چارلی کافمن را برای خلق درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش میپرستم. آخرین اثرش در قامت کارگردان یعنی Anomalisa، هم بی شک میتواند تجربه ای منحصر به فرد باشد.
آنومالیسا ماجرای سفر یکروزهی نویسندهای موفق
بهنام مایکل استون را به تصویر میکشد که برای
معرفی کتاباش و سخنرانی در باب خدمات به مشتریان، به اوهایو رفته است. او در این سفر ما را هم به دنیای عجیب و افسرده خود رهنمون میکند. (جالب است که ما معمولاً
انیمیشن را برای پرواز خیال خود به کار میبریم نه تماشای زندگی معمولی یک فرد غمگین)
در همان ابتدا با کمی دقت در جریان تعامل مایکل با راننده تاکسی، مسئول پذیرش هتل، پیشخدمت رستوران و نامزد سابقش، متوجه میشویم که تمام شخصیت ها برای مایکل یک چهره و یک صدا دارند. همه ی کاراکترها چه مرد و زن و چه بچه،
با صدای روباتوارِ مشابهای حرف میزنند. جدا از تمام خلاقیت های بصری،
این میتواند اولین سرنخ برای فهمیدن آن باشد که با اثری متفاوت رو به رو
هستیم.
در واقع آنچه کافمن روی آن دست گذاشته یک بیماری روانی است، شکلی از توهم به نام فرگولی (Fregoli) که در آن شخص بیمار تصور میکند تمام افراد اطرافش در واقع یک نفر هستند که تغییر قیافه میدهند!
میبینیم که همه ی افراد برای مایکل یکسان جلوه میکنند و تمام روابط برای او پوچ و بی معنی اند. او از سر تکلیف خبر رسیدنش را به همسرش میدهد و حتی حاضر نیست با بچه خردسالش حرف بزند و آن را هم از روی اجبار انجام میدهد.
او برای فرار از این آشفتگی به هر دری میزند. دفترچه تلفن را ورق میزند، با دوست دخترش که سال ها پیش در همین شهر ترکش کرده تماس میگیرد و از او میخواهد که ملاقاتش کند. اما این برقراری مجدد ارتباط هم حاصلی جز آبروریزی و بدتر شدن حالش به همراه ندارد.
با شنیدن صدای لیسا، که یکی از طرفداران پروپاقرص کتاب اوست و ورود او به صحنه ی نمایش، همه چیز تغییر میکند! دنیا برای مایکل شکل دیگری میگیرد اما اینبار هم نه برای مدتی طولانی..
کم یا زیاد، تنهایی و دلمردگی مایکل را همه مان تجربه کرده ایم. در دنیای دیالوگ های تکراری از پیش آماده شده و حرف های بی خود و کم اهمیت..در دنیای برقراری ارتباطات اجتماعی غیرصادقانه..سخت است پیدا کردن صدایی که صادق باشد و حرف تازه ای هم در کلامش داشته باشد.
اما کار سخت تر باحوصله و درست دیدن همان چیزهایی هستند که تکراری و پوچ به نظر می آید. توجه کردن به دنیای آدمهایی که شبیه ما نیستند اما لایق این دست کم گرفته شدن هم نبوده اند.
درسی که مایکل از تمام روابط شکست خورده اش نگرفته، آنچه او درک نمیکند آن است که مشکل همیشه از دیگران نیست..مشکل خود اوست..اوست که جرات نگاه کردن به خودش را نداشته، چشمانش همیشه خیره به دیگران بوده و تهدید و خالی بودن را همیشه از جانب آنها دیده است.
آنچه مایکل هیچ وقت متوجه نمیشود آن است که همه ی آدم ها لزوماً شبیه هم نیستند، اوست که همه چیز و همه کس را شبیه به هم میبیند!