دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۳۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جست و جو در کتاب ها» ثبت شده است


علامت انسان رشد نیافته این است که می خواهد بزرگوارانه در راه یک هدف جان بسپارد، و حال آنکه علامت انسان رشد یافته این است که می خواهد در راه یک هدف به فروتنی زندگی کند . (به نقل از ویلهلم استکل ، روانشناس مشهور آمریکایی)


+ناطور دشت | جی دی سلینجر | احمد کریمی



قبرستان را هم خارج شهر ساخته بودند، تا آدم را به یاد مرگ نیندازد. حتی سنگ قبرها هم می خواهند یاد مرگ را از ذهن تو دور کنند. آن ها نمیگویند که آدم های زیرزمین مرده اند، آنها در خواب فرو رفتگان و درگذشتگانند..


+تنفس در هوای تازه | جورج اورول 



" آیا خدا وجود دارد " نام مقاله ی 9 صفحه ای از برتراند راسل که همونطور که از اسمش بر میاد به مسئله ی وجود خدا میپردازه . این مقاله در سال 1952 نوشته شده اما برای اولین بار در سال 1997 منتشر شده..

به نظرم ترجمه ی این اثر به فارسی ( حداقل در این نسخه ) به خوبی انجام نشده ( مترجم از اون پشت اشاره میکنند بهتر بلدید خودتون انجام بدید :) اما قابل فهمه و هرچقدر که جلوتر میره بهتر و بهتر میشه..

راسل نه دلیلی برای اثبات خدا میاره و نه دلیلی برای انکار اون ( چون خودش هم یک ندانم گرا بوده)..ولی نظرات و برهان های خدا پرستانو به نقد میکشه و نشون میده فاقد ارزش علمی و منطقی هستند .


http://s7.picofile.com/file/8244470200/1.jpg


در پایان این مقاله هم برتراند راسل به نکته ی جالبی در مورد اعتقادات  ادیان و مذاهب مختلف اشاره میکنه که شاید اگر همه ی پیروان این مکاتب فارغ از هر اعتقاداتی که دارند بهش دقت میکردند تعارض و رویارویی های کمتری میانشون اتفاق می افتاد..

این که همه ی ما به راحتی ( و شاید به درستی ) اعتقادات مکاتب دیگر نامعقول و حشتناک و یا حتی خنده دار  میبینیم ، اما در مواجهه با اعتقادات خودمون دارای این نگاه منطقی نیستیم و هیچوقت با دریچه ی عقل بهشون ورود نمیکنیم .  که البته شاید بخشی از اون به خاطر آموزش های دوران کودکی باشه و این هر نوع تغییری به شدت دشوار میکنه .

http://s7.picofile.com/file/8244471026/12.jpg


+برتراند راسل ،  پیشگام تحلیل منطقی و مدافع سرسخت تجربه‌گرایی بود. او در مسائل پُر اهمیتی نظیر چگونگی کارکرد ذهن، شیوۀ تجربه کردن جهان پیرامون، ذات واقعی معنای کلمات و جملات بحث و فحص کرد، و از این طریق ابزارهای علمی و فلسفی ارزشمندی برای ما به ارمغان آورد؛

اما تلاش وی برای جستجوی حقیقت فقط به فرمول‌های خشک منطق محدود نماند، فعالیت‌های اجتماعی او در دفاع از حق رأی زنان، صلح، حقوق مردم جهان سوم و انتقاد شدید از حکومت‌های تمامیت‌خواه بخش جدایی‌ناپذیر فعالیت علمی و فلسفی وی به شمار می‌آید..


من جورج اورول را با دو کتاب زیبای قلعه حیوانات و 1984می شناختم او در این کتاب ها مدل حکومتی آرمانی که در نیمه نخست سده بیستم بسیار محبوب بود را به چالش کشید.

در واقع هر دو کتاب مزرعه حیوانات و هزار و نهصد و هشتاد چهار دارای یک محتوا در نقد مدل حکومت کمونیستی می باشند و تنها فرم دو کتاب متفاوت بوده است.

اما کتاب «تنفس در هوای تازه» اثر دیگر این نویسنده بنام انگلیسی که دو سال قبل به فارسی برگردانده شده است، هفتمین رمانِ اورول هست که با عنوان «Coming Up for Air»  در سال ۱۹۳۹ و در حین جنگ جهانی دوم منتشر شد. این رمان حال و هوای انگلستان پیش و پس از جنگ را با هم مقایسه می‌کند. راوی این داستان مخاطب را به سال‌ها قبل می‌برد تا از آرزوهای بر بادرفته‌ای سخن بگوید که جنگ جهانی در از بین رفتن آن‌ها بی‌تاثیر نبوده است.

در این رمان، جورج اورول به ستایش دنیای قدیم و زمانی که هنوز طبیعت و طراوت زندگی جای خود را با جنگلی از ساختمانهای بلند و هواپیماها و اتومبیل ها عوض نکرده و انسان گرفتار این جنگل دود و آهن نشده بود، می پردازد. راوی داستان می خواهد پس از همه ی دغدغه های مادی و حتی گرفتاری های زندگی کادربندی شده خانوادگی به خاطرات دوران کودکی اش پناه ببرد اما وقتی به زادگاهش باز می گردد متوجه می شود آن دنیای بکر چنان دستخوش تغییر شده که نه تنها خودش در میان ساکنین امروزش بیگانه است؛ بلکه همه چیزآنجا برای او هم ناآشناست!

تمام نشانه های دوران قدیم از بین رفته، جویبارها و برکه ها خشک شده و تبدیل به چاله های زباله شده اند:

«برای ساعت ها در ذهنم در دنیایی که درآنجا نبود قدم می زدم. من قدم هایم را می شمردم؛ من به پایین پیاده رو می رفتم و فکر می کردم بله اینجا باید فلانجا باشد و یا اینجا از مزرعه فلانی شروع می شود. آن پمپ بنزین در واقع یک درخت چنار است. من باور نمی کنم هیچکسی که در اینجا به دنیا آمده باشد باور کند که این خیابانها در بیست سال پیش همگی مزرعه بوده اند. گویی همه روستاهای این منطقه با یک نوع فوران آتشفشانی نابود شده بود.»

مخاطب در سراسر این کتاب با احساس نوستالژیک نویسنده همراه می‌شود و به همراه او به میان خاطرات و تجربه های گذشته می‌رود.

«من مطمئنم که حالا آب تایمز همچون گذشته نیست. رنگش بطور کامل فرق کرده است. من آب تایمز را به یاد می آورم که سبز و زلال بود و شما می توانستید ته آن و ماهی هایی را که درونش شنا می کردند ببینید. حالا شما تا سه اینچی درون آب را نمی توانید ببینید. تمامش به رنگ قهوه ای و کثیف است با قشری از روغن که از قایق های موتوری بیرون می آید و تمام روی آب را پوشانده؛ دیگر به زباله ها و کاغذپاره هایی که روی آب شناورند اشاره ای نمی کنم.»


همه جورج اورول را به عنوان یک منتقد سیاسی و اجتماعی می شناسند که اوج داستانهای انتقادی اش همان مزرعه حیوانات است، اما در این کتاب، اورول بر علیه پیشرفت و تکنولوژی و مرگ ارزش های انسانی می نویسد و انسان وازده امروزی را به آرامش نوستالژیکی دعوت می کند که پیش از ظهور تجدد و فرهنگ مصرفی وجود داشته، او در این رمان برای از بین رفتن همه ی آنچه در طبیعت و زندگی انسان دیروز وجود داشت اظهار تاسف می کند و برای آینده چنین دنیایی ابراز نگرانی می کند.

علاوه بر مزرعه حیوانات و 1984، کتاب های آس و پاس در پاریس و لندن، روزهای برمه، جاده ای به سمت اسکله ویگن و دختر کشیش از دیگر آثار این نویسنده شهیر انگلیسی هست که در سن 46 سالگی به دلیل بیماری ریوی درگذشت..


+نوشته های بالا رو از اینجا گرفتم..کتاب جالبی بود ، شاید یک انگلیسی  یا حداقل انسانی که جنگ های جهانی اول و دوم و زمان پیش از انقلاب صنعتی تجربه مرده همذات پنداری خیلی بیشتری با این کتاب بکنه اما بخش های زیادی از کتاب با وضعیت فعلی ما هم خوانی داره..

نویسنده در قسمت های مختلفی در کتاب با شور و شوق از خاطرات ماهیگیری دوران کودکی ش صحبت میکنه اما زمانی که در بزرگسالی برای یادآوری اون تجربه ها اقدام میکنه با آلودگی رودخانه ها و مرگ ماهی ها مواجه میشه ...اتفاقی که در رودخانه های شمال و دریای خزر هم متاسفانه رخ داده.

بخش زیادی از کتاب هم به توصیف بردگی نوین انسان ها میپردازه که بسیار غم انگیزه و گویا غیرقابل اجتناب..


+تنفس در هوای تازه | جورج اورول



قسمتی از کتاب :


به ما القا کرد تا تصور کنیم خانه ای از آن خود و یا قطعه زمینی در این کشور داریم که به خود ما تعلق دارد ، اما در واقع بدبختهایی همچون ما در "هسپریدز" یا همه ی جاهایی شبیه آن، تا ابد به برده های قربانی "کروم" تبدیل شدیم. و آدم های بی مصرفی که جسارت کشتن این مرغ تخم طلا را ندارند!

در واقع ما نه تنها صاحب خانه های خود نیستیم بلکه در حال دادن قسط های طولانی ای هستیم و همیشه دلواپس این هستیم که نکند حادثه ای باعث شود تا نتوانیم آخرین قسط این خانه را بپردازیم. ما را به طور کامل خریده اند و ما هرچه بیشتر پول می دهیم خودمان را بیشتر می فروشیم.

هریک از آن بیچارگان که تا حد مرگ عرق می ریزند برای همین خانه های حقیری که نه جلویش منظره ای است و نه زنگ ورودیش سالم است دو برابر ارزشش پول می دهد و در آخر در جنگ هم همان چاپلوس بدبخت باید مملکتش را از شر بلشویسم برهاند.




بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شده ام...این هم جوابم بچه ام فکر میکند غرغرو و ایراد گیرم .شوهرم هم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم.

مادر و خواهرم هم که فقط مسخره ام میکنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلد است از من کار بکشد.مثل همین الان.مثل همین الان که باید برای آدم هایی که حوصله شان را ندارم غذا درست کنم..


+چراغ ها را من خاموش میکنم | زویا پیرزاد..



http://s7.picofile.com/file/8243820384/37402173537015279690.jpg





آیا تا به حال با خود گفته اید که چطور شد آن کسی نشدم که همیشه آرزویش را داشتم؟ تا به حال حس کرده اید بر روزهای زندگیتان رنگ روزمرگی و نارضایتی نشسته است؟ از خود پرسیده اید چرا حس تنهایی می کنم در حالی که همه زندگیم با خانواده و دوستانم پر شده؟ آیا تا به حال حسرت خورده اید که هرگز در تصمیماتتان، خودتان در اولویت نبودید و همواره اطرافیانتان مهم بوده اند؟

شما در این احساسات تنها نیستید. " کلاریس " قصه هم اولین و آخرین زنی نیست که این اندیشه ها از ذهنش می گذرد. با "چراغ ها را من خاموش می کنم " سفری خواهید داشت به درون کلاریس (همسری قانع و فداکار، مادری نگران، دختری مطیع و شنوا، خواهری صبور و مهربان و دوست وهمسایه ای بی همتا) تا زندگی نه فقط او، که همه زنان و مادران این سرزمین را به تماشا بنشینید..


کلاریس فکر می کند لابه لای نقش های همسری، مادری، فرزندی، خواهری و دوستی گم شده است. او حس می کند داستانش بین داستان همه شخصیت های دیگر داستان به دست فراموشی سپرده شده. کلاریس خسته است از فداکاری و گذشت برای رفاه حال اطرافیانش. دلزده است از گوش شنوا بودن برای نگرانی ها و دلواپسی های سایرین و ناراحت است از اهمیت دادن به همه و مهم نبودن برای هیچ کس٫ او دوست داشت کار بزرگی با روزهایش، با زندگیش برای خودش می کرد. دوست داشت کسی از او بپرسد خب حالا تو بگو. تو چه دوست داری؟ تو چه می گویی؟ گاهی دوست داشت خودخواه بودن را بلد بود..

و این جاست که با ورود امیل سیمونیان (بیوه مرد همسایه جدید) فرصتی پیش می آید تا کلاریس خود را محک بزند. امیل مردی آرام، صبور، دوست داشتنی و اهل فرهنگ است. به کلاریس به عنوان یک زن، یک انسان احترام می گذارد. حواسش به او هست. متوجه اوست. هر آنچه که سایرین در برخورد با کلاریس ندارند او دارد.

امیل می تواند کلاریس را یاد علایقش بیاندازد. حالا این گوی و این میدان! فرصت برای کلاریس مهیاست تا خود را در نبرد ذهنی بین تعهد به خانواده و زندگی متفاوت بسنجد

اما هنر پیرزاد کجاست؟ در این که روزمرگی های زنانه را از زبانش می شنویم ولی هرگز حس نمی کنیم امروز تکرار دیروز است. هرچند تغییر چندانی هم بین امروز و دیروز این زن نیست اما حوصله مان سر نمی رود. ممکن نیست با زن قصه همذات پنداری نکنیم و نگران آینده اش نباشیم.

کلاریس می خواهد چه کند؟ رفتارش را تغییر خواهد داد؟ نگاهش را عوض خواهد کرد؟ می سوزد و می سازد؟ چرا کلاریس برای ما مهم است؟ چرا این کتاب را باید خواند؟ شاید چون کلاریس نام همه ی زنان این سرزمین است...


شاید در پایان این کتاب بتوانید ، مادر و همسرتان را آگاهانه تر دوست بدارید..و این از آنجا ناشی میشود که بیشتر بی تفاوتی های مردانه نه از روی عمد که به خاطر ناآگاهی و جهل از دنیای ظریف زنانه ست..

خبر خوب این است که در این کتاب میتوانید دنیا را از نگاه یک زن ببینید و بفهمید !

از آنجا که داستان کتاب از دو جنبه بارز زنانگی و ارمنی برخوردار است..وقتی می خوانی اش می توانی حتی خیلی بیشتر از دغدغه های درون خودت ، دغدغه های درونی یک زن تنها را در یک محیط به ظاهر عادی زندگی زناشویی درک کنی .  حتما هم لازم نیست که برای حس کردن آن یک زن باشی.


خانم پیرزاد واقعا خوب می نویسد..



http://s6.picofile.com/file/8243379400/photo_2015_11_22_10_50_22.jpg


قسمت های  زیبایی از کتاب :


1


نه با کسی بحث کن. نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است...



2


یکی از خوبی های نینا این بود که هیچ وقت دلگیر نمی شد. می گفت"خودم را که می گذارم جای فلانی می بینم حق دارد." از دید نینا همه همیشه حق داشتند و هیچ کس هیچ وقت مقصر نبود و بدجنس نبود و غرض و مرض نداشت و با این حال- با این حال چرا گفت بداخلاقی آرتوش؟ چرا آدم های دوروبر فکر می کردند شوهرم بداخلاق است؟



3


عصبانی بودم. ازدست نینا که به زور مجبورم کرده بود مهمانی بدهم، چون می خواست به قول خودش ویولت وامیل را با هم جور کند. از دست آلیس که فقط به فکر خودش بود و از دست مادر که به فکر آلیس بود و از دست بچه ها که خوشحال بودند و از دست آرتوش که فقط به شطرنج فکر می کرد. چرا کسی به فکر من نبود؟ چرا کسی از من نمی پرسید تو چه می خواهی؟
ور مهربان ذهنم پرسید"تو چه می خواهی؟"جواب دادم "می خواهم چند ساعت در روز تنها باشم، می خواهم با کسی از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم" ور ایرادگیر مچ گرفت. "تنها باشی یا با کسی حرف بزنی؟"


4


گمانم پنج دقیقه ای "ما زن ها" و "شما مردها" کردم و گارنیک ساکت گوش کرد. اشکال قضیه اینجا بود که حرف هایم حتی به گوش خودم غیر منصفانه می آمد. چیزی جا انداخته بودم. مطمئن بودم یک جایی حق با من است و با این حال نمی دانستم چطور بگویم که به نظر نیاید نک و ناله زنی غرغروست که با شوهرش دعوا کرده..



زری معصومانه پرسید:شما می گویید من دیوانه نشده ام؟
دکتر عبدالله خان گفت:به هیچ وجه..

زری باز پرسید:دیوانه هم نمی شوم؟
دکتر عبدالله خان گفت: قول می دهم نشوی.

چشم در چشم زری دوخت و باصدای نوازشگری گفت : اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته نیست.مرضی است مسری . باید پیش از اینکه مزمن شود ریشه کنش کنی.گاهی هم ارثی است.

زری پرسید: سرطان؟
دکتر گفت: نه جانم ،چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس . خیلی ها دارند.گفتم که مسری است.

باز دست زری را گرفت و پیامبرانه افزود: من دیگر آفتاب لب بامم اما ازین پیرمرد بشنو جانم.در این دنیا،همه چیز دست خود آدم است.حتی عشق،حتی جنون،حتی ترس...

آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند.می تواند آب ها را بخشکاند . می تواند چرخ و فلک را بهم بریزد . آدمیزاد حکایتی است . می تواند همه جور حکایتی باشد . حکایت شیرین،حکایت تلخ،حکایت زشت..و حکایت پهلوانی...

بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا به قدرت نیروی روحی او نمی رسد،به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد...


+سَو و شون | سیمین دانشور..



رمان سو و شون نوشته‌ی سیمین دانشور در حوالی جنگ دوم جهانی و اشغال ایران از سوی بیگانگان رخ می‌دهد. داستان تا حدودی جنگ‌های داخلی ایل و عشایر جنوب ایران و نیز دخالت بیگانگان به‌ویژه دولت انگلیس را در منطقه‌ی شیراز به‌عنوان بخشی از ایران به تصویر می‌کشد.

صاحب‌منصبان و مالکان بزرگ ایرانی یا از ترس جان و مال و یا به‌خاطر منافع شخصی خود با بیگانگان هم‌دستی دارند و نه‌تنها به فکر مردم و رعیت نیستند، بلکه با خودشیرینی در برابر بیگانگان و نیز حکام مستبد داخلی نان را نیز از مردم دریغ می‌کنند و اجازه می‌دهند تا گرسنگی و بیماری تا مغز استخوان مردم رسوخ کند.

سووشون از مطرح‌ترین رمان‌های دهه‌ی چهل شمسی است، نه تنها از نظر سبک داستان‌نویسی و کشش و شیوایی در نثر، بلکه در تجسم اندیشه و احساس زن ایرانی در جامعه‌ی سنتی و بسته‌ی چندین دهه‌ی گذشته‌ی ایران.

نویسنده از شخصیت‌های داستان خوبِ خوب و بدِ بد نمی‌سازد و ما شخصیت مطلقی در این داستان نمی‌بینیم، حتی در شخصیت یوسف، که جانش را در راه رعیتش از دست می‌دهد.


خطر لو رفتن داستان :)


رمان از دید زری در شکل سوم شخص حکایت می‌شود. زری و یوسف دوقلوهای دختری دارند و نیز پسری بزرگ‌تر. داستان با روز عقدکنان دختر حاکم آغاز می‌شود. خانواده‌ی حاکمی که از خودکامگی دست کمی از بیگانگان اشغالگر ندارد.

در دوره‌ی گرسنگی و قحطی جنگ جهانی دوم صنف نانوا نان بزرگی به حکمران شیراز هدیه داده. از‌‌ همان صفحه‌ی نخست داستان برخورد تند یوسف به این تشریفات آغاز می‌شود و زری نیز می‌بیند که‌‌ همان حرف‌های شوهرش را زیر لب با خود تکرار می‌کند. (ص۹)

با شدت گرسنگی و بیماری یوسف در برابر بیگانگان فعال‌تر می‌شود و با دوستان عمده‌مالکش هم‌قسم می‌شوند تا نان شهر را تأمین کند و نیز با نمایندگان شورشی عشایر نیز مذاکراتی انجام می‌دهد تا جبهه‌ی آنان را به سود خود عوض کند.

در تمام این دید و بازدید‌های سیاسی مردانه‌ی محرمانه، زری تنها برای پذیرایی به اتاق وارد می‌شود و اگر کمی بیشتر پیش مهمانان بماند، شوهر محترمانه عذر زنش را می‌خواهد.

و زری با خود می‌اندیشد: «آن‌ها با هم حرف می‌زدند. با هم شوخی می‌کردند انگار نه انگار که زنی هم کنارشان نشسته. کار او این بود که نمک‌دان جلوشان بگذارد، یا جامشان را پر کند…»(ص۱۹۸)

از سوی دیگر زری نشان می‌دهد که خانواده چطور از او موجودی نرم و ترسو ساخته که به‌خاطر حفظ جان شوهر و آرامش خانواده او نیز در برابر خواست‌های بی‌جای خانواده‌ی حاکم ایستادگی نمی‌کند، چرا که دیگر تنها نیست و خانواده دارد.

مدارایی که ابتدا در برابر همسرش آموخته و آن را با این جملات برای یوسف بازگو می‌کند: «پس بشنو، تو شجاعت مرا از من گرفته‌ای [...] آنقدر با تو مدارا کرده‌ام که دیگر مدارا عادتم شده.» (ص۱۳۱)

زری می‌داند که خطر جدی است. اما زنی که در شصت‌، هفتاد سال پیش آموخته که تا شوهر از او پرسشی نکند، حرفی نزند و با تمام عشقی که در رمان از سوی این زوج به تصویر کشیده می‌شود، اما یوسف از جامعه‌ی شدیداً مردسالار آن دوره بری نیست و وقعی به نظر زری نمی‌گذارد.

پس دیری نمی‌گذرد که زری به سووشون می‌نشیند، با سه بچه‌ی قد و نیم‌قد و کودکی در زهدان بر سوگ شوهرش که جانش را برای نان مردم می‌دهد.

پیش از کشتن یوسف، زری خطر را به نزدیکی غیر قابل تحملی حس می‌کند و وحشتش را این‌گونه ترسیم می‌کند:

«کاش دنیا دست زن‌ها بود، زن‌ها که زائیده‌اند یعنی خلق کرده‌اند و قدر مخلوق خودشان را می‌دانند. [...] شاید مرد‌ها چون هیچ‌وقت عملاً خالق نبوده‌اند، آنقدر خود را به آب و آتش می‌زنند تا چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زن‌ها بود، جنگ کجا بود؟» (ص۱۹۵)


در داستان سووشون خانه ی یوسف نمادی از جامعه ی ایرانی آن روزگار و یوسف نماد قشر روشنفکر کشور است که حاضر نمی شود تحت نفوذ و سیطره ی بیگانگان قرار بگیرد و به هر شکل، حتی با نفروختن گندم به آنها، تا آخرین لحظه ی زندگی خویش مبارزه میکند. او معتقد است هیچ کاری هم که نتوانیم بکنیم به بچه هایمان راه را نشان داده ایم.

زری نمادی از زن ایرانی است، که با چنگ و دندان میخواهد جنگ را به خانه اش نیاورد.

«خسرو زهرخندی زد و گفت :مادرم هی لاپوشانی می کند. فقط بلد است جلو آدم را بگیرد» (ص 126)

زری بسیار محتاط عمل می کند و سعی دارد جسارت و شجاعت یوسف، کانون گرم زندگی اش را برهم نزند. خسرو و هرمز هم تحت راهنمایی های آقای فتوحی هستند، که معتقد است «آدم باید پلها را خراب کند تا راه برگشتن نداشته باشد»

فرزندان نماد میهن هستند که خواه ناخواه راه پدرانشان را ادامه خواهند داد. ابوالقاسم خان برادر بزر گتر یوسف نماد خودفروختگان به بیگانه ای است که حاضرند برای رسیدن به پست و مقام و قدرت از همه چیز خویش بگذرند.


یکی از شخصیت های جالب کتاب مک ماهون بود: شاعر دائم الخمر ایرلندی که به عنوان خبرنگار فرستاده شده بود و آرزوی درخت استقلال را از ابتدا در دل اطرافیانش و البته خواننده کاشت..و جمله ی زیبایی که در پایان برای تسلی دادن زری در نامه ای به او نوشت..


"...گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی ؟.."


+ سَو و شون | سیمین دانشور..



قسمت های زیبایی از کتاب :


1


دوست داشتن که عیب نیست بابا جان . دوست داشتن دل آدم را روشن می کند . اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند . اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت ، بزرگ هم که شدی آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی . دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است ، اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند ، اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند .

 


2

بچه وقتی خاطره پیدا کرد و توانست گذشته را به یاد بیاورد دیگر بچه نیست . هر چند این گذشته فقط چند ساعت پیش باشد .

 


3

در هر جنگی هر دو طرف بازنده است .

 


4

آدم هایی که با این همه گل سر و کار دارند، چه لزومی دارد زن بگیرند؟


5

شاید این بلاها را سرم آوردی که ببینی صبرِ ایوب دارم یا ندارم. ندارم! ندارم! ندارم!


6

آدمیزاد چیست؟ یک امیدِ کوچک، یک واقعه ی خوش چه زود می تواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند




قبل از این دو کتاب برای آشنایی و شروع یادگیری فلسفه معرفی کردم ،" دنیای سوفی " که به معرفی تاریخ فلسفه در قالب یک رمان میپردازه و کتاب الفبای فلسفه که حوزه های مختلف فلسفه  رو بررسی میکنه تا هرکس بتونه زمینه ی مورد علاقش پیدا کنه و به مطالعاتش جهت بده..


کتابی که امشب میخوام معرفی کنم در واقع جزئی از مجموعه کتاب هایی ست که با قلم حسین شیخ الاسلامی با نام " پرسش های نخستین ، پاسخ های بی پایان " منتشر شده..

کتاب اول این مجموعه با نام " سازمان قوری های متحد " به موضوع " من " میپردازه..

" بعضی می‌گویند: «من» یک سلطان بیچاره و تک و تنهاست و بعضی‌ها هم اعتقاد دارند که من فقط فنجانی از یک قوری چای است..

اما در واقع، «من» یکی از جدی‌ترین معماهای ذهن آدمی است..کتاب من به پاسخ‌های گوناگون فیلسوفان مختلف درباره‌ی این معمای جدی می‌پردازد، پاسخ‌هایی که بعضی اوقات کاملا غیرمنتظره‌اند.."

به نظر من یکی از نقاط ضعف بزرگ کتاب ، این بود که نویسنده در بعضی از بخش ها نظرات و اعتقادات شخصی خودش بدون هیچ دلیل و استدلالی در کتاب آورده ، گویی موضوعاتی کاملا بدیهی و واضح اند و این روش یک فیلسوف واقعی نیست..در نتیجه به نظر من نویسنده عملا در یک سوم کتاب یاوه گفته اند..

این کتاب ها برای رده ی سنی نوجوان ها منتشر شده ، اما شاید هر آدم کنجکاوی بتونه چیزهای جدیدی ازش یاد بگیره و به ابهامات و سوال های تازه ای برسه..


+سازمان قوری های متحد | پرسش های نخستین ، پاسخ های بی پایان | حسین شیخ الاسلامی



باید افراد را به سه دسته قسمت کرد: احمق، باهوش، و بسیار باهوش.

با احمق هر چه بخواهیم می توانیم انجام دهیم، باهوش ها را می توانیم به خدمت در آوریم، اما افراد خیلی باهوش ، حتی اگر در کنار ما هم باشند ، ذاتا خطرناک هستند ، دست خودشان نیست ، جالب تر این جاست که با هر عملی به ما می گویند که باید مراقبشان باشیم ..


+ بینایی | ژوزه ساراماگو | کیومرث پارسای

Plot summary

Seeing is a story set in the same country featured in Blindness and begins with a parliamentary election in which the majority of the populace casts blank ballots. The story revolves around the struggles of the government and its various members as they try to simultaneously understand and destroy the amorphous non-movement of blank-voters. Characters from Blindness appear in the second half of the novel, including 'the doctor' and 'the doctor's wife'.



داستان از یک روز بارانی در یک حوزهٔ اخذ رأی شروع می‌شود. بعدازظهر است و هنوز هیچ‌کس برای دادن رأی به حوزه نیامده‌است. مسئولین حوزه با نگرانی افراد خانوادهٔ خود را به حوزه فرامی‌خوانند، اما گویا کسی قصد رأی دادن ندارد؛ اما به‌ناگاه حوزه شلوغ می‌شود. مردم، مصمم و شتابان، به حوزهٔ رأی‌گیری می‌آیند و رأی خود را به صندوق می‌ریزند. فردای آن روز شمارش آرا آغاز می‌گردد

نتیجه باورنکردنی است: بیشتر مردم رأی سفید به داخل صندوق ریخته‌اند و احزاب تنها مقدار کمی از آرا را ازآنِ خود کرده‌اند.

رئیس‌جمهور و دولت، انتخابات را باطل اعلام می‌کنند و دوباره فراخوان برای انتخابات مجدد می‌دهند. رئیس‌جمهور در تلویزیون ظاهر می‌شود و از مردم می‌خواهد سرنوشت خود را با رأی دادن رقم بزنند. انتخابات مجدد برگزار می‌شود، ولی این بار نتیجه بدتر است. تعداد رأی‌های باطلهٔ سفید افزایش می‌یابد.

دولت کمیتهٔ بررسی تشکیل می‌دهد. گروه‌های تفتیش عقاید به‌کار می‌افتند. در خیابان‌ها، جلو افراد را می‌گیرند و می‌پرسند: به چه کسی رأی داده‌ای؟ مردم مقاومت می‌کنند. دولت، حرکت‌های تفتیشی را افزایش می‌دهد، ولی به نتیجه نمی‌رسد. دولت شهر را رها می‌کند و با تمامی افراد وابسته به دولت شبانه از شهر می‌گریزند و راه‌های خروج از شهر را می‌بندند و ازطریق رادیو سعی در برهم‌زدن امنیت و آرامش شهر می‌کنند، اما اهالی، آرامش شهر را کنترل می‌کنند. وزیر کشور، که خود سودای ریاست‌جمهوری را در سر دارد، شروع به خرابکاری در شهر می‌نماید. در شهر بمب منفجر می‌کنند و تقصیرات را به گردن آشوب‌طلبان می‌اندازند. شهردار شهر درکنار مردم می‌مانَد و به حفظ آرامش شهر کمک می‌کند. افراد دولت به‌مرور از بدنهٔ آن جدا می‌شوند و به صف ناراضیان می‌پیوندند..


+در کشورهایی که در اون ها آزادی وجود داره ، رای ندادن و رای سفید دادن هم معنایی داره..

اما در بقیه ی کشورها و مخصوصا زمانی که نهادی بالاتر از دولت وجود داشته باشه ، این حرکت ها هیچ مفهومی ندارند چون حکومت حاکم صرفا به بقای خودش فکر میکنه و به همین خاطر  با دستچین افراد شرکت کننده در انتخابات ، تقلب ، کم و زیاد کردن آرا افراد و حزب های مختلف و حتی شیفت کردن ! آرا  در نهایت نتایج واقعی میپوشونه..

در این نوع کشورها ، حکومت ها به رای مردم نیاز ندارند ، چون نتایج از پیش مشخص هستند یا اصلا تصمیم گیرنده ها کسان دیگری هستند ، اون ها صف ها و توده های مردم میخوان تا به نوعی برای خودشون در جوامع بین المللی مشروعیتی دست و پا کنند..

جالبه که در هردوره هم کاری میکنند تا مردم ( وحشتناک که خودشون ! ) به بهانه و دلایلی که در اختیارشون گذاشته میشه ( و فکر میکنند با فکر خودشون به اون رسیدند ! ) به پای صندوق ها رای برن..حتی قشرهای تحصیل کرده و نسبتا آگاه و ناراضی اما متاسفانه ساده لوح یا ترسو..


جمله ی زیبایی از مارک تواین نقل میکنند..آنجا که آزادی نیست، اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد، اجازه نمی دادند که رای بدهید !

برای رسیدن به آزادی باید تاوان های بسیار بزرگتری از انتخاب بین بد و بدتر پرداخت..هرچند متاسفانه در این کشورها حتی در صورت وقوع ، این تحرکات ، چون فاقد حمایت توده ی مردم ( که نا آگاه ، ناتوان ، بزدل یا کاسه لیس هستند ) به هیچ نتیجه ای نمیرسند..و تا ابدالدهر همان خواهد بود که بود..


+به نظر من ساراماگو بیشتر به جای شخصیت پردازی به وقایع و اتفاقات میپردازه که اتفاق مثبتی هم هست..این امر تا جایی ادامه پیدا میکنه که معمولا حتی برای اشخاص اسمی هم انتخاب نمیکنه..دقیقا در نقطه ی مقابل داستایوسکی ..

+گفته میشه در ترجمه ی این کتاب به زبان فارسی و نسخه های چاپ شده قسمت های زیادی از کتاب حذف یا تغییر داده شده...


+ بینایی |  ژوزه ساراماگو | کیومرث پارسای



در اینجا اشاره من تنها به حقایقی بدیهی است. استراتژهای سیاسی از جناح های گوناگون، محتاطانه این مسائل را مسکوت می گذارند تا کسی به خود جرئت ندهد که این واقعیت را افشاء نماید که ما کاری جز ترویج اکاذیب نمی کنیم و در این روند شریک جرم محسوب می شویم.

سیستمی که امروز نام دموکراتیک برخود نهاده است، رفته رفته به حکومت اغنیا بدل شده و دیگر شباهتی به حکومت مردم ندارد. نمی توان بدیهیات را انکار کرد .

دموکراسی فراخوان توده های فقیر برای رای دادن است و نه برای حکومت کردن.

حتی به فرض آن که دولتی متشکل از فقرا برسر کار بیاید، دولتی که بدان گونه که ارسطو در « سیاست » از آن سخن می گوید، نماینده اکثریت مردم باشد، در هر حال ابزارهای تغییر سازماندهی جهان اغنیا را در اختیار نخواهد داشت. جهانی که همواره آنان را تحت سلطه و نظارت خود نگاه داشته و بی مهابا سرکوبشان می کند.

این به اصطلاح دموکراسی غربی اکنون چنان سیر قهقرایی را در پیش گرفته است که دیگر قادر به توقف نیست و پی آمدهای آشکار این روند نفی اساسی سیستم خواهد بود. دیگر نیازی نیست که کسی مسولیت نابودی دموکراسی را به عهده گیرد. این سیستم خود پیوسته در حال انتحار است.

حال چه باید کرد ؟ آیا می توان آن را اصلاح نمود ؟

می دانیم که اصلاحات، چیزی نیست جز تغییر حداقل لازم تا در واقع هیچ چیز تغییر نکند.

آیا باید آن را از نو ساخت ؟ چه دورانی از گذشته ما به اندازه ی کافی دموکراتیک بوده است تا بتوان با استفاده بر آن با مواد و مصالح نو به آن چه که در حال زوال است جانی تازه بخشید ؟ دوران یونان باستان ؟ دوران جمهوری های سوداگر قرون وسطی ؟ عصر لیبرالیسم انگلیس در قرن هفدهم ؟ عصر روشنگری در فرانسه ؟ پاسخ ها نیز مانند پرسش ها بیهوده و بی ثمر خواهند بود.

پس چه باید کرد ؟ باید از ارزیابی دموکراسی به عنوان ارزشی مسلم، ابدی و ازلی دست برداشت. در جهان امروز که همه چیز به مباحثه گذاشته می شود، تنها یک تابو باقی مانده است و آن دموکراسی است. دیکتاتوری که بیش از چهل سال بر پرتغال حکومت کرد می گفت : « خدار را نمی توان زیر سوال برد، میهن را نمی توان زیر سوال برد، خانواده را نمی توان زیر سوال برد ». امروز ما خدا و میهن را زیر سوال می بریم و اگر به خانواده نمی پردازیم به دلیل آن است که این نهاد، خودش خود را زیر سوال برده است. اما ما هنوز دموکراسی را زیر سوال نمی بریم.

حرف من این است که باید دموکراسی را در همه مباحثات خود زیر سوال ببریم. اگر راه چاره ای برای زایش دوباره آن نیابیم، نه تنها دموکراسی بلکه هر روزنه امیدی برای آن که روزی شاهد رعایت حقوق بشر در جهان باشیم را نیز از دست خواهیم داد که این همانا عظیم ترین شکست زمانه ما و نشانه خیانتی خواهد بود که طنین آن تا ابد در تاریخ بشریت به گوش خواهد رسید.


+بخشی از یک مقاله - ژوزه ساراماگو - بینایی


مراجع قدرت سیاسی همواره در تلاشند تا توجه ما را از امری بدیهی منحرف سازند . درون مکانیسم انتخاباتی، تناقضی میان انتخاب سیاسی که رای تجلی آن است و نوعی کناره گیری مدنی وجود دارد. آیا این واقعیت نیست که انتخاب کننده، دقیقا همزمان با انداختن رای خود در صندوق، آن بخشی از قدرت سیاسی که به عنوان عضوی از جامعه شهروندان در اختیار دارد را بدون هیچگونه دستاوردی، جز وعده و عیدهایی که در طول مبارزات انتخاباتی به گوشش خورده است، به دیگری منتقل می کند ؟

نقش من در اینجا به عنوان « وکیل شر » شاید چندان جایز نباشد، با این وجود قبل از ادعای اجباری و جهان شمول بودن دموکراسی، که اکنون به وسواس فکری زمان بدل شده است، باید عمیقا دموکراسی و کارکرد آن را در کشورهای خویش مورد بررسی قرار دهیم.

این کاریکاتور دموکراسی که ما به مثابه مبلغین یک مذهب جدید می خواهیم به سراسر جهان گسترش دهیم، نه دموکراسی یونان بلکه سیستمی است که حتی رومی ها هم اگر آن را می شناختند، در استقرار آن در سرزمین هایشان درنگ نمی کردند. این دموکراسی که به واسطه هزاران شاخص اقتصادی و مالی، رنگ و روی خود را باخته است، بی تردید می توانست نظر اشرافیت زمین دار رم را نیز تغییر داده و آنان را به هواداران دوآتشه دموکراسی مبدل سازد .

شاید گرایشات عقیدتی من که شهره خاص و عام است، برخی از خوانندگان را نسبت به اعتقادات دموکراتیک من مظنون سازد. من از این نظر که سرانجام، ٢٥٠٠ سال پس از سقراط، افلاطون و ارسطو، جهانی به راستی دموکراتیک تحقق پذیرد، دفاع می کنم. این رویای یونانی یک جامعه موزون که در آن تمایزی میان اربابان و بردگان نباشد، آنچنان که جانهای ساده و بی ریا که هنوز هم به کمال معتقدند، آن را درسر می پروانند.

برخی خواهند گفت : در دموکراسی های غربی حق رای همگانی است، نه در انحصار ثروتمندان و یا نژادهای خاص. رای شهروندان غنی و یا روشن پوست در صندوق همانقدر به حساب می آید که رای شهروند فقیر و یا تیره پوست.

با دل بستن به چنین ظواهری است که ما به اوج دموکراسی می رسیم. حتی به بهای دلسرد ساختن این هواداران پرشور، باید بگویم که این چشم انداز فریبنده دربرابر واقعیات عریان جهان رنگ می بازد و ما سرانجام خواه ناخواه، باز در دام قدرتی خودکامه خواهیم افتاد که در لوای زیباترین زیورهای دموکراسی پنهان است.

بدین ترتیب حق رای در عین آن که بیان یک اراده سیاسی است، عملی مبتنی بر چشم پوشی از همان اراده نیز هست، چراکه انتخاب کننده آن را به یک کاندیدا تفویض می کند. عمل رای دادن، لااقل برای بخشی از مردم، شکلی از چشم پوشی موقت از یک عمل سیاسی فردی است که تا انتخابات آینده به نوعی بایگانی می شود، یعنی تا زمانی که مکانیسم های واگذاری قدرت به نقطه آغاز برمی گردند تا بار دیگر به همان شیوه کار خویش را ازسر گیرند.

این چشم پوشی می تواند نخستین گام از روندی باشد که غالبا به رغم امیدهای واهی انتخاب کنندگان، به اقلیت منتخب اجازه می دهد تا اهدافی را دنبال کنند که مطلقا دموکراتیک نبوده و حتی گاه تخطی کامل از قانون باشند. قاعدتا هرگز کسی عالمانه و عامدانه افراد فاسد را به نمایندگی مجلس انتخاب نمی کند، حتی اگر تجربه ی تلخ به ما نشان می دهد که مسندهای بالای قدرت، در سطح ملی و بین المللی، توسط جانیانی از این دست و یا نمایندگان آنان اشغال شده اند. حتی مطالعه میکروسکوپی آراء مردم هرگز نمی تواند علائم افشاگر روابط میان دولت ها و گروه های اقتصادی که اعمال بزهکارانه آنان تا مرز جنگ پیش رفته و جهان ما را مستقیما به سوی فاجعه می راند، را آشکار سازد.

تجربه نشان می دهد که دموکراسی بدون دموکراسی اقتصادی و فرهنگی مفهومی ندارد. نظریه دموکراسی اقتصادی اکنون دیگر از دور خارج شده و در زباله دان فرمول های کهنه جا گرفته و جای خود را به اقتصاد پیروزمند و وقیح مبتنی بربازار داده است و نظریه دموکراسی فرهنگی نیز جای خود را به نظریه دیگری داده است و آن ترویج انبوه و صنعتی فرهنگ ها و با به اصطلاح « melting pot » است که تنها به این کار می آید که سیطره یکی از این فرهنگ ها برسایرین را پنهان سازد.

تصور ما آن است که در حال پیشرفت هستیم، حال آن که در واقع سیر قهقرایی را طی می کنیم. اگر ما همچنان در شناسایی دموکراسی براساس نهادهایی که به نام حزب، پارلمان، دولت دارند پافشاری کنیم، بی آنکه به کاربرد این نهادها از آرائی که آنان را به قدرت رسانده اند بپردازیم، بحث از دموکراسی بیش از پیش پوچ و بی معنا خواهد بود. حال دموکراسی اگر خود را به نقد نکشد، محکوم به فناست.

از این گفتار نتیجه نگیرید که من اساسا مخالف احزاب هستم؛ بلکه من خود در بطن یک حزب مبارزه می کنم. یا آن را دلیلی بر نفرت من از مجلس نمایندگان ندانید؛ بلکه من به آنان ارج می نهم اگر بیش از حرف به عمل بپردازند. یا باز تصور نکنید که من دستورالعملی جادویی اختراع کرده ام که طبق آن مردم می توانند بدون دولت، به سعادت برسند. من تنها از قبول این امر سرباز می زنم که الگوهای دموکراتیک ناقص و ناموزون کنونی تنها شیوه حکومت و تنها شکل ممکن فرمانبری از حکومت است.

توصیف اینچنینی من از آنان تنها بدین دلیل است که نمی توانم تعریفی دیگر از آنان بدهم. یک دموکراسی حقیقی که مانند آفتاب همه خلق ها را در نور خود غرق سازد، باید کار خود را از ابتدا و از هرآنچه که ما در دسترس خود داریم آغاز کند، یعنی کشوری که در آن زاده شده ایم، جامعه ای که در آن زندگی می کنیم، خیابانی که در آن منزل گزیده ایم.

اگر این شرط اساسی رعایت نشود - که رعایت نمی شود - همه استدلالات پیشین، یعنی بنیاد تئوریک و کارکرد تجربی سیستم، آلوده خواهد شد. تصفیه آب رودخانه ای که از شهر عبور می کند، کار بیهوده ای است اگر آب از سرچشمه آلوده باشد.

از آغاز بشریت، قدرت مبحث اساسی همه تشکیلات انسانی بوده است و مساله مبرم ما عبارتست از شناسایی کسی که قدرت را در اختیار دارد و این که آن را از چه راهی به دست آورده است، از آن چه استفاده ای می کند، چه شیوه هایی به کار می برد و چه اهدافی درسر می پروراند.

اگر دموکراسی واقعا حکومت مردم، به دست مردم و برای مردم بود، دیگر جای بحثی نبود. اما ما کجا و این ایده آل کجا.

ادعای این که در جهان امروز همه چیز رو به بهبود و پیشرفت است، تنها از یک ذهن گستاخ و وقیح برمی آید. غالبا گفته می شود که دموکراسی از سایر سیستم های سیاسی کم ضررتر است و کسی را هم باکی نیست که پذیرش تسلیم آمیز الگویی که تنها به « کم ضررترین » بودن قانع است، می تواند به سدی در تکاپوی سیستمی که واقعا « بهتر » است بدل گردد.

قدرت دموکراتیک، طبیعتا همواره جنبه موقت دارد و به ثبات انتخابات، به تحول ایدئولوژی ها و به منافع طبقاتی وابسته است و مانند شاخصی، تغییر و تحولات اراده سیاسی جامعه را به ضبط می رساند. اما امروزه ما دائما شاهد دگرگونی های سیاسی به ظاهر رادیکالی هستیم که به تغییر دولت می انجامند؛ اما هیچ گونه تحول اجتماعی، اقتصادی و یا فرهنگی بنیادی که در خور نتایج انتخابات باشد، به دنبال ندارند.

در واقع صحبت ازدولت « سوسیالیست »، یا « سوسیال دموکرات » و یا باز « محافظه کار » و یا « لیبرال » و به آنان نام « قدرت » دادن، چیزی جز یک عمل زیبا سازی ارزان بها نیست. یعنی تظاهر به نام گذاری چیزی که در واقع امر در جایی که به ما نشان می دهند قرار ندارد. چراکه قدرت واقعی، در جای دیگریست و آن همانا قدرت اقتصادی است. قدرتی که مرزهای آن را می توان به طور ضمنی مشاهده نمود، اما به محض آن که بخواهیم به آن نزدیک شویم از ما فاصله می گیرد و اگر به خود جرئت دهیم با تدوین قوانینی عام المنفعه تسلط آن را محدود سازیم، به ضد حمله دست خواهد زد.

به عبارت روشن تر هدف مردم از انتخابات دولت های خود، آن نیست که آنان مردم را به بازار « هدیه دهند »، اما بازار، دولت ها را ملزم می سازد تا مردم خود را به وی « هدیه دهند ». در عصر جهانی سازی لیبرالی، بازار ابزار تمام و کمال تنها قدرت، به معنای واقعی کلمه، یعنی قدرت اقتصادی و مالی است و این قدرت مطلقا دموکراتیک نیست، چراکه از جانب مردم انتخاب نشده، توسط مردم اداره نمی شود و به ویژه هدف آن سعادت مردم نیست..


+بخشی از یک مقاله - ژوزه ساراماگو - بینایی



http://s7.picofile.com/file/8239542026/42.jpg


http://s7.picofile.com/file/8239540500/1445799671597.jpg


+پندار خدا - ریچارد داوکینز..



اما سرورم روزگار بدی است .حکام و امرا فاجر و ستمکارند علما به کار خود مشغولند و چیزی که ندارند درد دین است ، این توده ستمکش که بخواهند و نخواهند و بدانند و ندانند ، نه دنیا دارند و نه دین!
گویی برای آن آفریده شده اند تا شب و روز جان بکنند و این زندگی دوزخی را تحمل کنند، تا برای مشتی پست تر از چارپایان که خود را سایه خدا و جانشین مصطفی می دانند ، زندگی پر تجمل بهشت گونه ای فراهم سازند!
روزی نیست که شاهد قتل و تجاوز نباشیم . سرورم! پس تکلیف ما چیست؟ آنان که اهل علم و معرفت اند،البته نه به ادعا بلکه واقعا فهمی از دین و شریعت داشته،بویی از باطن و حقیقت برده باشند،در شرایط کنونی جامعه سه راه بیشتر ندارند:
یا باید به خدمت این ناکسان در آیند؛
یا گوشه گیرند و کاری به کار کسی نداشته باشند؛
یا آن که به وظیفه عمل کنند و به فکر دنیا و دین مردم باشند،همین طبقه عظیم زحمت کش و مظلوم!
سرورم من راه سوم را برگزیده ام .از نتایج و عواقب آن هم تا حدودی آگاهم .چنان که می فرمایید غریب و بی کس هم هستم !
اما چه پناهی بهتر از خدا ؟و چه تکیه گاهی استوار تر از حقیقت؟ مرا باکی نیست!
اینان کوچکتر از آنند که به شمار آیند . علی بی ابی طالب کرم الله وجهه ،روزی از ابن عباس پرسید:
- این پای افراز که پارگیش را می دوزم چند می ارزد؟
ابن عباس گفت: هیچ!
علی گفت: فرمانروایی بر شما از این هم کم بهاتر است.
سرورم این بهای خلافت و امارت علی است ،تا چه رسد به حکومت این فاسدها.اینها و حکومتشان نه تنها پشیزی نمی ارزند، بلکه اسباب ننگ هم هستند.انسان را آلوده می کنند. وقت خود را خراب نکنیم ! اینان کیند؟
-چه می گویی شهاب الدین ؟ به هر حال دنیا در دست اینها ست . اینها خود را مالک جان و مال و صاحب اختیار مرگ و زندگی مردم می دانند.همانند نمرود بر این باورند که  آنان اند که یکی را می کشند و به دیگری اجازه زنده ماندن می دهند.
چرا کار از دستشان بر نمی آید؟اینان مثل آب خوردن آدم می کشند ،این دارزدن ها و گردن زدن ها علنی بیشتر برای آن است که مردم بدانند که با که طرفند...

+قلندر و قلعه  | یحیی یثربی

هاکلبری فین داستان نوجوانی است که از پدری الکلی متولد می‌شود. او  به دنبال دعوا با پدرش از خانه فرار می‌کند و در راه این فرار با برده سیاه پوستی به نام جیم آشنا می‌شود. آنها با کلکی که می‌سازند رودخانه می‌سی‌سی‌پی را طی می‌کنند. این کتاب به حوادثی که بر این دو رخ می‌دهد می‌پردازد. ارنست همینگوی درباره این کتاب نوشته است:

 "ماجراهای هاکلبری فین بهترین کتابی است که تا به حال داشته‎ایم. تمام داستان‌های آمریکایی از آن بیرون آمده‎اند. چیزی پیش از آن نبوده است."

او همچنین در مورد مارک تواین میگوید :
«ادبیات آمریکا با او شروع شده. پیش از او چیزی نبود، پس از او هم چیزی نیست.»

تم اصلی این داستان کشمکش های وجدانی و اخلاقی هاکلبرفین با خودش است و این که چگونه این کشمکش ها در طول داستان هاک را تغییر می دهد.

هاک در همه زندگیش آموخته که سیاهان پست و انسان هایی درجه دوم هستند و مطابق با همین ایده هم باید با آنها رفتار کرد. داستان "ماجراهای هاکلبری فین" هم روی نبرد هاک با این فکر متمرکز است و این که هاک تصمیم می گیرد که دیگر این چنین فکر نکند. در پایان داستان او به قدر کافی قوی شده تا تقریبا همه ایده های نژادپرستانه را از سرش بیرون کند.

بر اساس فکری که در ابتدا هاک دارد، آزاد کردن جیم از بردگی از نظر اخلاقی صحیح نیست. چرا که هاک در همه زندگی یاد گرفته که اگر کسی برده ای را از بردگی آزاد کند به جهنم می رود.

هاک حالا باید براساس احساس شخصی خودش تصمیم بگیرد نه بر اساس آن چیزی که جامعه به او یاد داده است. در پایان هاک تصمیم درست را می گیرد و هرکاری را هم برای انجام تصمیمش انجام می دهد.

هاک که در همه زندگی هرگز دوستی حقیقی را تجربه نکرده، دوست واقعیش را در جیم کشف می کند. او می آموزد که نژاد مهم نیست و این که جیم همه کاری برای او انجام می دهد. در ابتدا هاک نسبت به جیم احساس فضیلت و برتری دارد و شوخی هایی با او می کند. اما به این باور می رسد که جیم هم احساس دارد. سپس به تدریج به این نتیجه می رسد که با وجود این که رنگ پوستشان با هم متفاوت است اما شباهت های زیادی به هم دارند.

به این ترتیب هاکلبری فین با آن چه که در همه عمر آموخته می جنگد و رفتار درستی که باید با سیاهان داشته باشد را می آموزد و تا آن جا پیش می رود که تمام قیدها را برای دوستی با جیم کنار می گذارد و بین آن دو دوستی واقعی شکل می گیرد. ماجراهای هاکلبری فین یک داستان بزگ و بدون تاریخ و زمان است..

ماجراهای هاکلبری فین  از چند چیز ملموس مانند رودخانه برای اشاره به گستره‌ای متنوع از احساسات، عواطف و حتی کردارها بهره می‌گیرد. نماد غایی در ماجراهای هاکلبری فین، رودخانه‌ی می‌سی‌سی‌پی است. رودخانه‌ها بیشتر وقتها بر «خودِ زندگی» دلالت دارند و مظهر دگرگونی مدام جهان و کل کیهان‌اند

در این مورد، رودخانه به مثابه مکانیزمی در خدمت تکوین بلوغ هاک عمل کرده است. هاک و جیم خیلی زود پی می‌برند که رودخانه راه دستیابی هر دو آنها به سعادت است. آن دو کم‌کم احساس می‌کنند رابطه‌ای خاص میانشان وجود دارد؛ چیزی از جنس رابطه‌ی موجود میان دوستان ناهمگون.

آن ها متوجه می‌شوند که آرام‌آرام به یک‌دیگر تکیه می‌کنند تا آن‌جا که سرانجام هر یک برای بقای خود نیازمند دیگری خواهد بود.

رودخانه در تضاد با محدودیت‌ها و مسئولیت‌هایی که هاک در خشکی تجربه می‌کند، نماد آزادی است

«علاوه بر این، رودخانه محملی برای فرار از فرهنگ اجتماع است. رودخانه‌ی می‌سی‌سی‌پی در داستان‌های تام سایر و ماجراهای هاکلبری فین به عنوان چیزی استفاده می‌شود که در مسیر ویژه‌ی خود روان است و به دور از تمدن جریان دارد

نماد برجسته‌ی دیگر در رمان ماجراهای هاکلبری فین، خشکی است. خشکی جایی است که همه‌ی اتفاق‌های ناگوار می‌افتد. هر چیزی که حتی ارتباطی مبهم با خشکی دارد، آغازگر خطر یا نیرنگ‌های پنهانی است که هر لحظه ممکن است هاک و جیم را درگیر کند. برای نمونه، در جزیره‌ی جکسون است که هاک و جیم نخستین بار با مشکل روبه‌رو می‌شوند.
«موضوعی که در نظر هاک یک شوخی سرگرم‌کننده است، جیم را به آستانه‌ی مرگ می‌کشاند.

هاک مار مرده‌ای را در رختخواب جیم می‌گذارد اما فراموش کرده که جفت مار مرده همیشه به دنبالش خواهد آمد. جیم چهار شبانه‌روز در بستر می‌افتد تا سرانجام بهبودی‌اش را بازمی‌یابد

معلوم است که هاک زندگی روی رودخانه را به زندگی در خشکی ترجیح می‌دهد. با توجه به این‌که هاک در خشکی شاهد کشته شدن دوستش باک است، پیوند این اتفاق با خشکی و ترجیح زندگی روی رودخانه را می‌شود درک کرد. اتفاق دردسرساز دیگر، زمانی در اطراف خشکی رخ می‌دهد که هاک پیشنهاد می‌دهد سوار قایقی رها شده و شکسته شوند. در میان این دو، هاک شجاعت و جسارت بیشتری دارد، اما جیم که بافکرتر و محتاط‌تر است تردید می‌کند.

هاک به هر ترتیب جیم را روی قایق می‌کشاند. روی قایق، آنها به گروهی دزد برمی‌خورند که دارند یکی از افرادشان را غرق می‌کنند. وقتی هاک و جیم به کلک‌شان برمی‌گردند متوجه می‌شوند طنابش جدا شده و قایق در پایین‌دست رود شناور است. بعد از همه‌ی این‌ها تصمیم می‌گیرند کرجی دزدها را بدزدند. از هم جدا می‌شوند و مدتی کوتاه یکدیگر را گم می‌کنند. وقتی همدیگر را پیدا می‌کنند و دوباره با هم‌اند، می‌بینند یک قایق بخار پرقدرت، کلک سست و ضعیف‌شان را داغان و روی زمین پهن کرده است.

«همه‌ی اتفاق‌های وحشتناکی که در این قصه‌ی جالب ـ که درباره‌ی ورود یک پسربچه به دوران بزرگسالی است ـ رخ می‌دهد، از خشکی سرچشمه می‌گیرد.

بعد از چندین ماجرای دردناک دیگر، هر کسی به‌سادگی می‌فهمد چرا خشکی جایی چنین شرارتبار و نامعقول برای زندگی هاک و جیم است.

در نهایت می‌توان دید که مارک تواین برای بیان عواطف در رمان کلاسیک ماجراهای هاکلبری فین، نمادهای متفاوتی به کار می‌گیرد. هرچند نویسندگان پرشمار دیگری در رمان‌هایشان از سمبولیسم بهره می‌گیرند اما سمبولیسم تواین به لحاظ دراماتیک شاخص است..


هاکلبری فین | مارک تواین | ابراهیم گلستان


یرخی از مسائل فلسفه قرن هاست ذهن فیلسوفان و علاقه مندان فلسفه را به خود مشغول داشته اند و گرچه درباره ی آن ها بحث های بسیار درگرفته و حتی کتاب های فراوان نوشته شده، هنوز مسائلی حل شده و فیصله یافته محسوب نمی شوند.

در این کتاب 101 مسئله فلسفی از این گونه مسائل، با زبانی ساده و در قالبی داستان گونه مطرح شده اند.

«صد و یک؟!»خواننده ممکن است با تعجب بگوید « فکر نمی کردم این قدر مسئله فلسفی وجود داشته باشد!»

آخر، برتراند راسل در اثر برجسته اش "مسائل فلسفه (1912 و 1980 )" ظاهراً فقط از ده دوازده مسئله آگاه بود که اغلب این مسائل هم در مورد گونه های معرفت بوده اند.

در خلال صفحات تمام مسائل مطرح فلسفه، حتی بعضی که مطرح نیستند، آورده شده است. بحث ها خلاصه، اما در جای خود روشنگرند و در آنها از شیوه ی «داستان روایی» استفاده شده استـ که تنها برای شاداب کردن بحث نیست.

اصطلاحات تخصصی که بسیار محبوب دانشگاهیان است کنار گذاشته شده اما هیچ کدام از مسائل و ایده ها چنین نشده اند.

اما پیش از اینکه ما خود برای حل این مسائل بکوشیم ، از راسل (کتاب مسائل فلسفه ص 194 ) قطعه ای درباره مسائل فلسفی بطور عام نقل کنیم:

فلسفه با اینکه قادر نیست با یقین و قطعیت به شکوک و تردیداتی که خود مطرح ساخته است پاسخ بدهد لیکن طرق ممکنه ی متعدده ای را القاء می نماید که فکر ما را توسعه داده و آن را از قید و سلطه ی عادت جباره رهایی می بخشد.

پس هر چند حس یقین و قطعیت ما را درباره ی حقایق امور کاهش می دهد اما بر علم به شقوق ممکنه ی ماهیات آنها می افزاید و آن جزمیت قرین به کبر و نخوت را که مخصوص کسانی است که هرگز به قلمرو شک آزادگر قدم ننهاده اند زایل می سازد و حس اعجاز و دهشت ما را به وسیله ی ارائه ی جنبه ی نا مأنوس اشیاء و امور مأنوس زنده و باقی نگه می دارد.


همانطور که در بیان راسل دیدیم، پاسخ ها کمتر از پرسش ها اهمیت دارند.

بهترین طریق استفاده خواندن آن همچون گشت و گذاری فلسفی است، که در آن با بسیاری چیزها برای دیدن، توجه، اما هنوز نه تحقیق کامل مواجه می شویم ، که هرچه کمتر باید بر آن ها متوقف شد. با این رویکرد، مانند بهترین سفرها، به محض اتمام آن در می یابید که چندان زیادتر از هنگامی که اغاز کرده اید، نمی دانید !

در واقع ممکن است به نسبت کمتر بدانید اما در پایان، چیز های جدید ی خواهید دانست که نمی دانید..


101 مسئله ی فلسفی | مارتین کوهن | ترجمه ی امیر غلامی


خاطرات خانه ی اموات بیشتر از هرچیزی من را یاد فیلم رستگاری در شاوشنگ انداخت با این تفاوت که داستان فراری در کار نبود...داستایوسکی در تشریح و روانکاوی ذهن و شخصیت ها استاد است و این نکته در این کتاب هم مانند تمامی آثارش مشهودست..

درباره شدت اثری که مطالعه این کتاب در خواننده برجای می گذارد ذکر همین یک موضوع بس که مطالعه آن حتی تزار روس ( یعنی همان جلادی که موسس خانه اموات بود  ) را هم به گریه انداخت . کتابی که آن قدر ژرف ست که گاهی فراموش می کنی ، چیزی که می خوانی حکایت نکبت و بدبختی و فروشدن انسان ها به منجلابی عمیق و بی سرانجام است .

داستایوسکی خود، پس از بازگشت از زندان چهار ساله، دیگر امیدی به بشر نداشت. دیگر آن مرد شاد و مبارز نبود. به گفته ی خود، در عرض چهار سال زنده به گور شده بود. مرگ اجباری چنان او را فلج کرده بود، که برای رهایی و گریز از درد غم، گاهی جز می خواری و قمار، راهی نمی یافت.

مرد تیره روزی شده بود. زندگیش بیشتر به یک حریق مدهش شبیه بود. حریقی که به تدریج جوهر وجودش را به خاکستر تبدیل کرد...


http://ketabnak.com/images/covers/7380_6_untitled.JPG


1

با گذر ایام، متوجه شدم که در زندگی چیزی وجود دارد که تحملش خیلی سخت تر از تحمل عدم آزادی و یا انجام اعمال شاقه است و آن عدم امکان تنها بودن است، حتی برای یک لحظه.

اطمینان کامل دارم هر مقصری این امر را احساس می کند و از آن رنج می برد گو این که علت ناراحتی و رنج خود را نمی داند.


2

من گاهی فکر کرده ام که بهترین راه خرد و متلاشی کردن انسان به طور کامل، این است که کاری کاملاً پوچ و بی فایده به او واگذار کنیم.

اگرچه کاری که زندانی انجام می دهد برای خود بی فایده و خسته کننده است، نفس کار بی مقصد و بی فایده نیست. او آجر می سازد، در مزارع کار می کند، خانه بنا می کند و غیره. حتی گاهی به کار خود دلبستگی نشان می دهد و می کوشد آن را بهتر و سریع تر از رفقای خود به انجام رساند.

ولی اگر او محکوم شود که آب را از ظرفی توی ظرف دیگر بریزد و سپس باز از آن ظرف در ظرف دیگر بریزد و یا این که شن را در هاون بکوبد و یا یک مقدار خاک به عقب و جلو ببرد، من یقین دارم در این صورت یا او در عرض چند روز انتحار خواهد کرد و یا این که یکی از رفقای خود راخواهد کشت تا فوراً از این ننگ و زبونی نجات یابد.


3

چرا مجرمینی که جنایت های مشابهی مرتکب گشته اند به طور یکسان مجازات می شوند؟


4
انسان مخلوقی است که میتواند خود را با همه چیز عادت بدهد، و من گمان می کنم این قدرت معتاد شدن به محیط خود، یکی از بزرگترین احسان هایی است که طبیعت به فرزندانش می کند.


5

نه محبوسیت و نه مجازات اعمال شاقه،هیچ کدام قادر نیست زندانی را به یک مرد بهتر و سودمندتر مبدل کند، با آن که این ها وسائلی برای مجازات او و حمایت جامعه از شر او انگاشته می شود، در حقیقت این مجازات ها در قلب زندانی یک احساس نفرت شدید و یک تشنگی فوق العاده برای تفریحات ممنوعه و یک تهور و بی باکی باور   نکردنی ایجاد می کند..


6

هیچ یک از مقصرین انجام اعمال شاقه را کار و شغل حساب نمی کند. برای او اعمال شاقه وظیفه ی نفرت انگیزی است که اجبارا بایستی انجام داده شود و به مجرد این که این شغل به پایان رسید و یا کار ساعات مقرر را انجام داد، به زندان مراجعت کرده قسمت اعظم ساعات فراغت خود را صرف انجام دادن کاری سودمندتر از کار اجباری دولت می کند هیچ کس نمی تواند بدون کار زندگی کند و زندانی مقصر، کمتر از همه از عهده ی چنین عملی برتواند آمد. این یک ضرب المثل قدیمی است 

"که شیطان برای دست های کاهل کار پیدا می کند"


7

این گفته شاید در هیچ مورد صادق تر از مورد زندانیان نباشد و زندان هم محلی است که قسمت  اعظم ساکنینش هنوز دوران آغاز عمر را طی نکرده و مالامال از حیات و قوت ند. و به همین جهت برای آزاد کردن این نیروهای محصور در یک جا، احتیاج به مفری هست.

اگر به آن ها کاری جذاب تر و جالب تر از کارهای روزانه شان داده نشود دیگر چه مفری باقی خواهد ماند مگر اینکه مرتکب پست ترین جنایت ها شوند؟


خاطرات خانه ی اموات | داستایوسکی | مهداد مهرین


پدر و مادر، فرزندانشان را میبینند، روحشان را؟ هرگز .

روح امیلی به اندازه ی یک قطره ی شبنم است، قلمرو او، قلمرو ریزترین جزئیات است. از خلال شیشه ی رنگین بال های یک سنجاقک آسمان را به تماشا می نشیند و به زنگوله های یک گل موگه صومعه ای برای خود میسازد، ستاره های آسمان در آتشدان شومینه اش فرو می افتند، تختخواب پوشیده از برف و میزش از چوب گیلاس است.

اتاقش سادگی شاهانه ی سلول یک راهب را دارد و چون زیبایی اش را به رخ نمیکشد، زیباترست.


+بانوی سپید | کریستیان بوبن | ترجمه : مهوش قویمی


کسی که همه چیز را از دست داده ، میتواند همه چیز را نجات دهد...


+بانوی سپید | کریستیان بوبن | ترجمه : مهوش قویمی