دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست ِ کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغ های رابطه تاریکند
دیگر کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
دیگر کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مُردنی است...
{ فروغ فرخزاد }
این آهنگ فریدون فرخزاد را بسیار دوست می دارم چون به گمانم آهنگی است که دست ِ کم من شبیه آن را در آهنگهای فارسی نشنیده ام . شعر ِ فروغ یک مونولوگ ِ کوتاه جاودانه است، اما فریدون فرخزاد آن را نمی خواند بلکه از نگاه ِ من آن را مانند بازیگر ِ یک نمایش، می خواند و بازی می کند .
گویی او با واژگان این شعر یک نمایش یک نفره بازی می کند .کافی است به تکرار ِ چندباره ی "دلم گرفته است" گوش کنید تا ببینید که فریدون فرخزاد چگونه با چندین حس ِ گوناگون آن را می خواند ، با حس ِ ترس ، نگرانی ، نا اُمیدی ، بیتابی ، پریشانی و تشویش ، بغض ، نیشخند و ... و بی گمان این حس ها که همه در این آهنگ از گلوی فریدون فرخزاد شنیده می شود ، همان احساس ها ، همان شناخت هایی است که از خواهرش داشته است و تمام این دریافت ها و تمام آن خاطره ها با فروغ را با این آهنگ جاودانه کرده است .
آهنگ و سازآرایی (تنظیم) آن بسیار زیباست و مُدرن و بی مرز و هم احساس با شعر فروغ و صدای فریدون فرخزاد . و گذشته از تک جمله ی "دلم گرفته است" ...
آنچه این آهنگ را برایم جاودانه می کند لحن ِ فریدون فرخزاد است آنجا که می خواند : به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست ِ کشیده ی شب می کشم و سپس آن فریاد ِ بلند و مردانه اش را که : پرواز را به خاطر بسپار ...
- ۷ نظر
- ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۵