همه اش که چرا چرا میکنی !
آنچه بیش از همه مرا تحت تاثیر قرار داد چشم های حزن آلود و نگران و مسخره کن و شرر بارش بود . یا لااقل به نظر من چنین آمد .
همین که نگاه های ما با هم تلاقی کرد - مانند اینکه به دل او برات شده بود که من همانم که میخواهد - بی هیچ تردیدی دست دراز کرد و در گشود . با قدم های سریع از لای میز ها گذشت و جلوی من ایستادو پرسید :
- به سفری میروی ؟ به کجا انشاالله ؟
-به کرت میروم . چرا میپرسی ؟
- مرا هم میبری ؟
به دقت نگاهش کردم . گونه های فرو رفته ، فک نیرومند و استخوان های صورت برجسته ، موهای خاکستری و مجعد و چشمان براقی داشت .
- تو را چرا ؟ تو را میخواهم چه کنم ؟
او شانه بالا انداخت و با تنفر و تحقیر گفت :
- همه اش که چرا چرا میکنی ! یعنی آدم نمیتواند بدون گفتن " چرا " کاری بکند ؟ نمیتواند همینطوری برای دل خودش کار بکند ؟ خوب ، مرا با خودت ببر دیگر !
زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی
- شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۱۵ ب.ظ