نیروانا
بدون هیچ ایده ای و خالی از هر هدفی،
او جوانی بود که در اتوبوسی(در کارولینای شمالی)نشسته بود و به سمت جایی میرفت.
برف شروع به باریدن کرد.
اتوبوس در کافه ای بینِ راه توقف کرد
و مسافران وارد کافه شدند.
او نیز همراه دیگران روی صندلیِ کنارِ بار نشست.
سفارش داد.
غذا را برایش آوردند.
غذای بسیار لذیذی بود.
و همینطور قهوه.
پیشخدمت اصلا شبیه زن هایی که تاکنون می شناخت نبود.
او بی ریا و ساده بود.
در رفتارش شوخ طبعی کاملا طبیعی احساس می شد.
سرخ شدن غذاها، صدای زنگ ها، صدای ظرف شستن ها
و در میان آن ها صدای صحبت ها و خنده های صمیمی.
مرد جوان از پنجرهء رستوران به برف نگاه می کرد
و دوست داشت که برای همیشه در آن کافه بماند.
احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت
که می گفت در آن مکان همه چیز زیباست
و همیشه هم به همان زیبایی خواهد ماند.
وقتی راننده ی اتوبوس به مسافران گفت که
زمان سوار شدن فرا رسیده است،
مرد جوان با خود فکر کرد: من همینجا می مانم!
من همینجا می مانم!
سپس بلند شد و به همراه دیگران به سمت اتوبوس رفت.
روی صندلی نشست
و از پنجرهء اتوبوس به کافه نگاه کرد.
وقتی اتوبوس حرکت کرد
و از جاده به سمت تپه ها پائین رفت،
مرد جوان به روبرو خیره شد.
او می شنید که مسافران
در مورد مسائل دیگر صحبت می کنند
یا کتاب می خوانند و یا تلاش می کنند بخوابند.
آن ها متوجه جادوی آنجا نشده بودند.
سپس مرد جوان سرش را خم کرد،
چشمانش را بست و تظاهر به خوابیدن کرد.
دیگر کاری نمی توانست بکند غیر از گوش دادن
به صدای موتور و صدای لاستیکِ اتوبوس روی برف..
+چارلز بوکوفسکى
+چقدر خستم از شنیدن و گفتن زندگی کردن در لحظه..و چقدر خوبه این شعر که همه چیزو یه جور دیگه ای میگه..رها بودن از گذشته و آینده..و با تمام وجود دیدن چیزی که در حال وقوعه..
- چهارشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۰ ب.ظ