یک لحظه خواستم.
چون کودکی که ناشیانه
دست در آتش فرو برد
خواستم تو را..
{ گروس عبدالملکیان }
- ۲ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۸
یک لحظه خواستم.
چون کودکی که ناشیانه
دست در آتش فرو برد
خواستم تو را..
{ گروس عبدالملکیان }
به نظر شما کسی که دائماً تجربه های زندگی شو به اشتراک میذاره (حالا در هر رسانه اجتماعی که داره) میتونه اون لحظاتو کامل تجربه کنه؟
اون زمینه سازی و برنامه ریزی با فکر و هدف به روز رسانی شبکه های اجتماعی (با عکس گرفتن در لحظه یا پیش نویس های ذهنی برای نوشتن در آینده)، جدا از اینکه یه نیاز ناسالم به نظر میرسه، نشونه ی کافی نبودن لحظه (با همه ی متعلقاتش) نیست؟
نمی خواهم بجنگم
تو را می خواهم
تنگ در آغوش گیرم
نمی خواهم بجنگم
می خواهم بازی دیگری کنم که در آن
به جای جنگیدن
همدیگر را در آغوش می فشارند
و می توان غلتان
بر قالیچه یی خندید
و می توان هم را بوسید
و بغل زد
آن جایی که انگار
همه پیروزند .
{ شل سیلور استاین }
فیلم در مورد دختری به نام کامینوست که با وجود بیماری سختی که دارد سعی دارد به زیبایی های دنیا لبخند بزند. در مورد مادرش که مذهبی ست و تنها به یک چیز فکر میکند و به این شکل زندگی تک تک فرزندانش را به نابودی میکشاند. فیلم به خوبی نشان میدهد که اعتقادات و انتخاب های مادر یا پدری مذهبی (یا متحجر، به هرشکل دیگری ) چطور میتواند در ذهن فرزندان رسوخ کند و در زندگی شان تاثیرات مخربی بگذارد. در موقعیت هایی آرامشان کند و در نقاطی به بیراهه بکشدشان. مطمئناً جایی از فیلم از خود خواهید پرسید، تصمیم گرفتن برای دیگران (حتی فرزندان رشد کرده یا نکرده مان) و یا بی اطلاع گذاشتنشان از موضوعاتی که درست نمیدانیم تا چه اندازه میتواند اخلاقی باشد؟
فیلمنامه ی فوق العاده و پر از جزئیات Javier Fesser ضدمذهبی نیست اما اثرات غیرانسانی افراط گرایی مذهبی را به شدت محکوم میکند.
پدر دلسوز و مهربان اما منفعل و ضعیف است. این را حتی کامینو دختر کوچکش میفهمد زمانی که از او میپرسد چرا جلوی رفتن خواهرش از خانه شان را نگرفته است؟ و پدر جوابی ندارد. نوریا، خواهر کامیینو، هم اکنون در زندانی مجازی و دور از خانواده در یک صومعه زندگی میکند و اجازه تماس خصوصی با آنها را ندارد، زیرا اینکار ممکن است او را از خدا دور کند! همچنین تمام ملاقات ها، نامه ها، تماس ها و حتی رفتارها و احساساتش توسط راهبان عبوس چک و فیلتر میشود. نوریا شبیه یک زندانی راضی به نظر میرسد اما محبت ها و حتی لبخندهایش دیگر رنگی ندارند.
اینجاست که میفهمیم نقش هرکدام از والدین در پرورش فرزندان چقدر مهم است و چطور یکی از آنها میتواند برابر آسیب های دیگری به فرزندان بایستد. پدر این قصه تلاش میکند اما زورش نمیرسد.
کامینو با ذهن پاکش در برابر همه ی این ها می ایستد. با زندگی عاشقانه ی غنی که در ذهنش خلق میکند مادر و کشیشان اطرافش را جا میگذارد. اختلاف آنچه که در ذهن کامینو در حال روی دادن است با تصورات مادر و روحانیانی که اطرافش را گرفته اند بسیار بامزه است.
فیلم دو ساعت و بیست دقیقه میخکوبتان میکند. همراه کامینو خواهید رقصید، لبخند خواهید زد، در یک نگاه عاشق خواهید شد، دل شکسته از تماشای پیشی گرفتن رقیب نگران خواهید یود، به همراه او روی تخت بیمارستان درد میکشید، برای رسیدن یک خط، یک نامه از "او" انتظار خواهید کشید و در نهایت اگر ذوق تان یاری کند همراه او، عشق را به آغوش خواهید کشید.
Camino 2008 Javier Fesser Drama ‧ 2h 23m 7.6/10IMDb
+برای من از قلب نگو. تا حالا یه قلب واقعی دیدی؟ مثل یه مشته که به خون آغشته باشه...
"کلایو اون" فوق العاده.
Dan: Everybody wants to be happy.
Larry: Depressives don't. They want to be unhappy to confirm they're depressed. If they were happy they couldn't be depressed anymore. They'd have to go out into the world and live, which can be depressing.
Closer 2004 Mike Nichols Drama film/Melodrama ‧ 1h 44m 7.3/10IMDb
رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی
کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست
نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست
کامیدهای باطل ما را شمار نیست
عطاروار از همه عالم طمع ببر
کاندر زمانه بهتر ازین هیچ کار نیست
{ عطار نیشابوری }
پرویز عزیزم نامه ی تو دو سه روز پیش برای من رسید نمی دانم چرا تا امروز
برای آن جواب ننوشتم. ولی امروز بی اختیار حس کردم که باید برای تو نامه
بنویسم. حالا ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم
نشسته ام و به تو فکر می کنم اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون
سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم
رسید. در من نیرویی هست. نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی
و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام. من اگر
تلاش می کنم تا از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای دیدن
دنیا های دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه. من معتقدم که
زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته ی
زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و
سرگردان من در هیچ گوشه ی دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد. من می خواهم
زندگی ام بگذرد. من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد
برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم. پرویز حرفهای من نباید تو را
ناراحت کند. امشب خیلی دیوانه هستم. مدت زیادی گریه کردم. نمی دانم چرا
فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم . تنهایی روح
مرا هیچ چیز جبران نمی کند. مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال
جواهر می گردم. پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل آدم
های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم. کاش یا لباس تازه یا یک محیط
گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده
کند. کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی
خبری و عیاشی بکشاند. کاش می توانستم برای کلمه ی موفقیت ارزشی قایل بشوم.
آخ تو نمی دانی من چه قدر بدبخت هستم. من در زندگی دنبال فریب تازه ای می
گردم ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم. من خیلی تنها هستم
امروز خودم را توی اینه تماشا می کردم. حالا کم کم از قیافه ی خودم وحشت
می کنم. ایا من همان فروغ هستم همان فروغی که صبح تا شب مقابل اینه می
ایستاد و خودش را هزار شکل درست می کرد و به همین دلخوش بود . این چشمهای
مریض . این طئرت شکسته و لاغر و این خط های نابهنگام زیر چشم ها و پیشانی
مال من است ؟ به خودم می گویم چرا تسلیم احساساتت می شوی ؟ چرا بی خود
زندگی را سخت می گیری ؟ چرا از روزهایی که می گذرد و دیگر تجدید نمی شود
استفاده نمی کنی ؟
پرویز جانم استقامت کردن کار آسانی نیست . نا امیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند . ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام گاهی می خندم و گاهی گریه می کنم اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم . می خواهم بروم گم بشوم . با این اعصاب مریض نمی دانم سرانجامم چه می شود. خیلی چیزها را نمی خواهم برای تو بنویسم پرویز کار من خیلی خراب است . اگر از اینجا نروم دیوانه می شوم . وقتی می گویم باور کن امروز توی خیابان نزدیک ظهر حالتی به من دست داد که به کلی نا امیدم کرد هیچ کس نمی تواند درد مرا بفمد همه خیال می کنند من سالم و خوشبخت هستم در حالی که من خودم خوب حس می کنم که روز به روز بیشتر تحلیل می روک گاهی اوقات مثل این است که در خودم فرو می ریزم . وقتی دارم توی خیابان راه می روم مثل این است که بدنم گرد می شود و از اطرافم فرو می ریزد . من هیچ موضوعی را بزرگ نمی کنم حتی از گفتن بسیاری از ناراحتی هایم خودداری می کنم تا اطرافیان خیال نکنند که من ادا در می آورم . اما تو این را بدان که من دیگر نمی توانم تحمل کنم . دلم می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم . یک نفر بود که مرا با محبت می بوسید . پرویز بدبختی من این است که هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم . بلکه از این راه به آرامش برسم اما خوب می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خاکستر آن خیره می شوم و به زن های خوشبختی فکر می کنم که توی خانه ی شوهریشان با رؤیاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته هاشان را نشخوار می کنند .
+از نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
دیو خوش طبع
به از
حور گره پیشانی؟
{ سعدی }
آنچه برای خود نمیپسندی، بر سر همسایهات نیاور. کل تورات همین است. مابقی، شرح این جمله است. همسایه هم فقط آن خانواده ای که چپ و راست یا بالا و پایین خانه ات زندگی
میکند نیست، هرکسی ست که حتی لحظه ای در سایه ی وجود تو قرار میگیرد.
این جمله، که از یک خاخام برجستهی یهودی در تلمود نقل شده مرا یاد این جملهی شیخ محمود امجد کرمانشاهی می اندازد که کل دین دو کلمه است: مرنج و مرنجان و گاهی حتی یادم است که میگفتند رنجیدن هم که دست خود آدم نیست، پس دین تنها یک کلمه است، مرنجان.
Larry: So, Anna tells me your bloke wrote a book. Any good?
Alice: Of course.
Larry: It's about you, isn't it?
Alice: Some of me.
Larry: Oh? What did he leave out?
Alice: The truth.
Closer 2004 Mike Nichols Drama film/Melodrama ‧ 1h 44m 7.3/10IMDb
«آلیس» تنهاست و آسیب پذیر. جذابیت و عدمجذابیت او هر دو در همین خصوصیت نهفته است. او میداند که به جز زیبائی ظاهرش چیزی برای عرضه ندارد. پس سخت تلاش میکند که نشان دهد جز آن چه بقیه میشناسند و میبینند هم چیزی در چنته دارد. ظریفترین طیف احساسات و انگیزههای غیرقابلبیانی که «نزدیکتر» موفق به تصویر کردنشان میشود در شخصیت «آلیس» جلوهگر میشود. به عنوان مثال «آلیس» در سکانس صحبت با «لری» در گالری ناامیدانه سعی میکند وانمود کند که با آنچه در کتاب «دن» تصویر شده متفاوت است و حقیقت درباره او در کتاب بیان نشده.
Dan: I fell in love with her, Alice
Alice: Oh, as if you had no choice? There's a moment, there's always a moment - 'I can do this, I can give in to this, or I can resist it.' And I don't know when your moment was, but I bet you there was one
Closer 2004 Mike Nichols Drama film/Melodrama ‧ 1h 44m 7.3/10IMDb
شاید بعضی از دیالوگها متظاهرانه باشند اما
لحظات درخشان زیادی در میان آنها هست که به عمق روابط زن و مرد (به صورت
کلی) و روابط جنسی (به صورت خاص) در زندگی مدرن نزدیک میشوند و انگیزهها و
کنشهایی را واکاوی میکنند که در روابط سنتی میان زن و مرد صادق نبودند
ولی متاسفانه، یا چنانچه در ادامه میخوانیم، خوشبختانه جزء جداییناپذیر
زندگی مدرن محسوب میشوند.
در جوامع عقبمانده و سنتی آنچه که یک زن و
مرد را به هم پیوند میدهد و مانع از جداییشان میشود خیلی بیشتر از یک
کشش دوسویه و عشق است. شاید حتی بتوان گفت بیشتر جبر زمانه و اقتضائات
اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی هستند که یک رابطه را حفظ میکنند. از یک طرف
مسائل اقتصادی به خاطر عدم وجود استانداردهای حداقلی از تامین و بیمه
هستند. آنقدر ناامنی و نگرانی از آینده وجود دارد که زن و مرد باید دست به
دست هم بدهند و تمام نیرو و جوانی خود را صرف تامین حداقلی از امنیت و
آسایش کنند. در واقع هدف در زندگی به جای «زندگی در سرپناه» تبدیل میشود
به «تلاش برای تامین سرپناه».
از سوی دیگر مسائل اجتماعی وجود دارد. در جامعهای چنین سنتی که انسانها همه به کار هم کار دارند و هر کسی پیروی بیچونوچرا از هنجارهای پذیرفته شده جامعه را نپذیرد محکوم به طرد است، یک زن به تنهایی چقدر شانس دارد؟ آیا کوچکترین حقوق زندگی و حتی امنیتهای جانی برای او موجود است که مثلا بتواند هر موقع که خواست مثل یک انسان آزاد از خانه خارج شود و هر کجا خواست برود؟ آیا جز این است که باید -چه زن و چه مرد- باید به خاطر تبعیت نکردن از نورمهای جامعه جواب پس بدهند و شعور اجتماعی هنوز به آن حد نرسیده که به حریم خصوصی بقیه احترام گذاشته شود؟ در حقیقت بعد از جدایی، یک زن آنقدر محدود میشود که خود به خود همه فرصت ها از او دریغ میشوند. مسائل مذهبی و اعتقادی و بافت اجتماعی هم هستند که باعث میشوند فرصتهای بعدی فوقالعاده کم شوند. در واقع روابط زن و مرد عبارت است از آویزان شدن دو نفر به هم و تقلا برای زندگی. در چنین جامعهای شکل روابط خیلی متفاوت است هم معنی با هم بودن فرق دارد و هم معنی جدا شدن. در چنین جامعهای جدا شدن یک زوج مساوی است با مشکلات جدی و در یک کلمه ویران شدن دو زندگی به طوری که بازسازی آن مشکل و حتی غیرممکن میشود.
اما در زندگی مدرن شکل روابط کاملا متفاوت است. به خاطر عدم نیاز و وجود امنیتهای همه جانبه و همچنین بالا بودن شعور اجتماعی و اینکه دیگر افراد دخالت و فضولیای در زندگی خصوصی هم نمیکنند، هر چند نه صددرصد اما میتوان گفت معنی و مفهوم تعهد و مسئولیت و حتی عشق کمی فرق کرده است.
میتوان گفت «نزدیکتر» از دیدگاهی انتقادی و آسیبشناسانه به شکل مدرن روابط میپردازد و شاید با سردی و تنهاییای که در فیلم موج میزند، مخاطب را به دیدگاهی منفی درباره شکل مدرن روابط مرد و زن برساند. اما به نظر من لزوما اینطور نیست و با وجود اشکالات و نارساییهای زیاد، نمیتوان مثل افراد سنتی که وجود اینطور تلخیها در زندگی مدرن را به مفهوم بد بودن زندگی مدرن و خوب بودن و بر حق بودن روابط سنتی میدانند قضاوت کرد. مثلا یک فرد سنتی خواهد گفت میبنید چطور آزاد بودن باعث میشود همه به دنبال شهوت خود بروند و جملات کلیشهای مثل «کانون خانواده از هم بپاشد» یا زندگیها نابود شود. اما در یک نگاه دوباره میبینیم که لزوما اینطور نیست.
وقتی زن و مرد هر کدام جاهطلبیهای کاری و حرفهای خود را دارند و صبحها هریک سوار بر اتوموبیل خود به سر کار و ساختن زندگی خود میرود؛ مطمئنا مفهوم تعهد و مسئولیت فرق خواهد کرد. در این شرایط آنچه زن و مرد را به هم پیوند میدهد از حسابگریهای اقتصادی و یا اقتضائات اجتماعی خالی است. و بر خلاف آنچه افراد سنتی و مذهبی دوست دارند بنمایند این روابط میتوانند خیلی درستتر، انسانیتر، و خالصتر باشند.
«جود لاو» در سال 2003 در فیلمی به نام «الفی» به ایفای نقش پرداخت که تعمقی بود در همین مورد. «الفی» خودش بازسازی فیلم دیگری به همین نام در دهه 60 بود. در «الفی» دهه 60 جدا شدن مرد از زن ضربه بزرگی برای زن بود و برای او مشکلات و ناراحتی های زیادی به وجود میآورد. به طوری که تعهد و مسئولیت حکم میکرد روابط مرد و زن پابرجا بماند و در واقع ترک کردن زن به خودخواهی و حتی وحشیگری ظالمانه مرد تعبیر میشد. اما در بازسازی «الفی» به تفاوتهای به وجود آمده در این فاصله توجه شده است. در الفی سال 2003 تنها چیزی که مرد و زن را به هم پیوند میدهد کشش و عشقی است که بین آنها وجود دارد. در واقع آنها به جز اینکه از با هم بودن لذت میبرند دلیل دیگری برای با هم بودن ندارند.
اما روابط مدرن نقاط تاریک و بیپاسخ زیادی هم دارند. مرز عشق و شهوت کجاست؟ در یک رابطه دو سویه تا کجا عشق است و از کجا سوءاستفاده؟ آیا روابط جنسی آزاد و تعهد در زناشویی جمعناپذیرند؟
اینجاست که وارد دنیای پیچیده روابط مدرن میشویم. در واقع «دن» به این خاطر محتاج «آنا»ست که «آنا» به او احتیاجی ندارد. اما وقتی «آنا» به او وابسته باشد پس «دن» دیگر دلیلی برای داشتن کشش به او نخواهد داشت و این معمای روابط مدرن ماست. چه جواب آن را در بازگشت به سنتها بدانیم یا روابط مدرن را با همین سوراخها و خلاءها قبول کنیم به هر حال سوالات بیپاسخ زیادی به جای خواهند ماند.
فیلم آکنده از عکس العملهای ظریف، نگاههای معنی دار و دیالوگهای فوق العاده ای است که هم در نگاه اول معنی دارند و هم بعد از پایان فیلم مخاطب را متوجه اشارههای پنهان در پس خود میکنند. «نزدیکتر» شاید یک شاهکار بی بدیل نباشد اما فیلم عمیق و پرظرافتیست که ارزش یک بار تماشا را دارد!
+منبع : miladico.blogfa.com
زمانی که همه از تسلیم و پارسایی سخن می گویند، فروغ فرخزاد خلاف آمد رسم مألوف، از نافرمانی و عصیان سخن می گوید و بند ناف خود را از قدرت مطلق می گسلد. شجاعت فروغ در شعر فارسی دست کم برای اولین باز آنجایی نمود پیدا می کند که از «منِ» شخصی سخن می گوید، در حالی که شعر فارسی در کلیت خویش از گفتن من واهمه داشته است. هنر فروغ در جایی تجلی می یابد که از پیوند سست دو نام در یک دفتر می گوید و به سفارش زمانه اهمیتی نمی دهد و تلاش می کند زنِ خوبِ فرمانبرِ پارسا نباشد.
دلیلیت یک دلیل امری نسبی است و نمیشود بگویند که این دلیل صدرای شیرازی را قانع کرده است، تو با این عقل کلّه گنجشکی چه میگویی؟
نباید فکر کرد که اگر دلیلی ابن سینا را قانع کرد مرا هم باید قانع کند، و اگر مرا قانع نکرد حتماً ذهن من یک خللی دارد یا حتماً مغز من خوب کار نمیکند؛ بلکه ممکن است چیزی برای شما دلیل قانع کننده باشد، ولی برای من قانع کننده نباشد یا بالعکس.
قانع کنندگی دلیل، کاملاً بسته به ذهن مخاطبی است که دلیل برایش اقامه میشود و نباید گفت، این دلیل را فلان فیلسوف هم نتوانسته رد کند، چرا که به من ربطی ندارد و به نظر من در یک، دو یا هشت تا از مقدمات آن میتوان تشکیک کرد.
من بارها گفته ام که هیچگاه دکّه خودتان را به خاطر سوپر مارکت دیگران تعطیل نکنید.
اگر ابن سینا انسان بزرگی بوده است و سوپر مارکت عظیم فکری ـ فرهنگی داشته است، خوب داشته باشد؛ ما هم زیر این راه پله ها یک دکّه ای داریم، چهار تا قوطی بغل هم گذاشته ایم و مقداری هم نخود و لوبیا در آنها ریخته ایم. ما نباید در این دکّه را ببندیم. البته نمیگوییم که ابن سینا سوپر مارکت خود را ببندد ولی شاید کسی جنس مورد نظر خود را در سوپر مارکت او پیدا نکرد و از ما خرید. البته انتظار نداریم که همه عالم و آدم سراغ دکّه ما بیایند چرا که تا ابن سینا هست، کسی سراغ ما نمیآید، ولی بالاخره اگر کسی هم آمد دکّه ما باز است.
بنابراین هر وقت که دکّه خودتان را به خاطر اینکه کنار شما یک سوپر مارکت باز شده، بستید زندگی عاریتی دارید نه زندگی اصیل. مگر همین فلاسفه بزرگ ما نیستند که یکی از ادله هایی که برای زندگی پس از مرگ آورده اند چنین است: بسیاری از افرادی که میمیرند پس از مرگشان به خواب نزدیکان شان میآیند و گاهی چیزهایی مطابق با واقع هم میگویند و پرده از اسراری برمیدارند. بعد میگویند: خوب، اینکه معلوم است بدنش پوسیده است. بنابراین مشخص میشود که روحی داشته که آن روح به خواب دیگری آمده است.
میدانید مؤدای این دلیل چیست؟
این است که تصویری به خواب شخصx آمده است و از نظر شخصx این تصویر شبیه ترین تصویر به y است پس با y مساوی است. این استدلال را هیچ احدی نمیتواند قبول کند. این معادله که «تصویری به خواب x میآید و از نظر x شبیه ترین تصویر به تصویرy است مساوی است با y» مورد قبول هیچ ریاضیدانی نیست، ولی به هر حال ابن سینا آن را پذیرفته است. حالا آیا به دلیل اینکه اگر من تا آخر عمر هم جدّ و جهد کنم ممکن است یک صدم عظمت فکری ابن سینا را پیدا نکنم باید دکّه ام را ببندم؟ و تازه این حرف ابن سیناست، چه برسد به فیلسوفان طراز ده و بیست و پنجاه. وقتی ما درباره ابن سینا چنین میگوییم شما چه انتظاری دارید که حرف فیلسوف طراز ده را قبول کنیم؟
بنابراین ما باید دکّه خودمان را باز نگه داریم و به هرکس بگوییم: دلیلت را بگو تا ببینم میتوانم حرفت را قبول کنم یا نه؟ در این صورت زندگی اصیل داریم؛ ولی به محض اینکه گفتیم: قبول میکنم چون تو از بزرگانی، چون افکار عمومی این را میگوید، چون میخواهم همرنگ با جماعت باشم، چون محبوبیت من حفظ میشود، چون رضای مردم حفظ میشود، چون پدر و مادر من هستید و … دیگر زندگی اصیل ندارید.
این را هم عرض کنم که هر کس گفته است باید از پدر و مادر اطاعت کرد، زندگی اصیل ندارد. البته شکی در درستی احترام به پدر و مادر نیست ولی احترام غیر از اطاعت است. اصلاً چرا باید از پدر و مادر اطاعت کرد؟ آیا به صرف اینکه دو نفر باعث شده اند من به دنیا بیایم باید از آنها اطاعت کنم؟ این دلیل است!
زندگی اصیل داشتن به دو جهتی که عرض میکنم ضرورت دارد:
1_اگر به درونتان توجه دارید و میخواهید یک درون آباد داشته باشید راهی جز این نیست. البته این را هم خودتان بیازمایید و به صرف اینکه من میگویم یا عرفا این نکته را فهمیده اند، نپذیرید.
2_اکثر قریب به اتفاق مشکلات اجتماعی ما به این دلیل است که بت پرستیم و عمل بی اجر و مزد آرا و افکار دیگران هستیم و آنها زندگی ما را سامان میدهند!
+مصطفی ملکیان
Beetlejuice یه اثر فانتزی و عجیب غریب دیگه از تیم برتونه که میشه به عنوان یه فیلم آخر هفته ای باحال روش حساب کرد.
حیف که بازی فوق العاده ی مایکل کیتون با یه فیلمنامه خوب و یه شخصیت پردازی عمیق تر پشتیبانی نشده و گرنه سطح بازیش در این نقش فاصله ی معناداری با جک نیکلسون و حتی هیث لجر ( بازیگران نقش جوکر در فیلمهای متفاوت) نداره..
فیلم دو سه تا سکانس فوق باحال موزیکال هم داره که یه مقداری ضعف کارگردانی و فیلمنامه نویسی رو پوشش داده و نمیشه از دیدن مکررشون گذشت..
پای بندی اخلاقی بیتل جویس به برگزاری کامل آداب و رسوم عروسی هم در نوع خودش جالبه :) حضور عاقد، خوندن خطبه ی عقد، پیدا کردن حلقه از اعماق جیب..
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است..
{ صائب تبریزی }
هشدار: در این یادداشت داستان قسمت اول کاملاً توضیح داده شده
است. اگر قصد تماشاکردن دارید و مطلع نبودن از داستان برایتان مهم است،
نخوانید.
اپیزود اول ده فرمان قرار است پیرامون مسائل مهمی مانند مرگ، خدا، روح و زندگی پس از مرگ کنکاش کند. اما با وجود یک شروع خوب شاهد یک دنباله و پایان ضعیف و غیرقابل قبول هستیم. شاید بزرگترین اشکال این قسمت آن باشد که همه چیز بر پایه یک مقایسه ی نا به جا شکل گرفته است. یک نتیجه گیری شخصی که بدون منطق خاصی به همه ی مسائل تعمیم داده میشود. پاول پسر کوچکی ست که همراه پدر ریاضی دان و برنامه نویسش(کریشتف) در یک آپارتمان کوچک در ورشو زندگی میکند. پسر کنجکاو است و سوالاتی جدی در مورد مرگ و خدا و روح از پدر آتئیست( یا آگنوستیکش) میپرسد.
او عمه ی مهربان و مذهبی هم دارد که در غیاب مادرش از او مراقبت میکند. این زن هم همچون برادرش با سوالات پسرک مواجه ست و مطمئناً جواب های متفاوتی نسبت به برادرش به او میدهد. او جایی میان این بحث ها در مورد برادرش میگوید:"پدرت در یک خانواده ی کاتولیک بزرگ شد..اما خیلی زود فهمید که خیلی از چیزها را میشود شمرد و اندازه گرفت.. و بعد کم کم اعتقاد پیدا کرد که همه چیز همین طور است." او در ادامه میگوید: " یک زندگی مانند زندگی پدرت ممکن است معقولانه تر به نظر برسد..ولی به این معنی نیست که خدایی وجود ندارد! میدانی منظورم چیست؟ خدا وجود دارد..خیلی ساده است..اگر باور کنی!"
پدر، در ابتدای اپیزود دلیل عقاید خواهر و هم مسلکان او را برای پسرش توضیح داده است:"روح (ِیا خدایی) وجود ندارد. بعضی از مردم، اگر باورش داشته باشند صرفاً زندگی راحت تری خواهند داشت."
بعدتر میبینیم که پدر و پسر از روی سرگرمی به محاسبه ضخامت یخ روی رودخانه میپردازند. میخواهند ببیند شرایط برای پاتیناژ روی یخ مناسب هست یا نه. جواب محاسبات پدر به سوال پسر مثبت است. او میتواند فردا با اسکیت های تازه اش رو یخ های دریاچه سر بخورد. اما اتفاقات مطابق پیش بینی های پدر پیش نمیرود. یخ ها میشکنند و پسر غرق میشود. در صحنه ی پیدا شدن جسد پاول همه ی مردم زانو میزنند اما پدر نه، هنوز نه..