دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «در مورد تربیت و آموزش کودکان» ثبت شده است


حداقل سه فرم عقب‌موندگی داریم.

شکل اول، عقب موندگی یا کم توانی ذهنیه. وضعیتی که باعث می‌شه ذهن قادر به دریافت و درک کامل اطلاعات نباشه یا نتونه به درستی تحلیل‌شون کنه. درچنین موقعیتی ما با درک این محدودیت به شکل ساده‌تری ارتباط برقرار می‌کنیم.

عقب موندگی سنی، شکل دیگه‌ای از عقب‌افتادگیه. تقریباً هر نسلی با چنین پیش فرضی به نسل قبلی خودش نگاه میکنه. برای مثال کسی به خودش زحمت نمیده تا با یک پیرمرد مذهبی ِ سالخورده روستایی در مورد حقی که باعث آزادی در انتخاب شکل رابطه میشه بحث کنه.
در عقب‌موندگی سنی، شاید ذهن پتانسیل درک داشته اما به خاطر فقر آموزشی ذهن پرورده نشده و درنتیجه برای تغییر رویه دیره. به مرور زمان و با افزایش آگاهی عمومی این فاصله در حال کم شدنه اما هنوز هم وجود داره. ما با عقب‌مونده‌های سنی هم به فراخور سن‌ و سال تعامل می‌کنیم.

اما شکل سوم و مهجورمانده عقب‌افتادگی، عقب‌موندگی تربیتیه. سه رکن مهم تربیت، "من"، "خانواده" و "جامعه"ست. دیده شده که در جوامع عقب‌مونده به واسطه یک خانواده خوب، انسان‌های خردمندی تربیت شده اند. همینطور بوده اند کسانی‌که با وجود محرومیت از جامعه و محیط خانوادگی مناسب با تکیه بر "من" خودشون رو به شکل مناسبی تربیت کردند.

تقریبا هر موجودی قابلیت تربیت شدن داره، اما شاید این فقط انسان باشه که شانس آپگرید‌‌ کردن خودش رو داره. اما بعضی‌ها هم به واسطه محیط یا والدین از این قابلیت محروم شده‌اند. چون از یک تا هفت سالگی محیط و پدر و مادر نه تنها صدا و تصاویر خودشون رو به بچه‌ها میدن که روی چشمشون عینک و روی گوش اونها سمعکی که به خودشون تعلق داره میذارن!

یعنی از اونجا به بعد شما چه بخوای و چه نخوای با همون جهان‌بینی به دنیا نگاه میکنی و (در حالت اغراق شده) دیگه با واقعیت سرو کار نخواهی داشت. یعنی وقتی عینکی با گلس آبی روی چشم‌هات گذاشته باشن مهم نیست چیزی که میبینی سبزه یا صورتی، در هر صورت تو آبی خواهی دید!

شانس یا توانایی برداشتن یا شکستن عینک هم، نصیب هرکسی نمی‌شه.


مشکل اساسی اینه که معمولا با عقب‌مونده‌های تربیتی، مشابه با عقب‌مونده‌های سنی یا ذهنی رفتار نمی‌شه و این مسئله منجر به درگیری و بحث‌های بی‌پایان و بی‌نتیجه می‌شه.

تحجر، بنیادگرایی، عقب موندگی مذهبی و راسیسم حاد، مثال‌هایی برای عقب‌موندگی تربیتی اند.



"روزی که زن شدم" فیلمی در سه اپیزود با فیلمنامه ای از محسن مخملباف و به کارگردانی مرضیه مشکینی ست. نام فیلم از این جمله ی مشهور سیمون دوبووار برگرفته شده است: «یک انسان زن زاده نمی‌شود، بلکه تبدیل به زن می‌شود»

فیلم "روزی که زن شدم" موقعیت زنانی را که درگیر مشکل زن شدن در یک جامعه مذهبی/سنتی هستند نمایش می‌دهد زنانی که نه لزوما به خاطر منفور بودن که گاهی حتی به خاطر شکل نادرستی از دوست داشته شدن زندانی خانه‌ها و جامعه بسته شده‌اند و برای رسیدن به استقلال فردی و حضور اجتماعی باید از همه چیز بگذرند.

داستان اول، داستان حواست؛ دختری در جشن تولد نه سالگی اش. تا پیش از این، حوا که کودک محسوب می شده است، اجازه داشته آزادانه با نزدیکترین دوستش که یک پسر است، بازی کند اما از امروز به بعد، او باید چادر به سر کند؛ حجابی که قرار است او را از نگاه مردان محفوظ دارد. او دیگر حق ندارد روی پشت بام برود یا با پسران هم سن و سالش بازی کند.

حوا با لحنی کودکانه از بزرگترانش میپرسد این همه تغییر برای چیست و مگر در یک شب چه اتفاقی افتاده است؟ و خب مشخص است که تنها جوابی که شنیده میشود این است که او دیگر بزرگ شده است!

به هرحال این دگرگونی و پا گذاشتن او به دنیای زنان، قرار بوده است با طلوع آفتاب، رسما اتفاق بیفتد؛ اما در اثر سماجت دخترک مادر و مادربزرگ به او تا ظهر فرصت می دهند. آنها چوبی را عمود بر زمین در خاک فرو می کنند و به حوا می گویند که وقتی سایه چوب از زمین محو شود، دوران کودکی او به پایان می رسد. حوا برای پیدا کردن پسرک به خانه شان میرود ولی از آنجا که حالا آن پسربچه بایستی تکالیف مدرسه اش را انجام دهد، اجازه خروج از خانه را ندارد. بنابراین حوا از خلال یک پنجره با پسر رابطه می گیرد. آن ها با سختی و مرارت یک آبنبات چوبی را با هم میخورند.
حوا، برای آن که زمان را از دست ندهد، مدام تکه چوب را در زمین فرو میبرد تا سایه آفتاب را اندازه بگیرد، اما سرانجام خود ِ مادر با لباس پوشیده (چادر) که سمبل دوره انتقال حوای کوچک به زنانگی است، سر میرسد. انتخابی در کار نیست. چیزی که حوا از دست میدهد  اول کودکی و بعد آزادی اوست.


http://s8.picofile.com/file/8318541718/The_Day_I_Became_a_Woman_4.jpg


اپیزود دوم با تصویری آغاز می شود که در آغاز، به نظر سوررئال و غیرواقعی می رسد؛ اما به زودی می فهمیم که توضحی منطقی برای آن وجود دارد. یک دسته زن که همه سراپا سیاه پوشیده اند، با حدت و سراسیمه سوار بر دوچرخه، در جاده ای ساحلی رکاب می زنند. یک مرد خشمگین، سوار بر اسب، زنی را که سردسته دوچرخه سواران است و آهو نام دارد، تعقیب می کند. ما شاهد یک مسابقه دوچرخه سواری زنانیم و شوهر آهو با شرکت او در این مسابقه موافق نیست، اول با دلواپسی داد می زند (آهو نباید با آن پایش که آسیب دیده است، پدال بزند) و بعد فریادهایش تهدیدآمیز می شوند (دوچرخه مرکب شیطان است و او آهو را طلاق خواهد داد). آهو همچنان به پدال زدن ادامه می دهد و شوهرش سرانجام به کمک سایر اعضای خانواده که به او پیوسته اند، به زور او را به ایستادن وادار می کند.

شخصیت اصلی این اپیزود دقیقا در وضعیت یک آهوی مورد تهاجم قرار گرفته است، اما نه به وسیله گله ای از گرگ ها که توسط مردانی آشنا. انتخاب نام شخصیت اصلی هوشمندانه بوده است!


http://s9.picofile.com/file/8318541734/The_Day_I_Became_A_Woman_by_Marziyeh_Meshkiny_Photo_by_Maysam_Makhmalbaf_022_0.jpg


خود مسابقه دوچرخه سواری که در آن دهها زن شرکت کرده اند و در یک جاده ساحلی در حال سبقت از همدیگرند، هم یک وزن تمثیلی مییابد. به این دلیل که با همه سرعتی که این زن ها در حال دوچرخه سواری دارند، نظر فیلم این است که این دوچرخه سواران به هیچ کجا نمی روند، چرا که آنها مدام در محاصره تمثیلی دریا هستند.

در اپیزود اول حوا توسط زنان (مادر و مادربزرگش) مورد آزار و اذیت قرار میگیرد اما در اپیزود دوم این مردان هستند که به صورت مستقیم آهو را تحت فشار قرار میدهند. اگرچه زنان دیگر هم با نگاه کردن و کاری نکردن (و حتی پیشی گرفتن از او) به این امر کمک میکنند.


http://s9.picofile.com/file/8318541742/the_day_i_became_a_woman.jpg


قصه سوم، مانند اپیزودی از یک فیلم کمدی صامت آغاز می شود. پسر جوانی صندلی چرخدار پیرزنی سرزنده و سرحال را هل می دهد. پیرزن پسر را به مغازه هایی هدایت می کند و از هر کدام چیزی می خرد. یک یخچال، یک تلویزیون، میز، چندین صندلی و ... چیزی نمی گذرد که پیرزن سردسته گروهی از پسربچه هایی می شود که با گاری های دستی پر از وسایل، پشت سر او راه می روند.

به زودی می فهمیم پول زیادی به او ارث رسیده است که می خواهد تا فرصت دارد، خرجش کند و همه چیزهایی را که در دوره تأهلش نمی توانسته بخرد، برای خود بخرد. صحنه با تصویری فلینی وار پایان می گیرد که تعریفش نمی کنم تا لحظه دیدنش را برایتان خراب نکنم. این تنها جایی است که فیلم از دنیای موجه و قابل هضم فاصله می گیرد و پا به جهان فانتزی می گذارد اما داستان به درستی و زیبایی به این صحنه ختم می شود.


http://s8.picofile.com/file/8318541700/bposts20171101133141_png.jpg


معصومیت کودکانه، گذشت زمان، حاکمیت بزرگسالان و اینکه نیروهای اجتماعی چقدر اجتناب ناپذیرند و جملگی روی زندگی ما سنگینی می کنند و بسیاری نکات دیگر، با بک نکته سنجی عمیق و با بیانی ساده در این فیلم مطرح شده اند. اما کلمه کلیدی فیلم روزی که زن شدم «غیرقابل اجتناب بودن» است. هر سه داستان تاملی هستند بر روی تقریبا غیر ممکن بودن گریز زنها از نقشی که بر آنها تحمیل شده است .»

داستان فیلم هیچ جایی مکث نمی کند که توضیح اضافه بدهد. شخصیت ها هم هرگز تلاش و تقلایی برای توضیح وضعیت خود و دفاع از مظلومیت یا توجیه واکنش های خود نمی کنند. مثلا زن داستان دوم، فقط تندتر و تندتر پدال می زند. دختر کوچک با آنکه دارد همبازیش را از دست می دهد، سر به زیر و بدون اعتراض، به مادر و مادربزرگش اعتماد می کند و می پذیرد که باید مانند آنها خود را از نگاه مردانی که عضو خانواده نیستند، محفوظ بدارد.

تنها زن پیر است که پیروزمندانه، هدفش را دنبال می کند و به نظر می رسد که خود را از این چرخه رها کرده است. هر چند او هم هنوز این عادت را حفظ کرده که با دیدن مردان، شال خود را روی صورتش می کشد با اینکه مدت هاست دیگر قابلیتش را برای فریفتن مردی با زیبایی اش از دست داده است. این حرکت، انگار تنها یک یادآوری است به خودش که یک زن است و باید در حیطه قوانین معینی حرکت کند. بند، ناگسستنی شده است.


http://s9.picofile.com/file/8319512476/the20day20i20became20a20woman20by20marziyeh20meshkiny20_20photo20by20maysam20makhmalbaf20_200241.jpg


این فیلم اولین ساخته مرضیه مشکینی بوده است. طبیعی ست که فیلم از نظر فنی ضعف های اساسی دارد که بازیگردانی ضعیف بازیگران کودک در اپیزود اول مهم ترینشان است. دیالوگ های قسمت اول ناپخته اما ایده های اپیزودهای اول و دوم تازه و هیجان انگیزاند.

با تمام این حرف ها، فکر میکنم در نهایت چیزی که بیشتر از همه اهمیت دارد نفس وجود این فیلم در سینمای ایران با چنین نگاه عمیق و همه ی این دغدغه های ارزشمند است.



وقتی یکی از آشنایانم فهمید که خیال دارم با یک هواپیمای باری مسافرت کنم از آمدن به فرودگاه، بعد از مدتی "مِن و مِن" کردن معذرت خواست و بعداً شنیدم که گفته بود: من خجالت میکشم مسافری را که با یک هواپیمای باری مسافرت میکند بدرقه کنم!

و من چقدر خوشحالم که عقیده ی او را در این مورد دانستم زیرا بلافاصله فهمیدم که با آدم تهی مغز و تجمل پرستی طرف هستم..


+فروغ جاودانه | فروغ فرخزاد | عبدالرضا جعفری | خاطرات سفر اروپا-1335 | 910 صفحه


راهنمای گام‌به‌گام جامع، مفید و به‌دردبخوری برای این‌که چطور بچه‌هایتان را کتاب‌خوان بار بیاورید. چطور مطالعه و کتاب، بخشی از روزمره‌ی جاری و عادات درونی‌شده آن‌ها بشود. این راهنمای «نیویورک‌تایمز» خیلی توصیه‌های جزئی و دقیقی دارد که چطور حس‌های خودتان را درگیر کنید، چطور به کودک نشان بدهید و القا کنید که چرا کتاب‌خوانی، مهم است و ضروری، چطور ترغیب‌ و تشویق‌اش کنید، چرا اتفاقا گاهی آن‌قدر مهم نیست که سروشکل کتاب چطور باشد و چرا مهم است که از همان کودکی فقط کتاب داستان برای بچه‌ها نخوانید و کتاب‌های دیگر هم در برنامه باشد.
چقدر مهم است که اصلا برخوردتان با کتاب‌خوانی مثل «وظیفه» از جنس مسواک زدن و جیش قبل خواب نباشد، مثل بقیه امور چقدر ضروری است که بچه ببیند و حس کند که کتاب‌خوانی برای شما هم مهم است و خودتان هم کتاب می‌خوانید، نمی‌شود خودتان کتاب نخوانید و تلاش کنید به بچه یاد بدهید که مطالعه خوب است!
بچه‌ها چقدر بیشتر شوق و انگیزه کتاب‌خوانی نشان خواهند داد اگر ببینند کتاب‌خوانی، سنت دورهمی خانوادگی باشد و اعضای خانواده دورهم کتاب بخوانند. بچه‌ها را عضو کتاب‌خانه کنید (بهترین اتفاق کودکی من این بود که عضو کانون پرورش فکری کودک و نوجوان بودم و هنوز تصویر پاکت‌های قهوه‌ای کتاب که از طرف کانون می‌رسید، هیجان‌انگیزترین اتفاق کودکی‌ام است.)
اطلاعات خودتان درباره‌ی کتاب‌های کودک را بالا ببرید، بدانید چه کتاب‌هایی برای هر سن و دغدغه و سوال کودک مفید است و مدام در تلاش برای به‌روز کردن اطلاعات خودتان دراین‌باره باشید. و کتاب‌خوان الکترونیکی برای بچه نخرید و دستش ندهید! مطالعات نشان می‌دهد بچه‌ها با کتاب‌خوان الکترونیکی، کتاب‌خوان نخواهند شد.
امیدوارم مشابه این راهنمای مفید که به تفکیک سن هم توصیه دارد، به فارسی هم موجود باشد یا دست‌کم این ترجمه شود.


فرناز سیفی

+How to Raise a Reader


+من به تشییع جنازه پدر نمیام..
-مراقب حرف زدنت باش
پسر..اون پدرته که داری در موردش حرف میزنی. من نمیخوام امروز صبح اینطوری حرف بزنی. من تو رو بزرگت نکردم که اینطوری بشی. تو اونجا سلامت ایستادی..بزرگ شدی و داری میگی به تشییع جنازه پدرت نمیری ؟

+مامان گوش کن..
-من نمیخوام اینو بشنوم کوری..فقط این فکر رو از سرت بیرون کن

+من باید بهش بگم نه..یک بار در زندگیم باید بهش بگم نه
-نمیخوام به این گوش کنم. من میدونم تو و پدرت چشم تو چشم نشدید..ولی مجبور نیستم امروز صبح به این جور حرف ها گوش کنم. بی احترامی به پدرت تو رو مرد نمیکنه کوری..
تو باید خودت یه راهی براش پیدا کنی اما نرفتن به تشییع جنازه پدرت تو رو مرد نمیکنه

+مامان. تمام مدتی که داشتم بزرگ میشدم و در خونه اون زندگی میکردم پدر مثل یک سایه بود که همه جا دنبال تو میومد و از گوشت تو میخورد. اون دور تو حلقه زده بود و روی تو بود. تو حتی نمیتونستی بگی خودت کسی هستی اون سایه در گوشت تو نفوذ کرده بود سعی میکرد بخزه به درونت سعی میکرد درون تو زندگی کنه. الان که به هرجای این خونه که نگاه میکنم تروی مکسون رو میبینم که درست به من زل زده. زیر تخت. توی کمد یا هرجای دیگه..من فقط دارم میگم من باید راهی پیدا کنم تا از شر اون سایه خلاص بشم.
-تو درست مثل اون هستی تو درون خودت اونو داری...

+اینو به من نگو مامان
-تو تروی مکسون تازه ای هستی که داره تکرار میشه

+ولی من نمیخوام تروی مکسون باشم. من فقط میخوام خودم باشم.

-تو نمیتونی کسی باشی جز اونی که هستی کوری..اون سایه چیزی نبود جز چیزی که در درون خودت پرورش دادی..یا باید رشد کنی تا به اون برسی یا باید اونو از ریشه بزنی..پدرت میخواست هر چیزی باشی که اون نبود و همینطور میخواست هر چیزی باشی که اون بود..حالا من نمیدونم اون اشتباه میکرد یا نه ولی اینو میدونم که میخواست فایده اش بیشتر از ضررش باشه
بعضی وقت ها وقتی بهم دست میزد کبود میشد و بعضی وقت ها وقتی منو بغل میکرد میبرید
وقتی من اولین بار پدرت رو دیدم با فکر کردم اون مردی هست که میتونی خودتو بهش عرضه کنی..اون میتونه وجودت رو پر کنه..اون مردی بود که میتونست تمام فضاهای خالی که در لبه های احساست وجود داشتن رو پر کنه..وقتی پدرت توی خونه راه میرفت..اون فقط ..خیلی بزرگ بود..اون پرش کرده بود..

اون اولین اشتباه من بود. اینکه نذارم کمی فضا برای من باقی بذاره. اما من..خونه ای میخواستم که بتونم توش بخونم..و این چیزی بود که پدرت به من داد. من درابتدا نمیدونستم برای اینکه قدرتش رو بالا نگه دارم باید تکه های کوچک خودم رو فدا کنم. پس من زندگی اونو به عنوان زندگی خودم فرض کردم و تمام تکه ها رو مخلوط کردم به طوری که به سختی میتونستی بگی کدوم مال کیه.

با همه ی اینها..اون انتخاب من بود ،زندگی من..


Fences 2016 - Denzel Washington

http://bayanbox.ir/view/181294731200496375/Fences-2016-1080p-WEB-DL-6CH-ShAaNiG-30NAMA-178364-2017-06-27-19-38-45.jpg



[کوری به پدرش ]

+چطور میتونی هیچ وقت منو دوست نداشته باشی؟

-دوستت داشته باشم؟ کی گفته من باید تو رو دوست داشته باشم؟ کدوم قانون میگه من باید از تو خوشم بیاد ؟
میخوای جلوی صورت من بایستی و همچین سوال های احمقانه ای بپرسی؟ و در مورد این حرف بزنی که من باید از کسی خوشم بیاد؟ وقتی باهات حرف میزنم بیا اینجا پسر و سرتو بالا بگیر..من ازت یک سوال پرسیدم، کدوم قانون میگه من باید از تو خوشم بیاد ؟

+هیچی
-خیلی خب..تو هر روز غذا نمیخوری؟ وقتی باهات حرف میزنم جوابمو بده. تو هر روز غذا نمیخوری ؟

+اره

- تا وقتی که تو خونه من هستی..وقتی با من حرف میزنی یک قربان میزاری آخرش..
+بله قربان
-تو هر روز غذا میخوری؟
+بله قربان
-یک سقف روی سرت داری؟
+بله قربان
-تنت لباس داری ؟
+بله قربان
-فکر میکنی از کجا اومدن ؟
+به خاطر تو..
-آه، لعنت..من میدونم به خاطر منه. ولی فکر میکنی به خاطر چیه ؟

+چون تو منو دوست داری

-دوستت دارم ؟! من هر روز صبح از اینجا میرم بیرون و آشغال جمع میکنم چون از تو خوشم میاد؟ تو احمق ترین آدمی هستی که تا به حال دیدم. من اینکارو میکنم چون این شغل منه، مسئولیت منه. یک مرد باید از خانواده خودش مراقبت کنه. تو در خونه من زندگی میکنی، شکمتو با غذای من سیر میکنی، پشتتو روی تخت خواب من میذاری،چون تو پسر من هستی. نه به خاطر اینکه دوستت دارم. چون این وظیفه منه که ازت مراقبت کنم. من یک مسئولیت به تو مدیون هستم. حالا بذار این مساله رو همین الان تمومش کنیم قبل از اینکه بزرگتر از این بشه.
من لازم نیست از تو خوشم بیاد. آقای رند به من حقوق نمیده چون از من خوشش میاد. اون به من پول میده چون به من مدیونه. من همه چیزی که لازم بود بهت دادم. من زندگی تو رو بهت دادم. یعنی من و مادرت بین خودمون تقسیمش کردیم..و دوست داشتن تو قسمتی از قرار نبود..از اینجا به بعد هم تو زندگیت نگران این نباش که کسی دوستت داره یا نه !

فقط مطمئن شو که باهات درست رفتار میشه..


Fences 2016 Denzel Washington


http://bayanbox.ir/view/5603967380411316816/8b8db30a-fa28-43ca-b827-c84f6be8b0de.jpg



آیشولپن دخترکی است ۱۳ساله، از خانواده‌ای قزاق که از عشایر ساکن مغولستان‌اند. مردان خانواده نسل‌اندرنسل در کار شکار و تربیت عقاب بودند. سنتی مردانه و مهم در این جغرافیا که هفت خوان رستم است. از شکار بچه عقاب در صعب‌العبور کوهستان‌ها شروع می‌شود و تا زمانی که عقاب نتواند در زمهریر استخوان‌سوز زمستان‌های کوهستان روباهی را شکار کند، صاحب‌اش رسما شکارچی عقاب محسوب نمی‌شود.
آیشولپن می‌خواهد شکارچی عقاب شود، رسم دیرینه‌ی در سیطره‌ی مردان را برهم زند و بچه عقاب خود را شکار و تربیت کند. پدر آیشولپن که خود سال‌هاست شکارچی و تربیت‌کننده‌ی ماهر عقاب است، برخلاف بقیه‌ی مردان قوم جلوی دخترش را نمی‌گیرد، بال‌هایش را قیچی نمی‌کند، کنار دختر می‌ایستد و هر آن‌چه بلد است به او می‌آموزد. طناب را دور کمر دخترک شجاع و جسور سفت می‌کند تا دختر به دل لانه‌ی عقاب‌ها در دل کوه بزند و جوجه عقاب خود را شکار کند.

http://bayanbox.ir/view/4140057811725673945/JFetsonaigle.jpg


همراه دختر به فستیوال سالانه‌ی شکارچیان عقاب می‌رود که مهم‌ترین اتفاق سال است و برنده‌ی مسابقه ستاره‌ی منطقه می‌شود. داوران و خیل مردان شرکت‌کننده اول به این نیم‌وجب دختربچه که اولین زنی است که شکارچی عقاب است، می‌خندند. بعد نگاه می‌کنند تا تفریحی کرده باشند. بعد حیرت می‌کنند از مهارت آیشولپن و عقاب‌اش که رکورد تاریخ مسابقات را جابجا می‌کند. داورها مبهوت‌اند و آیشولپن برنده‌ی مسابقه است.


http://bayanbox.ir/view/8665773955284752143/The-Eagle-Huntress-2016-720p-BrRip-MkvCage-30NAMA-2-089074-2017-06-21-22-40-55.jpg

آیشولپن به این‌هم بسنده نمی‌کند، با پدرش و عقاب‌اش به دل زمهریر کوهستان منفی ۴۰ درجه می‌زند تا خوان هفتم را هم طی کند. روزها دنبال ردپای روباه می‌گردند و عقاب‌اش بالاخره روباه را شکار می‌کند. آیشولپن حالا یک شکارچی و تربیت‌کننده‌ی حرفه‌ای عقاب است، هیچ‌کس حتی اگر بخواهد نمی‌تواند او را نادیده بگیرد. از پدرش می‌پرسد به‌نظرت مامان خوشحال می‌شود؟ پدرش جواب می‌دهد که مادرش غرق شادی خواهد بود و افتخار...پدربزرگ چی؟...او هم بچه جان من...پدر می‌پرسد خودت چی؟ راضی و خوشحالی؟...بله، بله، حالا واقعا خوشحالم....
مستند داستانی The Eagel Huntress با تصاویر مسحورکننده‌اش از زیبایی وحشی و سخت مغولستان، قدرت دستان پینه‌‌بسته و کارکرده‌ی مردمان این منطقه و جسارت و شجاعت آیشولپن ۱۳ ساله مصمم را ببینید. مستند بار دیگر یادم آورد که نقش وجود پدر یا برادری در خانه که پشت زن و رویاهایش بایستد و حامی و مشوق باشد، چقدر چقدر مهم و کلیدی است و چقدر تحمل مصائب و سنگلاخ راه پیش‌رو را برای آنها قابل‌تحمل‌تر می‌کند. یک‌بار در مصاحبه‌ای خواندم از پدر ملاله یوسف‌زی پرسیدند چیکار کرد که دخترکی چنین شجاع و تحسین‌برانگیز تحویل جهان داده است؟ به‌سادگی گفت کار خاصی نکردم. فقط بال‌هایش را قیچی نکردم...همین..


رفته بودم "دختری با گوشواره مروارید" فرمیر را ببینم. در یکی از اتاق‌های موزه Mauritshuis دلفت به صحنه جالبی برخوردم. تعدادی کودک دبستانی (شایدم مهدکودک) را آورده بودند برای موزه‌گردی. دو سری بودند و هر گروه پای یک نقاشی روی زمین نشسته بودند و مربی‌شان با عروسک موشی که در دست داشت برای‌شان داستان نقاشی را می‌گفت و با سوال پرسیدن‌های متعدد همه را در بحث شرکت می‌داد. بدون اینکه توجهی به آن همه آمد و رفت بازدیدکنندگان داشته باشند.
ناخودآگاه یاد خودمان افتادم. زمان ما که اردو خلاصه می‌شد نهایتا به کاخ سعدآباد رفتن و چرخ زدن الکی در راهروهای کاخ و یا نهایتن یک سینمای دسته‌جمعی و خلاص. بعید می‌دانم وضع فعلی -از لحاظ کیفیت و نه تنوع- هم چندان بهتر شده باشد. شاید یکی از علل تفاوت‌های ما با آنها در همین قضایای کوچک است. اینکه آدم از کودکی چشمش عادت کند به هنر در اعلا‌ترین درجه‌اش باعث می‌شود بعدها تن به هرچیز سخیف و نازلی به اسم هنر ندهد. به اضافه اینکه هنر هم می‌شود جزیی از برنامه‌ی زندگی‌ت از همان ابتدا. همه این‌ها به کنار معلومات عمومی‌ت زیاد می‌شود؛ کافی است برخی مسابقات تلویزیونی را ببینید تا بفهمید در چه وضع اسفناکی از لحاظ معلومات عمومی هستیم. همین قدم‌های کوچک و ساده نتایجی دارد بس عظیم. حیف که دغدغه سود و درآمد بیشتر مانع بزرگی بر سر هر اقدام این‌چنینی است. اینجا چهار تا شعر حسنی فلان و یه توپ دارم قلقلیه به بچه‌ها یاد می‌دهند و نهایتا خیلی هنر کنند چهار تا قلم‌مو دست بچه بدهند و دو تا آهنگ دامبولی با ارگ و چند تا لغت انگلیسی هم بزنند تنگ قضیه. بعد هم بچه در جمع‌های خانوادگی هنرنمایی کند و همه برایش کف بزنند. غایت انتظار والدین از آموزش کودکستان و دوران ابتدایی همین است. حالا اسم روبنس یا ورمیه را ببر بچه که هیچ والدین‌ش هم مثل بز اخفش نگاهت می‌کنند. و چه واقعیت غم‌انگیزی است. آن وقت تازه در دبیرستان و دانشگاه باید بیفتی دنبال الفبای هنر و معلومات عمومی آن هم در دنیایی که با این حجم در حال تولید محتوای هنری و علمی و ... است. آن عقب‌افتادگی مع‌الاسف با هیچ تلاشی جبران نخواهد شد.


+رضا خواجه‌نوری


http://bayanbox.ir/view/2975326644339167976/photo-2017-06-05-10-06-53.jpg

Musée du Louvre, Paris, 1989 Photo by Thomas Struth


زمانی که به جای مثال نقض به دنبال یافتن مصداق باشیم.

وقتی مثال نقض می آوریم احساس خوبی داریم.احساس‌ غرور،احساس‌ فهم،احساس تجربه داشتن،احساس نقدکردن،احساس اینکه من به گوینده چیزی اضافه کردم که اون نمیدانست یا نمیفهمید یا نمیخواست بفهمد!

در نتیجه حاصل آن مطالعه ی متن ، یا آن بحث و حضور درشبکه اجتماعی تنها نوع مدرنی از "ارضای خود" است.البته این حال خوب هم بعد از مدتی میرود و ما به دنبال قربانی جدیدی میگردیم.

ذهن غلط یاب فرصت یادگیری و کشف مصداق را از ما میگیرد.آنکس که با کشف مصداق خوشحال میشود همیشه و همه جا میتواند لذت یادگیری را تجربه کند.چون او همیشه گزینه های بیشتری از دیگران در اختیار خواهد داشت.

فرض کنید کسی به من میگوید روزه گرفتن به این دلایل خوب است.مدل فکری غلط یاب صدها نفری که در زندگی با آنها رو به رو شده ام و دیده ام که سالها نماز خواندن و روزه گرفتن باعث نشده تفاوت یا برتری خاصی به دیگران داشته باشند،را به ذهنم می آورد.

اما ذهن مصداق یاب به دنبال همان یکنفری میگردد که روزه گرفتن باعث تغییر بزرگی در زندگی اش شده است.آنوقت به دنبال چرا و چگونه اش میرود و در صورت درست بودن فرضیه اش شروع به بومی سازی آن برای سرزمین اش میکند.

البته دوری از ذهن غلط یاب و نداشتن باور مطلق به حرفها و نگرش خود وقتی مفیدتر است که طرف مقابل هم همینطور باشد!

این که در پایان این جستجوها به نتایج تازه ای برسی آنچنان مهم نیست،اصلا شاید با همه ی اینها به همان عقیده ای که در ابتدا داشتی برگردی.مهم آن تفاوتی است که در اثر این جستجو و آماده تغییر بودن برای همیشه در تو حضور خواهد داشت.

در زندگی به دنبال درست و خطا نباشید.خطا آنجا مفهوم می یابد که در مقابلش چیزی صحیح وجود داشته باشد.در دنیایی که هیچ چیزش مطلق نیست راه درستی وجود ندارد.دنبال چیزی باشید که برای شما کار کند.



یکی از شیوه های فساد انگیز در تربیت ما باور به مفهوم " درست بودن مطلق " و تربیت ذهن غلط یاب و تناقض یاب است.جانداران دست آموزی شده ایم که سالها تربیت یافتند تا به غلط ها و تناقض ها واکنش نشان دهند.سربرافراشته و دندان تیز کرده آماده شدیم تا غلط ها را دریابیم و پیروزمندانه در نقض گفتار دیگران نبوغ و هوشمندی را تجربه کنیم.غافل از اینکه زندگی شبیه تست های کنکور نیست که سه گزینه کاملا غلط برای رد کردن و یک گزینه کاملا درست برای انتخاب داشته باشد. 

این دانش آموزان اما حالا،وارد جامعه شده اند.جایی که هیچ چیز به طور مطلق در آن درست نیست.تاکید میکنم هیچ چیز..درست نبودن هم معنای غلط بودن نمیدهد.چون کمتر چیزی هم به صورت مطلق غلط و اشتباه است.

پس اگر کسی در حال صحبت در مورد جامعه است و تو هجوم میبری به سمت کامنت ها تا بی سوادی و نفهمی و کم تجربگی و نگرش محدودش را به سخره بگیری،درواقع خودت را مسخره کرده ای.چون نویسنده احتمالا میداند حرف،پیشنهاد،یا راهکارش به طور مطلق درست نیست. 

پس دفعه ی بعد که خواستیم مثال نقضی از ذهنمان بیرون بکشیم و تاکید کنیم "همه ی جنبه ها دیده نشده است" به این موضوع هم فکر کنیم.

ذهن غلط یاب باعث میشود که هر حرف جدیدی که را میشنویم دنبال چیزی خلاف آن باشیم و بعد از اینکه موردی پیدا کردیم حرف های دیگر را نشنویم و چیز جدیدی یاد نگیریم.این در روند یادگیری مفید نیست،نه اینکه به طور کل بد باشد!

حقیقت آن است که در حوزه ی علوم انسانی هیچ چیز با مثال نقض حل نمیشود. باید دید ادعای شما چند مصداق دارد و ادعای من چندتا..آنوقت میفهمیم حرف هردومان میتواند درست باشد. یکی کمتر و دیگری بیشتر.



واقعا کفری‌ام می‌کنند! منظورم اکثر انیمیشن‌های جریان اصلی این روزهای سینماست. بزرگ‌ترین چیزی که درباره‌ی اکثر این انیمیشن‌ها عمیقا ازشان متنفرم، زاویه‌ی دید محدود و عقب‌افتاده و مضحک‌شان است. برخی از این انیمیشن‌ها علاوه‌بر اینکه بی‌احترامی بزرگی به مدیوم سینما و قابلیت‌هایش هستند، سرگرمی ناقص و غیرصادقانه‌ای برای کودکان نیز محسوب می‌شوند. انیمیشن‌های ساده‌لوحانه‌ای که به‌طرز غیرقابل‌باوری مثبت‌اندیش هستند و به قول خودشان می‌خواهند از معصومیت بچه‌ها در برابر ناملایمتی‌ها، استرس‌ها و خشونت دنیای واقعی محافظت کنند. توجیه‌شان این است که نشان دادن چیزی به جز یک دنیای زیبا ، بدآموزی دارد. که بچه‌ها توانایی فهمیدن برخی کانسپت‌های خشن و ترسناک زندگی واقعی را ندارند و بنابراین باید تا آنجا که می‌توان آنها را گول زد که بله، زندگی همیشه همین‌قدر لذت‌بخش و باحال باقی خواهد ماند.

اما اگر بدآموزی به معنای دروغ گفتن و نشان دادن تخیلی زیبا به جای واقعیتی زمینی است، پس بگذار بچه‌ها را مورد بدآموزی قرار بدهیم. ناسلامتی یکی از بزرگ‌ترین لذت‌ها و خصوصیات سینما، توانایی‌اش در هشدار دادن، همدردی با مشکلات‌مان یا آماده کردن‌مان برای طوفان‌های پیش‌روست. چرا همیشه باید بزرگ‌ترها باشند که از این خصوصیت سینما بهره ببرند؟ چرا این اجازه به بچه‌ها داده نمی‌شود؟ چرا اجازه ندهیم آنها از طریق سینما برای مشکلات و استرس‌ها و شرایطی که ممکن است همین فردا با آنها گریبان‌گیر شوند یا در آینده و بزرگسالی با آنها برخورد می‌کنند آشنا نشوند؟

چنین فیلم‌هایی که با بچه‌ها با احترام رفتار می‌کنند، شعورشان را به رسمیت می‌شناسند و آنها را لایق دروغ نمی‌دانند وجود دارند، اما خیلی کم هستند . یکی از آنها  My Life as a Zucchini ست.. فیلمی که باری دیگر بهتان قدرت انیمیشن را در کندو کاو در پایه‌ای‌ترین و پیچیده‌ترین احساسات بشری ثابت می‌کند. آن‌قدر جسور است که معصومیت و روح لطیف بچه‌ها را در کنار برخی از ترسناک‌ترین اتفاقات زندگی واقعی مثل مرگ، سوءاستفاده جنسی از کودکان، اعتیاد و ضایعه‌های روانی قرار داده است و از دل برخورد این دو جریانِ متضاد، داستان تلخ و شیرینی بیرون کشیده است که یک فانتزی قلابی دیگر به خورد بچه‌ها نمی‌دهد، بلکه تا اندازه ی زیادی واقعی است.


http://bayanbox.ir/view/4332107774848389145/My.Life.As.A.Zucchini.2016.720p.BluRay.x265.HEVC.Film2Movie-BiZ-080412-2017-04-18-21-40-58.jpg

 

پایان فیلم هرچند شیرین  است اما نمیتوان گفت غیرقابل وقوع ست . همانطور که رئیس جایی از فیلم به "زوچینی " میگوید بچه های زیادی شانس این را که به فرزندخواندگی قبول شوند ندارند . اما اگر همه مان مانند آن پلیس کمی بیشتر به آدم های شکننده ی اطرافمان توجه کنیم و فقط کمی مهربان تر باشیم مطمئناً همه چیز برای همه مان حداقل کمی آسان تر پیش خواهد رفت..


My Life as a Zucchini

این انیمیشن جزئیاتی زیادی برای تماشا کردن دارد..مانند آن سکانسی که زوچینی پایه صندلی را بادبادکی میبندد تا صندلی را کمی بالاتر بیاید تا قدش مناسب گذاشتن آخرین قوطی آبجو بر روی بقیه قوطی های آبجو شود..دقت و کشف کردن بقیه ی آنها ، بر عهده ی خودتان .


My Life as a Zucchini


چیزی که این انیمیشن و به صورت مخصوص شخصیت زوچینی را از بقیه جدا می‌کند، توجه دائمی به چگونگی شکل‌گیری او و تاثیر حوادث و تجربیات بر اوست. اینکه چگونه کودکان می‌توانند به سهولت خود را با آینده وفق دهند اگر صادقانه با بعضی از واقعیات زندگی مواجه شان کنیم .



(در حال بحث در مورد اینکه رامون حق اتانازی دارد یا نه)

+بهت اجازه نمیدم. من رئیس خانواده و برادر بزرگتر توام.

-که چی؟ فکر می کنی این اصلاً برام معنی داره؟ ها؟ اونم تو سن من؟

چیزی که برام مهمه، چیزیه که توی سر آدماست مرد..و سر تو پر از خاک اره است!

من نمی تونم برده جهل تو بمونم، می فهمی؟


The Sea Inside  


+فکر میکنم چیزی که بدترین پدر و مادر ها رو میسازه دقیقا همینه..اینکه به هرشکلی فرزندانشون رو وادار میکنند تا برده ی نادانی شون باقی بمونند..زمانی که فکر میکنند تنها یک طرز فکر درست وجود داره که شکل فکر کردن اونهاست و تنها یک راه درست وجود داره و اون راهیه که اون ها در حال طی کردنش هستند..

هرچند به نظر میرسه اینجا برادر بزرگتر قصد اعمال زور داره اما در واقع در حال برانگیختن احساسات برادر کوچکترش هست تا به خاطر ناراحت نکردن اون از انجام کاری که به نظرش درسته دست بکشه...

پدر و مادرهای زیادی هم از این حربه برای کنترل فرزندانشون استفاده میکنند ، زمانی که به صورت صریح یا ضمنی ازشون میخوان کاری رو ( بدون در نظر گرفتن نظر شخصی )  بلکه صرفا به خاطر احترام گذاشتن به احساسات یا اندیشه اون ها انجام بدن..و این میتونه یکی از وحشتناک ترین شکل های بردگی باشه .



یاد نگرفتن یا بلد نبودن چیزی، خیلی بهتر از بد یاد گرفتنشه

مثه تلفظ اشتباه یه کلمه انگلیسی میمونه که تو ذهنت بد جا افتاده..میتونی تلفظ درستشو یاد بگیری و تکرار کنی، اما این که موقع حرف زدن بتونی (ناخودآگاه ، بدون مکث) ازش استفاده کنی یه داستان دیگه ست..



حتی اگه سی سالت هم بشه، باز شنیدن دعوای پدر و مادر اعصاب خردکن ترین اتفاق دنیاست.

+اگه روزی پدر بشم و بخوام با همسرم جروبحث کنم ، قطعا اول چک میکنم ببینم هندرفری بچه هام سالمه یا نه :)