لب از گفتن چنان بستم که گویی
دهان بر چهره زخمی بود
و
به شد!
{ طالب آملی }
- ۰ نظر
- ۲۳ فروردين ۹۷ ، ۲۳:۵۷
لب از گفتن چنان بستم که گویی
دهان بر چهره زخمی بود
و
به شد!
{ طالب آملی }
طبیعت!
هیچ از تو مرا متأثر نمیکند،
نه دشتهای بارورت، نه آواز گلگون شبانان سیسلی.
نه شکوه سپیده دمانت،
نه طمطراق شِکوه آمیز غروبگاهان.
من میخندم
به هنر، به انسان، به ترانه،
به شعر، به معابد یونان، به برجهای مارپیچ
و کلیساهایی که در خلأ قد برافراشتهاند،
و
بد و خوب در نظرم یکی ست.
من ملحدم، بیباوری خدانشناس،
رویگردان از هر فکری،
و دربارهی عشق،
آن مزاح کهنه،
بهتر است که دیگر هیچ نگویم.
از مرگ هراسان
و بهستوه از زندگی،
چونان کشتیِ گمگشتهای در چنگال جزر و مد
روحم بندرش را ترک میکند
به سوی هولناکِ تباهی.
{ پل ورلن }
به گمانم نفس مشروب خواری، همانگونه که برخی عرفا و عقلای نیز گفته اند، به ذات نمی تواند قبیح باشد. بلکه اثر آن عموما قباحت می آورد. و اثر آن چیست؟! جز رو کردن آن "من" اصیل آدمی! تو گویی مشروب،آیینه است که از آن رو که بدی "من" اصیل تو را به آفتاب فاش می افکند، آن آیینه شکسته میگردد(آیینه گر نقش تو بنمود راست،خود شکن،آیینه شکستن خطاست!) و نگاه در آن حرام اعلام میشود.
میدانید که مولوی قبل انکه پا در ره عرفان عاشقانه نهد،زاهدی بلند پایه بود،و در روزگار زیست اش،از انجایی که فهم عمیق از فقه داشت،یکی از مراجع اصیل فتوی دهنده دینی بود. اما روزگار خواست تا این زاهد و سجاده نشین باوقار، در دالان عشق شمس،ترانه گو شده و بازیچه ی کودکان کوی شود و سر مجلسی باده خوی.
از او پرسیدند تو که زاهدی عالی مقام بودی،و کنون مراد تو (شمس) لب به شراب می برد، چگونه بر این افعال شمس خرده نمی گیری که شراب خواری در شریعت حرام است؟!
پاسخ مولانا بسیار تامل بر انگیز است و نشان میدهد که او علاوه بر فهم عمیق دین و عرفان، فلسفه ی قانون را نیز به عمق میفهمد!
ایشان در مقام پاسخ چنین اقامه برهان میکنند:
باده نی در هر سری شر میکند
آنچنان را آنچنان تر میکند!
گر بود عاقل نکو تر میشود
ور بود بد خوی بدتر میشود!
و از این رو دلیل حرامیتش در اسلام و قانون این است:
لیک چون مردم بد اند و بد پسند/ بر همه می را محرم کرده اند! -(لذا این حرامیت شامل اقلیت اصیل نمی شود./ یا قاعده ی :من ما عام الا قد خص)-و ادامه میدهد:حکم-(قانون)- اغلب راست،چون اغلب بد اند - تیغ را از دست رهزن بستنند.
در جایی دیگر نیز،مولوی دلیل عمومیت حرامیت امور لذت اور را باز چنین قرائت میکند که از آنجایی که عموم آدمیان از آنجایی که -به تعبیر کانت- حیوانی اخلاقی باشند،حیوانی فطری نگر و لذت جو اند، این لذت جویی میتواند آدمی را در "بودن" حیوانی خویش اسیر کند، و ره ندهد که او به "شدن" انسانی به پیش رود!
اما آن انسان هایی که به شدن، رسیده اند، برایشان عموم امور حرام، حلال است:
از آنچه که او خوش است،نهی است مدام
تا ره نزند خوشی از این مردم عام!
ورنه می و چنگ و معشوق و سماع
بر عام حرام است و بر خاص حلال!
+امین جباری
هر دو بر این باورند
که حسی ناگهانی آنها را به هم پیوند داده.
چنین اطمینانی زیباست،
اما تردید زیباتر است.
چون قبلاً همدیگر را نمیشناختند،
گمان میبردند هرگز چیزی میانِ آنها نبوده.
اما نظرِ خیابانها، پلهها و راهروهایی
که آن دو میتوانستهاند از سالها پیش
از کنار هم گذشته باشند، در این باره چیست؟
دوست داشتم از آنها بپرسم
آیا به یاد نمیآورند ـ
شاید درون دَری چرخان
زمانی روبهروی هم؟
یک «ببخشید» در ازدحام مردم؟
یک صدای «اشتباه گرفتهاید» در گوشیِ تلفن؟
- ولی پاسخشان را میدانم.
نه، چیزی به یاد نمیآورند.
بسیار شگفتزده میشدند
اگر میدانستند که دیگر مدتهاست
بازیچهای در دستِ اتفاق بودهاند.
هنوز کاملاً آماده نشده
که برای آنها تبدیل به سرنوشتی شود،
آنها را به هم نزدیک میکرد دور میکرد،
جلوِ راهشان را میگرفت
و خندهٔ شیطانیاش را فرومیخورد و
کنار میجهید.
علائم و نشانههایی بوده
هرچند ناخوانا.
شاید سه سالِ پیش
یا سهشنبهٔ گذشته
برگِ درختی از شانهٔ یکیشان
به شانهٔ دیگری پرواز کرده؟
چیزی بوده که یکی آن را گم کرده
دیگری آن را یافته و برداشته.
از کجا معلوم توپی در بوتههای کودکی نبوده باشد؟
دستگیرهها و زنگِ درهایی بوده
که یکیشان لمس کرده و در فاصلهای کوتاه آن دیگری.
چمدانهایی کنار هم در انبار.
شاید یکشب هر دو یکخواب را دیده باشند،
که بلافاصله بعد از بیدارشدن محو شده.
بالاخره هر آغازی
فقط ادامهای ست
و کتابِ حوادث
همیشه از نیمهٔ آن باز میشود.
{ ویسواوا شیمبورسکا }
تواضع های ظالم مکر صیادی بود بیدل...
که میل آهنی را خم شدن قلاب میسازد!
{ بیدل دهلوی }
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشتهی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای سادهی سرودنم
درد میکند
انحنای روح من
شانههای خستهی غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنهی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد میزند ورق
شعر تازهی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف میزنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
{ قیصر امین پور }
لبش درمان جان شد چشمش اسرار محبت گفت
ز روی یار تحصیل اشارات و شفا کردم...
{ فیض کاشانی }
من از تو میمردم
اما تو زندگانی من بودی.
تو با من میرفتی
تو در من میخواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی میپیمودم.
تو با من میرفتی
تو در من میخواندی.
تو از میان نارون ها، گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی
وقتی که شب مکرر میشد
وقتی که شب تمام نمیشد
تو از میان نارون ها، گنجشک های عاشق را
به صبح پنجره دعوت میکردی.
تو با چراغهایت میآمدی به کوچه ی ما
تو با چراغهایت میآمدی
وقتی که بچه ها میرفتند
و خوشه های اقاقی میخوابیدند
و من در آینه تنها میماندم
تو با چراغهایت میآمدی....
تو دستهایت را میبخشیدی
تو چشمهایت را میبخشیدی
تو مهربانیت را میبخشیدی
وقتی که من گرسنه بودم
تو زندگانیت را میبخشیدی
تو مثل نور سخی بودی...
{ فروغ فرخزاد }
تو را به زبان اسپانیایی دوست دارم
در هوس دیوانه وار رقص فلامینکو
در عطش وحشی رقص تانگو
تو را به زبان یونانی دوست دارم
غمناک ، ظریف و زیبا
در نقش و نگار لباس های رقص سیرتاکی
در تکان آرام شانه ها
تو را به زبان ایتالیایی دوست دارم
در اُپرای «عروسی فیگارو» موتسارت
در اُپرای «کارمن» بیزه
در اُپرای «آیدای» وِردی
تو را به زبان ترکی دوست دارم
در رقص جنگی و یاللی
در رقص تأثر برانگیز واغزالی
تو را به هر زبانی دوست دارم
در هر نُت موسیقی
در هر سطری که می نویسم
در هر ترانه ی شور انگیز
در هر ریتم غمناک
آیا عشق را زبانی هست؟
آیا عشق ، کوره راه و راهی دارد؟
تو را به هر زبانی دوست دارم
در هفت نُتی که می دانم
در هفت رنگی که می شناسم
تو را در آسمان وُ زمین دوست دارم
تو را به همه ی زبان ها
در همه ی خانه و راه ها
تو را در درونم
دوست دارم...
{ زیبا خلیل }
ترجمه : محتبی نهانی
یک بار هم پرسید: زیباترین بیت یا کلام عاشقانه ای که الان به خاطر داری، کدام است؟!
بی هیچ درنگ و تاملی این بیت را زمزمه کردم:
نیاز است ما را به دیدار تو
بدان پُرهنر جانِ بیدارِ تو!
گفت از کیست؟ سعدی، مولانا و یا حافظ؟! گفتم: از هیچ کدام! از فردوسی است.
با حیرت نگاهم کرد و گفت تا آنجا که می دانم، فردوسی در شاهنامه از جنگ و نبرد و حماسه سخن گفته، او را با عشق چه کار؟!
گفتم:
با این همه، ابیات و روایت های عاشقانه در کلام فردوسی کم نیست. به طور
خاص، داستان زال و رودابه از زیباترین و پرشورترین روایت های عاشقانه ی شعر
فارسی است. زیباتر از منظومه های مشهور عاشقانه ای چون لیلی و مجنون و یا
شیرین و فرهاد! عشقی روشن و والا و بلند که بسیار طبیعی و بی تکلف است و
به خفت و خواری و ذلت عاشق یا معشوق و نفی ارزشهای زندگی نمی انجامد.
پرسید: حالا چرا این بیت؟ مگر این بیت از داستان زال و رودابه است؟!
گفتم:
نه، اما به چشم من این بیت زیباترین سخن عاشقانه ای است که تا به حال
شنیده ام. عاشقی که تشنه ی دیدار است. دیداری که به تمنای رنگ و رو و خط و
خال نیست. بلکه دیدار با جان صاحب کمال و پرهنری است که روشن است و بیدار!
تنها چنین دیداری شایسته ی اظهار نیاز است.
مردی که در باغچهاش کار میکند
آنسان که ولتر آرزو داشت،
آنکس که از وجود موسیقی سپاسگزار است،
آنکس که از یافتن ریشهی واژهای لذت میبرد،
آن دو کارگری که در کافهای در جنوب
سرگرم بازی خاموش شطرنجند،
کوزهگری که دربارهی رنگ یا شکل کوزه میاندیشد،
حروفچینی که این صفحه را خوب میآراید
هرچند برایش چندان لذتبخش نباشد،
زن و مردی که آخرین مصراعهای بند معینی از یک شعر بلند را میخوانند،
آنکس که دست نوازشی بر سر حیوان ِخفتهای میکشد،
آنکس که ظلمی را که بر او رفته توجیه میکند
یا دلش میخواهد که توجیه کند،
آنکس که از وجود استیونسن شاد است،
آنکس که ترجیح میدهد حق با دیگران باشد...
این آدمها، ناخودآگاه، دنیا را نجات میدهند.
{ خورخه لوئیس بورخس }
+ترجمهی صفدر تقیزاده
+قبل از خوندنش فکر میکردم فقط من از پیدا کردن ریشه واژه ها لذت میبرم..
سکوت کردم
خندید و گفت:
به یاد ندارد.
راه هایی را که پیموده است
درهایی را که کوبیده است
عشق هایی را که آزموده است.
سکوت کردم
گریست و گفت:
یه یاد دارد هنوز..
راه هایی را که نپیموده است
درهایی را که نکوبیده است
عشق هایی را که نیازموده است..
{ واهه آرمن }
غم انگیز است اگر نیم دیگر زندگی را برایت تعریف کنم
آنکه آلبوم تمبر دارد
نامه ای نمی فرستد برای محبوبش..
آنکه عاشق داستانهای جنایی ست
کارمندی بازنشسته و شهروندی آرام است
که هیچگاه تفنگی را به دریا پرتاب نکرده است..
آنکس که همیشه به ایستگاه قطار میرود
تنها چمدانی را از خانه بیرون می آورد
و هرشب به خانه برمیگرداند..
آنکه آزادی را فریاد میزند
راننده ای است
که گروه 5 نفره اش را در تاکسی تشکیل میدهد
آنکه گلوله خورده است
بازیگر فیلمهای اکشن است
و تنها باید گریم اش را پاک کند..
چاقوهای آشپرخانه
به درد پوست کندن پیاز هم نمیخورند..
و دوست قدیمی..
حتی به در این نمیخورد
که با او چای عصرانه بخوری!
کلمه ها
کلمه ها همه از ممیزی گذشته اند
همه چیز ساده تر از آن است که فکر میکنی
هرکس جوری میمیرد
بعضی در خواب
ماهی بارها روی خاک تقلا میکند
و گلدان پس از دو هفته تشنگی
از خانه بیرون ریخته میشود
اما خوشبختی؟
عکس بی دلیلی ست که در آن انسان ها به هم لبخند میزنند
قطاری ست که هر پنجره اش برای دستی تکان میخورد
و بسته ی سیگار ارزانی
که یک سربازخانه آن را میکشند..
+رسول پیره | کلیدها
هستند کسانی که تنها
درس های شیرین آرامش و دوستی را فرا میگیرند.
من اما
درس های نبرد و مرگ را
یاد میدهم
به آنان که دوستشان میدارم
تا هنگامی که حمله آغاز میشود
آماده باشند.
+من والت ویتمن ام! | گزیده ی اشعار والت ویتمن | محسن توحیدیان
ساده است نوازش سگی ولگرد
شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی میرود
و گفتن که
"سگ من نبود"
ساده است ستایش گلی
چیدنش و از یاد بردن
که گلدان را آب باید داد
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش،
بی احساس عشقی
او را به خود وانهادن
و گفتن که
" دیگر نمیشناسمش"
ساده است لغزشهای خود را شناختن
با دیگران زیستن
به حساب ایشان
و گفتن که
"من این چنینم"
ساده است که چگونه میزی
باری زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم..
{ مارگوت بیگل }
تغافلِ تو مرا خوش تر نماید از لطفت..
که این به هر کس و آن خاصه از برای من است!
{ غنی کشمیری }
نامت،
پرنده ای ست میان دستانم
یخپاره ای بر زبانم.
گشودنِ تندِ لب ها.
نامت، پنج حرف.
گوی آتش.
ناقوسِ نقره در دهانم.
سنگی فتاده ست در دریاچه خاموش
صوتِ نامت.
پِلپ پلِپِ نرمِ نعل اسب هاست در شب
نامت.
نامت بر شقیقه ام
شلیکِ گوشخراشِ تفنگی پُر.
نامت
بوسه ی
-محال-
بر چشمهایم،
سردیِ مژِگانِ بسته.
نامت
بوسه ی برف.
قُلپِ آبی رنگِ آبِ چشمه.
با نام تو، خواب سنگین می شود.
{ مارینا تسوِتایِوا }
+چه ترحم برانگیزند کسانی که نمی توانند عاشق باشند. آنها فکر می کنند همین که معشوق باشند، کافی است.(مارینا تسوِتایِوا)
یک لحظه خواستم.
چون کودکی که ناشیانه
دست در آتش فرو برد
خواستم تو را..
{ گروس عبدالملکیان }