دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۲۶۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «می نویسم» ثبت شده است

 

ناهار رو که تو خونه زوج سالخورده خوردیم یکی شروع کرد به جمع کردن سفره، من هم رفتم پشت سینک تا ظرف‌ها رو بشورم. کمی اصرار کردم تا قبول کردن. شنیده بودم که پیرمرد روی شکل شستن ظرف‌ها و همینطور آبی که مصرف میشه حساسه. اما با خودم گفتم می‌تونم با دقت کافی رضایتش رو جلب کنم.

در تمام طول ماجرا سعی می‌کردم وقت‌هایی که نیازی به آب نیست سریع شیر رو ببندم و هر ظرف رو هرچند با کمترین مقدار ممکن آب، اما خیلی تمیز بشورم‌. با این حال احساس کردم هر جوری که انجامش بدم پیرمردی رو که اونجا وایستاده راضی نمی‌کنه. باید خودش انجام می‌داد. به شیوه خودش. فقط همون راه براش درست بود و بهش احساس رضایت می‌داد.

فکر می‌کنم فرق بین "وسواس" و "مراقبت" همینه. و به اندازه همین قصه هم ساده است. در مراقبت همه توان برای بهترین کارایی در نظر گرفته و نتیجه‌ با تمام نقص‌هاش پذیرفته میشه. اما در وسواس یه سخت‌گیری پیچیده‌یِ تموم نشدنی ِ اذیتت کننده برای یه نتیجه کم‌ نقص وجود داره. یه پافشاری بیهوده که شاید نتیجه رو کمی بهتر کنه، اما واقعا به زحمتش نمی‌ارزه.

 


امشب باید از ماریو بارگاس یوسا تشکر کنم، به خاطر هدیه‌ای که به من داد. به خاطر یکی از زندگی‌های بی‌کم‌ و‌ کاستی که به من بخشید. خواندن "دختری از پرو" هیچ‌چیز از تجربه یک زندگیِ کامل "دیگر" کم نداشت.

شروع کردن با یک هیجان کودکانه و شوق نوجوانانه...تا رسیدن به شیفتگی جوانی، سرسپردگی میانسالی‌ و البته که، عشق ِ بخشنده پیرانه‌سری.

چشیدن (تقریبا) تمام احساسات در طول هم. تجربه دوست داشتن و دوست داشته نشدن تا مورد خیانت قرار گرفتن و بازی داده شدن توسط یک چریک ِ جذاب ِ سنگدل. حرص خوردن و زجر کشیدن و کلافگی بی‌امان. احساس شادی و سرمستی و خوشبختی کردن تا اندوهی طولانی و یک سرخوردگی و حسرت تمام نشدنی.



The Bad Girl


نویسنده برای بار هزارم به من ثابت کرد که "پرداخت همه‌چیز است"....که مهم نیست ایده اصلی چقدر دست‌خورده یا پیش‌پا افتاده‌ست...اگر بلد باشی یک داستان را چطور روایت کنی، نتیجه نهایی (فارغ از ایده اصلی) یک اثر بسیار خوب خواهد بود.
کاش همه‌ی آن‌ها که قصد دارند عاشقانه یا ناعاشقانه‌ای بنویسند این کتاب را می‌خواندند و یاد می‌گرفتند که چطور می‌توان چنین داستانی را گفت و حتی یکبار هم به دام ابتذال نیفتاد.




IMG_20180910_203004_067



تنها حسرت من هنگام خواندن، آن پرانتزهای بسته با سه نقطه در میانشان (....) بود که به وقت داغ شدن داستان پدیدار می‌شد و جای متن اصلی را می‌گرفت. سانسوری که تنها نمایشگر حماقت سیستم حاکم در قبول بخش طبیعی‌ای از زندگی بشر است. حماقتی طولانی و البته تمام‌نشدنی.

اما باید بگویم که ترجمه "خجسته کیهان" خیلی خوب است. و این شکل از امانت‌داری نصفه‌نیمه هم کار بدی نیست...که حداقل بدانی چیزی آن وسط جا افتاده است.



http://s8.picofile.com/file/8353405476/20190225_220158_klm_Small_.jpg



من در این هفته، در لیما، پاریس، توکیو و مادرید بودم. من در این هفته، صاحب دو زندگی بودم.

ممنون آقای یوسا.



به نظر می‌رسه شرایط حاکم بر ایران فرصت رشد هم‌زمان و دو سویه رو از اغلب ما آدم‌های معمولی می‌گیره. برای همین تا چشم کار می‌کنه آگاه ِ مفلوک و پخمه دارا، داریم.



گاهی خوشحال می‌شم که اثر محبوبم جایزه نمی‌گیره، محبوب نمی‌شه و از یادها میره!



شاید یه سال پیش بود که یه ویدئو از برنامه تدایکس تهران که شامل صحبت‌های لیلی گلستان راجع به زندگیش بود دست به دست می‌شد و موضوع داغ اون روزها بود. من اون موقع به دلایلی ندیدمش ولی دیروز دیدم فایلش یه گوشه از لپتابم هست و نشستم به دیدنش.
کاری به محتوای اصلی داستانش ندارم که شرح رنج‌ها و داستان (مثلا) خودساختگیشه. چیزی که نظرمو جلب کرد نفرت لیلی گلستان از ابراهیم گلستان بود. نفرت فرزند از پدر. پدری که آزار میده و تحقیر می‌کنه. این چیزیه که زیاد ازش صحبت نمی‌شه.

معمولا می‌بینیم که آدم‌ها در اولین تریبونی که پیدا می‌کنند از پدر یا مادرشون تشکر می‌کنند یا چون از دستشون دادند با احترام ازشون یاد می‌کنند. ولی فکر نمی‌کنم اوضاع اینقدر خوب باشه. من در طول زندگیم شاید یک یا دو خانواده نسبتا خوشبخت دیدم. از بین کتاب‌هایی که خوندم و فیلم‌هایی که دیدم هم موارد معدودی ارتباط سالم و رضایت‌بخش دوطرفه بین والدین و فرزندها وجود داشته. خیلی خیلی کم. در واقع الان فقط دو فیلم Life is beautiful و Call me by your name به خاطرم میاد. این مسئله فقط مختص جامعه ایران هم نیست.

یه مبحثی در روانشناسی هست که میگه شما حتما باید در بچگی و از سمت والدین محبت دیده باشید تا در بزرگسالی بتونید به بچه‌هاتون محبت کنید. یعنی این موضوع، یه مسئله‌ای جدا از منطقی بودن و درست رفتار کردنه. جدا از آگاهی و کتاب خوندن و آموزش دیدن. پس اگه مخزن محبتتون پر نیست اشتباه پدر یا مادرتون رو تکرار نکنید و به این زنجیره باطل خاتمه بدید.

هرچند همین الان هم دنیا پر از آدم‌هاییه که عرضه و سواد و مهارت و مخزنِ محبت لازم، برای پدر/ مادر شدن رو ندارن و حتی بیشتر از خود جامعه به بچه‌هاشون آسیب‌های آشکار و نهان می‌رسونند!


در پایان، بخشی از کتاب مهمانی خداحافظی، اثر میلان کوندرا:

"بشریت به میزان شگفت انگیزی آدم احمق تولید می‌کند. آدم هر قدر خرف‌تر باشد بیشتر آرزوی تولید مثل کردن دارد. آدمهای بهتر حداکثر یک بچه درست می‌کنند و بهترینشان به این نتیجه می‌رسند که اصلا تولید مثل نکنند. این فاجعه است."


دیشب سردرد و تب وحشتناکی داشتم. سرم گرم بود و چشم‌هام شبیه دهانه دوتا آتش فشان فعال شده بودن. مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...ناپایداری اعصاب خردکنیه. حتی برای تو که در حال خوندنشی. راه تنفسم هم بسته بود و این بهم حس خفگی بیشتری میداد.
از ساعت نه تو رخت خواب بودم و تا ساعت یک خوابم نبرده بود. نمی‌تونستم کاری بکنم...مطلقا هیچ کاری. کاناپه قرمز رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن اما چیزی متوجه نمی‌شدم، بدون زجر و درد هم مطلقا نمیشد به صفحه گوشی نگاه کنم.
اولین‌بار بود که تصمیم گرفتم مسکن نخورم. اما ساعت یک دیگه طاقتم طاق شد. سر و گردن و پشتم درد می‌کرد و انگار هیچ استراحتی قرار نبود خوبشون کنه. فقط دلم می‌خواست خوابم ببره. یه مسکن خوردم و دوباره دراز کشیدم. احساس کردم درد به تدریج فروکش می‌کنه. تو اون لحظات فقط به این فکر می‌کردم که زندگی با رنج و درد کوچکترین بیماری‌ها هم ارزش زیستن رو از دست میده. این حرف‌ها برای یه آدم سالم، و به هنگام سلامتی، احتمالا رقت‌انگیز و کاملا مسخره به نظر می‌رسه.



شاید این سوال برایتان پیش آماده باشد که چرا  افراد با وجود اینکه می‌دانند کشیدن سیگار (و وابسته بودن به هر عادت خطرناک دیگری) برای سلامتی‌‌شان مضر است باز به انجام این کارها ادامه می‌دهند؟

عموما هر کس بر این باور است که از دیگران سالم تر و طولانی‌تر زندگی‌ خواهد کرد. این یک نگرش ذاتی انسان است. ما احتمال اینکه اتفاقات ناگوار برای دیگران بیفتد را بالاتر از احتمال اینکه همان حوادث برای خودمان بیفتد می‌دانیم. (مخصوصا در مورد بیماری‌های سخت‌درمانی چون سرطان و...)

تصور کنید که شما با دوستتان در یک خودرو با صورت ۱۸۰ کیلومتر بر ساعت درحال حرکت هستید. وقتی‌ که دوست شما پشت فرمان است، شما نگران‌تر خواهید بود تا اینکه خودتان پشت فرمان باشید. تحقیقات چایتی استارز در ساله ۱۹۶۹ نشان داد که ریسک پذیری انسان نسبت به چیزهایی‌ که بر آنها کنترل دارد ۱۰۰۰ برابر بیشتر از چیزهائیست که کنترلی بر روی آن ندارد!


کیی.سی‌ کول در کتاب جهان و فنجان چای ( K.C. Cole/ Universe and the Tea Cup) به این نکته اشاره می‌کند که ما معمولا به خطر‌های اتفاقی و شخصی‌، بیشتر واکنش نشان می‌دهیم، تا به خطر‌هایی‌ که در درازمدت احتمال بیشتری برای اتفاق افتادن دارند.

او در کتابش مثال جالبی‌ زده است. تصور کنید که سیگار هیچ ضرری برای بدن نداشته باشد، ولی‌ در یک پاکت از هر هجده هزار پاکت یک سیگار وجود دارد که اگر روشن شود، منفجر شده و باعث از بین رفتن مغز فرد می‌شود. (همانطور که هر روز افرادی زیادی در خیابان و در اثر حوادث رانندگی‌، مغزشان آسیب می‌بیند و به شکل دردناکی می‌میرند.) اگر این احتمال وجود داشت چه تعداد از افراد سیگاری باز هم به سیگار کشیدنشان‌ ادامه می‌دادند؟

حقیقت این است که در دنیای واقعی هم روزانه همین تعداد افراد در اثر کشیدن سیگار از بین می‌روند. اثر مرگ‌بار کشیدن سیگار ِ سمی در فرضیه، فقط واضح تر شده است، ولی‌ احتمالا تاثیرش در تصمیمات ما به مراتب بیشتر است. به همین دلیل ساده که خطر دیگر نزدیک و قابل لمس شده است.


پی‌نوشت: [ به نظر شخص من جدا از این مسائل، یک میلی هم به نمایشِ بی‌تفاوتی به خودویرانگری (تدریجی یا آنی) و اهمیت نداشتن مرگ و زندگی در نظر "من"، در بعضی از آدم‌ها وجود داره. 

کشیدن سیگار نمایشی‌شده ترین، کم‌هزینه‌ترین و سهل‌الوصول‌ترین نماد این خودتخریبی و بی‌تفاوتی خیالیه.

خیالی چون همونطور که در پایان رمان جزء از کل می‌بینیم..."در نهایت" هرکسی برای چند لحظه زندگی بیشتر دست و پا می‌زند! ]



نمی‌تواند هنگام تحلیل مسائل از جنسیت، ارزش‌ها یا مذهب اش دست بکشد. هنگام دیدن یا فکر کردن به موضوعات همه چیز را با فیلترهای مختلف شخصی خود آلوده کرده و این نتایج را کاملا تحت تاثیر قرار می‌دهد. او هنوز یاد نگرفته است که باید مسائل مهم را فارغ از نیازها و علائق و منافع خود و گروهش بررسی کند‌. این در سن و سال او خوب نیست.



تیتر مطلب، عنوان یکی از شماره‌‌های خوب پادکست پرگاره که توصیه می‌کنم مسئله اخلاقیش رو پیش از آغاز زندگی‌ مشترک‌تون در نظر داشته باشید. فایل تصویری این پادکست رو می‌تونید در یوتیوب تماشا کنید، فایل صوتیش رو هم داخل کانال میذارم و بعدا سرفرصت نظر خودمو راجع بهش می‌نویسم. اما مسئله خیلی مهمی که الان می‌خواستم بهش اشاره کنم اینه که فعلا داریوش کریمی شغل مورد علاقه من رو در اختیار داره.
یعنی به خاطر پژوهش و مطالعه و گپ زدن با آدم‌های مورد علاقه‌ت حقوق بگیری؟ هنوز باورم نمی‌شه.

--------
از حسادت‌های معمول صنفی که بگذریم، داریوش کریمی میتونه یکی از مجری‌های مورد علاقه من باشه. باسواد، با دایره مطالعاتی بالا، حضور ذهن قوی و فعال در گفتگو. در اغلب اجراها و گفتگوهای تلویزیونی بودن یا نبودن مجری‌ اهمیتی نداره اما ایشون میتونه تا حدی به هر بحث چیز تازه‌ای اضافه کنه و به نظرم این گفتگو رو جذاب و شنیدنی‌تر می‌کنه. برنامه پرگار رو می‌تونید
شب‌های جمعه از شبکه BBC تماشا کنید.


و اینکه فعلا سرخود ازدواج نکنید تا فایل رو بذارم.

 

 

Related image

 


چقدر خواندن از سامرست موآم لذت‌بخش است. وسط حرف‌های جدی چنان طنزی چاشنی توصیف‌ها می‌کند که نمی‌توانم جلوی خودم را بگیرم از خنده. حیف که نمی‌شود لذت را قطعه قطعه کرد و گذاشت اینجا. یا هرجای دیگر.



خیلی جالبه وقتی می‌بینم کسی از خودش بزرگی غیرمنتظره‌ای به خرج میده. و بعدش...نمی‌تونه. می‌بینم که نمیتونه زیر اون بار باشه. برای اون خوبی/ بزرگواری/ حرکت بالغانه یا فداکاری ساخته نشده. پا پس میکشه. خوبیش رو همون موقع یا چند صباح دیگه به هرشکلی پس میگیره (یا تو یه موقعیتی به زبونش میاره و نمایشش میده و به همین شکل نابودش می‌کنه.)
به هرحال از زیر اون سنگ خودشو بیرون می‌کشه. چون برای اون حجم از بار آماده نشده. بی‌خود نیست که بعضی از بخشندگی‌ها و بزرگواری‌ها در نظرمون غیرمنتظره جلوه می‌کنه.



پیش خودم فکر می‌کنم با خوندن یه کلمه (واقعا یه کلمه ی نمایانگر از میون یه نوشته مناسب) یا دیدن یه عکس از هر آدم میتونم تقریبا همه چیز رو در موردش بفهمم.

عمق، غنا، حدود‌‌ سواد، عقده‌ها، حسرت‌ها، رنج‌ها، مایه غم‌ها، فرم سلیقه، بیماری‌‌های‌روانی، مکانیزم‌های دفاعی، ترس‌ها، شکل شوخی‌ها و شوخ‌طبعی‌ها، خوشی‌ها، اگه آب باشه شنا کردن‌ها، ویترین افتخارات، ویترین بی‌تفاوتی‌ها، روش به خیال خودش جلب کردن نگاه‌ها و تحسین‌ها، انکارها، چیزهایی که نمی‌فهمه یا نمیتونه بفهمه، جوری که بزرگ شده یا نشده و.....

به شکل استعاری هم اگه بخوایم به ماجرا نگاه کنیم همونطور که تجربه‌ها باعث تغییر در شکل گفتار و نوشتار انسان میشه، هرچیزی که در زندگی به سرمون میاد هم در چهره و انداممون منعکس میشه. فقط باید خوندن بلد بود. خودسوالی این دوره اینه که واقعا اینجوریم یا فقط امیدوارم که باشم؟



۱. با هرکسی که کنارش نشسته بودم حرف می‌زدم.
۲. از فرصت همکلاسی بودن برای پیدا کردن چند هم‌رشته‌ای آشنا و مورد اعتماد استفاده می‌کردم.
۳. فعالیت پشت صحنه رو تو گروه تئاتر دانشگاه تجربه می‌کردم.
۴. تو انتخابات یکی از کانون‌ها شرکت می‌کردم.
۵. از سالن تربیت بدنی دانشگاه بیشتر استفاده می‌کردم.
۶. جز کادر اجرایی یک همایش یا مراسم بودن رو امتحان می‌کردم.
۷. سر کلاس ساکت نمی‌نشستم و با گوشی کار نمی‌کردم.
۸. بیشتر کمک می‌خواستم.
۹. کار دانشجویی می‌کردم.
۱۰. با آدم‌های بیشتری از رشته‌های دیگه دوست می‌شدم.
۱۱. برای معاشرت و مشورت گرفتن از استادهای فهیم و فخیم بیشتر تلاش ‌می‌کردم.
۱۲. سعی بیشتری در ادب کردن استادهای بدکاره و شریر با روش‌های تارانتینویی و لانتیموسی می‌کردم.
۱۳. در امتحانات بیشتر دغل‌کاری می‌کردم.
۱۴. از اول و به شکل مرتب پیش روانشناس‌های دانشگاه می‌رفتم.
۱۵. کارآموزی‌ها رو جدی‌تر می‌گرفتم.
۱۶. از کتاب خونه دانشگاه به شکل بهتری استفاده می‌کردم.
۱۷. تا حد امکان کتاب‌ها رو به زبان اصلی می‌خوندم.
۱۸. کتاب نو نمی‌خریدم.
۱۹. کتاب درس‌های پاس شده رو آخر ترم می‌فروختم.
۲۰. مهندسی مکانیک نمی‌خوندم.
۲۱. بیشتر از درخت‌های محوطه نارنگی کنده و میل می‌کردم.

۲۲. بیشتر از این‌ها همه چیز رو به مسخره می‌گرفتم.



دارم رمان مهمانی خداحافظی میلان کوندرا را می‌خوانم. بخش نخست کتاب به رویارویی کلیما، نوازنده مشهور و جذاب ترومپت و همسر زیبا و بیمارش می‌گذرد. داستان به این نحو می‌گذرد که چطور کلیما گهگداری با زن‌های دیگر می‌خوابد و اینکه چگونه باید این موضوع و دردسرهای ناشی از آن را از همسر باهوشش، با آن "شاخک های جنبان همیشه کنجکاو"، بپوشاند.

کوندرا به شکل زیبایی به سرنوشت معمول (و محتوم؟) ازدواج‌ها می‌پردازد. مردی که دروغ می‌گوید و در عین حال متوجه است که همسرش کدام یک از دروغ هایش را باور نمی‌کند. و زنی که دیگر هیچ چیز را باور نمی‌کند اما از ترس فروپاشی ازدواج و از دست دادن همسر جذابش حرفی نمیزند و حتی گاهی، کمی شوهرش را در به ثمر رسیدن دروغ‌هایش یاری میدهد! ما بیرون از ماجرا، درون هر دو شخصیت را می‌بینیم و با افکار و نگرانی‌هایشان همراه می‌شویم.


[ خانم کلیما گفت: "تو آدم دوست داشتنی هستی". و کلیما از لحن او متوجه شد که حتی یک کلمه از داستانش را درباره کنفرانس فردا باور نکرده است. جرات نداشت این را مستقیما نشان بدهد، زیرا می‌دانست که سوء‌ ظن‌هایش مرد را عصبانی می‌کند. اما خیلی وقت بود که کلیما دیگر زودباوری‌های ظاهری او را باور نمی‌کرد. چه راست می‌گفت و چه دروغ همیشه می‌پنداشت که همسرش به او مشکوک است. این را هیچ کاریش نمی‌شد کرد،‌ می‌بایست همچنان طوری به گفتگو ادامه بدهد که گویی باور دارد که همسرش حرفهای او را باور کرده است و همسرش (با حالتی غمگین و بهت زده)‌ سوالهایی درباره کنفرانس فردا کرد تا به اون نشان بدهد که درباره صحت حرفهایش تردید ندارد!

آنگاه به آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند. ناخواسته غذا را زیادی شور کرد،‌ با اینکه از آشپزی خوشش می‌آمد و در آن مهارت زیادی هم داشت.

کلیما می‌دانست که تنها علت بد شدن غذا غمگینی اوست. با چشم ذهن حرکت عصبی و تند همسرش را که نمک زیادی در غذا ریخت دید و قلبش به درد آمد. در هنگام خوردن غذا به نظر می آمد با فروبردن هر لقمه دارد مزه اشک‌های او را می‌چشد.

می‌دانست کامیلا دارد از حسادت رنج می‌برد و آن شب نخواهد توانست بخوابد. می‌خواست او را ببوسد، نوازش کند، آرامش کند، اما این را هم می‌دانست که بی فایده خواهد بود،‌ چون آنتن زن دیگر نه مهربانی که فقط وجدان گناهکارش را می‌گرفت. ]


 مهمانی خداحافظی  | میلان کوندرا | فروغ پوریاوری | 312 ص

 

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح 

هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را


[ حافظ ]


به گمانم در این بیت مقصود حافظ از مردان خدا ثروتمندان و منظور از خاکی که به آبی نخورد طوفان را، فرانک سوئیس است.



به نظر من ستایش شدن، بعضی از آدم‌ها رو نابود می‌کنه. چون تعریفی که با هدف ایجاد حس خوب و تشویق برای بهتر شدن انجام شده تبدیل می‌شه به اسباب غرور و خودبزرگ بینی اون آدم و به این شکل از واقعیت‌ها فاصله می‌گیره.
چنین انسانی با مورد ستایش قرارگرفتن چنان خودش رو بالاتر از محیطی که در اون قرار داره می‌بینه که کم کم قدرت تحمل شرایط موجود و اطرافیان فعلی رو از دست میده. دوست داره از این نقطه و آدم‌ها رها بشه و به سطحی بالاتر بره.

اما برای رفتن به سطح بالاتر حداقل به دو چیز نیازه: یک. پتانسیل ذاتی. و دو: تلاش کافی. از اونجایی که هر ستایشی آمیخته با کمی اغراقه (خواسته یا ناخواسته) فرد در تخمین پتانسیل ذاتی خودش دچار اشتباه می‌شه.
از طرفی فردی با چنین ویژگی‌هایی احتمالا در تلاش کردن هم به اندازه کافی قصور خواهد کرد.
در نهایت با انسان ستایش زده ای مواجهه میشیم که بودن در این سطح رو شایسته خودش نمی‌دونه و از رسیدن به سطح بعدی هم عاجزه. برزخ میان‌ردگی.



گاهی وقتی دلم می‌خواد جمله‌ یا رهنمودی ملکه ذهنم بشه و در زندگیم ورود کنه میام این بالا و جلو چشمم می‌نویسمش.
جمله فعلی...مصرعی از حافظه. بیت کامل اینه: "به مستوران مگو اسرار مستی/ حدیث جان مگو با نقش دیوار" اگه بخوام یکی از بزرگترین پشیمونی‌ها و حسرت‌های زندگیم رو بنویسم همینه. اشتباهی که در گذشته انجام می‌دادم. حدیث جان گفتن با نااهلان، گیریم در حد یک جمله.
برای هرکسی ممکنه رخ داده باشه. تقسیم وجود و سرگذشتت با انسانی که شایسته اون حضور نبوده.
حالا اون آدم‌ چیزی از تو داره که نباید داشته باشه. تو از خودت چیزی در دست اون داری که درک ناشده، به دور انداخته شده. حالا دور از دسترس توئه و اگه صادق باشیم برای همیشه گم شده و از دست رفته. بخشی از وجود تو برای همیشه گم شده.
آشنا گرفتن ِ یک غریبه ِ دور، گناه نابخشودنیه. شاید میزان اهمیت همین حرف هم برای غریبه‌ها غیرقابل درک باشه.



آدم‌های ساده به شکل واضح و ناشیانه‌ای از خود تعریف می‌کنند، به صورت مستقیم یا با آوردن نقل قولی ساختگی یا واقعی از دیگران.
آدم‌هایی که گمان زرنگ بودن می‌برند در قالب تعریف یک قصه یا ماجرا به تشریح هوش سرشار، مهارت‌های ماورایی یا جذابیت‌های انکارنشدنی‌شان می‌پردازند. 

آدم‌های باهوش در این‌باره حرفی نمی‌زنند اما به آن تمایل دارند...آن‌ها متوجه ناکارآمدی و خجالت آور بودن دو روش اول شده اند و در این مورد کاری از دستشان برنمی‌آید.



چیز جالبی که من در توییتر دیدم و فکر می‌کنم کمتر در باقی شبکه های اجتماعی وجود داره ابراز عقیده و احساسات به شکل آزادانه، بی‌پرده و اغلب بی‌پرواست. به همین خاطر در توییتر عموما ابتذال بدون واکنش و هجمه نمی‌مونه.
این شایسته پروری و اتحاد مثبت کمتر داخل وب فارسی دیده میشه. کافیه به لیست وبلاگ‌های برتر بیان نگاه کنید. لیستی که بر اساس داده ها و برتری آماری به وجود اومده (و نه گزینش و انتخاب و داوری افراد خبره بر اساس محتوا و کیفیت)

به جز چند استثنا، صفحه اول تا چندم وبلاگ های برتر رسانه متخصصان و اهل قلم! پر از وبلاگ ‌های زرده. هرچند منطقیه وقتی داریم با شاخص های کمّی رتبه بندی می‌کنیم، وبلاگی رو
به خاطر کیفیت محتوایی پایین از لیست حذف نکنیم. اما انتشار این لیست به این شکل تا حدی کار اشتباهیه.
در واقع بیان با این کار در حال پر و بال دادن هرچه بیشتر به ابتذاله. اگرچه بر اساس اصل آزادی بیان این رسانه‌های مبتذل هم نباید مورد حذف قرار بگیرند، اما بهتره حداقل تبلیغی هم به این شکل براشون صورت نگیره.

البته انتشار این لیست از یک جهت مفیده. به این خاطر که متوجهمون می‌کنه حتی در مدیوم وبلاگ هم زردها پرمخاطب‌ترند!
من بیان رو نه به خاطر انتشار این لیست‌در این سال‌ها، که به خاطر مورد تشویق قرار ندادن و تبلیغ نکردن وبلاگ‌هایی که تولید محتوای باکیفیت دارند مورد شماتت قرار می‌دم.

اما خود وبلاگ‌نویس‌ها چه کرده اند؟ اصلا برای چند نفر این موضوع دغدغه‌ست؟ چقدر به تاثیرگذاری رسانه و شبکه های اجتماعی اعتقاد دارید؟ فکر می‌کنید چه تاثیراتی روی خودتون و دیگران داره؟ فکر می‌کنید انجام یک سری اصلاحات میتونه اثر مثبتی رو زندگی شما بذاره؟ یا تصور می‌کنید همه ی این‌ها یک سری روزانه‌نویسی بی اهمیته؟


اما اگه قراره راه حلی هم بدیم. راه‌کار‌های من:

۱. منفعل نبودن وبلاگ‌نویس های باتجربه. مطرح کردن ایده‌های تازه و پیش قدم شدن برای انجام اصلاحات، به جای ترک کردن فضا.
۲.ارتباط منظم با سرویس دهنده های وب و مطرح کردن انتقادات و پیشنهادات و پیگیری مطالبات.
۳. لینک کردن پست‌ها و محتواهای تازه و باکیفیت وبلاگ‌های دیگران به شکل منظم و موثر.
۴. دلگرمی دادن به تازه واردهای قوی و حتی متوسط، با دادن فیدبک یا لینک کردن وبلاگ اون‌ها.
۵. بایکوت کردن وبلاگ های سخیف به هرشکل. مثلا با دنبال نکردن یا به اصطلاح بَک ندادن بهشون.


چرا وبلاگ نباید یک رسانه پرطرفدار و تاثیرگذار باشه؟



بارها از خودم پرسیده ام چرا وقتی از خواب می‌پریم دنباله‌ی رویا مثل نخ بادکنکی از دست‌مان در می‌رود و دیگر نمی‌توانیم به چنگ‌اش بیاوریم. چقدر حسرت برانگیز است که نمی‌توانیم ذهن را فریب دهیم و خودمان را دوباره به خواب بزنیم و ادامه ‌اش را شبیه یک فیلم سینمایی تماشا کنیم.

چرا یک خواب خوب، یک رویا نباید کامل شود، تمام شود و به سرانجام برسد؟ 


-شاید چون زندگی کردن بعد از یک رویای تمام شده فراتر از توان آدم است.