- ۲ نظر
- ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۰:۵۶
داستان در اواسط دهه 60 شروع شد.یعنی در دوران پاکسازی
بزرگ که طی آن رهبران اصلی "انقلاب" برای همیشه از میان برداشته شدند.تا
1970 هیچ یک از آنها جز "ناظر کبیر" جان سالم به در نبردند.جز او بقیه به
عنوان خائن و ضد انقلاب معرفی شدند . گلداشتاین (رهبر مخالفان!) فرار کرده و
جایی که هیچکس خبر نداشت پنهان شده بود.
از بقیه هم چند نفری غیبشان زده و اکثریت پس از محاکمات علنی محیرالعقول و
اقرار به جنایات از دم تیغ گذشته بودند.به جاسوسی برای دشمن ،اختلاس اموال
عمومی،کشتن چندین عضو مورد اعتماد حزب، توطئه علیه رهبری ناظر کبیر، اعمال
خراب کاری که منجر به مرگ صدها و هزارها نفر شده بود اقرار کرده بودند.
همگی توبه نامه های بالا بلند در تایمز نوشته به تحلیل دلایل اشتباه کارهای خود پرداخته و قول داده بودند جبران مافات بنمایند..
1984 / جورج اورول / ترجمه : صالح حسینی
+لطفا این کتاب را بکارید / ریچارد براتیگان
میدانی گاهی خواستهای در آدم شکل میگیرد که ذهن و دل را مشغول گرفتار میکند. بعد وقت، پول و انرژی صرف میکنی تا بروی و به آنچه که میطلبیدی برسی و رسیدن میشود اول دردسر. به خودت نگاه میکنی و میفهمی میان آن خیال و این واقعیت هیچ سازگاری نیست، لذتی که پنداشته بودی در چیزی که محقق شده یافت مینشود و اصلا به هوای باغ و بستان از برهوتی بدآهنگ سر در آوردهای... آدم این وقتها هم نومید میشود و هم خودش را بابت تمام آن هزینهها که داده ملامت میکند و میپندارد آن زمان یا پول هدر رفته است.
اینجاست که گمانم برخطاییم. وقتی میکوشی به چیزی برسی و بعد با پوچی آن موقعیت مواجه میشوی، چیزی را هدر ندادهای. این وقت و پول و رمقی که تلف شده به نظر میرسد، بهایی است که پرداخت کردهای تا جانت را از سراب حسرت آزاد کنی و فکر کن عزیز من که چقدر ناخوشایند و تلخ میبود اگر تا همیشه به صلیب آن خواسته مصلوب میماندی و نمیفهمیدی که این حسرت، پستۀ بیمغز است. درونش هیچ است و جز هیچ نیست. فکر کن چه غمانگیز میبود اگر که میگذاشتی هیچ تو را یک عمر اسیر خویش نگه دارد.
فکر کردم با خودم که کاش کسی به وقت تردید کنار آدم باشد تا برایش بگوید به دنبال شوقت برو زیرا که عاقبت سرگردانی در بادیۀ شوق ، یا لذت است یا آزادی...
لئونارد ( رابرت دنیرو ) : باید به همه بگیم ، باید به اونا یادآوری کنیم ، باید بهشون یادآوری کنیم که چقدر خوبه .
دکتر سِیر ( رابین ویلیامز ) : چی چقدر خوبه لئونارد ؟
لئونارد : روزنامه ها رو بخون ، چی نوشته ؟ فقط بدی ، همه اش بدی . مردم فراموش کردند زندگی چیه ، فراموش کردند زنده بودن به چه درد میخوره . باید به اونا یادآوری کنیم که میتونن چه چیزهایی داشته باشند و ممکنه چه چیزهایی رو از دست بدند . اون چیزی که من احساس میکنم ، لذت زندگی ، هدیه زندگی ، آزادی زندگی شگفتی زندگی...
Awakenings - 1990
+ دیدن رابرت و رابین کنار هم جالب بود..موقع تماشای فیلم به طرز جوگیرانه ای دلم میخواست مشغول این کار بودم ! از اون شغلایی که حس زندگی کردن بهت میده..حس زندگی دادن..هرچند گاهی باید طاقت تماشای پژمردن گل هات هم داشته باشی..
Awakenings فیلم خوبی بود... و تبدیل به یکی از تجربه های الهام بخش زندگیم شد..
این فیلم به روند درمان و بیداری تعدادی از مبتلایان روانگسیختگی کاتاتونی میپردازد . این بیماری نوعی از روانگسیختگی
است که شخص مبتلا به آن دچار اختلالات حرکتی شده و گاهی تا مدتی طولانی
بدون حرکت یا صحبت کردن ثابت میماند اما در برخی موارد دیگر افراد حرکات
هیجانی یا بیشفعال از خود نشان میدهند..
میم یکبار برایم گفت شرط رسیدن به بلوغ روانی، کنار آمدن با خواستن و نشدن است، تابآوردنِ طلبیدن و نداشتن . حق داشت.. این شرط لازم است برای بالغ بودن اما به گمانم کافی نیست چون بیشتر از آن تلخ است که بشود در دراز مدت تحملش کرد. کفایتش گمانم آنجاست که یاد بگیری نه فقط نبود آنچه را که میخواستی تحمل کنی، که بیاموزی از چیزی که هست هم لذت ببری.
اینجا که ایستادهام و به مسیر آمده نگاه میکنم میبینم همیشه در جستجوی خوشی بودهام و دلخوشی انگار که از من مدام گریخته است. حالا این چند وقته ذهنم به جای خوشی جستن، روی خوشی ساختن متمرکز است. در آن اولی چیزی از بیرون باید به بودن کنونی تو اضافه شود تا شادمانی پدید بیاید. در خوشی ساختن اما همین که هست را بازآرایی میکنی، یاد میگیری جور دیگری نگاهش کنی و ذره ذره لذت میسازی بعد چشم باز میکنی و میبینی شادمانی چگونه آهسته و آسوده در رگهات راه میرود.
فکر میکنم یکجایی آدم باید از تعقیب کردن و جستن نیکبختی دستبردارد و باور کند گشایشی اگر که هست نه در آن جزیرۀ رویایی نامریی که همینجاست که ایستاده ای..
+ چرا خودت هیچ وقت ازم دعوت نکردی؟
-...من، آه .. آخه فکر نمیکردم تو این رو بخوای..
+خودت چی میخواستی؟
-من فقط میخوام تو خوشحال باشی..
+متوجه نیستی، چارلی؟ نمیتونم این رو احساس کنم ...حرف قشنگ و خوبیه، ولی نمیشه دست رو دست بذاری و ...زندگی همه رو بر زندگی خودت مقدم بدونی و فکر کنی این عشق محسوب میشه..من نمیخوام عشق دستنیافتنی کسی باشم..
The Perks of Being a Wallflower 2012
+ چرا بعضی از آدمهای خوب زوج اشتباهی رو انتخاب میکنن؟
-فکر میکنم ما عشقی رو میپذیریم که تصور میکنیم لایقش هستیم
+میتونیم کاری کنیم بفهمن لایق عشق بیشتری هستن؟
-میتونیم سعیمونو بکنیم..
The Perks of Being a Wallflower 2012
در آن لحظه که به زندگی اجازه می دهیم بی معنی باشد،
زیبایی خاصی نهفته است..
تو قبول داری گذشته که شامل دیروز هم می شود در واقع پایان یافته است ؟ اگر جایی اثری از آن باقی مانده باشد ، فقط به صورت جسمی خشک و بی روح می تواند باشد و نمی شود هیچ کلمه ای به آن نسبت داد.
در حقیقت ما الان چیزی درباره انقلاب و سال های قبل از آن نمی دانیم . همه سند ها و گزارش ها یا تحریف شده و یا نابود شده ، همه کتاب ها باز نویسی شده ، تصاویر دوباره نقاشی شده ، ساختمان ها ، خیابان ها ، مجسمه ها تغییر نام پیدا کرده اند و همه تاریخ ها عوض شده اند و این جریان روز به روز و دقیقه به دقیقه ادامه دارد . تاریخ متوقف شده . تنها چیزی که وجود دارد ، زمان حال است..این حال پایان ناپذیر..
1984 / جورج اورول / ترجمه : صالح حسینی
ازخیابانی گذشتم
دختری مرا می پایید
فکر کردم که تویی
کمی ایستادم ..
ازکنار کتابخانه ای هم گذشتم
دیوان شعری سر راهم آمد
برگشتم و دربرگ برگ آن نگریستم .
باران بارید
قطره ای روی رخسارم افتاد
فکرکردم که تویی
بیرون آمدم
و چتر چتر زیر باران تو
از خود بیخود شدم .
{ دلاور قره داغی }
شاید تو به اینی که می گویم اعتقاد نداشته باشی
اما وجود دارند مردمانی که زندگی شان
با کمترین تنش و آشفتگی می گذرد
آنها خوب می پوشند
خوب می خوابند
آنها به زندگی ساده خانوادگی شان خرسندند
غم و اندوه زندگی آنها را مختل نمی کند و غالبا احساس خوبی دارند
وقتی مرگشان فرا رسد ، به مرگی آسان می میرند
معمولا در خواب..
شما ممکن است باور نکنید این را
اما مردمانی اینگونه زندگی می کنند
اما من یکی از آنها نیستم
من حتی به آنها نزدیک هم نیستم
آن ها کجایند
ومن کجا...
{ چارلز بوکوفسکى }
سعدی اگر عاشقی ، میل وصالت چراست ؟
هر که دل دوست جست ، مصلحت خود نخواست...
{ سعدی }
+راه نمیداد..راه ندادنشم دوست داشتم..
+لانتوری و مغالطه ی انگیزه و انگیخته..
شبا تنها میرم کنار رودخونه ، زیر یه درخت بید مجنون، روی چمنا دراز میکشم، دستامو میذارم زیر سرمو به جریان آب و آسمون و ستاره ها نگاه میکنم .. رادیو چهرازی گوش میدم و به زیبائیت فکر میکنم..
هوشمندی ، هنر توجه ، بررسی و پرداخت همیشگی به مسائل اجتماعی و... است ، بدون تاثیر گرفتن از اتفاقات و هیجانات عمومی...
"جرج اورول" در کتاب 1984 گفته بود رسانه ما را میبیند و میشنود و به اجبار کنترلمان میکند تا آنچه را که میخواهد انجام دهیم . نیل پستمن اما که عمری را در روشنگری تاثیرات مخرب رسانه صرف کرده میگوید نباید به خود ببالیم که کابوس دیکتاتوری 1984 محقق نشده است حالا کار به جایی رسیده که ما خود به سمت مبهوت شدن رسانه ای میرویم !
هنر در نگاه من ، مانند یک سیستم خطر هشدار از راه دور است و به فرهنگ مستقر امروز میگوید که قرار است در آینده چه بر سر آن آید..
+مارشال مک لوهان