+ مورد علاقه ی هفته..
- ۲ نظر
- ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۰
سال هاست که بازندارندگی مجازاتی شبیه اعدام توسط آمار و ناکارآمدی و غیرمنطقی بودنشون توسط علم جرم شناسی ثابت شده..
اما بعضی از جوامع با الگو برداری از متد جهنم که به، به راه آوردن گناه کاران با استفاده از شکنجه و عذاب و افزایش آگاهیشون با افزایش دما! معتقدن در حفظ و نگهداری روش های سنتی برخورد با جرم تلاش کردن..
اما آیا تا به حال کسی رو دیدید که با شلاق خوردن از کاری که انجام داده پشیمون بشه؟ نه، اون فقط دیگه جلوی شما انجامش نمیده!
کسی که به آزار یک کودک یا هر رفتار غیراخلاقی غیرقابل تحمل دیگه ای دست میزنه، مطمئناً از سلامت روانی برخوردار نیست، اینکه ما فقط سطحی ترین لایه اتفاق یعنی جنایتو ببینیم خیلی ساده لوحانه ست و اگه با همون روش (یعنی خشونت) بهش پاسخ بدیم تنها نشون دهنده اینه که ما و جامعمون هم از سلامت و بلوغ روانی کافی برخوردار نیستیم..
همونطور که قبلاً بارها و به شکل های مختلف گفتم ( و گفته اند) انسان اساساً اختیاری نداره که بخواد به خاطرش مجازات (یا تحسین) بشه..اما انسان های بیماری که به هر شکلی به خودشون ، انسان های دیگه و جامعه آسییب رسوندند یا خواهند رسوند مثل هر مریض دیگری که بیماری مسری داره که امکان درمانش حداقل در زمان حاضر وجود نداره باید در قرنطینه و تحت سرپرستی، مراقبت و درمان قرار بگیره تا روزی که بمیره...یا بتونه با سلامتی به جامعه برگرده..
هزینه ی نگهداری این افراد هم باید با مدیریتی درست توسط کار مناسب(اما اجباری) که بهشون محول میشه به وسیله خودشون یا نزدیکانشون تامین بشه تا باری بر دوش جامعه نباشند.
احتمالاً در سالهای آینده با روش های جدیدی از مجازات مجرمین رو به رو خواهیم بود. این روش های (از نگاه من غیراخلاقی) از دل همون جامعه ای بیرون میاد که مجرمو پرورش داده..هر بیمار روانی که مرتکب رفتارهای غیراخلاقی شده محصول یک جامعه ی بیماره (همونطور که قبلاً گفتم به عنوان یک انسان بی اختیاره)..هر روشی به غیر از تلاش برای درمان یا کنترل بیماران برای جلوگیری ازجرم، جنایت و رفتارهای غیراخلاقی نشان دهنده ی نادانی و در نهایت مایه افزایش شرارت خواهد بود..
فکر میکنم بخش بزرگی از مشکلات آدم ها در زندگی، در همین چند کلمه ی ساده ی فرانک آندروود در آن موقعیت سخت رویارویی با خیانت کلیر خلاصه میشود: " میدانستم، اما نمیخواستم باور کنم"...
+اول اول از فیبی خوشم نیومد. به نظرم خرافاتی و خنگول میومد :)
ولی هرچقدر جلوتر رفت و نمای شخصیتش پدیدارتر شد و جا افتاد به نظرم بامزه تر شد..دیگه جهانبینیش مسخره نبود، اتفاقاً خیلی جالب و قابل باور شده بود، چون چیزی دقیقاً مخصوص و متعلق به خودش بود و این به نظرم یونیک ترین و بامزه ترین شخصیت زن تمام سیتکام هایی که دیدمو ساخته، که بهترین توصیف براش میتونه همون واژه Weird باشه..
اون حس سرزنده بودن و لمس زندگی به شکل کامل و نگاه متفاوت و منحصر به فرد داشتن به جهان، بیشترین چیزی که الان از جون زندگی میخوام..
منچستر کنار دریا فیلمی به شدت تاثیرگذار از زندگی فردی است که مسیری سخت و سربالایی را قدم میزند،غمگین است، رنج کشیده است اما در اعماق وجودش هنوز احساساتی میشود، کم است اما از بین نرفته است، تحولش نه شبیه به فیلم بلکه شبیه به زندگی است. تحول هم نمیشود گفت شبیه به خود زندگی گهگاهی میتواند صاف بایستد گردنش را صاف کند سوار بر قایقی از وزیدن نسیمی لذت ببرد یا بازی با یک توپ تنیس در همان سربالایی زندگی و رها کردنش، رسیدن به آرامشی در دریا،ماهی گیری، شبیه به خودمان، شبیه به آدمی..
واقعا میخوای راجع به شهامت حرف بزنی، کلر؟ چون هرکسی میتونه خودکشی کنه یا جلوی دوربین هرچی خواست از دهنش بده بیرون..ولی میدونی چه چیزی واقعا شجاعت میخواد؟ بسته نگهداشتن دهنت..بدون توجه به این که چه حسی داری...
Do you really want to discuss courage, Claire? Because anyone can commit suicide. Or spout their mouth in front of a camera. But you wanna know what takes real courage? Keeping your mouth shut, no matter what you might be feeling.
House.of.Cards.S03E06
پیوند ِ جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت..
{ شهریار }
+لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و "آن" ستانمت..
چارلی کافمن را برای خلق درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش میپرستم. آخرین اثرش در قامت کارگردان یعنی Anomalisa، هم بی شک میتواند تجربه ای منحصر به فرد باشد.
آنومالیسا ماجرای سفر یکروزهی نویسندهای موفق
بهنام مایکل استون را به تصویر میکشد که برای
معرفی کتاباش و سخنرانی در باب خدمات به مشتریان، به اوهایو رفته است. او در این سفر ما را هم به دنیای عجیب و افسرده خود رهنمون میکند. (جالب است که ما معمولاً
انیمیشن را برای پرواز خیال خود به کار میبریم نه تماشای زندگی معمولی یک فرد غمگین)
در همان ابتدا با کمی دقت در جریان تعامل مایکل با راننده تاکسی، مسئول پذیرش هتل، پیشخدمت رستوران و نامزد سابقش، متوجه میشویم که تمام شخصیت ها برای مایکل یک چهره و یک صدا دارند. همه ی کاراکترها چه مرد و زن و چه بچه،
با صدای روباتوارِ مشابهای حرف میزنند. جدا از تمام خلاقیت های بصری،
این میتواند اولین سرنخ برای فهمیدن آن باشد که با اثری متفاوت رو به رو
هستیم.
در واقع آنچه کافمن روی آن دست گذاشته یک بیماری روانی است، شکلی از توهم به نام فرگولی (Fregoli) که در آن شخص بیمار تصور میکند تمام افراد اطرافش در واقع یک نفر هستند که تغییر قیافه میدهند!
میبینیم که همه ی افراد برای مایکل یکسان جلوه میکنند و تمام روابط برای او پوچ و بی معنی اند. او از سر تکلیف خبر رسیدنش را به همسرش میدهد و حتی حاضر نیست با بچه خردسالش حرف بزند و آن را هم از روی اجبار انجام میدهد.
او برای فرار از این آشفتگی به هر دری میزند. دفترچه تلفن را ورق میزند، با دوست دخترش که سال ها پیش در همین شهر ترکش کرده تماس میگیرد و از او میخواهد که ملاقاتش کند. اما این برقراری مجدد ارتباط هم حاصلی جز آبروریزی و بدتر شدن حالش به همراه ندارد.
با شنیدن صدای لیسا، که یکی از طرفداران پروپاقرص کتاب اوست و ورود او به صحنه ی نمایش، همه چیز تغییر میکند! دنیا برای مایکل شکل دیگری میگیرد اما اینبار هم نه برای مدتی طولانی..
کم یا زیاد، تنهایی و دلمردگی مایکل را همه مان تجربه کرده ایم. در دنیای دیالوگ های تکراری از پیش آماده شده و حرف های بی خود و کم اهمیت..در دنیای برقراری ارتباطات اجتماعی غیرصادقانه..سخت است پیدا کردن صدایی که صادق باشد و حرف تازه ای هم در کلامش داشته باشد.
اما کار سخت تر باحوصله و درست دیدن همان چیزهایی هستند که تکراری و پوچ به نظر می آید. توجه کردن به دنیای آدمهایی که شبیه ما نیستند اما لایق این دست کم گرفته شدن هم نبوده اند.
درسی که مایکل از تمام روابط شکست خورده اش نگرفته، آنچه او درک نمیکند آن است که مشکل همیشه از دیگران نیست..مشکل خود اوست..اوست که جرات نگاه کردن به خودش را نداشته، چشمانش همیشه خیره به دیگران بوده و تهدید و خالی بودن را همیشه از جانب آنها دیده است.
آنچه مایکل هیچ وقت متوجه نمیشود آن است که همه ی آدم ها لزوماً شبیه هم نیستند، اوست که همه چیز و همه کس را شبیه به هم میبیند!
وقتی قلب خون رو به سمت خودش برمیگردونه..
میتونه مغز رو فلج کنه.
The heart can choke the mind when all its blood flows back unto itself.
+House.of.Cards S02E11
در یکی از انسانیترین صحنههای فیلم تحسین شده ی Manchester by the Sea، زن به همسر سابقاش میگوید: «نباید آن حرفها را به تو میزدم. دلم شکسته بود و همیشه شکسته خواهد ماند. اما خب دل تو هم شکسته بود.» درکِ دردناکِ دیگری زمان میبرد. باید ماشین را پارک کنی، خاموش اش کنی، پیاده شوی، و مثل عابری ساده روبروی دیگریِ دردمند بایستی.
هیچ عبارتی انسانیتر از این نیست: تو هم حق داشتی..
شاید اونهایی که داشتن پدری دیکتاتور و سلطه جو با کهن الگو پوزیدون رو تجربه کرده باشن خیلی بهتر فیلم fences رو بفهمن. پدری که دنیا رو از نگاه تجربه هاش میبینه و نه اون چیزی که در لحظه در حال اتفاق افتادنه. پدری که در دوران کودکی حس خوبی از حضورش در خونه نداشتی، نوجوونی رو با ترس و جوونی رو با حسی شبیه نفرت ازش گذروندی..کنار اومدن باهاش در هیچ زمانی آسون نبوده و احتمالا تمام زندگیت تحت تاثیر حضور در خونه ی چنین مردی خواهد بود. به هرحال بچه ای که زیر دست پدری خودرای و عصبانی بزرگ بشه، حمایت لازمو نبینه و بارها عباراتی شبیه خونه ی من، غذای من و پول منو شنیده باشه نمیتونه با حال نرمالی به جامعه وارد بشه.
فقط هم شیوه ی برخورد اون با تو نیست که بر روی زندگیت تاثیر میذاره، تماشای نحوه ی تعامل اون با باقی اعضای خانواده، مثلاً جر و بحث های دائمی با مادر صبورت چیزهایی نیستند که بتونی به راحتی فراموش کنی..
در فیلم، پدر، بارها با تعریف خاطراتی از گذشته اش به شکلی ناخودآگاه زمینه رو برای درک رفتارهای فعلی ش فراهم میکنه. اینکه در بچگی چه سختی هایی کشیده، چه رفتارها و خشونت هایی از پدرش دیده، چطور مادرش به خاطر برخوردهای پدرش از خونه فرار کرده و خودش بعد از ترک کردن خونه و مستقل شدن با چه مشکلاتی رو به رو شده ..
هربار که دنزل واشنگتن با حسرت از رویاهای برباد رفته و آرزوهای به بار ننشته اش ( که بخشی اش به خاطر تبعیض نژادی و سیاه پوست بودنش بوده ) صحبت میکنه بیشتر متوجه آسیبهای عمیقی میشیم که در طول سالها بر روانه اش نشسته. اینها هیچکدوم توجیه نحوه رفتارش با فرزندان و همسرش نخواهد بود اما نشانه هایی هستند که زمینه رو برای درک بهتر اون مهیا میکنند. او هم ثمره ی یک تربیت غلط و رشد و حضور در یک محیط نامناسب بوده..
هربار که با پدرم به مشکل برخوردم به این فکر کردم که همونطور که اون آدم موردعلاقه ی من نیست من هم هیچوقت فرزند دلخواهش نبودم. اگه خودخواه نباشیم خواهیم دید این نارضایتی دوطرفه ست و جای سرزنشی وجود نداره. انتظار فداکاری داشتن از این تیپ پدرها هم بیهوده ست، خب البته من هم فداکاریو یاد نگرفتم!
به هرحال اگه واقعا بتونی در جای طرف مقابلت قرار بگیری و با شخصیت اون و تمام چیزهایی که تا این لحظه از سر گذرونده به قضایا نگاه کنی خیلی خیلی راحت تر میتونی با رفتار و حرفاش کنار بیای و با کمترین آسیب ازشون عبور کنی..
+دنزل واشنگتن رو دوست دارم. حضورش به فیلمها اعتبار میده. همیشه میتونه یک فیلم معمولی رو به یک فیلم خوب و یک فیلم خوبو تبدیل به یک فیلم عالی کنه. از نحوه ی مونولوگ و یا دیالوگ گویی ش در فیلم تعجب خواهید کرد، که چطور میتونه سیلی از واژه ها رو با چنین تسلطی که فقط از یک بازیگر ماهر تئاتر بر میاد به زبون بیاره. از نمایشنامه ی کم نظیر آگوست ویلسون هم نباید به سادگی عبور کرد، همه چیز از اونجا شروع شده..
+من به تشییع جنازه پدر نمیام..
-مراقب حرف زدنت باش پسر..اون پدرته که داری در موردش حرف میزنی. من نمیخوام امروز صبح اینطوری حرف بزنی. من تو رو بزرگت نکردم که اینطوری بشی. تو اونجا سلامت ایستادی..بزرگ شدی و داری میگی به تشییع جنازه پدرت نمیری ؟
+مامان گوش کن..
-من نمیخوام اینو بشنوم کوری..فقط این فکر رو از سرت بیرون کن
+من باید بهش بگم نه..یک بار در زندگیم باید بهش بگم نه
-نمیخوام به این گوش کنم. من میدونم تو و پدرت چشم تو چشم نشدید..ولی مجبور نیستم امروز صبح به این جور حرف ها گوش کنم. بی احترامی به پدرت تو رو مرد نمیکنه کوری..
تو باید خودت یه راهی براش پیدا کنی اما نرفتن به تشییع جنازه پدرت تو رو مرد نمیکنه
+مامان. تمام مدتی که داشتم بزرگ میشدم و در خونه اون زندگی میکردم پدر مثل یک سایه بود که همه جا دنبال تو میومد و از گوشت تو میخورد. اون دور تو حلقه زده بود و روی تو بود. تو حتی نمیتونستی بگی خودت کسی هستی اون سایه در گوشت تو نفوذ کرده بود سعی میکرد بخزه به درونت سعی میکرد درون تو زندگی کنه. الان که به هرجای این خونه که نگاه میکنم تروی مکسون رو میبینم که درست به من زل زده. زیر تخت. توی کمد یا هرجای دیگه..من فقط دارم میگم من باید راهی پیدا کنم تا از شر اون سایه خلاص بشم.
-تو درست مثل اون هستی تو درون خودت اونو داری...
+اینو به من نگو مامان
-تو تروی مکسون تازه ای هستی که داره تکرار میشه
+ولی من نمیخوام تروی مکسون باشم. من فقط میخوام خودم باشم.
-تو نمیتونی کسی باشی جز اونی که هستی کوری..اون سایه چیزی نبود جز چیزی که در درون خودت پرورش دادی..یا باید رشد کنی تا به اون برسی یا باید اونو از ریشه بزنی..پدرت میخواست هر چیزی باشی که اون نبود و همینطور میخواست هر چیزی باشی که اون بود..حالا من نمیدونم اون اشتباه میکرد یا نه ولی اینو میدونم که میخواست فایده اش بیشتر از ضررش باشه
بعضی وقت ها وقتی بهم دست میزد کبود میشد و بعضی وقت ها وقتی منو بغل میکرد میبرید
وقتی من اولین بار پدرت رو دیدم با فکر کردم اون مردی هست که میتونی خودتو بهش عرضه کنی..اون میتونه وجودت رو پر کنه..اون مردی بود که میتونست تمام فضاهای خالی که در لبه های احساست وجود داشتن رو پر کنه..وقتی پدرت توی خونه راه میرفت..اون فقط ..خیلی بزرگ بود..اون پرش کرده بود..
اون اولین اشتباه من بود. اینکه نذارم کمی فضا برای من باقی بذاره. اما من..خونه ای میخواستم که بتونم توش بخونم..و این چیزی بود که پدرت به من داد. من درابتدا نمیدونستم برای اینکه قدرتش رو بالا نگه دارم باید تکه های کوچک خودم رو فدا کنم. پس من زندگی اونو به عنوان زندگی خودم فرض کردم و تمام تکه ها رو مخلوط کردم به طوری که به سختی میتونستی بگی کدوم مال کیه.
با همه ی اینها..اون انتخاب من بود ،زندگی من..
Fences 2016 - Denzel Washington
[کوری به پدرش ]
+چطور میتونی هیچ وقت منو دوست نداشته باشی؟
-دوستت داشته باشم؟ کی گفته من باید تو رو دوست داشته باشم؟ کدوم قانون میگه من باید از تو خوشم بیاد ؟+اره
- تا وقتی که تو خونه من هستی..وقتی با من حرف میزنی یک قربان میزاری آخرش..+چون تو منو دوست داری
فقط مطمئن شو که باهات درست رفتار میشه..
Fences 2016 Denzel Washington
فیبی : تازگی همه چی درباره من بوده خوب شما اوضاعتون چطوره؟
ریچل: راستش، درباره من که به عروسی راس نمیرم صحبت می کردیم..ممکنه خیلی سخت باشه یادآوری خاطره ها و همه اون چیزهایی که با هم گذروندیم..
فیبی
: این من رو یاد موقعی میندازه که نوجوون بودم و تو خیابون زندگی می کردم..یه مرد بهم پیشنهاد داد، اگه باهاش بخوابم برام غذا میخره..
ریچل: این چه ربطی به اون داره؟
فیبی : خوب، بذار ببینم..اوه درسته، ربطی نداره..چون اون یه مشکل واقعی بود..و مال تو چرندیات دبیرستانیه..که واسه هیچ کس واقعاً مهم نیست!
Friends - 4x22 - The One With The Worst Best Man Ever+
+ریچل : دارم از تنهایی میمیرم..
- چندلر : مردهای خوبی تو اداره من هستن میخوای با هم آشناتون کنم؟
+ریچل :من مدت زیادیه که تنهام چرا قبلا بهم پیشنهاد ندادی؟
-چندلر :خوب الان دوست دختر دارم. خوشحالم. دیگه نمیخوام جلوی خوشحال بودن دیگران رو بگیرم! :))
Friends - 4x10 - The One With The Girl From Poughkeepsie
تو اجازه میدی یه نفر با یه همچین بلیطی پرواز کنه ؟
Chungking Express 1994 | Wong Kar-wai
نامه ( ای که برای خداحافظی و ترک کردنم نوشته بود ) نخوندم
برای درک بعضی چیزها نیاز به زمان هست ، نه کلمات..
Chungking Express 1994 | Wong Kar-wai
شناختن یه نفر هیچ فایده ای نداره
آدما عوض میشن...
Chungking Express 1994 | Wong Kar-wai