دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۳۵۸ مطلب با موضوع «جست و جو در کتاب‌ها» ثبت شده است


اگر قرار باشد به بقای شخصیت پس از مرگ جسم باور داشته باشیم باید تصور کنیم که پیوستگی زمانی خاطره ها یا دست کم عادت ها همچنان وجود خواهد داشت .

زیرا در غیر این صورت دلیلی در دست نداریم که بگوییم همان شخص از پیوستگی زمانی برخوردار بوده است . اما در همینجا فیزیولوژی دشواری هایی را پدید می آورد . عادت و حافظه هر دو از نتیجه آثاری که بر جسم - به ویژه مغز - گذاشته میشوند پدید می آیند .

چگونگی پیدایش عادات را می توان به چگونگی تشکیل بستر رود تشبیه کرد . آثاری که در جسم سبب پیدایش عادت و تشکیل حافظه میشود پس از مرگ و تباهی زدوده و محو میشود و اگر معجزه ای نباشد دشوار خواهد بود که به جسم تازه ای منتقل شود - جسمی که قرار است در دنیای دیگر در آن زندگی کنیم .

اگر قرار است روحی باشیم بدون جسم ، این نظر فقط بر تعداد دشواری های می افزاید .

در واقع فکر میکنم با توجه به دیدگاه های تازه درباره ی ماده ، روح بی جسم از نظر منطقی تردید پذیر است.ماده فقط روش معینی برای دسته بندی رویداد ها است و به این ترتیب جایی که رویدادها روی میدهند ماده نیز وجود دارد .

پیوستگی زمانی وجود شخص در سراسر زندگی جسم او اگر به موضوع تشکیل عادت وابسته باشد باید به موضوع پیوستگی جسم نیز وابستگی داشته باشد . اگر انتقال بستر رودخانه ای به آسمان به شیوه ای امکان پذیر باشد که هویت خود را از دست ندهد ، انتقال فرد هم به همانجا آسان خواهد بود..


+ نبرد دین و علم | برتراند راسل | دکتر احمد ایرانی



از آن روزی که سرودن اشعار را شروع کردم، برایم سوال بود که آیا این کار ارزشش را دارد:

آیا بهتر نخواهد بود اگر زندگی را به شعر برگردانیم تا آن‌که اشعاری از زندگی بسازیم؟


+اکتاویو پاز  - شاعر و نویسنده ی مکزیکی



مامان یک تکه یخ توی دهانش انداخته تا درد دندانش کمتر شود . دلم میخواهد .

میگویم : فکر میکنم منم یه دندون خراب داشته باشم.

مامان ناله میکند : اوه جک .

- واقعی واقعی ، عو عو عو ...

قیافه مامان عوض میشود : اگه بخوای میتونی یه تکه یخ بخوری ، لازم نیست دندون درد بگیری..

-خیلی خوبه

-دیگه من رو اینطور نترسون .

نمیدانستم میتوانم او را بترسانم . یک تکه یخ از یخچال برایم می آورد ، نفسش را با  فشار بیرون میدهد : "دروغگو ، دروغگو دشمن خداست ."

ولی من دروغ نگفتم ، فقط وانمود کردم !


+ اتاق | اما دون اهو | علی قانع


http://cdn2.thr.com/sites/default/files/imagecache/landscape_928x523/2015/11/room.jpg


یکی از فیلم های شگفت انگیزی که سال پیش اکران شد ، Room اثر Lenny Abrahamson بود با داستانی که از روی یک رمان اقتباس شده بود . جالب اینکه نویسنده ی  فیلمنامه هم خود نویسنده ی کتاب بود .

به نظر من هنوز هم ادبیات به واسطه ی پیشینه ی طولانی و گسترده ای که داره قدرتمندتر از سینماست اما سینما  به خاطر مخاطبان بسیار بیشتری که داره که تاثیرگذاری گسترده تری بر جامعه داره..مطمئنا بیشتر مردم ترجیح میدن به تماشای یک فیلم دو ساعته بنشینند تا خوندن یک کتاب سیصد صفحه ای !

اما مزیت یک اثر ادبی بر این که تنها دو نفر یعنی شخص نویسنده و ناشر در موفقیتش نقش دارند اما در یک فیلم  تعداد زیادی از عوامل (چند دقیقه ی  طولانی پایان فیلم ها و سیاهه ی اسامی رو در نظر بیارید :) باید نقش خودشون به خوبی ایفا کنند تا  فیلم منجر به یک شاهکار سینمایی بشه..

هم رمان و هم فیلم " اتاق " ارزش خوندن و دیدن دارند به شرطی که تنها به چشم یک اثر داستانی بهشون نگاه نشه..چون هم پرسش های فلسفی و هم مسائل روان‌شناختی زیادی در متنشون دارند که مطمئنا ارزش فکر کردن داره..


http://images.persianblog.ir/594119_MF2Feg8F.JPG


"اتاق" این گونه و با این جملات آغاز می‌گردد:

«امروز پنج سالم شد. دیشب وقتی تو کمد خوابیدم، چهار سالم بود ولی وقتی تو تاریکی صبح زود از توی رختخواب پا شدم، پنج سالم شد. اجی مجی لاترجی. قبلش، سه ساله، یک ساله و صفر ساله بودم. «زیر صفر هم بودم؟»




دلایل محکمی هست تا معتقد شویم که حیات بر روی سیاره ی ما تا جاودان ادامه نمی یابد ، چنانکه هرگونه خوشبینی که بر بنیاد جریان تاریخ زمین استوار شده است دامنه اش باید محدود و موقت باشد .

البته ممکن است در جای دیگر حیات یا موجود زنده وجود داشته باشد ، اما اگر وجود داشته باشد ، از آن هیچ خبر نداریم و هیچ دلیلی ندارد که فرض کنیم که این موجود زنده به علمای پرهیزگار الاهیات بیشتر شباهت دارد تا به هیتلر .

زمین گوشه ای به غایت کوچک از عالم است و پاره ای کوچک از منظومه ی شمسی . منظومه ی شمسی پاره ای کوچک از کهکشان راه شیری است . و کهکشان راه شیری پاره ای کوچک از چندین هزار هزار کهکشان است که تلسکوپ های نوین آشکارشان کرده است .

در این گوشه ی بی اهمیت کیهان ، میان پرده ای کوتاه وجود دارد در میان دو دوره ی مدید فاقد حیات .

در این میان پرده ی کوتاه ، میان پرده ای بس کوتاه تر وجود دارد که مشتمل بر انسان است .

اگر به راستی انسان مقصود عالم است ، مقدمه ی آن کمی مدید می نماید !

آدمی را به یاد ِ پیرمرد محترم پرگویی می اندازد که داستانی بس دراز و ملال آور میگوید که سراسرش به تمامی ناخوشایند است تا اینکه مطلبی کمابیش بی اهمیت در آن به پایان می آید .

گمان نمیکنم علمای الهیات دیانتی در خور برای ممکن ساختن چنین تشبیهی از خود نشان داده باشند .


+ آیا خدا وجود دارد | برتراند راسل



شاید اگه چند سال پیش این کتاب میخوندم برام جالب و جذاب بود ولی الان خیلی با چیز عجیبی مواجه نشدم لااقل نه اونطور که ازش تعریف شده بود
فکر میکنم خیلی از نوجوون هایی که واقعا چیزی سرشون میشه مثل هولدن کالفیلد به دنیا و آدم هاش نگاه میکنند اما تعداد خیلی کمی از اون ها به این اندازه عاصی و سرکش بودن انتخاب میکنند..
تمام کتاب در مورد دلمشغولی ها و افکار ، هولدنه اما فقط دوبار اون ها را با اطرافیانش در میون میذاره .. بار اول با دوست دخترش که به گریه کردن و قهرش منتهی میشه و بار دوم با خواهرش فیبی  جاییکه راجع‌ به این‌که دوست داره در آینده چه کاره بشه صحبت می‌کنه ،

"همه‌ش مجسم می‌کنم که هزارها بچه‌ی کوچیک دارن تو دشت بازی می‌کنن و هیش‌کی هم اون‌جا نیس، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبه‌ی یه پرت‌گاه خطرناک وایساده‌م و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم..."

در مورد این کتاب زیاد صحبت شده فقط یک نکته در مورد اسم این کتاب ( The Catcher in the Rye ) بگم که با توجه به واژه Catcher نام " ناطور دشت " درسته و نه " ناتور دشت "
چون ناطور به معنای " نگهبان و نگهدارندست " و ناتور به معنای " ته و انتها " ... وعجیبه که مترجم این کتاب ( محمد نجفی ) جنین تسلط پایینی به زبان فارسی داشته..البته شاید هم من در اشتباه باشم .
من ترجمه آقای احمد کریمی خوندم که ترجمه خوبی نبود . متن سازگاری مناسبی بین لحن رسمی و عامیانه نداشت و دائما بین این دو شناور بود که خوش آیند نبود .مشکلی که من هم در نوشتن دارم . گویا در کل ترجمه ی آقای نجفی مناسب تره..


http://s6.picofile.com/file/8244669642/1335474302_salinger_103_h.jpg


1
تمام آن مزخرفاتی که توی مجله ساتردی ایوینینگ پست و آن جور مجله ها توی کاریکاتور ها می کشند که مردهایی را نشان می دهد که گوشه خیابان ها مثل خوک تیرخورده ایستاده اند، چون معشوقه شان دیر کرده است – این ها همه دروغ و مزخرف است. اگر دختر موقعی که سر وعده اش می آید خوشگل و دلربا باشد، چه کسی به دیر آمدنش اهمیت می دهد؟
به خدا هیچ کس.


2
جناب سروان یکی از آن اشخاصی بود که خیال می کنند اگر نتوانند موقع دست دادن با یک نفر چهل تا از انگشت های او را بشکنند، باید اسمشان را گذاشت زن صفت و ... من از این جور مردانگی نشان دادن ها بی اندازه متنفرم.

3
من همیشه به اشخاصی که از دیدنشان ابداً خوشحال نمی شوم، مجبورم بگویم “از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم.” با این حال اگر آدم بخواهد توی این دنیا جل و پلاسش را از آب در بیاورد، مجبور است که از این جور مزخرفات به مردم تحویل بدهد.

4
زن مانند ویولن است، برای اینکه آدم بتواند آن را خوب بنوازد، باید نوازنده زبردستی باشد.

5
به نظر من بهتر از همه این است که آدم با مسخره بازی حالِ دختری را بگیرد؛ اما عجیب است. دخترهایی که من حقیقتاً دوستشان دارم آن هایی هستند که هیچ وقت دلم نمی خواهد مسخره شان بکنم. بعضی اوقات فکر می کنم که اگر آدم ها آن ها را مسخره بکند، خوششان می آید

6
علامت انسان رشد نیافته این است که می خواهد بزرگوارانه در راه یک هدف جان بسپارد، و حال آنکه علامت انسان رشد یافته این است که می خواهد در راه یک هدف به فروتنی زندگی کند. (به نقل از ویلهلم استکل)

7
 مردم همیشه برای چیزها و آدم های عوضی دست می زنن..

8
یکی از اشکالای این روشنفکرا و آدمای باهوش اینه که درباره‌ی چیزی حرف نمی‌زنن مگه این که مهارِ قضیه دست خودشون باشه. همیشه می‌خوان وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون می‌رن تو اتاقشون تو هم بری


9
امیوارم اگه واقعا مردم، یه نفر پیدا شه که عقل تو کله ش باشه و پرتم کنه تو رودخونه، یا نمی دونم، هر کاری بکنه غیر گذاشتن تو قبرستون. اونم واسه اینکه مردم بیان و یکشنبه ها گل بزارن رو شکمم و این مزخرفات. وقتی مردی گل می خوای چیکار؟


10
برگه مو همچین دستش گرفته بود انگار گُه دستش گرفته. گفت «از چهارم نوامبر تا دوم دسامبر، "مصریان" رو خوندیم. جزو سوالات انتخابی هم تو مصریان رو انتخاب کردی. دوس داری ببینی چی نوشتی؟»
گفتم«نه آقا. همچین دلمون نمی خواد.»

با این حال شروع کرد به خوندن. وقتی یه معلم می خواد کاری رو بکنه هیچ چی جلودارش نیست. کارشو می کنه.


11
استرادلِیتِر گفت«هِی. می خوای یه لطف بزرگی در حقم بکنی؟»
گفتم«چی؟» ولی نه با میل و رغبت. همیشه از یکی می خواست در حقش لطفِ بزرگی بکنه. این خوش تیپا، یا اونایی که خیال می کنن چه ... ان همیشه از آدم می خوان در حق شون لطفِ بزرگی بکنه. فقط چون خودشون کشته مُرده ی خودشونن فکر می کنن بقیه م کشته مُرده ی اونان. یه جورایی خنده داره.



علامت انسان رشد نیافته این است که می خواهد بزرگوارانه در راه یک هدف جان بسپارد، و حال آنکه علامت انسان رشد یافته این است که می خواهد در راه یک هدف به فروتنی زندگی کند . (به نقل از ویلهلم استکل ، روانشناس مشهور آمریکایی)


+ناطور دشت | جی دی سلینجر | احمد کریمی



قبرستان را هم خارج شهر ساخته بودند، تا آدم را به یاد مرگ نیندازد. حتی سنگ قبرها هم می خواهند یاد مرگ را از ذهن تو دور کنند. آن ها نمیگویند که آدم های زیرزمین مرده اند، آنها در خواب فرو رفتگان و درگذشتگانند..


+تنفس در هوای تازه | جورج اورول 



" آیا خدا وجود دارد " نام مقاله ی 9 صفحه ای از برتراند راسل که همونطور که از اسمش بر میاد به مسئله ی وجود خدا میپردازه . این مقاله در سال 1952 نوشته شده اما برای اولین بار در سال 1997 منتشر شده..

به نظرم ترجمه ی این اثر به فارسی ( حداقل در این نسخه ) به خوبی انجام نشده ( مترجم از اون پشت اشاره میکنند بهتر بلدید خودتون انجام بدید :) اما قابل فهمه و هرچقدر که جلوتر میره بهتر و بهتر میشه..

راسل نه دلیلی برای اثبات خدا میاره و نه دلیلی برای انکار اون ( چون خودش هم یک ندانم گرا بوده)..ولی نظرات و برهان های خدا پرستانو به نقد میکشه و نشون میده فاقد ارزش علمی و منطقی هستند .


http://s7.picofile.com/file/8244470200/1.jpg


در پایان این مقاله هم برتراند راسل به نکته ی جالبی در مورد اعتقادات  ادیان و مذاهب مختلف اشاره میکنه که شاید اگر همه ی پیروان این مکاتب فارغ از هر اعتقاداتی که دارند بهش دقت میکردند تعارض و رویارویی های کمتری میانشون اتفاق می افتاد..

این که همه ی ما به راحتی ( و شاید به درستی ) اعتقادات مکاتب دیگر نامعقول و حشتناک و یا حتی خنده دار  میبینیم ، اما در مواجهه با اعتقادات خودمون دارای این نگاه منطقی نیستیم و هیچوقت با دریچه ی عقل بهشون ورود نمیکنیم .  که البته شاید بخشی از اون به خاطر آموزش های دوران کودکی باشه و این هر نوع تغییری به شدت دشوار میکنه .

http://s7.picofile.com/file/8244471026/12.jpg


+برتراند راسل ،  پیشگام تحلیل منطقی و مدافع سرسخت تجربه‌گرایی بود. او در مسائل پُر اهمیتی نظیر چگونگی کارکرد ذهن، شیوۀ تجربه کردن جهان پیرامون، ذات واقعی معنای کلمات و جملات بحث و فحص کرد، و از این طریق ابزارهای علمی و فلسفی ارزشمندی برای ما به ارمغان آورد؛

اما تلاش وی برای جستجوی حقیقت فقط به فرمول‌های خشک منطق محدود نماند، فعالیت‌های اجتماعی او در دفاع از حق رأی زنان، صلح، حقوق مردم جهان سوم و انتقاد شدید از حکومت‌های تمامیت‌خواه بخش جدایی‌ناپذیر فعالیت علمی و فلسفی وی به شمار می‌آید..


من جورج اورول را با دو کتاب زیبای قلعه حیوانات و 1984می شناختم او در این کتاب ها مدل حکومتی آرمانی که در نیمه نخست سده بیستم بسیار محبوب بود را به چالش کشید.

در واقع هر دو کتاب مزرعه حیوانات و هزار و نهصد و هشتاد چهار دارای یک محتوا در نقد مدل حکومت کمونیستی می باشند و تنها فرم دو کتاب متفاوت بوده است.

اما کتاب «تنفس در هوای تازه» اثر دیگر این نویسنده بنام انگلیسی که دو سال قبل به فارسی برگردانده شده است، هفتمین رمانِ اورول هست که با عنوان «Coming Up for Air»  در سال ۱۹۳۹ و در حین جنگ جهانی دوم منتشر شد. این رمان حال و هوای انگلستان پیش و پس از جنگ را با هم مقایسه می‌کند. راوی این داستان مخاطب را به سال‌ها قبل می‌برد تا از آرزوهای بر بادرفته‌ای سخن بگوید که جنگ جهانی در از بین رفتن آن‌ها بی‌تاثیر نبوده است.

در این رمان، جورج اورول به ستایش دنیای قدیم و زمانی که هنوز طبیعت و طراوت زندگی جای خود را با جنگلی از ساختمانهای بلند و هواپیماها و اتومبیل ها عوض نکرده و انسان گرفتار این جنگل دود و آهن نشده بود، می پردازد. راوی داستان می خواهد پس از همه ی دغدغه های مادی و حتی گرفتاری های زندگی کادربندی شده خانوادگی به خاطرات دوران کودکی اش پناه ببرد اما وقتی به زادگاهش باز می گردد متوجه می شود آن دنیای بکر چنان دستخوش تغییر شده که نه تنها خودش در میان ساکنین امروزش بیگانه است؛ بلکه همه چیزآنجا برای او هم ناآشناست!

تمام نشانه های دوران قدیم از بین رفته، جویبارها و برکه ها خشک شده و تبدیل به چاله های زباله شده اند:

«برای ساعت ها در ذهنم در دنیایی که درآنجا نبود قدم می زدم. من قدم هایم را می شمردم؛ من به پایین پیاده رو می رفتم و فکر می کردم بله اینجا باید فلانجا باشد و یا اینجا از مزرعه فلانی شروع می شود. آن پمپ بنزین در واقع یک درخت چنار است. من باور نمی کنم هیچکسی که در اینجا به دنیا آمده باشد باور کند که این خیابانها در بیست سال پیش همگی مزرعه بوده اند. گویی همه روستاهای این منطقه با یک نوع فوران آتشفشانی نابود شده بود.»

مخاطب در سراسر این کتاب با احساس نوستالژیک نویسنده همراه می‌شود و به همراه او به میان خاطرات و تجربه های گذشته می‌رود.

«من مطمئنم که حالا آب تایمز همچون گذشته نیست. رنگش بطور کامل فرق کرده است. من آب تایمز را به یاد می آورم که سبز و زلال بود و شما می توانستید ته آن و ماهی هایی را که درونش شنا می کردند ببینید. حالا شما تا سه اینچی درون آب را نمی توانید ببینید. تمامش به رنگ قهوه ای و کثیف است با قشری از روغن که از قایق های موتوری بیرون می آید و تمام روی آب را پوشانده؛ دیگر به زباله ها و کاغذپاره هایی که روی آب شناورند اشاره ای نمی کنم.»


همه جورج اورول را به عنوان یک منتقد سیاسی و اجتماعی می شناسند که اوج داستانهای انتقادی اش همان مزرعه حیوانات است، اما در این کتاب، اورول بر علیه پیشرفت و تکنولوژی و مرگ ارزش های انسانی می نویسد و انسان وازده امروزی را به آرامش نوستالژیکی دعوت می کند که پیش از ظهور تجدد و فرهنگ مصرفی وجود داشته، او در این رمان برای از بین رفتن همه ی آنچه در طبیعت و زندگی انسان دیروز وجود داشت اظهار تاسف می کند و برای آینده چنین دنیایی ابراز نگرانی می کند.

علاوه بر مزرعه حیوانات و 1984، کتاب های آس و پاس در پاریس و لندن، روزهای برمه، جاده ای به سمت اسکله ویگن و دختر کشیش از دیگر آثار این نویسنده شهیر انگلیسی هست که در سن 46 سالگی به دلیل بیماری ریوی درگذشت..


+نوشته های بالا رو از اینجا گرفتم..کتاب جالبی بود ، شاید یک انگلیسی  یا حداقل انسانی که جنگ های جهانی اول و دوم و زمان پیش از انقلاب صنعتی تجربه مرده همذات پنداری خیلی بیشتری با این کتاب بکنه اما بخش های زیادی از کتاب با وضعیت فعلی ما هم خوانی داره..

نویسنده در قسمت های مختلفی در کتاب با شور و شوق از خاطرات ماهیگیری دوران کودکی ش صحبت میکنه اما زمانی که در بزرگسالی برای یادآوری اون تجربه ها اقدام میکنه با آلودگی رودخانه ها و مرگ ماهی ها مواجه میشه ...اتفاقی که در رودخانه های شمال و دریای خزر هم متاسفانه رخ داده.

بخش زیادی از کتاب هم به توصیف بردگی نوین انسان ها میپردازه که بسیار غم انگیزه و گویا غیرقابل اجتناب..


+تنفس در هوای تازه | جورج اورول



قسمتی از کتاب :


به ما القا کرد تا تصور کنیم خانه ای از آن خود و یا قطعه زمینی در این کشور داریم که به خود ما تعلق دارد ، اما در واقع بدبختهایی همچون ما در "هسپریدز" یا همه ی جاهایی شبیه آن، تا ابد به برده های قربانی "کروم" تبدیل شدیم. و آدم های بی مصرفی که جسارت کشتن این مرغ تخم طلا را ندارند!

در واقع ما نه تنها صاحب خانه های خود نیستیم بلکه در حال دادن قسط های طولانی ای هستیم و همیشه دلواپس این هستیم که نکند حادثه ای باعث شود تا نتوانیم آخرین قسط این خانه را بپردازیم. ما را به طور کامل خریده اند و ما هرچه بیشتر پول می دهیم خودمان را بیشتر می فروشیم.

هریک از آن بیچارگان که تا حد مرگ عرق می ریزند برای همین خانه های حقیری که نه جلویش منظره ای است و نه زنگ ورودیش سالم است دو برابر ارزشش پول می دهد و در آخر در جنگ هم همان چاپلوس بدبخت باید مملکتش را از شر بلشویسم برهاند.




بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شده ام...این هم جوابم بچه ام فکر میکند غرغرو و ایراد گیرم .شوهرم هم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم.

مادر و خواهرم هم که فقط مسخره ام میکنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلد است از من کار بکشد.مثل همین الان.مثل همین الان که باید برای آدم هایی که حوصله شان را ندارم غذا درست کنم..


+چراغ ها را من خاموش میکنم | زویا پیرزاد..



http://s7.picofile.com/file/8243820384/37402173537015279690.jpg





آیا تا به حال با خود گفته اید که چطور شد آن کسی نشدم که همیشه آرزویش را داشتم؟ تا به حال حس کرده اید بر روزهای زندگیتان رنگ روزمرگی و نارضایتی نشسته است؟ از خود پرسیده اید چرا حس تنهایی می کنم در حالی که همه زندگیم با خانواده و دوستانم پر شده؟ آیا تا به حال حسرت خورده اید که هرگز در تصمیماتتان، خودتان در اولویت نبودید و همواره اطرافیانتان مهم بوده اند؟

شما در این احساسات تنها نیستید. " کلاریس " قصه هم اولین و آخرین زنی نیست که این اندیشه ها از ذهنش می گذرد. با "چراغ ها را من خاموش می کنم " سفری خواهید داشت به درون کلاریس (همسری قانع و فداکار، مادری نگران، دختری مطیع و شنوا، خواهری صبور و مهربان و دوست وهمسایه ای بی همتا) تا زندگی نه فقط او، که همه زنان و مادران این سرزمین را به تماشا بنشینید..


کلاریس فکر می کند لابه لای نقش های همسری، مادری، فرزندی، خواهری و دوستی گم شده است. او حس می کند داستانش بین داستان همه شخصیت های دیگر داستان به دست فراموشی سپرده شده. کلاریس خسته است از فداکاری و گذشت برای رفاه حال اطرافیانش. دلزده است از گوش شنوا بودن برای نگرانی ها و دلواپسی های سایرین و ناراحت است از اهمیت دادن به همه و مهم نبودن برای هیچ کس٫ او دوست داشت کار بزرگی با روزهایش، با زندگیش برای خودش می کرد. دوست داشت کسی از او بپرسد خب حالا تو بگو. تو چه دوست داری؟ تو چه می گویی؟ گاهی دوست داشت خودخواه بودن را بلد بود..

و این جاست که با ورود امیل سیمونیان (بیوه مرد همسایه جدید) فرصتی پیش می آید تا کلاریس خود را محک بزند. امیل مردی آرام، صبور، دوست داشتنی و اهل فرهنگ است. به کلاریس به عنوان یک زن، یک انسان احترام می گذارد. حواسش به او هست. متوجه اوست. هر آنچه که سایرین در برخورد با کلاریس ندارند او دارد.

امیل می تواند کلاریس را یاد علایقش بیاندازد. حالا این گوی و این میدان! فرصت برای کلاریس مهیاست تا خود را در نبرد ذهنی بین تعهد به خانواده و زندگی متفاوت بسنجد

اما هنر پیرزاد کجاست؟ در این که روزمرگی های زنانه را از زبانش می شنویم ولی هرگز حس نمی کنیم امروز تکرار دیروز است. هرچند تغییر چندانی هم بین امروز و دیروز این زن نیست اما حوصله مان سر نمی رود. ممکن نیست با زن قصه همذات پنداری نکنیم و نگران آینده اش نباشیم.

کلاریس می خواهد چه کند؟ رفتارش را تغییر خواهد داد؟ نگاهش را عوض خواهد کرد؟ می سوزد و می سازد؟ چرا کلاریس برای ما مهم است؟ چرا این کتاب را باید خواند؟ شاید چون کلاریس نام همه ی زنان این سرزمین است...


شاید در پایان این کتاب بتوانید ، مادر و همسرتان را آگاهانه تر دوست بدارید..و این از آنجا ناشی میشود که بیشتر بی تفاوتی های مردانه نه از روی عمد که به خاطر ناآگاهی و جهل از دنیای ظریف زنانه ست..

خبر خوب این است که در این کتاب میتوانید دنیا را از نگاه یک زن ببینید و بفهمید !

از آنجا که داستان کتاب از دو جنبه بارز زنانگی و ارمنی برخوردار است..وقتی می خوانی اش می توانی حتی خیلی بیشتر از دغدغه های درون خودت ، دغدغه های درونی یک زن تنها را در یک محیط به ظاهر عادی زندگی زناشویی درک کنی .  حتما هم لازم نیست که برای حس کردن آن یک زن باشی.


خانم پیرزاد واقعا خوب می نویسد..



http://s6.picofile.com/file/8243379400/photo_2015_11_22_10_50_22.jpg


قسمت های  زیبایی از کتاب :


1


نه با کسی بحث کن. نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است...



2


یکی از خوبی های نینا این بود که هیچ وقت دلگیر نمی شد. می گفت"خودم را که می گذارم جای فلانی می بینم حق دارد." از دید نینا همه همیشه حق داشتند و هیچ کس هیچ وقت مقصر نبود و بدجنس نبود و غرض و مرض نداشت و با این حال- با این حال چرا گفت بداخلاقی آرتوش؟ چرا آدم های دوروبر فکر می کردند شوهرم بداخلاق است؟



3


عصبانی بودم. ازدست نینا که به زور مجبورم کرده بود مهمانی بدهم، چون می خواست به قول خودش ویولت وامیل را با هم جور کند. از دست آلیس که فقط به فکر خودش بود و از دست مادر که به فکر آلیس بود و از دست بچه ها که خوشحال بودند و از دست آرتوش که فقط به شطرنج فکر می کرد. چرا کسی به فکر من نبود؟ چرا کسی از من نمی پرسید تو چه می خواهی؟
ور مهربان ذهنم پرسید"تو چه می خواهی؟"جواب دادم "می خواهم چند ساعت در روز تنها باشم، می خواهم با کسی از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم" ور ایرادگیر مچ گرفت. "تنها باشی یا با کسی حرف بزنی؟"


4


گمانم پنج دقیقه ای "ما زن ها" و "شما مردها" کردم و گارنیک ساکت گوش کرد. اشکال قضیه اینجا بود که حرف هایم حتی به گوش خودم غیر منصفانه می آمد. چیزی جا انداخته بودم. مطمئن بودم یک جایی حق با من است و با این حال نمی دانستم چطور بگویم که به نظر نیاید نک و ناله زنی غرغروست که با شوهرش دعوا کرده..



انگار طنازی و دلبری از یاد زری رفته بود. همه اش در این فکر بود که آیا واقعا ترسو بوده یا ترسو شده ؟و آیا واقعا یوسف مقصر است ؟
 حتی به این نتیجه رسید که زندگی زناشویی از اساس کار غلطی ست. اینکه یک مرد تمام عمر پابند یک زن و بچه هایی قد و نیم قد باشد. یا به عکس زنی را تا به این حد وابسته و دلبسته یک مرد و چند تا بچه کند که خودش نتواند یک نفس راحت و آزاد بکشد درست نیست.

اما می دید که تمام لذت های عمر خودش به این دلبستگی ها وابسته ست..

+ سَو و شون | سیمین دانشور..


زری معصومانه پرسید:شما می گویید من دیوانه نشده ام؟
دکتر عبدالله خان گفت:به هیچ وجه..

زری باز پرسید:دیوانه هم نمی شوم؟
دکتر عبدالله خان گفت: قول می دهم نشوی.

چشم در چشم زری دوخت و باصدای نوازشگری گفت : اما یک مرض بدخیم داری که علاجش از من ساخته نیست.مرضی است مسری . باید پیش از اینکه مزمن شود ریشه کنش کنی.گاهی هم ارثی است.

زری پرسید: سرطان؟
دکتر گفت: نه جانم ،چرا ملتفت نیستی؟ مرض ترس . خیلی ها دارند.گفتم که مسری است.

باز دست زری را گرفت و پیامبرانه افزود: من دیگر آفتاب لب بامم اما ازین پیرمرد بشنو جانم.در این دنیا،همه چیز دست خود آدم است.حتی عشق،حتی جنون،حتی ترس...

آدمیزاد می تواند اگر بخواهد کوه ها را جا به جا کند.می تواند آب ها را بخشکاند . می تواند چرخ و فلک را بهم بریزد . آدمیزاد حکایتی است . می تواند همه جور حکایتی باشد . حکایت شیرین،حکایت تلخ،حکایت زشت..و حکایت پهلوانی...

بدن آدمیزاد شکننده است اما هیچ نیرویی در این دنیا به قدرت نیروی روحی او نمی رسد،به شرطی که اراده و وقوف داشته باشد...


+سَو و شون | سیمین دانشور..



رمان سو و شون نوشته‌ی سیمین دانشور در حوالی جنگ دوم جهانی و اشغال ایران از سوی بیگانگان رخ می‌دهد. داستان تا حدودی جنگ‌های داخلی ایل و عشایر جنوب ایران و نیز دخالت بیگانگان به‌ویژه دولت انگلیس را در منطقه‌ی شیراز به‌عنوان بخشی از ایران به تصویر می‌کشد.

صاحب‌منصبان و مالکان بزرگ ایرانی یا از ترس جان و مال و یا به‌خاطر منافع شخصی خود با بیگانگان هم‌دستی دارند و نه‌تنها به فکر مردم و رعیت نیستند، بلکه با خودشیرینی در برابر بیگانگان و نیز حکام مستبد داخلی نان را نیز از مردم دریغ می‌کنند و اجازه می‌دهند تا گرسنگی و بیماری تا مغز استخوان مردم رسوخ کند.

سووشون از مطرح‌ترین رمان‌های دهه‌ی چهل شمسی است، نه تنها از نظر سبک داستان‌نویسی و کشش و شیوایی در نثر، بلکه در تجسم اندیشه و احساس زن ایرانی در جامعه‌ی سنتی و بسته‌ی چندین دهه‌ی گذشته‌ی ایران.

نویسنده از شخصیت‌های داستان خوبِ خوب و بدِ بد نمی‌سازد و ما شخصیت مطلقی در این داستان نمی‌بینیم، حتی در شخصیت یوسف، که جانش را در راه رعیتش از دست می‌دهد.


خطر لو رفتن داستان :)


رمان از دید زری در شکل سوم شخص حکایت می‌شود. زری و یوسف دوقلوهای دختری دارند و نیز پسری بزرگ‌تر. داستان با روز عقدکنان دختر حاکم آغاز می‌شود. خانواده‌ی حاکمی که از خودکامگی دست کمی از بیگانگان اشغالگر ندارد.

در دوره‌ی گرسنگی و قحطی جنگ جهانی دوم صنف نانوا نان بزرگی به حکمران شیراز هدیه داده. از‌‌ همان صفحه‌ی نخست داستان برخورد تند یوسف به این تشریفات آغاز می‌شود و زری نیز می‌بیند که‌‌ همان حرف‌های شوهرش را زیر لب با خود تکرار می‌کند. (ص۹)

با شدت گرسنگی و بیماری یوسف در برابر بیگانگان فعال‌تر می‌شود و با دوستان عمده‌مالکش هم‌قسم می‌شوند تا نان شهر را تأمین کند و نیز با نمایندگان شورشی عشایر نیز مذاکراتی انجام می‌دهد تا جبهه‌ی آنان را به سود خود عوض کند.

در تمام این دید و بازدید‌های سیاسی مردانه‌ی محرمانه، زری تنها برای پذیرایی به اتاق وارد می‌شود و اگر کمی بیشتر پیش مهمانان بماند، شوهر محترمانه عذر زنش را می‌خواهد.

و زری با خود می‌اندیشد: «آن‌ها با هم حرف می‌زدند. با هم شوخی می‌کردند انگار نه انگار که زنی هم کنارشان نشسته. کار او این بود که نمک‌دان جلوشان بگذارد، یا جامشان را پر کند…»(ص۱۹۸)

از سوی دیگر زری نشان می‌دهد که خانواده چطور از او موجودی نرم و ترسو ساخته که به‌خاطر حفظ جان شوهر و آرامش خانواده او نیز در برابر خواست‌های بی‌جای خانواده‌ی حاکم ایستادگی نمی‌کند، چرا که دیگر تنها نیست و خانواده دارد.

مدارایی که ابتدا در برابر همسرش آموخته و آن را با این جملات برای یوسف بازگو می‌کند: «پس بشنو، تو شجاعت مرا از من گرفته‌ای [...] آنقدر با تو مدارا کرده‌ام که دیگر مدارا عادتم شده.» (ص۱۳۱)

زری می‌داند که خطر جدی است. اما زنی که در شصت‌، هفتاد سال پیش آموخته که تا شوهر از او پرسشی نکند، حرفی نزند و با تمام عشقی که در رمان از سوی این زوج به تصویر کشیده می‌شود، اما یوسف از جامعه‌ی شدیداً مردسالار آن دوره بری نیست و وقعی به نظر زری نمی‌گذارد.

پس دیری نمی‌گذرد که زری به سووشون می‌نشیند، با سه بچه‌ی قد و نیم‌قد و کودکی در زهدان بر سوگ شوهرش که جانش را برای نان مردم می‌دهد.

پیش از کشتن یوسف، زری خطر را به نزدیکی غیر قابل تحملی حس می‌کند و وحشتش را این‌گونه ترسیم می‌کند:

«کاش دنیا دست زن‌ها بود، زن‌ها که زائیده‌اند یعنی خلق کرده‌اند و قدر مخلوق خودشان را می‌دانند. [...] شاید مرد‌ها چون هیچ‌وقت عملاً خالق نبوده‌اند، آنقدر خود را به آب و آتش می‌زنند تا چیزی بیافرینند. اگر دنیا دست زن‌ها بود، جنگ کجا بود؟» (ص۱۹۵)


در داستان سووشون خانه ی یوسف نمادی از جامعه ی ایرانی آن روزگار و یوسف نماد قشر روشنفکر کشور است که حاضر نمی شود تحت نفوذ و سیطره ی بیگانگان قرار بگیرد و به هر شکل، حتی با نفروختن گندم به آنها، تا آخرین لحظه ی زندگی خویش مبارزه میکند. او معتقد است هیچ کاری هم که نتوانیم بکنیم به بچه هایمان راه را نشان داده ایم.

زری نمادی از زن ایرانی است، که با چنگ و دندان میخواهد جنگ را به خانه اش نیاورد.

«خسرو زهرخندی زد و گفت :مادرم هی لاپوشانی می کند. فقط بلد است جلو آدم را بگیرد» (ص 126)

زری بسیار محتاط عمل می کند و سعی دارد جسارت و شجاعت یوسف، کانون گرم زندگی اش را برهم نزند. خسرو و هرمز هم تحت راهنمایی های آقای فتوحی هستند، که معتقد است «آدم باید پلها را خراب کند تا راه برگشتن نداشته باشد»

فرزندان نماد میهن هستند که خواه ناخواه راه پدرانشان را ادامه خواهند داد. ابوالقاسم خان برادر بزر گتر یوسف نماد خودفروختگان به بیگانه ای است که حاضرند برای رسیدن به پست و مقام و قدرت از همه چیز خویش بگذرند.


یکی از شخصیت های جالب کتاب مک ماهون بود: شاعر دائم الخمر ایرلندی که به عنوان خبرنگار فرستاده شده بود و آرزوی درخت استقلال را از ابتدا در دل اطرافیانش و البته خواننده کاشت..و جمله ی زیبایی که در پایان برای تسلی دادن زری در نامه ای به او نوشت..


"...گریه نکن خواهرم، در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی ؟.."


+ سَو و شون | سیمین دانشور..



قسمت های زیبایی از کتاب :


1


دوست داشتن که عیب نیست بابا جان . دوست داشتن دل آدم را روشن می کند . اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند . اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت ، بزرگ هم که شدی آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی . دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است ، اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند ، اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند .

 


2

بچه وقتی خاطره پیدا کرد و توانست گذشته را به یاد بیاورد دیگر بچه نیست . هر چند این گذشته فقط چند ساعت پیش باشد .

 


3

در هر جنگی هر دو طرف بازنده است .

 


4

آدم هایی که با این همه گل سر و کار دارند، چه لزومی دارد زن بگیرند؟


5

شاید این بلاها را سرم آوردی که ببینی صبرِ ایوب دارم یا ندارم. ندارم! ندارم! ندارم!


6

آدمیزاد چیست؟ یک امیدِ کوچک، یک واقعه ی خوش چه زود می تواند از نو دست و دلش را به زندگی بخواند




ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﻞ ﺑﺎ ﺗﻔﻨﮓ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﺗﻔﻨﮓ ﭘﻨﺞ ﺗﯿﺮﯼ ﺑﻨﺎﻡ ﺑﺮﻧﻮ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ

ﺗﻔﻨﮓ ﺧﻮﺵ ﺩﺳﺖ ﻭ ﻣﻮﺷﮑﺎﻑ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺑﺮﺩﯼ ﺑﻮﺩ . ﺳﺎﺧﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﻓﺮﻧﮓ ﺑﻨﺎﻡ ﺑﺮﻧﻮ ﺑﻮﺩ .ﻟُﺮﻫﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﻔﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﻧﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ،ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﺳﺮﻭﺩﻧﺪ .

ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﻮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ . ﯾﺎﺭ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﻻ ﺭﺍ ﺑﺮﻧﻮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ،ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻭ ﺑﺮﻧﻮ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ .ﻫﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﻭ ﺑﺮﻧﻮ ﺑﻮﺩ، ﺑﺮﻧﻮﯾﯽ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭ ﺑﺮﻧﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ !


+محمد بهمن‌بیگی - ایل من بخارای من..


بارها و از آدم های مختلفی شنیدم که کتاب های درسی نظام آموزشی ایران کتاب های فوق العاده ای هستند(حالا چرا درست اجرا نمیشن یک بحث دیگه ست)..نمیتونم در مورد همه ی کتاب ها این حرف بزنم اما در مورد کتاب های ادبیات فارسی صرفا با نظر شخصی خودم چرا ..داستان ها ، گزیده کتاب ها و شعرهایی که در این کتاب هست واقعا جز بهترین های ادبیات ایران و جهان هستند ( والبته تقریبا ودر حد فهم و سن بچه های راهنمایی و دبیرستانی و با توجه ممیزی های اسلامی و عرف جامعه ی ایران )

خوبی این کتاب ها این بود که بخشی از خاطرات مشترک نسل ما بود و هست ، فکر میکنم همه ی نسل های ما داستان زیر به خاطر میارند..


"من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کرة‌ شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام، اَجنّه و شیاطین از شیهة‌ اسب وحشت داشتند!

هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت...

پدرم مرد مهمی نبود. اشتباهاً تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباهاً به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت.دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید. چیزی نمانده بود که در کوچه‌ها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم..."


بخارای من ، ایل من ، کتاب ارزشمندی که مطمئنا ارزش خوندن داره..خوبه که همه ی ما حداقل به صورت مختصر و مفید با زندگی بخشی از هموطنانمون که  در دوره ای بلند از تاریخ به روشی متفاوت از ما زندگی میکردند آشنا باشیم..

کتاب دارای بخش های جداگانه ای که به صورت داستان کوتاه و با قهرمان های مختلفه نوشته شده..هرچند ردپایی از شخص نویسنده در هرکدوم از این داستان ها وجود داره..و بخش های زیادی از کتاب به نحوه ی سواد آموزی عشایر بختیاری و قشقایی میپردازه و جالبه که خود آقای محمد بهمن‌بیگی واقعا به عنوان یکی از مسئولین اصلی اجرای این طرح در میان عشایر بودند..

از نقاط ضعف کتاب این که نویسنده یک مضمون داستانی را بارها و بارها تکرار میکنه که خوندن نیمه دوم کتاب را ملال انگیز میکنه اما توصیه میکنم تا پایان با کتاب همراه باشید..


کتاب‌های بهمن بیگی از دیدگاه بزرگان ادبیات ایران

بزرگ علوی، داستان‌نویس مشهور ایرانی در نامه‌ای خطاب به بهمن بیگی، کتاب بخارای من ایل من او را اینچنین توصیف می‌کند: دوست عزیز جناب آقای بهمن بیگی، بخارای من ایل من را با کمال ذوق و شوق خواندم و از آن لذت بردم، از خواندن «آل» اشک از چشمم سرازیر شد. به طبع وقاد شما و دید تیز شما آفرین گفتم و از لطف شما صمیمانه تشکر می‌کنم. هم ادبی بود و هم فرهنگ عوام (فولکلور). خدا شما را از ما نگیرد. از این کارها باز هم بکنید تا ادبیات جدید ایران غنی ترشود.[۸۸] قربان شما- بزرگ علوی، فرانکفورت ۷/۱۲/۱۳۷۱

سیمین دانشور ضمن نگارش نامه‌ای به بهمن بیگی، بیان می‌دارد: دوست سالیان درازم، محمد بهمن بیگی عزیزم، شاهکارت، بخارای من ایل من، تحفه نوروزی من به دوستانم بود و اینک کتاب‌های اخیرت که به وسیله آقای نوید فرستاده بودی. از همه چیزمتشکرم. از اینکه وجود داری، ازاینکه این همه کوشا بوده‌ای. کلاس‌های سیارعشایری ات یادم نمی‌رود. می‌دانی که پدر من دکتر ایل قشقایی بود و من با فرخ بی بی دوست بودم. با تحسین و ارادت/ سیمین دانشور





آری از پشت کوه آمده ام…چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد؟!
برای عشق خیانت کرد..برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند..وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده!ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ...


+محمد بهمن‌بیگی | ایل من بخارای من..



قبل از این دو کتاب برای آشنایی و شروع یادگیری فلسفه معرفی کردم ،" دنیای سوفی " که به معرفی تاریخ فلسفه در قالب یک رمان میپردازه و کتاب الفبای فلسفه که حوزه های مختلف فلسفه  رو بررسی میکنه تا هرکس بتونه زمینه ی مورد علاقش پیدا کنه و به مطالعاتش جهت بده..


کتابی که امشب میخوام معرفی کنم در واقع جزئی از مجموعه کتاب هایی ست که با قلم حسین شیخ الاسلامی با نام " پرسش های نخستین ، پاسخ های بی پایان " منتشر شده..

کتاب اول این مجموعه با نام " سازمان قوری های متحد " به موضوع " من " میپردازه..

" بعضی می‌گویند: «من» یک سلطان بیچاره و تک و تنهاست و بعضی‌ها هم اعتقاد دارند که من فقط فنجانی از یک قوری چای است..

اما در واقع، «من» یکی از جدی‌ترین معماهای ذهن آدمی است..کتاب من به پاسخ‌های گوناگون فیلسوفان مختلف درباره‌ی این معمای جدی می‌پردازد، پاسخ‌هایی که بعضی اوقات کاملا غیرمنتظره‌اند.."

به نظر من یکی از نقاط ضعف بزرگ کتاب ، این بود که نویسنده در بعضی از بخش ها نظرات و اعتقادات شخصی خودش بدون هیچ دلیل و استدلالی در کتاب آورده ، گویی موضوعاتی کاملا بدیهی و واضح اند و این روش یک فیلسوف واقعی نیست..در نتیجه به نظر من نویسنده عملا در یک سوم کتاب یاوه گفته اند..

این کتاب ها برای رده ی سنی نوجوان ها منتشر شده ، اما شاید هر آدم کنجکاوی بتونه چیزهای جدیدی ازش یاد بگیره و به ابهامات و سوال های تازه ای برسه..


+سازمان قوری های متحد | پرسش های نخستین ، پاسخ های بی پایان | حسین شیخ الاسلامی



خداحافظ تا فردا... جالب است که هر روز زمان جدا شدن از یکدیگر، همین جمله را به کار می بریم و آرزو می کنیم روز بعد یکدیگر را ببینیم؛ بدون این که کمی فکر کنیم که آیا فردا همه چیز همان گونه که ما انتظار داریم خواهد بود یا خیر.

روز بعد یا همان روزی که از آن به عنوان فردا یاد می کنیم ، می تواند برای بعضی ها اصلا وجود نداشته باشد !


+ بینایی |  ژوزه ساراماگو | کیومرث پارسای



باید افراد را به سه دسته قسمت کرد: احمق، باهوش، و بسیار باهوش.

با احمق هر چه بخواهیم می توانیم انجام دهیم، باهوش ها را می توانیم به خدمت در آوریم، اما افراد خیلی باهوش ، حتی اگر در کنار ما هم باشند ، ذاتا خطرناک هستند ، دست خودشان نیست ، جالب تر این جاست که با هر عملی به ما می گویند که باید مراقبشان باشیم ..


+ بینایی | ژوزه ساراماگو | کیومرث پارسای

Plot summary

Seeing is a story set in the same country featured in Blindness and begins with a parliamentary election in which the majority of the populace casts blank ballots. The story revolves around the struggles of the government and its various members as they try to simultaneously understand and destroy the amorphous non-movement of blank-voters. Characters from Blindness appear in the second half of the novel, including 'the doctor' and 'the doctor's wife'.



داستان از یک روز بارانی در یک حوزهٔ اخذ رأی شروع می‌شود. بعدازظهر است و هنوز هیچ‌کس برای دادن رأی به حوزه نیامده‌است. مسئولین حوزه با نگرانی افراد خانوادهٔ خود را به حوزه فرامی‌خوانند، اما گویا کسی قصد رأی دادن ندارد؛ اما به‌ناگاه حوزه شلوغ می‌شود. مردم، مصمم و شتابان، به حوزهٔ رأی‌گیری می‌آیند و رأی خود را به صندوق می‌ریزند. فردای آن روز شمارش آرا آغاز می‌گردد

نتیجه باورنکردنی است: بیشتر مردم رأی سفید به داخل صندوق ریخته‌اند و احزاب تنها مقدار کمی از آرا را ازآنِ خود کرده‌اند.

رئیس‌جمهور و دولت، انتخابات را باطل اعلام می‌کنند و دوباره فراخوان برای انتخابات مجدد می‌دهند. رئیس‌جمهور در تلویزیون ظاهر می‌شود و از مردم می‌خواهد سرنوشت خود را با رأی دادن رقم بزنند. انتخابات مجدد برگزار می‌شود، ولی این بار نتیجه بدتر است. تعداد رأی‌های باطلهٔ سفید افزایش می‌یابد.

دولت کمیتهٔ بررسی تشکیل می‌دهد. گروه‌های تفتیش عقاید به‌کار می‌افتند. در خیابان‌ها، جلو افراد را می‌گیرند و می‌پرسند: به چه کسی رأی داده‌ای؟ مردم مقاومت می‌کنند. دولت، حرکت‌های تفتیشی را افزایش می‌دهد، ولی به نتیجه نمی‌رسد. دولت شهر را رها می‌کند و با تمامی افراد وابسته به دولت شبانه از شهر می‌گریزند و راه‌های خروج از شهر را می‌بندند و ازطریق رادیو سعی در برهم‌زدن امنیت و آرامش شهر می‌کنند، اما اهالی، آرامش شهر را کنترل می‌کنند. وزیر کشور، که خود سودای ریاست‌جمهوری را در سر دارد، شروع به خرابکاری در شهر می‌نماید. در شهر بمب منفجر می‌کنند و تقصیرات را به گردن آشوب‌طلبان می‌اندازند. شهردار شهر درکنار مردم می‌مانَد و به حفظ آرامش شهر کمک می‌کند. افراد دولت به‌مرور از بدنهٔ آن جدا می‌شوند و به صف ناراضیان می‌پیوندند..


+در کشورهایی که در اون ها آزادی وجود داره ، رای ندادن و رای سفید دادن هم معنایی داره..

اما در بقیه ی کشورها و مخصوصا زمانی که نهادی بالاتر از دولت وجود داشته باشه ، این حرکت ها هیچ مفهومی ندارند چون حکومت حاکم صرفا به بقای خودش فکر میکنه و به همین خاطر  با دستچین افراد شرکت کننده در انتخابات ، تقلب ، کم و زیاد کردن آرا افراد و حزب های مختلف و حتی شیفت کردن ! آرا  در نهایت نتایج واقعی میپوشونه..

در این نوع کشورها ، حکومت ها به رای مردم نیاز ندارند ، چون نتایج از پیش مشخص هستند یا اصلا تصمیم گیرنده ها کسان دیگری هستند ، اون ها صف ها و توده های مردم میخوان تا به نوعی برای خودشون در جوامع بین المللی مشروعیتی دست و پا کنند..

جالبه که در هردوره هم کاری میکنند تا مردم ( وحشتناک که خودشون ! ) به بهانه و دلایلی که در اختیارشون گذاشته میشه ( و فکر میکنند با فکر خودشون به اون رسیدند ! ) به پای صندوق ها رای برن..حتی قشرهای تحصیل کرده و نسبتا آگاه و ناراضی اما متاسفانه ساده لوح یا ترسو..


جمله ی زیبایی از مارک تواین نقل میکنند..آنجا که آزادی نیست، اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد، اجازه نمی دادند که رای بدهید !

برای رسیدن به آزادی باید تاوان های بسیار بزرگتری از انتخاب بین بد و بدتر پرداخت..هرچند متاسفانه در این کشورها حتی در صورت وقوع ، این تحرکات ، چون فاقد حمایت توده ی مردم ( که نا آگاه ، ناتوان ، بزدل یا کاسه لیس هستند ) به هیچ نتیجه ای نمیرسند..و تا ابدالدهر همان خواهد بود که بود..


+به نظر من ساراماگو بیشتر به جای شخصیت پردازی به وقایع و اتفاقات میپردازه که اتفاق مثبتی هم هست..این امر تا جایی ادامه پیدا میکنه که معمولا حتی برای اشخاص اسمی هم انتخاب نمیکنه..دقیقا در نقطه ی مقابل داستایوسکی ..

+گفته میشه در ترجمه ی این کتاب به زبان فارسی و نسخه های چاپ شده قسمت های زیادی از کتاب حذف یا تغییر داده شده...


+ بینایی |  ژوزه ساراماگو | کیومرث پارسای



در اینجا اشاره من تنها به حقایقی بدیهی است. استراتژهای سیاسی از جناح های گوناگون، محتاطانه این مسائل را مسکوت می گذارند تا کسی به خود جرئت ندهد که این واقعیت را افشاء نماید که ما کاری جز ترویج اکاذیب نمی کنیم و در این روند شریک جرم محسوب می شویم.

سیستمی که امروز نام دموکراتیک برخود نهاده است، رفته رفته به حکومت اغنیا بدل شده و دیگر شباهتی به حکومت مردم ندارد. نمی توان بدیهیات را انکار کرد .

دموکراسی فراخوان توده های فقیر برای رای دادن است و نه برای حکومت کردن.

حتی به فرض آن که دولتی متشکل از فقرا برسر کار بیاید، دولتی که بدان گونه که ارسطو در « سیاست » از آن سخن می گوید، نماینده اکثریت مردم باشد، در هر حال ابزارهای تغییر سازماندهی جهان اغنیا را در اختیار نخواهد داشت. جهانی که همواره آنان را تحت سلطه و نظارت خود نگاه داشته و بی مهابا سرکوبشان می کند.

این به اصطلاح دموکراسی غربی اکنون چنان سیر قهقرایی را در پیش گرفته است که دیگر قادر به توقف نیست و پی آمدهای آشکار این روند نفی اساسی سیستم خواهد بود. دیگر نیازی نیست که کسی مسولیت نابودی دموکراسی را به عهده گیرد. این سیستم خود پیوسته در حال انتحار است.

حال چه باید کرد ؟ آیا می توان آن را اصلاح نمود ؟

می دانیم که اصلاحات، چیزی نیست جز تغییر حداقل لازم تا در واقع هیچ چیز تغییر نکند.

آیا باید آن را از نو ساخت ؟ چه دورانی از گذشته ما به اندازه ی کافی دموکراتیک بوده است تا بتوان با استفاده بر آن با مواد و مصالح نو به آن چه که در حال زوال است جانی تازه بخشید ؟ دوران یونان باستان ؟ دوران جمهوری های سوداگر قرون وسطی ؟ عصر لیبرالیسم انگلیس در قرن هفدهم ؟ عصر روشنگری در فرانسه ؟ پاسخ ها نیز مانند پرسش ها بیهوده و بی ثمر خواهند بود.

پس چه باید کرد ؟ باید از ارزیابی دموکراسی به عنوان ارزشی مسلم، ابدی و ازلی دست برداشت. در جهان امروز که همه چیز به مباحثه گذاشته می شود، تنها یک تابو باقی مانده است و آن دموکراسی است. دیکتاتوری که بیش از چهل سال بر پرتغال حکومت کرد می گفت : « خدار را نمی توان زیر سوال برد، میهن را نمی توان زیر سوال برد، خانواده را نمی توان زیر سوال برد ». امروز ما خدا و میهن را زیر سوال می بریم و اگر به خانواده نمی پردازیم به دلیل آن است که این نهاد، خودش خود را زیر سوال برده است. اما ما هنوز دموکراسی را زیر سوال نمی بریم.

حرف من این است که باید دموکراسی را در همه مباحثات خود زیر سوال ببریم. اگر راه چاره ای برای زایش دوباره آن نیابیم، نه تنها دموکراسی بلکه هر روزنه امیدی برای آن که روزی شاهد رعایت حقوق بشر در جهان باشیم را نیز از دست خواهیم داد که این همانا عظیم ترین شکست زمانه ما و نشانه خیانتی خواهد بود که طنین آن تا ابد در تاریخ بشریت به گوش خواهد رسید.


+بخشی از یک مقاله - ژوزه ساراماگو - بینایی