در باتلاق رویای دیگران
گاهی در موقعیت های دشوار زندگی که باید یک انتخاب سخت میکردم، با خودم فکر کرده ام که اگر در این لحظه در یک جزیره تنهای تنها بودم (و قرار نبود برای باقی عمرم با هیچ انسان دیگری مواجه شوم) چه تصمیمی میگرفتم و چکار میکردم؟
"انگار که از همه ی عالم تو مانده ای و بس. بنگر تا چه می باید کرد."
(مطمئن نیستم منظور ابوسعید ابوالخیر از بیان این جمله دقیقاً چه بوده اما) اگر به سمتی برویم که اینگونه به مسائل نگاه کنیم، دیگر کسی وجود ندارد که بخواهیم برایش زندگی کنیم. کسی نیست که از او مراقبت کنیم یا او از ما مراقبت کند. کسی وجود ندارد که حرکاتمان به تحسین و تشویق و تاییدش باشد. کسی نیست که هدفهایمان را در او ببینیم و یا به خاطر او برای رویاهایمان تلاش کنیم. خودمان میمانیم و خودمان.
زندگی کردن به این شکل فلسفه ی وجودی خیلی از ما را زیر سوال میبرد.
برای همین است که کمتر انسانی تاب تحمل تنهایی در یک جزیره را دارد. چون ما
برای دیگران زنده ایم. چه بچه ها و معشوقه هایمان باشند، چه مخاطبانی عادی
که هیچ نمیشناسیمشان!
این که به عقیده دیگران گوش کنی و به آنها اهمیت دهی بد
نیست. اما اینکه با ذهنیتی که از ذهنیت دیگران داری تصمیم بگیری وحشتناک
است! مسئله این است که تنها چیزی که در زندگی ما ثابت خواهد ماند
"خودمانیم". دیگران در رفت و آمدند. اگر هم بمانند نظرشان تغییر خواهد کرد. از همه بدتر که آنها خود کپی دیگرانند.
تنها راه بدست آوردن رضایت درونی آن است که برای خودت باشی و به خواسته
خودت گوش کنی و همان تصمیمی را بگیری که اگر در این دنیا تنها بودی
میگرفتی.
چهار
حتی در میان سینمادوستان هم افراد زیادی پیدا نمیشوند که فیلمهای طولانی و خسته کننده تارکوفسکی را با علاقه دیده یا فهمیده باشند. آیا خود او از این مطلب آگاه نبود؟ بوده. چرا که جایی در میان خاطراتش بعد از اینکه نامه تعدادی از تماشاگران فیلمهایش را خوانده مینویسد: "بعد از خواندن چنین نامه هایی، مایوسانه از خود میپرسم، من در واقع برای چه کسی و به چه منظور کار میکنم؟"
در دنیایی که همه به دنبال مخاطب میدوند، چند نفر حاضرند آنگونه که درست میپندارند کار کنند و به مسیر منحصر به فردشان ادامه دهند؟
پنج
شبیه هم شده ایم. جاهای مختلفی قرار داریم و لباس های متفاوتی میپوشیم اما مانند هم زندگی میکنیم. همه سعی میکنیم کتاب های خوب بخوانیم، به نمایشگاه های مختلف
سرک بکشیم، فیلم ها و تئاترهای معناگرا تماشا کنیم، به موسیقی کلاسیک
گوش دهیم و هنرمند و عاشق سفر کردن باشیم. (آنقدر این مولفه ها در نگاه من تکرار
شده اند که روزی فکر میکردم اجزا طبیعی زندگی اند!)
کریستین بوبن، نویسنده بزرگ و اصیل فرانسوی، اما هیچگاه در طول زندگی از شهر محل تولدش خارج نشده است. میدانی چرا؟
شش
ژیل
دلوز درست میگوید که نباید در دامِ رویای دیگران بیفتیم. رؤیای دیگران،
رویای دیگران است، نه رویای من. رویای دیگری میتواند باتلاقِ من باشد.
- دوشنبه, ۲۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۰ ب.ظ