شرایط
دیشب سردرد و تب وحشتناکی داشتم. سرم گرم بود و چشمهام شبیه دهانه دوتا آتش فشان فعال شده بودن. مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...ناپایداری اعصاب خردکنیه. حتی برای تو که در حال خوندنشی. راه تنفسم هم بسته بود و این بهم حس خفگی بیشتری میداد.
از ساعت نه تو رخت خواب بودم و تا ساعت یک خوابم نبرده بود. نمیتونستم کاری بکنم...مطلقا هیچ کاری. کاناپه قرمز رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن اما چیزی متوجه نمیشدم، بدون زجر و درد هم مطلقا نمیشد به صفحه گوشی نگاه کنم.
اولینبار بود که تصمیم گرفتم مسکن نخورم. اما ساعت یک دیگه طاقتم طاق شد. سر و گردن و پشتم درد میکرد و انگار هیچ استراحتی قرار نبود خوبشون کنه. فقط دلم میخواست خوابم ببره. یه مسکن خوردم و دوباره دراز کشیدم. احساس کردم درد به تدریج فروکش میکنه. تو اون لحظات فقط به این فکر میکردم که زندگی با رنج و درد کوچکترین بیماریها هم ارزش زیستن رو از دست میده. این حرفها برای یه آدم سالم، و به هنگام سلامتی، احتمالا رقتانگیز و کاملا مسخره به نظر میرسه.
- يكشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۰۰ ب.ظ