بهت گفتم شاعر مورد علاقمه اما حتی نمیتونم اسمشو درست تلفظ کنم...
هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلاً همدیگر را نمیشناختند،
گمان میبردند هرگز چیزی میانِ آنها نبوده.
اما نظرِ خیابانها، پلهها و راهروهایی
که آن دو میتوانستهاند از سالها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمیآورند ـ
شاید درون دَری چرخان
زمانی روبهروی هم؟
یک «ببخشید» در ازدحام مردم؟
یک صدای «اشتباه گرفتهاید» در گوشیِ تلفن؟
- ولی پاسخشان را میدانم.
نه، چیزی به یاد نمیآورند.
بسیار شگفتزده میشدند
اگر میدانستند که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دستِ اتفاق بودهاند.
هنوز کاملاً آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک میکرد دور میکرد،
جلوِ راهشان را میگرفت
و خندهٔ شیطانیاش را فرومیخورد و
کنار میجهید.
علائم و نشانههایی بوده
هرچند ناخوانا.
شاید سه سالِ پیش
یا سهشنبهٔ گذشته
برگِ درختی از شانهٔ یکیشان
به شانهٔ دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوتههای کودکی نبوده باشد؟
دستگیرهها و زنگِ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یکشب هر دو یکخواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدارشدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهای ست
و کتابِ حوادث
همیشه از نیمهٔ آن باز میشود.
{ ویسواوا شیمبورسکا }
- جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۱۸ ق.ظ