دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۴۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است


+بهم دروغ گفتی.
-متأسفم..
+همیشه متأسفی! همیشه فقط همینو می‌گی.

-خب، حداقل من عذرخواهی می‌کنم..
+سعی کن یه کاری بکنی..کارهایی که انجام میدی به حساب میان، نه حرفها..

You're a liar. I'm sorry. You're always sorry. That's all you ever fucking say. Well, at least I say I'm sorry. Try doing something. Actions count, not words

Shame 2011 Steve McQueen

http://bayanbox.ir/view/6816858924977265538/Shame-2011-Large.jpg

+اگه نمیخواید رفتارتونو تغییر بدید عذرخواهی هم نکنید، توهین دوباره ست..


واقعا میخوای راجع به شهامت حرف بزنی، کلر؟ چون هرکسی میتونه خودکشی کنه یا جلوی دوربین هرچی خواست از دهنش بده بیرون..ولی میدونی چه چیزی واقعا شجاعت میخواد؟ بسته نگه‌داشتن دهنت..بدون توجه به این که چه حسی داری...

Do you really want to discuss courage, Claire? Because anyone can commit suicide. Or spout their mouth in front of a camera. But you wanna know what takes real courage? Keeping your mouth shut, no matter what you might be feeling.


House.of.Cards.S03E06


http://bayanbox.ir/view/5688719840847169993/House.of.Cards.S03E06.WEBRip.2HD-073185-2017-07-07-23-03-20-Large.jpg


برخی می‌گویند اگر پرسش‌های فلسفی مطرح بشود، زندگی غیرممکن می‌شود. مانند اینکه جمعی مشغول جابجا کردن باری باشند، اگر این پرسش مطرح شود که چرا باید این بارها را از اینجا به آنجا و از آنجا به اینجا بیاوریم، همه می‌ایستند و به‌دنبال پاسخ می‌گردند، دیگر نمی‌توانند کار کنند. اگر ما به چرایی زندگی بپردازیم، دیگر نمی‌توانیم زندگی کنیم. اما به نظر می‌رسد که تجربه‌ی زندگی فیلسوفانی که به معنای واقعی و اصیل کلمه، فیلسوفانه زندگی کرده‌اند، به ما می‌گوید که می‌شود به این سؤالات پرداخت و به زیباترین شکل پروسه‌ی زندگی را طی کرد. آن چیزی که در زندگی فیلسوفانه مهم است نتیجه نیست؛ بلکه پروسه‌ی زیستن مهم است و موضوعیت دارد. حتی می‌گویند نتیجه برای بهبود پروسه است. نتیجه مانند قله در کوهنوردی است. قله بهانه‌ای است که از کوه بالا برویم؛ نفس بالا رفتن مهم است.

زندگی هرروزی:

سؤالی که در اینجا وجود دارد این است که زندگی روزمره‌ی همگانی و معمول چه اشکالی دارد که ما به‌ دنبال زندگی فیلسوفانه برویم؟ زندگی هرروزی همان نوع زندگی است که اکثر مردم در اکثر زمان‌ها و اکثر مکان‌ها درگیر آن هستند و شاید اکثر فیلسوفان نیز همانطور زندگی می‌کنند. زندگی هرروزی زندگی معطوف به نیازهای جزئی است. انسان‌ها دنبال این هستند که پولشان را بیش‌تر کنند، مدرک بالاتر بگیرند، آن را بخرند، این را بفروشند. این‌ها معطوف به نیازهای جزئی است. زندگی هرروزی در مجموع گرفتار پروسه‌ی تکرار می‌شود. در نتیجه وقتی ما در سن پنجاه سالگی یا شصت سالگی قرار می‌گیریم، از این زندگی خسته می‌شویم، نه‌ به‌ خاطر معرفت و عرفان بالایی که به آن دست یافته‌ایم و زندگی دنیا در نظر ما بی‌مقدار شده است؛ بلکه چون زندگیمان تکراری است و در آن خلاقیت و آفرینش نیست. زندگی هرروزی یک زندگی غریزی است. فیلسوفان زندگی سیزیف را به‌عنوان نمونه‌ای از زندگی هرروزی ذکر می‌کنند. خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که جسمی را بالای کوه ببرد، هر روز آن را بالا می‌برد اما غروب این جسم فرومی‌افتاد و روز بعد، روز از نو و روزی از نو، ولی او همچنان ادامه می‌داد. هم‌اکنون نیز همچنان ادامه می‌دهد. سیزیف به این نوع زندگی؛ یک زندگی رنجآلود، یک زندگی تکراری، یک زندگی بدون نتیجه که موفقیتی در زندگی آن نبود، محکوم بود. کامو می‌گوید سیزیف تنها دلیلی که برای ادامه‌دادن داشت این بود که در برابر اراده‌ی خدایان عصیان بکند. خدایان می‌خواستند او را به زانو دربیاورند ولی او با آن بازوهای ستبرش هنوز هم که هنوز است ادامه می‌دهد. یعنی از طریق عصیان می‌خواهد معنایی برای زندگی داشته باشد. ولی واقعیت این است که سخن کامو نمی‌تواند موتور حرکت یک زندگی باشد.

سؤال مهم این است که آیا زندگی ما یک زندگی سیزیفی نیست؟
فیلسوفان واقعی به ما بیداری می‌دهند که اگر هر روزی زندگی کنید به پوچی می‌رسید. زمانی به پوچی می‌رسید که دیگر نمی‌توانید تجربه‌ی زیستن داشته باشید. قبل از اینکه به پوچی برسید موقعیت پوچی را بشناسید. این زیباترین اثر فلسفه است. تنها سرمایه‌ای که ما داریم سرمایه‌ی زیستن است. زیستن زیباترین سرمایه‌ی ماست، اما با مدل‌های مختلف زیست روبه‌رو هستیم. فلسفه به ما کمک می‌کند با تحلیل زندگی هرروزی و با نقد زندگی هرروزی، قبل از اینکه تمام زندگی خودمان را در زندگی هرروزی قربانی بکنیم، از این زندگی فراتر برویم.

+امیرعباس علیزمانی


پیوند ِ جان جدا شدنی نیست ماه من

تن نیستی که جان دهم و وارهانمت..


{ شهریار }


http://bayanbox.ir/view/8825425256970466394/IMG-20170531-185445.jpg


+لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و "آن" ستانمت..



چارلی کافمن را برای خلق درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش میپرستم. آخرین اثرش در قامت کارگردان یعنی Anomalisa، هم بی شک میتواند تجربه ای منحصر به فرد باشد.
آنومالیسا ماجرای سفر یک‌روزه‌ی نویسنده‌ای موفق به‌نام مایکل استون را به تصویر می‌کشد که برای معرفی کتاب‌اش و سخنرانی در باب خدمات به مشتریان، به اوهایو رفته است. او در این سفر ما را هم به دنیای عجیب و افسرده خود رهنمون می‌کند. (جالب است که ما معمولاً انیمیشن را برای پرواز خیال خود به کار می‌بریم نه تماشای زندگی معمولی یک فرد غمگین)
در همان ابتدا با کمی دقت در جریان تعامل مایکل با راننده تاکسی، مسئول پذیرش هتل، پیش‌خدمت رستوران و نامزد سابقش، متوجه میشویم که تمام شخصیت ها برای مایکل یک چهره و یک صدا دارند. همه ی کاراکترها چه مرد و زن و چه بچه، با صدای روبات‌وارِ مشابه‌‌ای حرف می‌زنند. جدا از تمام خلاقیت های بصری، این میتواند اولین سرنخ برای فهمیدن آن باشد که با اثری متفاوت رو به رو هستیم.

در واقع آنچه کافمن روی آن دست گذاشته یک بیماری روانی است، شکلی از توهم به نام فرگولی (Fregoli) که در آن شخص بیمار تصور میکند تمام افراد اطرافش در واقع یک نفر هستند که تغییر قیافه میدهند!

میبینیم که همه ی افراد برای مایکل یکسان جلوه میکنند و تمام روابط برای او پوچ و بی معنی اند. او از سر تکلیف خبر رسیدنش را به همسرش میدهد و حتی حاضر نیست با بچه خردسالش حرف بزند و آن را هم از روی اجبار انجام میدهد.

او برای فرار از این آشفتگی به هر دری میزند. دفترچه تلفن را ورق میزند، با دوست دخترش که سال ها پیش در همین شهر ترکش کرده تماس میگیرد و از او میخواهد که ملاقاتش کند. اما این برقراری مجدد ارتباط هم حاصلی جز آبروریزی و بدتر شدن حالش به همراه ندارد.

با شنیدن صدای لیسا، که یکی از طرفداران پروپاقرص کتاب اوست و ورود او به صحنه ی نمایش، همه چیز تغییر میکند! دنیا برای مایکل شکل دیگری میگیرد اما اینبار هم نه برای مدتی طولانی..

کم یا زیاد، تنهایی و دلمردگی مایکل را همه مان تجربه کرده ایم. در دنیای دیالوگ های تکراری از پیش آماده شده و حرف های بی خود و کم اهمیت..در دنیای برقراری ارتباطات اجتماعی غیرصادقانه..سخت است پیدا کردن صدایی که صادق باشد و حرف تازه ای هم در کلامش داشته باشد.

اما کار سخت تر باحوصله و درست دیدن همان چیزهایی هستند که تکراری و پوچ به نظر می آید. توجه کردن به دنیای آدمهایی که شبیه ما نیستند اما لایق این دست کم گرفته شدن هم نبوده اند.

درسی که مایکل از تمام روابط شکست خورده اش نگرفته، آنچه او درک نمیکند آن است که مشکل همیشه از دیگران نیست..مشکل خود اوست..اوست که جرات نگاه کردن به خودش را نداشته، چشمانش همیشه خیره به دیگران بوده و تهدید و خالی بودن را همیشه از جانب آنها دیده است.

آنچه مایکل هیچ وقت متوجه نمیشود آن است که همه ی آدم ها لزوماً شبیه هم نیستند، اوست که همه چیز و همه کس را شبیه به هم میبیند!


پوستر فیلم انومالیسا


آیا به خودتون و پارتنرتون این حق یا فرصت رو خواهید داد که در زمانیکه با هم در رابطه هستید با آدم های جدید دیگه ای هم آشنا بشید؟

اگه پاسختون مثبته: این آشنایی و مصاحبتها چه مرزها و چه حدودی دارند که شما و پارتنرتون رو هم در ظاهر و هم در باطن راضی و خوشحال نگه داره؟ میشه هم به طرفتون اهمیت بدید و هم آزادش بگذارید؟ چقدر میشه آزاد بود، آزاد گذاشت و احساس امنیت هم کرد؟

و اگه پاسختون منفیه: آیا شده هیچوقت این تعهد رو دست و پا گیر ببینید؟ چقدر احتمال میدید روزی برای تجربه های جذاب تازه، به زیرپاگذاشتن اصولتون، حتی برای مدتی کوتاه، وسوسه بشید؟

{توضیح اینکه..هیچ آدم یا رابطه ای ایده آل نیست اما آدم های متفاوت به اندازه های مختلفی برای هم مناسب اند. در تمام جنبه های زندگی ما دائما الگوی بدست آوردن چیزهای بهتر با بهره وری بیشتر رو دنبال میکنیم. به نظر شما این الگو قابل تعمیم به روابط هم هستند؟ چقدر باید به دنبال یافتن بهترین امکان بود و چقدر در پی بهترین ساختن همون چیزی که وجود داره؟ }



- در آن سال‌ها زن دیگری در زندگی شاملو نبود، در سال‌های زناشویی؟ زیبایی و انسانیت در قالب یک دوست زن و... شاملو به تو وفادار ماند؟
آیدا باز سکوت می‌کند. از سکوتش خجالت می‌کشم برای خودم. به رویایم قبل از ورود به خانه آیدا و شاملو می‌پردازم...
آیدا: پرسش عجیب و غریبی کردی. وفاداری همیشه مساله بوده، از روزی که زن و مرد به وجود آمدند... این کلمه «وفا»...باز سکوت کرد.
آیدا ادامه می‌دهد: من همیشه همه چیز را از خودم شروع می‌کنم. چرا باید زندگی‌ات را به خاطر حسادت‌ها و فکرهای عجیب حرام کنی؟! آدم بهتر است به خودش وفادار باشد. من دنبال این نگشتم که طرفم وفادار است یا نه. من می‌خواهم به چیزی که به آن معتقدم و احساس دارم وفادار بمانم، دیگری به خودش مربوط است.


+{Ayda Shamloo-Talafi }


باید یاد بگیریم که زندگی همین است. با غرزدن و گلایه مشکلی حل نمی‌شود پس اگر راضی نیستی زندگی را بِبُر! در غیر این صورت بی‌ غر زدن ادامه بده... وگرنه همه چیز بدتر می‌شود... ما غالباً دوست داریم هر چیزی را کش بدهیم. دو نفر یا می‌توانند با هم زندگی کنند یا نمی‌توانند.


+آیدای شاملو


احساس تنهایی در بعضی از ما بارزتر است. فکر می‌کنم احمد هم احساس تنهایی می‌کرد. هرکس چیزهایی مخصوص به خود دارد. حوزه شخصی و خصوصی قاطی هیچ زناشویی نمی‌شود. تنهایی وجود دارد و غیرقابل انکار است، حتی در تنگ‌ترین روابط. دوست داری کسی شریک آن چیزهایی نباشد که برای خودت داری و او هم برای خودش دارد. فکر می‌کنم تنهایی چیز خوبی است. می‌توانی در آن خودت را پیدا کنی و به چیزهایی که علاقه داری بپردازی و این کار شخصی ارزشمند است.
از من بپرسی می‌گویم تو باید تنها باشی، او هم تنها باشد، همدیگر را دوست داشته باشید و در دو خانه، جداگانه زندگی کنید. مدام زیر یک سقف نباشید. این وضعیت عالی است برای دوست داشتن.


+آیدای شاملو


وقتی قلب خون رو به سمت خودش برمیگردونه..

میتونه مغز رو فلج کنه.


The heart can choke the mind when all its blood flows back unto itself.


+House.of.Cards S02E11


http://bayanbox.ir/view/6795272797597604817/House-of-Cards-S02E11-x265-1080p-BluRay-30nama-30NAMA-063904-2017-07-03-22-52-21-Large.jpg


میزان یادگیری ما، نه به نمره و مدرک و نه به ساعت و میزان هزینه و نه به تعداد صفحات یا کتاب هایی که خوانده ایم، بلکه به تعداد دفعاتی ست که در هنگام یادگیری با تضاد و تناقض رو به رو شده ایم.
در واقع میزان یادگیری ما به اندازه دفعاتی ست که با مطلب جدیدی آشنا شدیم که با دانسته های قبلی مان در تعارض بوده است. در غیر این صورت یادگیری چیزی نیست جز تقویت پایه های نادانی گذشته !
البته انسانها، هربار که مفروضاتشان زیر سوال میرود، رنج بسیار میکشند، انگار زمین زیر پایشان خالی شده است، حاضرند بسیاری از داده ها و اطلاعات جدید را انکار کنند تا این مفروضات سرجایشان باقی بمانند. برای همین است اگر اطلاعاتی در تایید این مفروضات پیدا کنند بسیار روی آن تاکید میکند اما اگر مخالفش باشد، فراموش اش خواهند کرد.
یادگیری
اما، روندی واژگونه را میطلبد. مهارت یادگیری نیاز به پیش زمینه ای دارد و آن هم آمادگی برای نقض دانسته های پیشین است. بسیار از افراد با زره ای ( معمولاً از جنس ایمان و تعصب)  وارد میان یادگیری میشوند. آنها اطلاعات جدید را با محک دانسته های قبلی شان میسنجد، اگر مطابقت داشت میپذیرند و گرنه آن را رد میکنند. اما انسانی که به دنبال یادگیری ست با مشاهده یافته ها و داده های جدید و معتبر ، به جای انکار و یا نادیده گرفتن آنها، شروع به ویرایش یا حذف آموخته های قبلی اش میکند.
ما از دیگران کم می آموزیم یا اصلاً نمی آموزیم زیرا نمی رویم که یاد بگیریم و تغییر کنیم. ما میرویم تا بنیان فکری خودمان را محکم تر کنیم و برای ساختمان و ساختار ذهنی که به درست یا غلط بنا کرده ایم، آجرهای بهتری، به غنیمت بیاوریم!
وارن بافت در این مورد جمله ی کم نظیری دارد: " اغلب انسان ها سال ها مطالعه میکنند تا اثبات کنند آنچه که روزگاری فکر میکرده اند، درست بوده است ! "

پیش زمینه :

در مورد یادگیری (2) - چطور میتوانیم از دیگران یاد بگیریم ؟


این دختر کارها را بر انسان آسان نمیکرد. چون میدانید ناگهان چه کرد؟ شاید در نگاهم چیزی خوانده بود - مشکل بود که او را با نگاه دنبال نکرد..به هر صورت به من لبخند زد-عجیب آنکه قسم میخورم، چشمهایش پر از اشک بود- لبخند زد،کمربند پیراهن حوله ایش را گشود. بعد لای آن را باز کرد و گفت:"میل دارید؟" آنجا دست ها روی پهلوها، دامن گشاده ایستاده بود، سرش را بالا گرفته بود من را نگاه میکرد.

این بود آن تصوری که از مردها داشت و اصرار داشت به من حالی کند که مستنثی نیستم..


+ریشه های آسمان | رومن گاری | منوچهر عدنانی | نشر ثالث | 608 صفحه


‏در یکی از انسانی‌ترین صحنه‌های فیلم تحسین شده ی Manchester by the Sea، زن به همسر سابق‌اش می‌گوید: «نباید آن حرف‌ها را به تو می‌زدم. دلم شکسته بود و همیشه شکسته خواهد ماند. اما خب دل تو هم شکسته بود.» درکِ دردناکِ دیگری زمان می‌برد. باید ماشین را پارک کنی، خاموش اش کنی، پیاده شوی، و مثل عابری ساده روبروی‌ دیگریِ دردمند بایستی.

هیچ عبارتی انسانی‌تر از این نیست: تو هم حق داشتی..


http://bayanbox.ir/view/1017474595707148419/manchester.by.the.sea.2016.1080p.web.dl.dd5.1.hevc.x265.rmteam-2-169083-2017-06-29-01-51-27.jpg



شاید اونهایی که داشتن پدری دیکتاتور و سلطه جو با کهن الگو پوزیدون رو تجربه کرده باشن خیلی بهتر فیلم fences رو بفهمن. پدری که دنیا رو از نگاه تجربه هاش میبینه و نه اون چیزی که در لحظه در حال اتفاق افتادنه. پدری که در دوران کودکی حس خوبی از  حضورش در خونه نداشتی، نوجوونی رو با ترس و جوونی رو با حسی شبیه نفرت ازش گذروندی..کنار اومدن باهاش در هیچ زمانی آسون نبوده و احتمالا تمام زندگیت تحت تاثیر حضور در خونه ی چنین مردی خواهد بود. به هرحال بچه ای که زیر دست پدری خودرای و عصبانی بزرگ بشه، حمایت لازمو نبینه و بارها عباراتی شبیه خونه ی من، غذای من و پول منو شنیده باشه نمیتونه با حال نرمالی به جامعه وارد بشه.

فقط هم شیوه ی برخورد اون با تو نیست که بر روی زندگیت تاثیر میذاره، تماشای نحوه ی تعامل اون با باقی اعضای خانواده، مثلاً جر و بحث های دائمی با مادر صبورت چیزهایی نیستند که بتونی به راحتی فراموش کنی..

در فیلم، پدر، بارها با تعریف خاطراتی از گذشته اش به شکلی ناخودآگاه زمینه رو برای درک رفتارهای فعلی ش فراهم میکنه. اینکه در بچگی چه سختی هایی کشیده، چه رفتارها و خشونت هایی از پدرش دیده، چطور مادرش به خاطر برخوردهای پدرش از خونه فرار کرده و خودش بعد از ترک کردن خونه و مستقل شدن با چه مشکلاتی رو به رو شده ..

هربار که دنزل واشنگتن با حسرت از رویاهای برباد رفته و آرزوهای به بار ننشته اش ( که بخشی اش به خاطر تبعیض نژادی و سیاه پوست بودنش بوده ) صحبت میکنه بیشتر متوجه آسیبهای عمیقی میشیم که در طول سالها بر روانه اش نشسته. اینها هیچکدوم توجیه نحوه رفتارش با فرزندان و همسرش نخواهد بود اما نشانه هایی هستند که زمینه رو برای درک بهتر اون مهیا میکنند. او هم ثمره ی یک تربیت غلط و رشد و حضور در یک محیط نامناسب بوده..

هربار که با پدرم به مشکل برخوردم به این فکر کردم که همونطور که اون آدم موردعلاقه ی من نیست من هم هیچوقت فرزند دلخواهش نبودم. اگه خودخواه نباشیم خواهیم دید این نارضایتی دوطرفه ست و جای سرزنشی وجود نداره. انتظار فداکاری داشتن از این تیپ پدرها هم بیهوده ست، خب البته من هم فداکاریو یاد نگرفتم!

به هرحال اگه واقعا بتونی در جای طرف مقابلت قرار بگیری و با شخصیت اون و تمام چیزهایی که تا این لحظه از سر گذرونده به قضایا نگاه کنی خیلی خیلی راحت تر میتونی با رفتار و حرفاش کنار بیای و با کمترین آسیب ازشون عبور کنی..


http://bayanbox.ir/view/5483740483618585449/Fences-2016-1080p-WEB-DL-6CH-ShAaNiG-30NAMA-145958-2017-06-27-18-33-46.jpg


+دنزل واشنگتن رو دوست دارم. حضورش به فیلمها اعتبار میده. همیشه میتونه یک فیلم معمولی رو به یک فیلم خوب و یک فیلم خوبو تبدیل به یک فیلم عالی کنه. از نحوه ی مونولوگ و یا دیالوگ گویی ش در فیلم تعجب خواهید کرد، که چطور میتونه سیلی از واژه ها رو با چنین تسلطی که فقط از یک بازیگر ماهر تئاتر بر میاد به زبون بیاره. از نمایشنامه ی کم نظیر آگوست ویلسون هم نباید به سادگی عبور کرد، همه چیز از اونجا شروع شده..



+من به تشییع جنازه پدر نمیام..
-مراقب حرف زدنت باش
پسر..اون پدرته که داری در موردش حرف میزنی. من نمیخوام امروز صبح اینطوری حرف بزنی. من تو رو بزرگت نکردم که اینطوری بشی. تو اونجا سلامت ایستادی..بزرگ شدی و داری میگی به تشییع جنازه پدرت نمیری ؟

+مامان گوش کن..
-من نمیخوام اینو بشنوم کوری..فقط این فکر رو از سرت بیرون کن

+من باید بهش بگم نه..یک بار در زندگیم باید بهش بگم نه
-نمیخوام به این گوش کنم. من میدونم تو و پدرت چشم تو چشم نشدید..ولی مجبور نیستم امروز صبح به این جور حرف ها گوش کنم. بی احترامی به پدرت تو رو مرد نمیکنه کوری..
تو باید خودت یه راهی براش پیدا کنی اما نرفتن به تشییع جنازه پدرت تو رو مرد نمیکنه

+مامان. تمام مدتی که داشتم بزرگ میشدم و در خونه اون زندگی میکردم پدر مثل یک سایه بود که همه جا دنبال تو میومد و از گوشت تو میخورد. اون دور تو حلقه زده بود و روی تو بود. تو حتی نمیتونستی بگی خودت کسی هستی اون سایه در گوشت تو نفوذ کرده بود سعی میکرد بخزه به درونت سعی میکرد درون تو زندگی کنه. الان که به هرجای این خونه که نگاه میکنم تروی مکسون رو میبینم که درست به من زل زده. زیر تخت. توی کمد یا هرجای دیگه..من فقط دارم میگم من باید راهی پیدا کنم تا از شر اون سایه خلاص بشم.
-تو درست مثل اون هستی تو درون خودت اونو داری...

+اینو به من نگو مامان
-تو تروی مکسون تازه ای هستی که داره تکرار میشه

+ولی من نمیخوام تروی مکسون باشم. من فقط میخوام خودم باشم.

-تو نمیتونی کسی باشی جز اونی که هستی کوری..اون سایه چیزی نبود جز چیزی که در درون خودت پرورش دادی..یا باید رشد کنی تا به اون برسی یا باید اونو از ریشه بزنی..پدرت میخواست هر چیزی باشی که اون نبود و همینطور میخواست هر چیزی باشی که اون بود..حالا من نمیدونم اون اشتباه میکرد یا نه ولی اینو میدونم که میخواست فایده اش بیشتر از ضررش باشه
بعضی وقت ها وقتی بهم دست میزد کبود میشد و بعضی وقت ها وقتی منو بغل میکرد میبرید
وقتی من اولین بار پدرت رو دیدم با فکر کردم اون مردی هست که میتونی خودتو بهش عرضه کنی..اون میتونه وجودت رو پر کنه..اون مردی بود که میتونست تمام فضاهای خالی که در لبه های احساست وجود داشتن رو پر کنه..وقتی پدرت توی خونه راه میرفت..اون فقط ..خیلی بزرگ بود..اون پرش کرده بود..

اون اولین اشتباه من بود. اینکه نذارم کمی فضا برای من باقی بذاره. اما من..خونه ای میخواستم که بتونم توش بخونم..و این چیزی بود که پدرت به من داد. من درابتدا نمیدونستم برای اینکه قدرتش رو بالا نگه دارم باید تکه های کوچک خودم رو فدا کنم. پس من زندگی اونو به عنوان زندگی خودم فرض کردم و تمام تکه ها رو مخلوط کردم به طوری که به سختی میتونستی بگی کدوم مال کیه.

با همه ی اینها..اون انتخاب من بود ،زندگی من..


Fences 2016 - Denzel Washington

http://bayanbox.ir/view/181294731200496375/Fences-2016-1080p-WEB-DL-6CH-ShAaNiG-30NAMA-178364-2017-06-27-19-38-45.jpg



[کوری به پدرش ]

+چطور میتونی هیچ وقت منو دوست نداشته باشی؟

-دوستت داشته باشم؟ کی گفته من باید تو رو دوست داشته باشم؟ کدوم قانون میگه من باید از تو خوشم بیاد ؟
میخوای جلوی صورت من بایستی و همچین سوال های احمقانه ای بپرسی؟ و در مورد این حرف بزنی که من باید از کسی خوشم بیاد؟ وقتی باهات حرف میزنم بیا اینجا پسر و سرتو بالا بگیر..من ازت یک سوال پرسیدم، کدوم قانون میگه من باید از تو خوشم بیاد ؟

+هیچی
-خیلی خب..تو هر روز غذا نمیخوری؟ وقتی باهات حرف میزنم جوابمو بده. تو هر روز غذا نمیخوری ؟

+اره

- تا وقتی که تو خونه من هستی..وقتی با من حرف میزنی یک قربان میزاری آخرش..
+بله قربان
-تو هر روز غذا میخوری؟
+بله قربان
-یک سقف روی سرت داری؟
+بله قربان
-تنت لباس داری ؟
+بله قربان
-فکر میکنی از کجا اومدن ؟
+به خاطر تو..
-آه، لعنت..من میدونم به خاطر منه. ولی فکر میکنی به خاطر چیه ؟

+چون تو منو دوست داری

-دوستت دارم ؟! من هر روز صبح از اینجا میرم بیرون و آشغال جمع میکنم چون از تو خوشم میاد؟ تو احمق ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم. من اینکارو میکنم چون این شغل منه، مسئولیت منه. یک مرد باید از خانواده خودش مراقبت کنه. تو در خونه من زندگی میکنی، شکمتو با غذای من سیر میکنی، پشتتو روی تخت خواب من میذاری،چون تو پسر من هستی. نه به خاطر اینکه دوستت دارم. چون این وظیفه منه که ازت مراقبت کنم. من یک مسئولیت به تو مدیون هستم. حالا بذار این مساله رو همین الان تمومش کنیم قبل از اینکه بزرگتر از این بشه.
من لازم نیست از تو خوشم بیاد. آقای رند به من حقوق نمیده چون از من خوشش میاد. اون به من پول میده چون به من مدیونه. من همه چیزی که لازم بود بهت دادم. من زندگی تو رو بهت دادم. یعنی من و مادرت بین خودمون تقسیمش کردیم..و دوست داشتن تو قسمتی از قرار نبود..از اینجا به بعد هم تو زندگیت نگران این نباش که کسی دوستت داره یا نه !

فقط مطمئن شو که باهات درست رفتار میشه..


Fences 2016 Denzel Washington


http://bayanbox.ir/view/5603967380411316816/8b8db30a-fa28-43ca-b827-c84f6be8b0de.jpg



بیشتر از چهارراه‌های شلوغ و راننده‌های بی احتیاط، بیشتر از مرغ‌های آلوده و پشه‌های سفیدِ بیمار، بیشتر از دست‌اندازهای جاده‌های خشکِ غربی، بیشتر از خطر گروهک‌های تروریستی گوشه و کنارِ جهان، بیشتر از غذاهای پرچرب و خامه‌های شیرین، باید از آدم هایی که جایشان در زندگی من نیست دوری کنم. بیشتر از همه این ها باید از دوست هایِ بد، بیست و چند ساله های ناامید و عاشقِ ناامیدی دوری کنم. از آن ها که در همین جوانیِ باارزش و از هر نظر زیبا، ناله و ناامیدی را به امید ترجیح می دهند. آن ها که انتخاب کرده‌اند که غمزده باشند.
بیشتر از باز ماندنِ شیر گاز در روزهای سرد، بیشتر از گرانیِ ناگهانی کاغذ باید از پنهان کاری‌ها و بدجنسی‌ها و «همه زن‌ها عین همند» و «همه مردها یک شکلند» و « این مملکت دیگه درست نمیشه» و «پایان خوش مال قصه‌هاست» که شده وردِ زبان همه دوری کنم، همه و همه، حتی اگر نزدیک ترین ها باشند...
حیف من نیست؟ حیف ما نیست؟ من هنوز پرنده‌های سفیدِ شادی را می بینم، ما هنوز به آبی شدن آسمان امید داریم، هنوز درخت می کاریم، هنوز به شهرها می‌خندیم، بله، به آسمانِ آبی شده، بعد از ماه ها و سال ها طوفان...


+روژان سری


ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت ، زیبا نتواند دید الا نظر پاکت!
گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم ، باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت

دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد ، هم در تو گریزندم دست من و فتراکت
ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت ، وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت

گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت ، بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت !
مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند ، گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت

گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت ، ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت
خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت ، جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت

چندان که جفا خواهی می‌کن که نمی‌گردد ، غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت..


 { سعدی }


+{Sting - Fields Of Gold}


چند روز پیش یکی از نویسندگان و معلمان داستانویسی فوت کرد. وقتی به پست های کسانیکه به عنوان دوست و شاگرد باهاش در ارتباط بودند نگاه میکردم از خودم میپرسیدم میشه آدم واقعاً واقعاً از مرگ کسی ناراحت و متاثر باشه و هنوز زمان زیادی نگذشته به بروز رسانی شبکه های اجتماعیش فکر کنه؟

قصدم تحلیل رفتار اون آدم ها نیست ولی برام عجیبه که به اشتراک گذاری احساسات تا به کجا پیش رفته..


گیر و سمج بودنو دوست ندارم. به نظرم هیچ چیز و هیچ کس ارزش به آب زدنو نداره چه برسه به آتیش. حتی خیلی چیزها ارزش اینو ندارن که دوبار براشون یه درخواست ساده بدی..

با پیشفرض سلامتی، تنها چیزی که واقعاً اهمیت داره، پوله. ابزار رسیدن به بیشتر لذت ها. البته پول هم زمانی با ارزشه که با زمان به طور کامل تاخت زده نشه، تا فراغتی برای انجام کارهایی که دوست داری حاصل بشه و گرنه پول هم تبدیل میشه به چیزی مثل هوا، برای گذران زندگی لازمه اما مایه لذت نیست.

چی ارزش تلاش کردنو داره؟ پول.. و پول به چه دردی میخوره؟ فراهم کردن زمان و هزینه و آزادی لازم برای رفتن به تمام جاهایی که روزی با دیدن تصاویرشون چشمهات گرد شده..به نظرم تنها چیزی که میتونه به زندگی معنا بده همینه..سفر..تماشای تمام چیزهایی که تا به حال ندیدی و تجربه کردن همه ی کارهایی که تا به حالا انجامشون ندادی..بیشتر لذت ها فقط در طول یک سفر معنا پیدا میکنند و بیرون از اون سطحی و کم ارزشن..گیر نکردن تو سیکل تکرارها و باقی نموندن تو مسیرهای مشخص شده جامعه به شیوه های دیگه خیلی مشکله.


http://bayanbox.ir/view/8650065835555548632/1434133829594.jpg