چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینهی دگرانی..
{ هوشنگ ابتهاج }
- ۰ نظر
- ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۰
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینهی دگرانی..
{ هوشنگ ابتهاج }
اگر علیرغم همه چیز
از درونت نمیشکفد ، انجامش نده..
اگر ناخواسته از قلب و ذهن و دهان و دلت
بیرون نمیآید ، انجامش نده
اگر مجبوری ساعتها بنشینی
و به صفحهی کامپیوترت خیره شوی
یا پشت ماشین تحریرت قوز کنی
و دنبال کلمه بگردی ، انجامش نده
اگر دنبال پول و شهرتی
انجامش نده
اگر دنبال جلب توجه زنهایی
انجامش نده
اگر مجبوری بنشینی و بارها و بارها بازنویسی کنی
انجامش نده
اگر حتی فکر کردن به نوشتن برایت کار شاقی است
انجامش نده
اگر سعی میکنی که شبیه کس دیگری بنویسی
فراموشش کن..
اگر مجبوری صبر کنی تا از درونت بجوشد
بعد صبورانه دوباره به انتظار بنشینی
یا اینکه هرگز از درونت نمیجوشد
به فکر یک کار دیگر باش
اگر مجبوری بار اول برای زنت
دوست دختر یا دوست پسرت
یا پدر و مادر یا هرکس دیگر بخوانی
هنوز آمادگیاش را نداری
مانند خیلی نویسندههای دیگر نباش
مانند هزاران آدمی که اسم خودشان را نویسنده گذاشتهاند نباش
کند و خسته کننده و پرمدعا نباش
نگذار عشق به خود از پا درت بیاورد
کتابخانههای جهان از دست امثال تو
آنقدر خمیازه کشیدهاند که خوابشان برده
خودت را به جمع آنها اضافه نکن
این کار را نکن
مگر اینکه از روحت مثل موشک بیرون بیاید
یا ساکت ماندن به سمت دیوانگی، خودکشی یا جنایت بکشاندت
یا اینکه خورشید درونت
در حال سوزاندن وجودت است
زمانی که واقعاً وقتش برسد
و یا اگر برگزیده باشی
خودش راهش را پیدا میکند
و تا وقتی که بمیری یا درونت بمیرد
کارش را ادامه میدهد
راه دیگری وجود ندارد
و هیچوقت دیگر هم وجود نداشته است ...
{ چارلز بوکوفسکی }
اختیاری نیست صائب اضطراب ما ز عشق
دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد !
{ صائب تبریزی }
یادت هست برایت اناری آورده بودم ؟ گفتم انار یعنی زندگی ادامه دارد ؟
با دو دست در آغوشش گرفتی . گفتی هیچوقت این انار را نخواهم خورد . نگه اش میدارم .
گفتم بذار لای کتاب تا خشک شود... و خندیدیدم..
اما مرضیه !
تمام چیزهای آدمی می پوسد
یک روز استخوان های آدم
و یک روز هم انار...
انار میپوسد
و میفهمیم
زندگی ادامه ندارد..
اگر روزی بمیرم
تمام کتابهایی را که دوست دارم با خودم خواهم برد
قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد
و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم
بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم
دراز میکشم
سیگاری روشن میکنم
و برای همه دخترانی که دوست داشتم در آغوششان بکشم
گریه میکنم
اما درون هر لذت ترسی بزرگ پنهان شده است
ترس از اینکه
صبح زود کسی شانهات را تکان بدهد و بگوید:
بلند شو سابیر
باید برویم سر کار..
{ سابیر هاکا }
عکس : Henri Cartier Bresson
دوستت دارم
گرت هزار بدیعالجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
میخواهم با کسی بروم که دوستش دارم
نمی خواهم هزینهی این همراه شدن را حساب و کتاب کنم
یا اینکه به خوبی و بدیاش فکر کنم
حتی نمی خواهم بدانم دوستم دارد یا نه
فقط می خواهم با کسی بروم که دوستش دارم...
{ برتولت برشت }
پیش از آن که واپسین نفس را برآرم
پیش از آن که پرده فرو افتد ،
پیش از پژمردن آخرین گل
برآنم که زندگی کنم...برآنم که عشق بورزم
برآنم که باشم..
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع ، در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند ، کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم ،
شگفتی کنم
بازشناسم ، که ام..که می توانم باشم ؟
که می خواهم باشم ، تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد و لحظه ها گرانبار شود
هنگامی که می خندم ، هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم ،در سفرم به سوی تو
به سوی خود ، به سوی خدا ، که راهی ست ناشناخته
پُر خار ، ناهموار، راهی که، باری
در آن گام می گذارم ، که در آن گام نهاده ام و سر ِ بازگشت ندارم
بی آن که دیده باشم شکوفایی ِ گل ها را
بی آن که شنیده باشم خروش رودها را
بی آن که به شگفت درآیم از زیبایی ِ حیات...
اکنون مرگ می تواند فراز آید
اکنون می توانم به راه افتم
اکنون می توانم بگویم که زندگی کرده ام ...
{ مارگوت بیکل }
به هفت آرایی مشاطه گان ، او را نیازی نیست...که شهر آشوب من ، با حسن مادرزاد می آید..
نآزار دلی را که تو جانش باشی ، معشوقه ی پیدا و نهانش باشی
زان می ترسم که از دل آزاری تو ، دل خون شود و تو در میانش باشی...
{ ابوسعید ابوالخیر }
بدون هیچ ایده ای و خالی از هر هدفی،
او جوانی بود که در اتوبوسی(در کارولینای شمالی)نشسته بود و به سمت جایی میرفت.
برف شروع به باریدن کرد.
اتوبوس در کافه ای بینِ راه توقف کرد
و مسافران وارد کافه شدند.
او نیز همراه دیگران روی صندلیِ کنارِ بار نشست.
سفارش داد.
غذا را برایش آوردند.
غذای بسیار لذیذی بود.
و همینطور قهوه.
پیشخدمت اصلا شبیه زن هایی که تاکنون می شناخت نبود.
او بی ریا و ساده بود.
در رفتارش شوخ طبعی کاملا طبیعی احساس می شد.
سرخ شدن غذاها، صدای زنگ ها، صدای ظرف شستن ها
و در میان آن ها صدای صحبت ها و خنده های صمیمی.
مرد جوان از پنجرهء رستوران به برف نگاه می کرد
و دوست داشت که برای همیشه در آن کافه بماند.
احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت
که می گفت در آن مکان همه چیز زیباست
و همیشه هم به همان زیبایی خواهد ماند.
وقتی راننده ی اتوبوس به مسافران گفت که
زمان سوار شدن فرا رسیده است،
مرد جوان با خود فکر کرد: من همینجا می مانم!
من همینجا می مانم!
سپس بلند شد و به همراه دیگران به سمت اتوبوس رفت.
روی صندلی نشست
و از پنجرهء اتوبوس به کافه نگاه کرد.
وقتی اتوبوس حرکت کرد
و از جاده به سمت تپه ها پائین رفت،
مرد جوان به روبرو خیره شد.
او می شنید که مسافران
در مورد مسائل دیگر صحبت می کنند
یا کتاب می خوانند و یا تلاش می کنند بخوابند.
آن ها متوجه جادوی آنجا نشده بودند.
سپس مرد جوان سرش را خم کرد،
چشمانش را بست و تظاهر به خوابیدن کرد.
دیگر کاری نمی توانست بکند غیر از گوش دادن
به صدای موتور و صدای لاستیکِ اتوبوس روی برف..
+چارلز بوکوفسکى
+چقدر خستم از شنیدن و گفتن زندگی کردن در لحظه..و چقدر خوبه این شعر که همه چیزو یه جور دیگه ای میگه..رها بودن از گذشته و آینده..و با تمام وجود دیدن چیزی که در حال وقوعه..
کشتیای را که پیِ غرق شدن، ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟
{ شهریار }
آن دست که بالاتر از آن دستِ دگر نیست
دستیست که جا در کمرِ یار نماید..
{ حزین لاهیجی }
وای بر شهری که در آن مزد مردان درست
از حکومت غیر حبس و کشتن و تبعید نیست...
{ فرخی یزدی }
+بیگناهی گر به زندان مُرد با حال تباه
ظالم مظلومکش هم تا ابد جاوید نیست..
شوق دویدن باشد اما پا نباشد
یا ناخدا باشی ولی دریا نباشد
در زیر باران چتر خود را بسته باشی
اما کسی مثل خودت آنجا نباشد
یک کوچه را صد بار پایین رفته باشی
اما سرت یکبار هم بالا نباشد!
شب ها درون خواب هذیان گفته باشی
در خواب هایت رنگی از رویا نباشد
آیا شده با گریه های خود برقصی
اما کسی در بند این معنا نباشد ؟
آیا شده وقتی کسی را دوست داری
در روبرویت باشد و تنها نباشد ؟
شاید تو از این ماجرا چیزی نفهمی
شاید شبیه من در این دنیا نباشد..
{ جواد نعمتی }
می دانم نمی دانی
چقدر دوستت دارم
و چقدر این دوست داشتن همه چیزم را
در دست گرفته است
می دانم نمی دانی
چقدر بی آنکه بدانی می توانم دوستت داشته باشم
بی آنکه نگاهت کنم
صدایت کنم
بی آنکه حتی زنده باشم
می دانم نمی دانی
تا بحال چقدر دوست داشتنت
مرا به کشتن داده است..
{ حافظ موسوی }
+فقط میخوام بدونی ...همین که دور و برت بودم بهترین اتفاق زندگیم بود ...(Drive)
بـا دسـت ِ بـلــورین تـو پنجـه نـتــوان کـرد
رفتیـم دعـا گفـتـه و دشنـام شنیده...
{ سعدی }
+بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده...