بی احترامی به پدرت تو رو مرد نمیکنه..
+من به تشییع جنازه پدر نمیام..
-مراقب حرف زدنت باش پسر..اون پدرته که داری در موردش حرف میزنی. من نمیخوام امروز صبح اینطوری حرف بزنی. من تو رو بزرگت نکردم که اینطوری بشی. تو اونجا سلامت ایستادی..بزرگ شدی و داری میگی به تشییع جنازه پدرت نمیری ؟
+مامان گوش کن..
-من نمیخوام اینو بشنوم کوری..فقط این فکر رو از سرت بیرون کن
+من باید بهش بگم نه..یک بار در زندگیم باید بهش بگم نه
-نمیخوام به این گوش کنم. من میدونم تو و پدرت چشم تو چشم نشدید..ولی مجبور نیستم امروز صبح به این جور حرف ها گوش کنم. بی احترامی به پدرت تو رو مرد نمیکنه کوری..
تو باید خودت یه راهی براش پیدا کنی اما نرفتن به تشییع جنازه پدرت تو رو مرد نمیکنه
+مامان. تمام مدتی که داشتم بزرگ میشدم و در خونه اون زندگی میکردم پدر مثل یک سایه بود که همه جا دنبال تو میومد و از گوشت تو میخورد. اون دور تو حلقه زده بود و روی تو بود. تو حتی نمیتونستی بگی خودت کسی هستی اون سایه در گوشت تو نفوذ کرده بود سعی میکرد بخزه به درونت سعی میکرد درون تو زندگی کنه. الان که به هرجای این خونه که نگاه میکنم تروی مکسون رو میبینم که درست به من زل زده. زیر تخت. توی کمد یا هرجای دیگه..من فقط دارم میگم من باید راهی پیدا کنم تا از شر اون سایه خلاص بشم.
-تو درست مثل اون هستی تو درون خودت اونو داری...
+اینو به من نگو مامان
-تو تروی مکسون تازه ای هستی که داره تکرار میشه
+ولی من نمیخوام تروی مکسون باشم. من فقط میخوام خودم باشم.
-تو نمیتونی کسی باشی جز اونی که هستی کوری..اون سایه چیزی نبود جز چیزی که در درون خودت پرورش دادی..یا باید رشد کنی تا به اون برسی یا باید اونو از ریشه بزنی..پدرت میخواست هر چیزی باشی که اون نبود و همینطور میخواست هر چیزی باشی که اون بود..حالا من نمیدونم اون اشتباه میکرد یا نه ولی اینو میدونم که میخواست فایده اش بیشتر از ضررش باشه
بعضی وقت ها وقتی بهم دست میزد کبود میشد و بعضی وقت ها وقتی منو بغل میکرد میبرید
وقتی من اولین بار پدرت رو دیدم با فکر کردم اون مردی هست که میتونی خودتو بهش عرضه کنی..اون میتونه وجودت رو پر کنه..اون مردی بود که میتونست تمام فضاهای خالی که در لبه های احساست وجود داشتن رو پر کنه..وقتی پدرت توی خونه راه میرفت..اون فقط ..خیلی بزرگ بود..اون پرش کرده بود..
اون اولین اشتباه من بود. اینکه نذارم کمی فضا برای من باقی بذاره. اما من..خونه ای میخواستم که بتونم توش بخونم..و این چیزی بود که پدرت به من داد. من درابتدا نمیدونستم برای اینکه قدرتش رو بالا نگه دارم باید تکه های کوچک خودم رو فدا کنم. پس من زندگی اونو به عنوان زندگی خودم فرض کردم و تمام تکه ها رو مخلوط کردم به طوری که به سختی میتونستی بگی کدوم مال کیه.
با همه ی اینها..اون انتخاب من بود ،زندگی من..
Fences 2016 - Denzel Washington
- جمعه, ۹ تیر ۱۳۹۶، ۱۲:۲۱ ب.ظ