیمان را بی پرده به نمایش میکشد و همینطور تصویری صریح از تخیلات پیروان ادیان ابراهیمی از خدا.
مادر که در تمام طول فیلم، علیرغم
لطافت و شکوهش تقریباً منفعل بوده است و اجازه داده است مردم و شوهرش هر بلایی
دوست داشتند سرش بیاورند، به زیرزمین میرود و کل خانه را به آتش میکشد. در تمام
طول فیلم این صحنه را بیشتر از تمام صحنهها دوست داشتم، چون در باقی فیلم احساس
میکردم مادر هیچ کنترلی بر هیچ چیز ندارد و اعتراضش آنقدر شدید نیست تا جلوی ورود
غریبهها به خانهاش، دخالت آنها در امور خصوصی زندگیاش و حتی بدرفتاری و بیتوجهی
شوهرش را بگیرد. اگر مادر را نماد طبیعت بدانیم، میتوانیم بگوییم که گرچه طبیعت
در برابر تمام بلاهایی که ما بر سرش آوردهایم خم به ابرو نیاورده است، اما روزی
که شاید چندان هم دور نباشد، به خاطر تمام کارهایی که با او کردهایم مجازات
خواهیم شد.
چون خودمان خانهمان را به وضعیتی کشاندیم که دیگر قابل سکونت نباشد و چارهای جز سوزاندن و از بین بردنش باقی نماند، همانطور که مادر درست پیش از آتش زدن خانه به مرد میگوید: «تو هیچ وقت مرا دوست نداشتی، فقط عاشق این بودی که من چقدر عاشق تو هستم. من همهچیزم را به تو دادم.» بعد از آن مرد که آتش هیچ اثری بر او نداشته است، قلب زن را از سینهاش بیرون میآورد و باقیماندهی زن خاکستر میشود. و قلبش تبدیل به همان چیز الماسگونی میشود که مرد به شدت از آن مراقبت میکرد. همان چیزی که در ابتدای فیلم مرد به عنوان هدیهی ویژهای به آدم نشان داد و گفت وقتی همه چیزش را در آتش از دست داد، آن را در خاکسترها پیدا کرد و به او این قدرت را داد تا دوباره همه چیز را از اول شروع کند.

خداوند دوباره از عشق مادر (قلبی که به مرور طی اتفاق های گوناگون در تاریخ هستی به تیرگی رسیده بود) زندگی را دوباره به زمین بازمیگرداند. در سکانس آخر فیلم زنی دیگر به جای لارنس از خواب بیدار میشود. آرنوفسکی انسان ها را همانند اسباب بازی هایی نمایش میدهد که بازیچه ی دست خداوند هستند و بارها و بارها فقط برای سرگرمی خداوند آفریده میشوند..خداوندی که محتاج ستایش است!

«مادر» آرنوفسکی، در درجه اول یک تمثیل از آخرالزمان
است، که در مقابل استثمار و تخریب دنیای طبیعی میخروشد.
آرونوفسکی به ۲۵ دقیقه آخر، تصویری از خشونت در حال اوج گرفتن، اشاره کرده و
میگوید:“پایان فیلم مادر! یکی از بهترین دستاورد های من است، فقط بخاطر اینکه یک
کابوس است. این بخش به طور ممتد ترس و وحشت های دنیای ما را نشان میدهد و در
نهایت مادری باردار را میبینیم.“
اما
چرا؟!
آرونوفسکی توضیح میدهد:“فکر میکنم این حرف را هوبرت
سلبی جونیور، نویسنده مرثیهای برای یک رویا، گفت که برای دیدن نور، باید درون
تاریکی را نگاه کرد. بسیار مهم است که
انعکاس این فیلم را در زندگی خود ببینیم و فکر کنیم که واقعاً در دنیا چه میگذرد
تا بتوانیم روند زندگیمان را تغییر دهیم.

نشانه ها
خاویر باردم = خدا / پروردگار
جنیفر لارنس = مادر طبیعت
خانه = سیاره زمین / دنیا
اد هریس = آدم
میشل فایفر = حوا
دو برادر = هابیل و قابیل
سنگ مخصوص = سیب / دانه خلقت
کتاب جدید شاعر = انجیل
بچه شاعر و مادر = عیسی مسیح
طرفداران شاعر = پیروان مسیحیت
پلیس ها و نظامیان = کنایه به دنیای پر از جنگ امروز
مرگ بچه و خورده شدنش توسط مردم = نالایقی انسانها و
نابود کردن پیامبرشان
آتش و خون داخل انباری = جهنم
نابود شدن خانه توسط جنیفر لارنس = اشاره به غلبه طبیعت
بر انسانهای بی ملاحظه
قلب جنیفر لارنس در دستان خاویر باردم = دانه خلقت/کنایه
به شروعی دوباره پس از مرگ
بیدار شدن زنی دیگر در کنار خاویر باردم بر روی تخت بجای
جنیفر لارنس = کنایه به زندگی پس از مرگ و ایجاد دنیایی دیگر توسط خدا به وسیله
دانه خلقت
طبق اعتقاد برخی از مسیحیان خداوند حوا را از پهلوی آدم آفریده است که دقیقا شب قبل از ورود زن اد هریس با بازی میشل فایفر(نماد حوا) ما اد هریس را میبینیم که حال اصلا خوبی ندارد و در دستشویی سمت راست بدنش شکافته شده است و وقتی این صحنه را جنیفر لاورنس میبیند خاویر باردم سریعا دستش را بر روی زخم میگذارد و از او میخواد که از آنجا خارج شود و صبح آن روز میشل فایفر(نماد حوا) از راه میرسد و ما اد هریس(نماد آدم) را میبینیم که بسیار سرحال است!
در این فیلم شخصیت جنیفر لارنس را میتوان به صورت سیال نمادسازی کرد. برای مثال او گاهی نشانه ی مادر طبیعت است. در هنگام بارداری و به دنیا آوردن بچه و بعد قربانی شدن او توسط انسانها میتوان مادر را حضرت مریم در نظر آورد. (هدیه آوردن سبد میوه شبیه داستان حضرت مریم است.)
شخصیت او گاهی هم شیطان را در داستان های کتاب مقدس به یاد میآورد. او از ابتدا در درگاه خداوند است (جایی اد هریس به لارنس میگوید: همه این ها رو تو ساختی ؟ که میتواند دلالت بر جایگاه شیطان و عبادتهای او قبل از رانده شدن داشته باشد). از طرفی وقتی خدا ادم و حوا را خلق میکند و آنها را به بهشت می آورد شروع به حسادت به آنها میکند.
وقتی که دو مهمان ناخوانده سعی میکنند روی سینک بشینند، ظرفشوییایی را میشکنند که لاورنس به شدت از آن محافظت میکرده و دوست نداشته کسی آن را لمس کند.
پس از این اتفاق آب سطح خانه را میپوشاند، که به نوعی بازسازی سیل حضرت نوح است، و مهمانها به بیرون رانده میشوند.
مرد سیاهپوستی در فیلم است که انگار از آشنایان آدم و حوا است. کارگردان از میان آشنایان، بیشترین نگاه و تمرکزش را به او وا داشته، اما آن مرد سیاهپوست چه کسی میتواند باشد؟
این شخص که نوع صحبت کردنش با مادر طبیعت خیلی گرم و صمیمانه به نظر میرسد، کسی که به همراه دوست دخترش به عرش خداوند راه پیدا میکند و البته بعد ازمدتی توسط مادر طبیعت از آنجا رانده میشود.
و بعد میبینیم که برای بخشش توسط مادر طبیعت یا به نوعی برای جبران خطایش به رنگ آمیزی خانه و ترمیم آن می پردازد. این انسان کیست؟ بعضی از نشانه ها میگویند که وی پیامبر اسلام است. در داستانها معجزه ی معراج محمد و عروج وی به عرش الهی و بالاترین قسمت بهشت آمده است. (میتون طبقه اول خانه را زمین، طبقه دوم را بهشت، طبقه سوم را عرش خداوند و زیرزمین را برزخ و دروازه ای که باز میشود را دروازه ی جهنم در نظر گرفت)
درنهایت اما او به زمین بازمیگردد و پس از آن در پی ترمیم خانه ای است که ابراهیم در زمین ساخته. (رنگ آمیزی خانه توسط مرد سیاهپوست در فیلم)
فندک: در آخر میبینیم که جنیفر لارنس
با فندک آدم که میتوان گفت دلالت بر گناهان انسان داره جهنم را روشن میکند.
در مورد لحظه ای که لاورنس انگشت خود را درون کف چوبی
خانه میکند، بین مسینا و آرونوفسکی صحبتهایی مبنی بر اینکه جنس چوب چگونه باشد
رد و بدل شده است. “ آیا باید خرده چوب میبود یا چوب با حالت اسفنجی هم مناسب بود
؟“
“بیاد دارم که دارن میگفت: نه، کف خانه باید مثل یه
زخم باشد، زخمی بزرگ. در لحظاتی از فیلم ما باید از فرهنگ لغتی که برای فیلم ساخته
بودیم فاصله میگرفتیم. این یک خانه است، اما نیست. کف خانه چوبی است اما واقعاً
چوبی هم نیست. ما مجبور بودیم که دنیای واقعی را در بخشهایی از فیلم نشان دهیم
اما در بخشهای دیگری نیز باید کاری میکردیم که برداشتها و تفسیر های وسیعتری
داشته باشید.“
در سکانس آخر فیلم زنی دیگر به جای
لارنس از خواب بیدار میشود.
به نظر مبتوان این سکانس را تداعی کننده این آیه از قرآن
دانست: و چون پروردگارت به فرشتگان گفت: من می خواهم در زمین جانشینى بیافرینم
گفتند: در آنجا مخلوقى پدید مى آورى که تباهى کنند و خونها بریزند؟ با اینکه ما تو
را به پاکى مى ستائیم و تقدیس می گوئیم؟ گفت من چیزها می دانم که شما نمی دانید.»
(بقره/ 30)
با توجه به آگاهی فرشتگان از اتفاقات پیش رو میتوان گفت
طبق عقاید مسلمانان این آیه دال بر وجود بشر های قبل از ما هست و بنا بر آیات و
احادیث دیگر هر چند هزار سال زمین پاک میشود (نه مثل طوفان نوح) و بشری جدید بر
روی زمین جدید پدید می آید.
سوالاتی که پاسخ داده نشد:
قورباغه در زیرزمین (جهنم)؟
آن عضو در دستشویی؟
پودر زرد رنگی که لارنس میخورد؟
مگسی که به شیشه میخورد و بعد به پشت میخوابد و میمیرد؟
تورات پر از معجزه است.خدا رود سرخ را شکافت. برای یونانیان بلا نازل کرد. او به شکل بوته ای شعله ور در آمد و سخن گفت.
چرا همه ی این معجزات در زمان تورات رخ داده است؟ هردوتان به من بگوید، چرا فصل معجزه تمام شده است؟ آیا خداوند قادر متعالتان به خواب رفته است؟
وقتی پدرم روی صلیب می سوخت خدا کجا بود؟ آیا خدا آن قدرت را نداشت که پدرم را که همیشه ستایشش میکرد نجات دهد؟ اگر خدا نمیدانست پدرم او را ستایش میکند یا اگر میدانست و قدرت کمک کردن به او را داشته اما این کار را نکرده، اصلا چه کسی به چنین خدایی نیاز دارد؟
بنتو پاسخ داد: تو سوالات مهمی مطرح کردی که قرنها برای دین داران بی پاسخ مانده است. به نظر من این مشکل در اشتباهات بزرگ و بنیادین ریشه دارد، این اشتباه که خدا در حال زندگی کردن و فکر کردن فرض میکنیم. موجودی در تصور ما، موجودی که مانند ما و درباره ی ما می اندیشد.
یونانیان باستان متوجه این خطا شده بودند. 2 هزار سال پیش مردی خردمند به نام گزفون نوشت که اگر اسب و گاو و شیر هم میتوانستند تخیلاتشان را حکاکی کنند خدا را به شکل خودشان تصویر میکردند و حتی بدنی شبیه به خودشان به او میدادند.
به نظر من اگر مثلث ها هم میتوانستند فکر کنند خدایی با ظواهر و ویژگی های مثلث جعل میکردند.
امروز صبح در کنیسه به اطرافم نگاه کردم و افرادی را دیدم که با عرق چین های گلدوزی شده و تجملی و شال های سنجاق دوزی شده ش سفید و آبی سرشان را با ضربه جلو و عقب میکردند، همانطور که طوطی به ظرف غذایش ضربه میزند! و چشمانشان را به سوی آسمان بالا کرده بودند..
با خودم گفتم فرق این با یک نمایش در چیست..فرق این با نمایش مهملی که مسیحیان در مراسم عشای ربانی اجرا میکردند چیست؟ یاکوپ یادت هست که وقتی بچه بودیم بعد از مراسم کاتولیکها را مسخره میکردیم؟ ما آداب و رسوم عجیب و غریب کشیشها، تصاویر خونی مسیح بر بالای صلیب،سجده کردن به تکه ای از استخوان قدیسان، نان و شراب... و خوردن گوشت و نوشیدن خون را مسخره میکردیم. صدای فرانکو بلند شد."یهودی و کاتولیک...فرقی با هم ندارند...این دیوانگی ست، همه اش دیوانگی ست."
اخلاق نزد مکتبهای فکری مختلف و فیلسوفان دسته بندی و تعاریف گوناگونی دارد. در این بین اخلاق اگزیستانسیالیستی به گونه ای متفاوت و نو به مقوله اخلاق میپردازد.
فیلسوفان اگزیستانس بیش از هر چیز بر موقعیتی که در آن قرار گرفته ایم تاکید دارند و هر عملی را امری ویژه و منحصر بفرد در نظر می گیرند که فاعل خویشتن را در آن موقعیت می یابد و می بایست فراتر از قوانین و قواعد قشری اخلاقی تصمیم بگیرد، انتخاب و گزینش کند و عاقبت تبعات و مسئولیت های عمل خویش را آزادانه و متعهدانه بپذیرد.
از این رو در مکتب اگزیستانسیالیسم باید و نبایدی وجود ندارد و وظیفه و تکلیفی تعیین نمیشود، تنها وظیفه شما "خودشناسی" است.
بنابراین اخلاق اگزیستانسیالیستی معتقد است آنچه را شما انتخاب میکنید درستترین انتخاب برای شماست و اراده آزاد انسان منشأ درستی یک عمل خواهد بود. بر این اساس عملاً این انتخاب شماست که موجب درستی کار است.
در این دیدگاه برای آنکه اخلاقی عمل کنید تنها کافی است که موقعیتی که در آن واقع میشوید را راهنمای عمل خود قرار دهید و تمام واقعیتهای اطراف را در نظر آورید در این صورت تصمیمی که میگیرید اخلاقیترین کار است.
لازم نیست من بهتون بگم اوضاع بده. همه می دونن که بده. توی رکود اقتصادی هستیم. همه از کار اخراج شدن یا نگران از دست دادن کارشونن. ارزش دلار به اندازه یه سکه 5 سنتی شده. بانک ها دارن ورشکسته میشن. مغازه دارها یه اسلحه زیر پیشخون شون نگه میدارن. ولگرد ها دارن توی خیابون ها وحشی میشن. به نظر میرسه هیچکس نیست که بدونه داره چیکار می کنه و این پایانی نداره.
ما می دونیم که هوا برای نفس کشیدن مناسب نیست و غذا هم برای خوردن. و ما میشینیم و تلویزیون نگاه میکنیم و خبر های محلی بهمون میگه که امروز 15 تا خودکشی داشتیم و 63 جرم وحشیانه. ما می دونیم اوضاع بده. بد تر از بد، دیوانه واره. مثل اینه که همه چی در همه جا داره دیوونه میشه. پس ما دیگه بیرون نمی ریم. ما توی خونه میشینیم و آروم آروم دنیایی که در اون زندگی می کنیم، کوچیک تر میشه و ما فقط می گیم: "خواهش میکنم، حداقل ما رو توی اتاق نشیمن تنها بذار. بذار مشروب و تلویزیون رو داشته باشم. و من هیچی نمیگم. فقط ما رو تنها بذار."
خب، من شما رو تنها نمی ذارم. ازتون می خوام که عصبانی بشید. ازتون نمیخوام که اعتراض کنید. ازتون نمیخوام که شورش کنید. من نمیخوام به نماینده تون نامه بنویسید. چون نمیدونم بهتون چی بگم که بنویسید. من نمیدونم باید با رکود و تورم و روس ها و جرم در خیابون چیکار کرد. تنها چیزی که می دونم اینه که اول باید تو عصبانی بشی!
تو باید بگی: "من یه انسانم. خدا لعنتت کنه. زندگی من ارزش داره." خب ازتون می خوام که بلند شین. ازتون میخوام که از روی صندلی هاتون بلند شین. و ازتون میخوام که همین الان به سمت پنجره برید، بازش کنید و سرتون رو بیرون کنید و فریاد بزنید: "من خیلی عصبانی هستم و دیگه نمیخوام اینو تحمل کنم". بعدش می تونیم بفهمیم که درباره رکود، تورم، بحران نفت و... چیکار باید بکنیم.
اما اول از روی صندلی تون بلند شین، پنجره رو باز کنید، سرتون رو بدید بیرون، فریاد بزنید و اینو بگید: "من خیلی عصبانی هستم و دیگه نمیخوام اینو تحمل کنم!"
Network 1976 Sidney Lumet Drama/Satire ‧ 2h 1m 8.1/10IMDb

ساختن یک فیلم مثل روندن دلیجان تو غرب وحشی میمونه: اولش انتظار یه سفر لذت بخش رو داری. بعدش فقط آرزو میکنی که زنده به مقصد برسی!
"بودن" روایتگر زندگی مرد چهل سالهای به نام "چنس" است که
اندکی از لحاظ ذهنی با دیگران متفاوت است. چنسی؛ به نظر خانواده ای ندارد و از کودکی در خانهی پیرمرد ثروتمندی بزرگ
شده و چیزی از دنیای خارج نمیداند. کار او در این خانه رسیدگی به درختان و گل ها، باغبانی و تماشای تلویزیون است. ماجرای کتاب از آنجایی آغاز میشود
که با مرگِ پیرمرد، چنس مجبور میشود باغ و خانه امناش را رها کند و بیرون بیاید...
چنسی پیش از این هیچگاه از خانه بیرون نرفته است. او چیزی نخوانده و چیزی ننوشته است و در واقع هیچگاه نتوانسته این تواناییها را به دست بیاورد. هرآنچه که او از دنیا میداند همانی ست که در باغ آموخته و تنها پل ارتباطی او با دنیا هم، تلویزیون
است. چنس مشتاقانه و با وسواس عجیبی تمام برنامههای تلویزیون را دنبال میکند و همین مسئله بعدها در
مواجههاش با دنیای بیرون و آدمهای جدید، بهکمکاش میآید.
تا جایی که چنسِ بیسواد و شاید کمتوان ذهنی، فقط با چیزهایی که از تلویزیون و البته باغش یاد گرفته است، در عرض چهار روز سرمایهدار، مشاور رییسجمهور ایالات متحده و سخنرانی ماهر میشود، که مردی محبوب میان زن ها و سیاست مداری مقبول جامعه است!
چنس دو بعد تقریبا متضاد دارد. آرامش و راحتی عمیقی که انگار از باغش گرفته...و یک شکل از مسخ بودن که حاصل تماشای بی پایان تلویزیون است. چنس با تعویض ِتصاویر عوض میشود، رنگ میگیرد، رنگ میبازد و هر آن در سحر جعبه ی جادویی گم میشود.
چنس ازدنیای درختها، باغها و گیاهان آموخته است و تجربیاتش از طبیعت به همان اندازه که ساده است عمیق به نظر میآید. او باغش را خوب دریافته و انگار همین درک کوچک اما ژرف برای زندگی کافی ست. چنس دایره واژگانی و چارچوب ِفکری ِمحدودی دارد اما شیوهی پاسخگوییاش به پرسشهایی که در پیرامونش و از سوی قدرتهای بزرگ، مردم ِعادی و خبرنگاران طرح میشود او را مردی پخته و پیچیده معرفی میکند.
چنس پرتاب میشود به دنیای بازیهای سیاسی و اقتصادی بزرگ، الگوی جامعهی کمالگرا میشود و حتی برای گفتگو به تلویزیون دعوت میشود..آنجایی که همیشه دنیا را با آن شناخته است.
یکی از مهم ترین تاکیدهای نویسنده در این داستان بیهویت بودن ِچنس است. او نام ِخانوادگی ندارد. بیمه نیست و در هیچ اداره و بانکی کد شناسایی ندارد. او انگار اصلا وجود ندارد.
"بودن" به چه طعنه میزند؟ به نسل امروز؟ به نسلی که از نخستین روزهای تولد در مقابل ِپرقدرتترین رسانه دنیا رشد و نمو میکند؟ نسلی که از تلویزیون هویت مییابد و سرانجام، بیهویت و یا با یک هویت ِساختگی در جهان رها میشود.
+بودن | یرژی کاشینسکی | مهسا ملک مرزبان | ۱۳۶ص

«تا زمانی که کتاب را زمین نگذاشتهاید، درنمییابید تصویرمان در آینهی کاشینسکی چقدر تکاندهنده است... این کتاب همچون یک اثر هنری جاودان خواهد ماند.» (جان برکهام)
بخش هایی از کتاب:
چنسی به خودش آمد. حس کرد ریشه ی افکارش به یکباره از داخل خاک مرطوب کنده شده و با فشار به سمت فضایی غریب رانده شد. به فرش چشم دوخت. بالاخره گفت “رشد گیاهان باغ فصل خاصی دارد. بهار و تابستان هست، اما پاییز و زمستان هم از راه می رسد. بعد دوباره بهار و تابستان می شود. تا زمانی که ریشه ها خشک نشدند، همه چیز درست است و ختم به خیر می شود.” نگاهش را از زمین کند. راند به او نگاه کرد و به تائید سری تکان داد. انگار رئیس جمهور هم خوشش آمده بود.
توی باغ، هر چیزی رشد می کند… اما قبل از آن پژمرده و خشک می شوند، درخت ها باید برگ هایشان را از دست بدهند تا برگ های جدید دربیاورند و ضخیم تر، قوی تر و بلندتر شوند. برخی درخت ها می میرند و نهال های جدید جایشان را می گیرند. باغ به مراقبت زیادی نیاز دارد. اگر باغتان را دوست دارید نباید از کار کردن در آن دست بکشید، کمی صبر کنید. فصلش که برسد حتما شکوفه ها سر می زنند.
هیچکس از آدم رو به موت خوشش نمی آید چون کمتر کسی درباره مرگ میداند. بهمین خاطر از تو و تعادل بی نظیرت خوشم می آید. بین ترس و امید در نوسان نیستی، واقعاً آدم آرامی هستی.. نه..نگو که نیستی. من کلی عمر کرده ام، کلی متزلزل شدم، آدم های کوچکی دور و برم بودند که یادشان رفته بود ما برهنه به دنیا می آییم و برهنه از دنیا میرویم و هیچ حسابداری نمیتواند زندگی را آنطور که ما دوست داریم حساب و کتاب کند.
یالوم رمان نویس افتضاحی به نظر میرسه. [بعد از خواندن 68 صفحه از کتاب مسئله ی اسپینوزا..]
برخی از انسانشناسها معتقدند که مذهب، ویروس زبانیه که گذرگاههای مغز رو بازنویسی میکنه و باعث حمایت کورکورانه از چیزها میشه...
- خُب، من مثه تو کلمات قُلنبه سُلنبه بکار نمیبرم اما بعنوان مَردی که هیچ هدفی رو در خلقت نمیبینه خیلی جوش میزنی!
True Detective American drama series 9/10IMDb S1 E3
کافکا با لحنی گلهآمیز گفت: «شما شوخی میکنید. ولی من جدی گفتم. خوشبختی
با تملک به دست نمیآید. خوشبختی به دید شخص بستگی دارد. منظورم اینست که
آدم خوشبخت، طرف تاریک واقعیت را نمیبیند! هیاهوی زندگیاش صدای موریانه
مرگ را که وجودش را میجود، میپوشاند. خیال میکنیم ایستادهایم، حال آنکه
در حال سقوطیم. اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت
کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان
چطور است؟ یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمردن خود راضی هستید؟ حال
پوسیدگی مبارکتان چطور است؟ خوب، چه میگوئید؟»
بیاختیار گفتم: «چندشآور است.»
کافکا
گفت: «میبینید؟» و چانهاش را به حدی بالا گرفت که رگهای کشیده گردنش
نمایان شد. «حال کسی را پرسیدن، آگاهی از مرگ را در انسان تشدید میکند. و
من که بیمارم، بیدفاعتر از دیگران رودررویش ایستادهام.»
+گفتگو با کافکا | گوستاو یانوش | فرامز بهزاد
"فلاکت انسان تنها از یک چیز ناشی می شود: این که نمی تواند با آرامش در یک اتاق بماند".
پس از چهار قرن، این سطرِ درخشان از کتابِ تأملاتِ پاسکال، هنوز هم ذره ای از حقیقت خود را از دست نداده است: در همین لحظه ای که این جمله را می خوانید، میلیون ها نفر در سر تا سر جهان، اضطرابِ سکون و تنهائیِ خود را با ضرب گرفتن روی میز، با عوض کردن بی هدف کانال های تلویزیون، با بطالتِ کلیک هایِ بی هدف، با بوق زدن پشت فرمان اتومبیل، با رفت و آمدهای بی معنا در هزار تویِ منوهای موبایل فراموش می کنند.
قرن دوزخیِ ۲۱، تنها راه های پاک کردن صورت مساله را بیشتر، رنگارنگ تر و هموار تر کرده است، قرنی که اتوپیایِ روشنگری را به یک شهربازیِ بزرگ تبدیل کرده است. در مقابل، تصویرِ معاصر ِ انسانِ پاسکال، احتمالا تصویرِ انسانی است که به جای باز کردنِ همه ی درها، کلیک کردنِ همه ی لینک ها و فشار دادن همه دکمه ها، مردد و با چهره ای آرام و چشم هایی خیره مثلِ فرشته ی مالیخولیای آلبرشت دورِر، پشت همه ی این درها و لینک ها و دکمه ها، در مکثی طولانی ایستاده است. بالقوه گیِ خیره شدن و فکر کردن، و در مقابل، فعلیتِ بی وقفه ی انجام دادن و انجام دادن.
-یکی رو پیدا کن که بتونی کنارش خود واقعیت باشی..باشه؟
...(...یادمه وقتی بچه بودم، تو کار طراحی وب بودم...و طراحی سایتهایی که دوست داشتم رو کپی میکردم...تمام کاری که باید بکنی اینه که گزینه «نشان دادن منابع» رو توی مرورگرت بزنی.
و اونجاست که کدهای طراحی سایت رو میبینی...میتونی کپی پیست ـشون کنی، یا یکمی تغییرشون بدی..اسمتو داخلش بذاری، و به همین سادگی، سایت خودت رو داشته باشی.
«نشان دادن منابع»...چی میشد اگه این گزینه رو توی آدما داشتیم؟
آدما واقعاً دلشون میخواد که ببینن؟
یکی رو پیدا کنن که در کنارش خود واقعیشون باشن؟
مزخرفه.)...
+نصیحت خیلی خوبی بود، ممنون.
Mr. Robot American drama series 8.6/10IMDb
به نظرم بزرگترین مزیت و موهبت نوشتن رمان و فیلمنامه یا هیجان انگیزترین قسمت بازی ِ فیلم ساختن اینه که میتونی در مورد همه چیز نظر بدی؛ بدون اینکه لازم باشه صریحا از خودت و آدمای اطراف و جهان شخصی پیرامونت صحبت کنی!
وقتی هم آدمای دیگه، اطرافیانت یا حتی صاحبان قدرت به زندگی خصوصی و نشونه های دور و برت اشاره کردن، خیلی ساده پوزخند بزنی، شونه هاتو بالا بندازی و خب اگه لازم بود تا ابد انکار کنی...