به کتابخانه برمیگیردم و در کاناپه و دنیای هزار و یک شب فرو میروم . دنیای واقعی مثل شگرد فیلمها آرام آرام محو میشود. تک و تنها درون جهان داستانم. احساس دلخواهم در این دنیا.
+کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| مهدی غبرایی
- ۲ نظر
- ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۵۱
+کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| مهدی غبرایی
گربه گفت : اسمم یادم رفته. یکی داشتم، میدانم، اما یک جایی وسط راه گفتم لازمش ندارم. بنابراین یادم رفته..
+کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| مهدی غبرایی
در میدان کنار ترمینال روی نیمکتی لم میدهم و به آسمان آفتابی زل میزنم. به خودم یادآوری میکنم که آزادم. مثل ابرهایی که در آسمان جولان میدهند، خودم هستم و خودم، یکسره آزاد .
+کافکا در کرانه | هاروکی موراکامی| مهدی غبرایی
زوربای یونانی هم تموم شد..قطعا بهترین رمانی بود که امسال خوندم .به غیر از شورانگیز بودن ، پربار و عمیق هم بود. در طول خوندن داستان اونقدر به راوی احساس نزدیکی کردم که از یک جایی به بعد داستان برام ترسناک شد. همون افکار ، همون دغدغه ها و همون مشکلات..تا جاییکه احساس کردم هرچه در پایان داستان به سر راوی بیاد، سرنوشت من هم همون خواهد بود!
هرچند راوی داستان نتونست در پایان به اون چیزی که خودش یا زوربا میخواست برسه اما حداقل برای مدتی تجربه های فوق العاده ای رو با اون از سر گذروند و کمی از گذشته، افکار بی روح و ترس هاش فاصله گرفت..
هرکس میتونه در زندگی زوربای خودش رو پیدا کنه..برای نویسنده و راوی این داستان، زوربا ، یک انسان بود و برای من ؟ شاید این کتاب..
معرفی : تم اصلی کتاب رهاشدن از مباحث و دغدغه های متافیزیکی و در عوض درک لذت های زندگی است. رمان اساسا متمرکز بر شخصیت زورباست، زوربایی که نامه اش را اینگونه امضا می کند: بنده شیطان صفت درگاه خداوند!
زوربا، که شور و شوقی واقعی به زندگی دارد و فکر و روحش از هرگونه تعصبی
عاری است و به ریش همه اندیشهها و باورهای رایج میخندد و مظهر انسانی
آزاده و ماجراجوی واقعی زندگی است، به دوستش که به نامهای «کاغذ سیاه کن» و
«موش کاغذخوار» مینامد بیاعتنا به همهچیز درس زندگی میدهد، تمام فلسفه او نشات گرفته از تجربه ها اوست و این
درسها را با حرف زدن، آواز خواندن، رقصیدن و نواختن سنتور محبوبش
که همچون جان برایش ضروری است بیان میکند.
مهمترین ویژگی شخص و شخصیت زوربا رهایی اوست از همه ی قیود حتی از قید بی قیدی. زوربا اگرچه انسان لذت گرایی است ولی اسیر و زنجیرشده با آن نیست واین است آزادی او. این رهایی به زوربا نوعی شادی عمیق و پایدار بخشیده است تا جایی که گر باد فتنه هر دو جهان را به هم زند حاشا که کک این شخص گزیده گردد!
+از بین سه ترجمه ای که من مقایسه کردم، ترجمه ی محمد قاضی بهترین بود..
علت اینکه دنیا در حال حاضر به چنین وضع اسفناکی افتاده این است که همه کارشان را نیمه کاره انجام می دهند ، افکارشان را نیمه کاره بیان می کنند و گناهکار بودن یا پرهیزگار بودنشان هم نیمه کاره است. ای بابا! تا آخر برو و محکم بکوب ، و نترس که موفق خواهی شد.
خداوند از نیمه شیطان بسیار بیش از شیطان تمام عیار نفرت دارد!
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
متفکر و مغموم کوره راه را در پیش گرفتم . این مردم را تحسین میکردم که چنین تنگ و گرم با رنج های بشری مخلوط میشدند : بانو هورتانس ، زوربا ، بیوه زن و این پاولی رنگ پریده که شجاعانه خود را در دریا غرق کرده بود تا درد و غم خویش را در آب خاموش کند و کاترین دیوانه که داد میزد باید سر بیوه زن را (به جرم تحریک آن جوان ) مثل گوسفند ببرند...
تنها من عاجز و عاقل بودم ، نه خونم به جوش می آمد و نه با شور و شدت کسی را دوست میداشتم و نه از ته دلم از کسی متنفر بودم..
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
همه ی آدم ها جنون خاص خود را دارند و اما بزرگترین جنون به عقیده ی من آن است که آدم جنون نداشته باشد..
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
فقط یک دم در پرتو خورشید جهان افروز زنده اید..و سپس برای ابد فنا خواهید شد ، و دیگر هیچگاه نخواهید بود ، هیچگاه..
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
عمر من بر یک مسیر عوضی سیر کرده بود و دیگر تماس من با مردم چیزی به جز یک مناظره ی درونی با خودم نبود .
تا بدان درجه سقوط کرده بودم که اگر قرار می بود بین عاشق شدن به یک زن و خواندن یک کتاب عشقی یکی را انتخاب کنم ، کتاب را انتخاب میکردم !
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
مفاهیمی چون " میهن " و " نژاد " که تو دوست داری و مفاهیم " جهان وطنی " و " بشریت " که من فریفته ی آن ها هستم در اینجا با دم نیرومند ویزانگری ارزش یکسان می یابند .
بلندترین فکرها را نیز وقتی خوب میشکافیم می بینیم عروسک هایی آکنده از تراشه ی چوبند..
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
مدتی طول کشید تا خوابم برد . فکر میکردم که عمرم به هدر رفته است .کاش میتوانستم اسفنجی بردارم و همه آن چیزهایی که خوانده و دیده و شنیده بودم بشویم و خود را پاک کنم ، سپس به مکتب زوربا در آیم و شروع به آموختن الفبای بزرگ و راستین بکنم .
در آن صورت راهی که در پیش میگرفتم چقدر فرق داشت ! آن وقت هر پنج حسم را و تمامی جسمم را به کار می انداختم تا لذت ببرند و چیز بفهمند . دویدن می آموختم و کشتی گرفتن و شنا کردن و اسب سواری و پارو زنی و اتومبیل رانی و تیراندازی..
روحم را از جسم سرشار میکردم و جسمم را از روح می انباشتم و آخر این دو دشمن دیرینه را در وجود خود به آشتی وا میداشتم..
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
هرکسی که این هشدار بی رحمانه و در عین حال سرشار از دلسوزی را میشنود تصمیم میگیرد که بر رذیلت ها و ضعف های خود پیروز گردد و تنبلی و امیدهای واهی خود را مغلوب سازد و دو دستی به هر یک از ثانیه های زندگی خود که در راه گریز همیشگی اند بیاویزد..
نمونه های بزرگی به ذهن می آیند که به روشنی نشان میدهند انسان چیزی به جز یک موجود گمشده نیست و عمر با لذت های حقیر و رنج های ناچیز و سخنان یاوه به پایان میرسد . آدم دلش میخواهد داد بزند و لب بگزد که : " چه ننگی ! "
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
بار دیگر این هشدار وحشتناک همراه با صدای فریاد کلنگ ها در من طنین انداخت که این حیات تنها حیات آدمی ست و حیات دیگری وجود ندارد و هر لذتی که میتوان برد در همین دنیاست و بس ..هیچ فرصت دیگیری در ابدیت به ما داده نخواهد شد...
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
آنچه بیش از همه مرا تحت تاثیر قرار داد چشم های حزن آلود و نگران و مسخره کن و شرر بارش بود . یا لااقل به نظر من چنین آمد .
همین که نگاه های ما با هم تلاقی کرد - مانند اینکه به دل او برات شده بود که من همانم که میخواهد - بی هیچ تردیدی دست دراز کرد و در گشود . با قدم های سریع از لای میز ها گذشت و جلوی من ایستادو پرسید :
- به سفری میروی ؟ به کجا انشاالله ؟
-به کرت میروم . چرا میپرسی ؟
- مرا هم میبری ؟
به دقت نگاهش کردم . گونه های فرو رفته ، فک نیرومند و استخوان های صورت برجسته ، موهای خاکستری و مجعد و چشمان براقی داشت .
- تو را چرا ؟ تو را میخواهم چه کنم ؟
او شانه بالا انداخت و با تنفر و تحقیر گفت :
- همه اش که چرا چرا میکنی ! یعنی آدم نمیتواند بدون گفتن " چرا " کاری بکند ؟ نمیتواند همینطوری برای دل خودش کار بکند ؟ خوب ، مرا با خودت ببر دیگر !
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
شاید هم نتوانیم نجاتشان دهیم..اما ما با تلاش برای نجات دیگران خودمان را نجات خواهیم داد...
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
فکر میکنم اونقدر کتاب های جدید خوب یا کتاب های قدیمی خونده نشده وجود داره که فرصت چندبار خوانی کتاب ها نباشه..اگر هم چنین فرصتی دست بده به اندازه یک بازه ی زمانی چند ساله طول میکشه .
پس به جز چند کتاب مرجع و یا چند کتاب دوست داشتنی که همیشه ورقشون میزنیم، فایده ی نگهداری بقیه این کتاب ها چیه؟
خیلی ها قدرت خرید بعضی از کتابا رو ندارن یا اصلا از وجود همچین کتاب هایی آگاه نیستن. شما میتونید این کتاب ها رو با یه لبخند بدستشون برسونید و از همین راه دنیای بهتری از آدمهای کتابخون بسازید.. و میدونید ؟ خودتون هم از طریق برگشت همین فرآیند بدون هیچ هزینه ای صاحب موقت کتابای جدید بشید..
حالا راهش چیه ؟
راه اول : یه نگاه به کتابایی که دارید بندازید و به این فکر کنید که این الان میتونه تو دست های کدوم یکی از عزیزانتون باشه؟ پدر ، مادر ، برادر ، خواهر یا یه دوست و همکلاسی فرقی نمیکنه..با توجه به محتوا بهترین مخاطب کتاب رو پیدا کنید و از اون ها هم بخواهید همین روند رو تکرار کنند یا خودتون کتاب رو پس بگیرید و دوباره انجامش بدید .
راه دوم : اهدا کردن به کتاب خونه ی عمومی شهرتونه . فرآیند ساده ای داره ، میبرید و با لبخند هدیه اش میکنید :)
راه سوم : و جذاب ترین راه..وارد کردن کتابتون تو چرخه کاما...
+اگه دوست داشتید حتما همین الان انجامش بدید..برید و یه نگاه به کتابخونتون بندازید و اولین قدمو بردارید..بعد داستان خودتونو بنویسید ..یا همین پستو تو وبلاگ یا شبکه های اجتماعی دیگه کپی کنید یا لینک بدید..چیزی که در همه ی مراحل زندگی مهمه اینه که تو مرحله ی خوش اومدن متوقف نشیم !
پیگیری کنید که غیر از خودتون حتما یک نفر دیگه هم انجامش بده..بیاید قدم خودمون رو برداریم
زندگی هدیه ی عجیبی است. اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را میداند . خیال میکند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را میزند. خیال میکند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش میگذارد. به طوری که میشود گفت حاضر است که دورش بیندازد . ولی عاقبت میفهمد که زندگی هدیه نبوده ، گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده اند . آن وقت سعی میکند کاری بکند که سزاوار آن باشد...
+گل های معرفت : اسکار و بانوی گلی پوش / اریک امانوئل اشمیت / سروش حبیبی
نگه دار ! بو بکش ! اینجا بوی خوشی میاد . اینجا یونانه . مردم نمی دون . سر فرصت ما رو تماشا میکنند..نفس میکشن .
میدونی مو مو ، من تمام عمر زیاد زحمت کشیدم ، اما خیلی آروم ، بی شتاب. دنبال پول جمع کردن یا دراز کردن صف مشتریام نبودم. فقط حوصله! راز خوشبختی همینه...
+گل های معرفت : ابراهیم آقا و گل های قرآن / اریک امانوئل اشمیت / سروش حبیبی