دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۰۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مسیر» ثبت شده است


شک کردن بزرگترین سرمایه ی آدمیزاد است. زندگی بدون شک کردن، از آدم تخته سنگی نفوذ ناپذیر می سازد. ایمان کامل، بدون باز گذاشتن دریچه ای برای شک، تنها حاصلش بسته شدن و ماندن است‌. گندیدگی و تباهی از بطن ایمان زاده می شود.

بد نیست گاهی از خودمان بپرسیم آیا هنوز پنجره ای که به شک باز شود داریم؟ ببینیم که چیزی از این سرمایه ی عظیم مان هنوز باقی است یا از دستش داده ایم؟ اگر چنین پنجره ای را در رویارویی با دیگران یا مواجهه با خودتان نیافتید با شکی قریب به یقین بدانید مرده اید.



سکوت دونفری آدما رو خیلی به هم نزدیک میکنه..


+خداحافظ گاری کوپر | رومن گاری | ترجمه سروش حبیبی


هر تب و تابی، از نیاز ژرف تری خبر می دهد که برآورده نشده است، نشانه ی کمبودی است. نیاز کوزیمو به داستان گویی نیز نشان می داد که او چیز دیگری را جستجو می کند. هنوز عشق را نمی شناخت. بی شناخت عشق تجربه های دیگر به چه کار می آید؟ بدون شناختن مزه ی زندگی، به خطر انداختن آن چه سودی دارد؟


+بارون درخت‌نشین | ایتالو کالوینو | بازگردان مهدی سحابی | انتشارات نگاه


یا ترک گل لعل همی باید گفت..

یا با الم خار همی باید ساخت !

{ سعدی }



از این همیشه در دسترس بودن و دم دستی بودن امروزی خوشم نمی آید..دلم میخواست گم تر باشم و رسیدن به من دشوار باشد . آنقدر که اگر کسی مرا خواست پیدایم نکند..و اگر باز هم خواست پیدایم نکند.. و اگر باز هم میخواست ؟..اینبار خودم ، با کمال میل ، به سمتش پرواز کنم..
نمیخواهم جمله ی مزخرف ِ " آدم ها وقتی برای چیزی سختی کشیده باشند قدرش را خواهند دانست" را بگویم..دلم میخواست کسی باشد که قبل از سختی کشیدن ، از همان اول هم ، قدرم را بداند...



وقت خوندن این پست انگار باری بعد از مدت ها از روی دوشم برداشته شد . همیشه همینطوره . وقتی فکر میکنی تو یه موقعیت ، یا یه شکل از بودن یا داشتن یه احساس تنهایی همه چیز برات سخت تر میشه . خیلی نگذشته از زمانی که من از رنج نداشتن حرف با خیلی از آدم ها رها شدم . بدست آوردن عزت نفس ، پذیرفتن و بیشتر دوست داشتن خودم باعث شد رنج جای خودشو به بی خیالی و البته گاهی هم معذب بودن بده..

در واقع من دیگه مشکلی با خودم و این موضوع ندارم اما وقتی این شکل از بودنو در آدم های دیگه ای هم میببینم ،همه چیز عادی تر میشه و کمتر احساس غریب بودن میکنم..
این روزها سعی میکنم بیشتر حرف بزنم و با آدم های بیشتری تعامل کنم و نذارم این احساس در من شکل بگیره که : "خب ، من اینطور هستم و همیشه همینطور خواهم بود " و اینجوری خودم رو به شکل خاصی از "ّبودن" محکوم و محدود کنم .

با این همه میدونم شکلی از سکوت همیشه در من و با من خواهد بود .



یه مدت بود که داشتم به ساختن برند شخصی فکر میکردم . چیزی که میتونه بهت لذت ، قدرت ، اعتبار و جایگاه اجتماعی بده و دستتو برای انجام دادن کارهایی که میخوای بازتر کنه .

با وجود همه ی این مزایا مطمئنا هزینه هایی هم باید پرداخت بشه . زمان و انرژی که باید صرف رسیدن و نگهداریش کنی و تغییراتی که در رفتار و شخصیتت به وجود میاد قطعاً قابل چشم پوشی نیست . محدودیت هایی که یک هویت واقعی شناخته شده برات به وجود میاره ، کارهایی که "مجبور" به انجامشون خواهی بود و مهم تر از همه ی این ها آزادی هایی که به این شکل تا حد زیادی از دست خواهد رفت .

فکر میکنم باید سعی کنم با حداقل کردن هزینه ها به حداکثر دستاوردها و امتیازاتی که در نظر دارم برسم که آسون نیست و مطمئناً زمان بر خواهد بود و برای شخصیت درونگرا و آنتی سوشیالی مثل من ، حتی آزاردهنده .

بدین ترتیب دوتا مسئله وجود داره یکی اینکه هنوز مطمئن نیستم دقیقاً میخوام در چه جهتی فعالیت کنم و دیگری اینکه نمیدونم واقعاً حاضرم چه هزینه هایی بپردازم !



فکر میکنم یکی از بزرگترین دستاوردهای یک انسان بالغ خردمند آن است که دست از زندگی دیگران میشوید و تماما مشغول زندگی خودش میشود .
فکر نمیکند دیگران چگونه اند یا چطور زندگی و رفتار میکنند ، پیش از این چطور بوده اند و در آینده با حفظ این رویه قرار است به کجا برسند . راجع به حرف ها و رفتارهایشان صحبت نمیکند و هیچ گونه تحلیل ذهنی از بدی ها و کاستی ها و بی اخلاقی ها و ناخوشایند بودنشان ارایه نمیکند .
او تنها به فکر خود ، خانواده و عزیزان و دوستانش است (حتی در این موارد هم به صورت حداقلی و در مرزهای مشترک زندگیش با آنها یا در صورت درخواستشان) و تنها و تنها زمانی به دیگری و دیگران میپردازد که به شکلی وارد حریم زندگی اش شده باشند . تجربه ها و آموزه های مفید و خوشایند را از آنها میگیرد و مابقی را رها میکند..نه اینکه نبیند نه اینکه نشنود ، نه اینکه نفهمد اما اهمیتی نمیدهد ، در موردشان صحبت نمیکند و بدون مشغولیت ذهنی زندگی اش را میکند .
آرزو میکنم ، امیدوارم و تلاش میکنم که از دیگری و دیگران رها شوم و تماماً مشغول خودم باشم..همینقدر خیره..مجذوب و مغروق سیاهچاله ی خودم.


http://bayanbox.ir/view/1527982026884346889/alone-artistic-broken-colorful-Favim.com-4356687.jpeg


+ایده و عکس از


در زندگی انسان مراحلی در جست و جوی دانش وجود دارد. در پایین ترین سطح هرچه شخص تلاش می کند هیچ ثمری نمی برد و احساس می کند هم او و هم دیگران ناشی و خام دست هستند. در این مرحله او هیچ ارزشی ندارد. در مرجله ی بعد او هنوز بی فایده است اما از ناکارامدی خویش آگاه است و می تواند ناکارامدی دیگران را نیز ببیند.
در سطحی بالاتر او مفتون توانایی های خویش است و از تحسین دیگران به دل شاد می شود و از ناتوانی دوستان و آشنایان خود اندوهگین می شود. این مرد ارزش دارد. در والاترین مرتبه مرد چنان به نظر می رسد که گویی هیچ نمی داند. اما مرحله ای متعالی نیز هست که والاترین آنهاست. در این مرحله انسان می داند که راه حقیقت را ژرفایی بی پایان است و هرگز نمی اندیشد که سلوک او به پایان رسیده است. او به راستی به عدم کفایت خویش واقف است و هیچ گاه در زندگی خویش فکر نمی کند که موفق شده است. غروری در سر ندارد اما با فروتنی طریقت خویش را تا به انتها می داند. من راه شکست دیگران را نمی دانم تنها می دانم چگونه می توانم بر خویش چیره شوم .

+هاگاکوره | یاماموتو چونه تومو |
سیدرضا حسینی | نشر چشمه


من واقعاً به این معتقدم که توجه کردن به یه سری جزئیات خیلی ریزه که باعث یه تفاوت بزرگ تو شخصیت آدمها میشه..

یادم میاد وقتی مدرسه می رفتیم (با اینکه خودمون از نظر مالی خانواده ی خیلی متوسطی هستیم) مادرم هیچ وقت اجازه نمیداد که میوه یا غذایی ببریم که حتی امکان اینو داشته باشه که باعث شه یک یا چندتا از بچه ها دلش همچین چیزی رو بخواد..مثلاً هیچوقت حتی یه موز هم نبردیم مدرسه..اون موقع ما خیلی متوجه این موضوعات نمیشدیم و قبولش برامون سخت بود ، چون میدیدم که بیشتر بچه ها اصلاً همچین ملاحظاتی در مورد ما یا دیگران نمیکنند . ولی فکر میکنم همین مسائل و سختی های کوچک و همین شکل تربیت البته در ابعاد دیگه باعث شد یه چیز هایی یاد بگیریم و یه چیزهایی برای همیشه با ما بمونه که قابل گفتن یا حتی دیدن نیست ولی حس میشه...

این خاطره ی مشترکی بود که تو یکی از عید دیدنی ها ، من و خواهرم و همسر یکی از فامیلامون( که به تازگی با هم ازدواج کردند) با " آره آره دقیقاً " تاییدش کردیم..یعنی مادر ایشون هم با چنین سیاستی فرزندشو به مدرسه میفرستاد : )

من دومین باری بود که ایشونو میدیدم..و این خانم در عین این که سن زیادی نداشت ، اینقدر پخته و با شخصیت و باملاحظه و فهمیده بود..در عین وقار اینقدر صمیمی و مهربون و در عین موفقیت و برتری اونقدر خاکی و فروتن و کمک کننده..که باعث شد من متوجه شم همچین دخترهایی هم پیدا میشن و فقط من تا به حال باهاشون مواجه نشدم..و این مسئله تا حدود زیادی منجر به این شد نظرم در مورد ترجیح تنهایی و آسایش و راحتی که در تنها بودن هست عوض بشه و به این فکر کنم چقدر اوضاع بهتر میشه اگر هم خودم به چنین شخصیتی نزدیک بشم و هم بتونم کسی رو با چنین ویژگی های شخصیتی برای همراهی در زندگیم پیدا کنم..

من واقعاً به این معتقدم که توجه کردن به یک سری جزئیات خیلی ریزه که باعث یه تفاوت بزرگ تو شخصیت آدمها میشه..

همین هاست که نشون دهنده ی متوجه و فهمیده و با ملاحظه بودن یک نفره..ملاحظاتی که یک شخصیت دوست داشتنی و دلپذیرو میسازه..



چو بینی یتیمی سر افگنده پیش

مده بوسه بر روی فرزند خویش..


{ سعدی }


http://bayanbox.ir/view/3828292775800001442/My.Life.As.A.Zucchini.2016.720p.BluRay.x265.HEVC.Film2Movie-BiZ-044360-2017-04-18-21-12-31.jpg


http://bayanbox.ir/view/1335273224147726565/My.Life.As.A.Zucchini.2016.720p.BluRay.x265.HEVC.Film2Movie-BiZ-044633-2017-04-18-21-12-12.jpg


یتیم ار بگرید که نازش خرد؟

وگر خشم گیرد که بارش برد؟



به چه درد می‌خورد که هزاران خورشید
در آسمان بازی کنند
اما در دل تو
چراغی نمی‌خندد ؟

به چه درد می‌خورد که هزار شهر را بگردی
اما به راه دل خویش
آگاه نباشی ؟

به چه درد می‌خورد
که صدها هزار یار داشته باشی
اما نتوانی
دلت را یار خود کنی ؟

به چه درد می‌خورد
از هرچه مروارید دریاهاست
گردن‌بندی برای دختری ساز کنی
اما نتوانی
دل خویش را به او تقدیم کنی ؟

{ لطیف هلمت }


من مخالفتی با آرایش دخترها ندارم . اما حقیقت این است که همه ی ما در این فضای بی انتها روی یک سیاره زندگی میکنیم.  تصور وجود فضا هم باورنکردنی و حیرت انگیز است . فکر کردن به این که فضا و کهکشانی هم وجود دارد واقعاً از تصور خارج است . ولی دخترهایی در کلاس ما بودند که با چشمان غیر مسلح قادر به دیدن جهان نبودند.شاید پسرهایی هم وجود داشته باشند که فقط قادر به دیدن یک قدم جلوی پایشان باشند.

مطمئناً فرق زیادی بین یک آینه کوچک آرایش و یک آینه تلسکوپی عظیم هست.فکر می کنم این همان چیزی است که آن را «ایجاد تغییر در مکان و دورنما» می نامند.شاید بتوان آن را یک تجربه تفهیمی هم نامید.برای یک تجربه تفهیمی هیچ وقت دیر نیست. ولی انسانهای زیادی بدون درک این موضوع در فضای تهی معلق هستند و فقط زنده اند.برای این دسته از انسانها  پرسه زدن روی این کره خاکی و اندیشیدن به موضوعات عادی و روزمره کافی است.

تکرار میکنم : من هیچ چیز را مردود نمیشمارم . فقط میکوشم به این نکته ی مهم اشاره کنم که بهتر است کمی جلوتر از نوک دماغمان را ببینیم و گرفتار روزمرگی زندگی شخصی مان نشویم.


+دختر پرتقال | یوستین گاردر | مترجم مهرداد بازیاری


( به ترجمه ی دیگر همین قسمت از کتاب نگاه کنید !دقیقا دارن چیکار میکنند اینا..چی داریم میخونیم !)
{این تصور مضحکی است که اصولاً به وجود فضا فکر کنیم در حالی که در کنارمان دخترهایی هستند که از شدت ریمل موجود بر روی مژه هایشان نمی توانند فضا را ببینند و مطمئناً پسرهایی هم هستند که چنان غرق در فوتبالند که نیم نگاهی به افق نمی اندازند.در هر صورت بین یک آیینه آرایشی و یک تلسکوپ قابل استفاده تفاوت قابل ملاحظه ای وجود دارد و به نظر من این همان چیزی است که به آن «تفاوت دیدگاه ها» می گویند. شاید ما هم می توانستیم از تجربه «آهان» حرف بزنیم اما برای تجربه آن هیچ وقت دیر نیست در حالی که خیلی از افراد در تمام عمرشان حتی یک بار هم در یک اتاق خالی از هوا , حرکت و پرواز نکرده اند.این جا , این پایین همیشه چیزهای زیادی برای شکوه و شکایت وجود دارد و فقط کافیست هرکسی به قیافه خودش فکر کند/  ترجمه مهوش خرمی پور - دختر پرتقالی }



ای کاش آدم ها میدانستند که صدایشان برای آواز خواندن در جمع خوب است یا نه و به خیال خودشان و تعریف تعارف گونه چند نفر از اطرافیان شان قناعت نمیکردند..
کاش میدانستند اصلا انسان بامزه ای هستند ، که مجاز باشند در هر موقعیتی و به هرشکل و روشی شروع به شوخی کنند یا نه..
کاش میدانستند که سواد و شعور و خرد کافی برای صحبت کردن در مورد یک موضوع را دارند ؟ بیخیال اینها اصلا حرف تازه و مفیدی برای گفتن دارند که دهان باز میکنند یا قلم به دست میگیرند..
آدم باید از یک سنی به بعد حداقل در مورد بعضی از موضوعات به شناختی واقع گرایانه از خودش برسد وگرنه به شدت مایه آزار هرکس که او را میبیند خواهد بود..



فکر میکنم آدم های نیاز دارند برای تحمل زندگی و ادامه آن به چیزهایی بچسبند و به آن ها بنازند .

یکی به تیم فوتبال مورد علاقه اش میچسبد ( استقلالی ها و پرسپولیسی ها متعصب )

یکی به مدرسه ای که در آن درس خوانده یا میخواند ( سمپادی ها  :) )

یکی به دانشگاه یا رشته ای که در آن قبول شده ( پزشکی ، حقوق ، مهندسی .. )

یکی به سلبریتی مورد علاقه اش

یکی به سفرهایی که رفته

یکی به اطلاعات و دانش اش در زمینه ای خاص یا کاری که در آن خبره است

یکی به ماه تولدی که در آن زاده شده یا نژادی که به آن تعلق دارد

یکی به سبک موسیقی مورد علاقه اش یا سازی که در نواختن آن ماهر است

یکی به مکتب فکری یا سیاسی یا مذهب و دین و روش زندگی اش

یکی هم به قد و وزن یا شکل و رنگ مو ، پوست یا چشمانش..


خیلی دوست دارم بدانم من به چه چیزهایی چسبیده ام و به شکل بلاهت باری از آنها خبر ندارم

( خواهرم اشاره میکند بفرما ، یکی از آنها کتاب ها ، میتوانی یک ماه هیچ کتابی را باز نکنی ؟ )

به باقی موارد کاری ندارم ، اما چقدر از چیزهایی که به آن ها چسبیده ایم و بهشان می نازیم از جنس دستاورد هستند ؟ همین "دستاورد"هایمان هم چقدر ارزش افتخار کردن دارند ؟ چه مقدارشان حاصل دسترنج خودمان است ؟ چه مقدار آن حاصل هوش و استعدادی ست که در ما نهفته شده ، چه مقدارش تنها بازتاب محیطی که در آن بزرگ شده ایم و چه اندازه اش حاصل سرمایه گذاری های والدینمان ؟

شما چی ؟ تا به حال فکر کرده اید به بودن در چه گروهی افتخار کرده اید ؟

به چه چیزهای چسبیده اید ، یا از چه چیزهایی رها شده اید ؟

Sad Quastion+


وقتی خود را در عمق باکرگی زمین و میان انبوه بی‌تفاوت شاخص‌های مسکّن وجود می‌یابم: رها از کار و واحد درسی و ماشین و بوق و ترافیک و استاد و موسیقی صحنه‌ای و اندیشه‌ی تغییر جهان و دوستان خوشمزه و دشمنان بدمزه و پول و شهوت معتاد و انقلاب و فکر و زِر و گُه و باکتری‌های درون و… و… و… در آن نهایت… در آن نهایت ناب بی‌هیچ پنداری… شاید در عمق یک جنگل. در ته یک رودخانه. باز این وسوسه‌ی احمقانه برایم می‌ماند، که در آن حالت ناب، حداقل از نوشتن درباره‌ی آن نابیّت دست برندارم و این وسوسه‌های ماندن و شدن و صعود معنایی کردن، این‌هاست که مرا در این لجن‌زار مُزمن، به زور نگه می‌دارد.


+ دُرّاب مخدوش | محسن نامجو

+{Namjoo-Tango }


شطرنج بازی کردن را همیشه دوست داشته ام . شطرنج تمرین برنامه ریزی کردن ، منطقی بودن ، صبوری ، جست و جو برای پیدا کردن مناسب ترین راهکار ، تحلیل موقعیت و شرایط تازه و تغییر نقشه و استراتژی به وقت نیاز است .
به آدم هایی که خوب شطرنج بازی میکنند ، چه پشت صفحه شطرنج و چه در زندگی احترام میگذارم .

آن ها شاید تصمیمی بگیرند یا رفتاری کنند که در لحظه برای من عجیب و غیرقابل درک باشد اما همیشه میتوانم مطمئن باشم حرکت شان بدون فکر و یا بی معنی نیست..



افراد حسابگر فرومایه اند. چرا که سنجش مادی مسائل و حسابگری با سود و زیان سروکار دارد و فکر سود و زیان هیچ گاه تمامی ندارد.


+هاگاکوره | یاماموتو چونه تومو | سیدرضا حسینی

+یه زمان طولانی فرومایه فحش مورد علاقم بود :)


به یاد یک روز صبح افتادم که در تنه‌ی درختی پیله‌ای را یافته بودم، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آماده‌ی بیرون‌پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم، اما پروانه زیاد درنگ می‌کرد و من شتاب داشتم.خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بی‌تابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی می‌دهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را می‌کشید از آن بیرون خزید و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمی‌برم: بال‌های پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش می‌کوشید که آن‌ها را از هم بگشاید. من که بر او خم شده بودم با نفسم کمکش می‌کردم، ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بال‌ها می‌بایست آهسته در پرتو خورشید صورت بگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. نفس من پروانه را واداشته بود که پژمرده و نزار و پیش از وقت ظاهر شود. مأیوس و بی‌حال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد.
این نعش کوچک به گمان من بزرگ‌ترین باری است که بر دوش وجدان خودم دارم، زیرا من امروز خوب می‌فهمم که تعدی به قوانین بزرگ طبیعت کفر محض است. ما نباید شتاب کنیم، نباید بی‌تابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


واقعا خوش به حال اوناییکه از همون سن کم شور و شوق زندگیشونو پیدا کردن.حالا با یه قلم سحرانگیز یا یه صدای خوب یا دستای چیره تو نواختن یه ساز..


http://bayanbox.ir/view/3171784567513157049/DSC-0115.jpg

+نگاه داره چه حالی میکنه...داشتم کلیپ دوتا خواهر نوازنده رو میدیدم و با یادآوری کلیپ های یانی به خواهرم میگفتم آهنگسازا و نوازنده ها چه حال خوبی دارن..گفت بیشتر هنرمندا همینن..تو ندیدی فقط .

{
Yanni - Truth Of Touch}