دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!


http://bayanbox.ir/view/7725782513048832437/IMG-20161222-211142.jpg


شاهکارهای کمی وجود دارند که ارزش تجربه کردن تقریبا برای همه ی انسان ها رو داشته باشند..

در عوض فیلم ها ، سریال ها و کتاب های معمولی زیادی وجود دارند که نه اونقدر خوبند که بخوای به کسی پیشنهادشون کنی ، نه اونقدر بدند که بخوای دیگرانو از تجربه کردنش منصرفشون کنی !

به خاطر همین من در مواجه شدن با این سوال که بخونم ؟ یا ببینم ؟ شرایط سختی رو تجربه میکنم..در این موقع من باید یه تاریخچه از علاقه مندی ها و یه اطلاع کلی از سلیقه و نحوه ی صرف کردن وقت و انرژی پرسش کننده داشته باشم تا بتونم جواب مناسبی بدم...

برای خود من داستان به این صورته که چون نمیدونم چقدر زنده ام مسلما  سعی میکنم بهترین چیزهایی که ازشون اطلاع دارمو هرچه زودتر تجربه میکنم..هرچند گاهی واقعا انتخاب های بدین .اما من باید تجربشون میکردم ( یا وقت بیشتری برای پرس و جو میذاشتم ) تا از این قضیه مطمئن بشم..

به نظر من هر کسی تنها زمانی میتونه حرفه ای بشه که به اندازه ی تجربه های خوب و شگفت انگیز ، تجربه های بدی هم داشته باشه ، تا بتونه تفاوت ها رو ببینه و توانایی مقایسه کردن رو بدست بیاره .

مسئله مهم اینه که از این تجربه های نسبتا بد هم دست خالی بیرون نیایم .نگیم افتضاحه و بیخیال بشیم . من وقتی اثری رو انتخاب میکنم تا پایان به نویسنده یا کارگردان این فرصتو میدم تا حرفشو بزنه . آره..بعضی وقت ها نا امید میشم اما بعضی وقت ها هم هست که میبینم واقعا ارزششو داشته..

حرف اینه که منفعل نباشیم و تو هر تجربه ای بگردیم برای یک چیز لذت بخش یا مفید و آموزنده..شاید تنها چیزی که من از تماشای یه فیلم بدست بیارم یادگرفتن یه اصطلاح انگلیسی باشه ..یا لذت بردن از یک سکانس و جلوه های بصری فیلم..کیف کردن از صدای یه بازیگر یا لباس ها و خنده هاش ...

بعضی وقتها حتی مهم نیست که دست خالی بیرون بیایم ! مهم اینه که دست نکشیم از جستجوکردن..


یا به قول آقای شعبانعلی : آموختن، جستجوی رگه‌های طلاست. ما به جستجوی سرزمین الماس نیامده‌ایم. ما به جستجوی رگه‌هایی از طلا، در معدنی از سنگ و گل می‌گردیم. هر حرفی، هر محفلی، هر کتابی و هر انسانی، یک پیام  برای ما دارد. آن پیام در قالب بحث و شعر و داستان و به هزار لباس، بیان می‌شود. اما پیام یکی است...و رسیدن به این پیام نیاز به جستجو و کندوکاو دارد..دنیا در هیچ جا برای هیچکس، شمش طلای طبیعی پنهان نکرده است..



Buses are for people who don't know each other.
They read books. They listen to music.
- And we all sing songs together, right?
- No! No, no, no, the other people...will stare at you if you sing,
so you listen to your own music.

- Oh.
- Here.stare out the window.
-Oh. And I watch the world go by.
 when I get back home, I am gonna ride the bus every day.

-Manny, this is just the beginning.
Every day, you ride the bus and count the minutes, hoping you'll see her again.
-Oh, my God.

She smiles,..and you feel a strange tingle up the back of your neck.
Something carnal inside of you...causes your body to break out in sweats.
You feel like the luckiest man in the world.

She sits alone, just like every other day, and looks out the window..lost in her thoughts.
You know that look...She's just as alone as you are.
But she doesn't have to be...You could talk to her.
Tell her you'd love to sit next to her..today and every other day
because life is short, and no one deserves ...to ride the bus alone.

-I want this to stop.
- It's not working?
- No.
She's too beautiful.I can't talk to her now.
What if I say something stupid? I'll just wanna die.

+She's right there..You're not gonna do anything? What would you do?
+I would...I would probably wait, and watch her get off the bus
and go home and eat...a whole box of pizza by myself.


+Swiss Army Man (2016)


http://bayanbox.ir/view/6757888787294195414/950f649432980093ede056e2bdae3518.jpg



I mean, before the Internet, every girl was a lot more special...


+Swiss Army Man (2016)


http://bayanbox.ir/view/4313871330758325386/Swiss.Army.Man.2016.1080p.6CH.x265.HEVC.HeyDL-118071-2016-12-22-15-51-06.jpg




چهره ی زیبا مثل آفتابگردانی ست که گلبرگ هایش را رو به خورشید می گشاید
مثل تو ...که چهره می گشایی بر من، وقتی ورق را برمی گردانم .

لبخندِ دلربا ؛هر مردی را مسحور زیبایی ات کنی ،

آه ، زیبایِ روزنامه ای..
تا به حال چند شعر برایت سروده اند ؟
چند دانته برایت نوشته اند ؟ بئاتریس ؟!

برایِ وهمِ وسواس آمیزت
برای فانتزی های مصنوعی ات...

امروز من اما کلیشه ی دیگری نمی سازم
و این شعر را برای تو می نویسم
نه! نه، برای کلیشه های بیشتر..

این شعر برای زنانی ست
که زیبایی شان ، به دلنشینی شان ست
به فهم شان ، به ذات شان
نه به صورتی که جعلی ست .

این شعر برای شما زنانی ست
که چون شهرزاد ؛ هر روز با قصه ای
برای گفتن از خواب ؛ برمی خیزید .
قصه هایی برای دگرگونی ؛
چشم انتظارِ جنگ
جنگ بر ضدِ اندام واره های متحدالشکل
جنگ بر ضد شهوت های روزانه
جنگ برای حقوقِ ناگرفته
و یا فقط جنگ هایی برای نجاتِ شبی بیشتر..

بله ، برای شما ؛ برای زنانِ دنیایِ درد
به ستارگان درخشانِ این عالمِ بی انتها
به شما جنگجویانِ هزار و یک جنگ
برای شما؛ دوستانِ دلم..

سرم را دیگر رویِ روزنامه ها خم نمی کنم
ترجیحا به شب می اندیشم
به ستارگانِ درخشان اش
نه باز به کلیشه های بیشتر …


{  اکتاویو پاز }


یادش بخیر. امتحان اندیشه اسلامی 1 اصلا نخونده بودم. تو هر سوال میدیدم چی از نظر خودم درست و منطقیه، دقیقا برعکسشو تو برگه مینوشتم. سرآخر 19.5شدم.

مثل اینکه از بخت بد به اندازه نیم نمره روی یک موضوع توافق داشتیم. میخوام بگم یه جاهاییشم واقعا منطقیه :)



{Matt Monro - The Music Played }


An angry silence lay, where love had been
سکوتی تلخ مترنّم بود، آنجا که عشق بود

An in your eyes a look, I've never seen
و در چشمان ات نگاهی که پیش از آن ندیده بودم

If I have found the words, you might have stayed
شاید اگر کلمات را می یافتم، تو می ماندی

But as I turn to speak, the music played
ولی چون خواستم سخن بگویم، موسیقی آغاز شد

As lovers danced their way,around the floor
آن هنگام که عاشقان در هر سو رقصان بودند

I sat and watched you walk, towards the door
من نشسته بودم و تو را می نگریستم که به سویِ در می روی

I heard a friend of yours,suggest you stayed
شنیدم که یکی از دوستانِ جمعتان تو را به ماندن خواند

And as you took his hand, the music played
و آن هنگام که تو دست اش را گرفتی، موسیقی آغاز شد

Across the darkened room, the faintest sight I saw
در فروغ ِ لرزان ِ آن اتاق، در منظره ای موّاج

He'd been something more,than friends before
دیدم که او برایت بیش از اینهاست، بیش از دوستانِ پیشین 

While I was hurting you, by clinging to my pride
آن هنگام که تو را با غرورم می آزردم

He had been waiting,and I drove him,to your side
او مترصّد بود، و من بودم که او را سوی ات راندم

I couldn't say the things, I should have said
باید راز ِ دل با تو می گفتم

Refused to let my heart,control my head
ولی نگذاشتم که قلب ام بر خِرَدم حکم رانَد

But I was made to see,the price I paid
و حال محکوم شدم به این دیدن، تاوانی که پرداختم

And as he held you close, the music played
و آن هنگام که تو را در آغوش کشید، موسیقی آغاز شد

And as I lost your love, the music played
و آن هنگام که عشق ات را از کف دادم، موسیقی آغاز شد...



http://bayanbox.ir/view/5607913858739963281/Le-Notti-Bianche-1957-720p-BrRip-x265-30nama-30NAMA-109573-2016-12-15-14-20-20.jpg




یکى از موهبت ها و نعمت هاى بزرگى که بیشترِ ما تو زندگى داریم و اصلاً حواسمون بهش نیست و قدرش رو نمى دونیم، "معمولى" بودنه.
معمولى و متوسط بودن یکى از فاکتورهاى تأثیرگذار براى زندگى آروم، طبیعى و سالمه.
آدمهایى که بیش از حد چاق یا لاغر هستن، بیش از حد زیبا یا نازیبا هستن، قدشون خیلى زیادى بلند یا کوتاهه، وضع اقتصادیشون بیش از حد خوب یا بده، معمولاً نسبت به افراد عادى و معمولى و متوسط، مستعدِ مشکلات و صدمه هاى بیشترى در طول زندگى هستن.
یک نمونه ى خیلى ساده بعضى از افرادى هستن که اضافه وزنِ غیرطبیعى دارن، کافیه چند دقیقه باهاشون صحبت کنید تا از کمبود اعتماد به نفس، نارضایتى، افسردگى، مشکلات ارتباطى و هزار مسأله ى دیگه شون باخبر بشین.
یا افرادى که طبق معیارهاى جامعه شون خیلى زیبا تلقى میشن، در بسیارى موارد ممکنه مستعدِ خطر اعتماد به نفس کاذب و خودشیفتگى و تکبر، نازپروردگى و به دنبالش آسیب پذیرى زیاد و انعطاف و پذیرشِ کم، عدمِ رشد و پختگىِ شخصیتى و هزار مشکل دیگه بشن.
افراد معمولى و متوسط معمولاً در روابط هم موفق تر و راحت تر پیش میرن، راحت تر انتخاب مى شن، راحت تر انتخاب مى کنن و راحت تر رابطه شون رو پیش مى برن.
(البته این بحث اصلاً به این معنا نیست که افراد خاص نمى تونن زندگى سلامت و موفقى داشته باشن، فقط احتمالاً با دغدغه ها و مسائل بیشترى رو به رو خواهند بود..


+غزل مهدوی



عتاب یار پری چهره ، عاشقانه بکش..

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند !


{ حافظ }



زنی را می‌خواهم
که مانند درخت باشد
با برگ‌های سبزی که در باد می‌رقصند

آغوشش
چون شاخه‌های درخت باز باشد
و خنده‌اش
از تاریکی‌های زمین الهام گرفته
در سرانگشت‌هایش پراکنده شود

زنی را می‌خواهم چون درخت
که هر طلوع و غروب
از افقی بگریزد

در حالی که از اسارت خود در خاک گریه می‌کند ..


{ بیژن جلالی }


+{Kamran Rasoolzadeh - Zan }



http://bayanbox.ir/view/3401174278373956231/Le-Notti-Bianche-1957-720p-BrRip-x265-30nama-30NAMA-036824-2016-12-14-21-42-33.jpg


http://bayanbox.ir/view/2854356956788815719/Le-Notti-Bianche-1957-720p-BrRip-x265-30nama-30NAMA-043727-2016-12-15-12-37-34.jpg


ایشون صاحب یکی از قشنگ ترین خنده های دنیا هستن..



+مردا همیشه همینو میگن ..که برمیگردن ..من هم همیشه همینو به همه ی زنا گفتم..

- بدون اینکه حرفتو باور داشته باشی؟ - من که باور نمی‌کنم - تو فقط می‌خوای خودتو بدتر از اون چیزی که هستی نشون بدی...

Le notti bianche 1957


http://bayanbox.ir/view/1338988266703655814/Le-Notti-Bianche-1957-720p-BrRip-x265-30nama-30NAMA-036930-2016-12-14-21-42-37.jpg 



چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم

چو دیدمت که چو گل سر به سینه‌ی دگرانی..


{ هوشنگ ابتهاج }



http://bayanbox.ir/view/7268052453296848731/4db80f4b273f128c1131ee575530cd03.jpg


+به دخترت دوچرخه سواری یاد بدی :)


سان هایی که نمی خواهند غرق در زندگی شوند و مانند میلیون ها انسان دیگر روی کره ی زمین بخشی از سیستم یعنی زندگی شوند.افرادی که از تکنولوژی و زندگی ماشینی خسته شده اند و به دنبال تعریف دیگری از شیوه ی زندگی خویش هستند اما در مقابل دیگر افراد جامعه به نظر عجیب و غریب دیده میشوند همانند بن با بازی بی نظیر (ویگو مورتنسن) و خانواده اش در فیلم کاپیتان شگفت انگیز.بن به زندگی سطحی و ریل گذاری شده ی مرسوم تن نمیدهد و به دنبال این است تا فرزندان خودش را جسور و پرسشگر بار بیاورد و به هیچ عنوان به تحصیلات اکادمیک اعتقادی ندارد.او انسانی صریح و راستگو در مواجهه با پرسش فرزندان خود است به عنوان مثال وقتی زاجا دختر کوچکش از او درباره ی ارتباط جنسی می پرسد او بدون پرده و لاپوشانی دست به تعریف میزند در حالی که وقتی متوجه میشود که دختر بزرگترش کتاب لولیتای ولادیمیر ناباکوف را میخواند به او میگوید که او این کتاب را به وی معرفی نکرده است اما او را از خواندن منع نمیکند - See more at: http://moviemag.ir/cinema/film-presentation/world/34-%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86/15843-%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2-captain-fantastic#sthash.TYW3Msi2.dpuf
سان هایی که نمی خواهند غرق در زندگی شوند و مانند میلیون ها انسان دیگر روی کره ی زمین بخشی از سیستم یعنی زندگی شوند.افرادی که از تکنولوژی و زندگی ماشینی خسته شده اند و به دنبال تعریف دیگری از شیوه ی زندگی خویش هستند اما در مقابل دیگر افراد جامعه به نظر عجیب و غریب دیده میشوند همانند بن با بازی بی نظیر (ویگو مورتنسن) و خانواده اش در فیلم کاپیتان شگفت انگیز.بن به زندگی سطحی و ریل گذاری شده ی مرسوم تن نمیدهد و به دنبال این است تا فرزندان خودش را جسور و پرسشگر بار بیاورد و به هیچ عنوان به تحصیلات اکادمیک اعتقادی ندارد.او انسانی صریح و راستگو در مواجهه با پرسش فرزندان خود است به عنوان مثال وقتی زاجا دختر کوچکش از او درباره ی ارتباط جنسی می پرسد او بدون پرده و لاپوشانی دست به تعریف میزند در حالی که وقتی متوجه میشود که دختر بزرگترش کتاب لولیتای ولادیمیر ناباکوف را میخواند به او میگوید که او این کتاب را به وی معرفی نکرده است اما او را از خواندن منع نمیکند - See more at: http://moviemag.ir/cinema/film-presentation/world/34-%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86/15843-%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2-captain-fantastic#sthash.TYW3Msi2.dpuf
سان هایی که نمی خواهند غرق در زندگی شوند و مانند میلیون ها انسان دیگر روی کره ی زمین بخشی از سیستم یعنی زندگی شوند.افرادی که از تکنولوژی و زندگی ماشینی خسته شده اند و به دنبال تعریف دیگری از شیوه ی زندگی خویش هستند اما در مقابل دیگر افراد جامعه به نظر عجیب و غریب دیده میشوند همانند بن با بازی بی نظیر (ویگو مورتنسن) و خانواده اش در فیلم کاپیتان شگفت انگیز.بن به زندگی سطحی و ریل گذاری شده ی مرسوم تن نمیدهد و به دنبال این است تا فرزندان خودش را جسور و پرسشگر بار بیاورد و به هیچ عنوان به تحصیلات اکادمیک اعتقادی ندارد.او انسانی صریح و راستگو در مواجهه با پرسش فرزندان خود است به عنوان مثال وقتی زاجا دختر کوچکش از او درباره ی ارتباط جنسی می پرسد او بدون پرده و لاپوشانی دست به تعریف میزند در حالی که وقتی متوجه میشود که دختر بزرگترش کتاب لولیتای ولادیمیر ناباکوف را میخواند به او میگوید که او این کتاب را به وی معرفی نکرده است اما او را از خواندن منع نمیکند - See more at: http://moviemag.ir/cinema/film-presentation/world/34-%D9%85%D8%B7%D8%A7%D9%84%D8%A8-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86/15843-%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D9%BE%DB%8C%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D8%B4%DA%AF%D9%81%D8%AA-%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2-captain-fantastic#sthash.TYW3Msi2.dpuf


http://bayanbox.ir/view/3213606966858981252/d8952d12b5976c97c3298697abb05bcc.jpg


بعضی‌وقت‌ها بعضی فیلم‌ها به خاطر نزدیکی‌شان به تفکر بیننده می‌توانند برای او جذاب‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از حد معمول باشند و «کاپیتان فنتستیک» به خاطر این خط داستانی چنین جایگاهی را برای من دارد. گرچه تعداد دفعاتی که پایم را در هفته از خانه بیرون می‌گذارم، از انگشتان یک دست هم فراتر نمی‌رود، اما عاشق زندگی کردن در طبیعت و خواندن چیزهایی هستم که ممکن است در شلوغی شهر هیچ‌وقت فرصتش را گیر نیاوریم.

«کاپیتان فنتستیک» اما درباره‌ی نکات مثبت دل کندن از شهر و شروع زندگی‌ای در انزوا نیست. مت راس به عنوان نویسنده و کارگردان طوری زندگی روزانه‌ی خانواده‌ی بن را به تصویر می‌کشد که به آنها غبطه بخوریم. به پدر دانا و کاربلدی که بچه‌هایش را با تمرین‌های سخت از کودکی انسان‌هایی سرسخت و مقاوم بار می‌آورد و کسی که کاری می‌کند تا آنها به جای تلف کردن وقتشان با اسباب‌بازی، کتاب‌های پیچیده‌ی تاریخ و فلسفه و ریاضی‌ بخوانند .

ماجرا از این قرار است که بن و همسرش لزلی سال‌ها پیش تصمیم گرفته بودند که در دل جنگل زندگی کنند و بچه‌هایشان را آنجا بزرگ کنند. بنابراین خیلی وقت است که همراه با شش فرزند قد و نیم‌قدشان با شکار و فروش صنایع دستی‌ای که درست می‌کنند شکمشان را سیر می‌کنند و خرجشان را درمی‌آورند.


http://bayanbox.ir/view/3659322517966379323/Brody-Captain-Fantastic-1200.jpg


بعد از مریضی مادر بچه ها بن بچه‌ها را به تنهایی بزرگ می‌کند. نحوه‌ی آموزش او هم طوری است که کار کردن دختر هشت ساله‌اش با چاقوی شکار عادی است، حفظ کردن کتاب‌های فلسفه و تاریخ بخشی از روتین شبانه‌شان است و هفته‌ای یکی-دوبار صخره‌نوردی هم ردخور ندارد...

برای خیلی از تماشاگران این روش خیلی خوبی برای لذت بردن از زندگی به نظر می‌رسد. چه کسی دوست ندارد فنون دفاع شخصی را از زمانی که دهانش بوی شیر می‌دهد از حفظ نباشد یا تعریف دقیق فاشیست را نداند.

همین کاری می‌کند تا به بن افتخار کنیم. او تصمیم درستی گرفته که بچه‌هایش را از شستشوی مغزی جامعه دور نگه داشته است و به روش خودش آنها را با تمام باورها و مکتب‌های اعتقادی آشنا کرده است. اما نکند اشتباه می‌کنیم. نکند نحوه‌ی آموزش بچه‌ها توسط بن مشکل داشته باشد؟

تا وقتی که بچه‌ها همراه با پدرشان در جنگل هستند، همه‌چیز در امن و امان به نظر می‌رسد و این بچه‌ها فرمانروای جنگل. اما به محض اینکه آنها مجبور می‌شوند برای حضور در مراسم ترحیم مادرشان به درون جامعه برگردند، کم‌کم ترک‌های آموزش ایده‌آل بن هم فاش می‌شوند. مخصوصا جایی که یکی از دخترهای بن درباره‌ی کتاب «لولیتا» حرف می‌زند. دختر بن از این می‌گوید که من از یک طرف از شخصیت اصلی کتاب که عاشق یک دختر کم سن و سال شده متنفرم و از طرف دیگر با او همذات‌پنداری می‌کنم، می‌دانم فکر پلیدی در سر ندارد و می‌دانم این عشق او واقعی است اما...

در این صحنه گویی مت راس دارد درباره‌ی شخصیت اصلی فیلم خودش حرف می‌زند و اولین خط را به تماشاگران می‌دهد که با دقت بیشتری به نحوه‌ی رفتار او با فرزندانش فکر کنید.

بچه‌های بن به لطف او خیلی خیلی بیشتر از سن‌شان می‌فهمند و به نظر می‌رسد در مقابل هر خطری مقاوم باشند، اما به محض اینکه آنها قدم به جامعه می‌گذارند متوجه می‌شویم که آنها نحوه‌ی برخورد با دنیای واقعی را نمی‌دانند.

بچه‌های بن نمی‌توانند با هم سن و سال‌های خودشان ارتباط برقرار کنند، چیزی درباره‌ی فرهنگ عامه نمی‌دانند و با اصول روابط اجتماعی مشکل دارند. کافی است مدتی را با غریبه‌ها سپری کنند تا متوجه شوند یک جای کار می‌لنگد و آن هم این است که آنها از نگاه دیگران آدم‌های عجیب و غریبی به نظر می‌رسند که کسی جدی‌شان نمی‌گیرد و با رفتارشان خود را انگشت‌نمای خاص و عام می‌کنند و تفاوت نحوه‌ی بزرگ شدن آنها و دنیای واقعی چیزی است که درگیری اصلی فیلم را ایجاد می‌کند.


http://bayanbox.ir/view/3781289123282610045/208103a32878a49bebc1e13e739defda.jpg


از یک طرف ما می‌دانیم که بن عاشق خانواده‌اش است و کاری را انجام داده که به باور خودش به نفع‌شان بوده است و خود ما هم وقتی آنها را با دانش خودمان مقایسه می‌کنیم، از این روش آموزشی استقبال می‌کنیم، اما از طرف دیگر بچه‌ها فقط یک سری کتاب و چندتا فنون رزمی را حفظ کرده‌اند. خودشان طعم زندگی را نچشیده‌اند. آنها فقط یک مسیر از پیش‌تعیین‌شده را دنبال کرده‌اند. بنابراین وقتی آنها قدم به دنیای واقعی می‌گذارند، با تمام چیزهایی که می‌دانند مثل یک بچه‌ی تازه‌ متولد شده هستند که توانایی تصمیم‌گیری ندارند. چون تاکنون یکی به جای آنها تصمیم گرفته است.

وقتی سروکله‌ی پدربزرگ و مادربزرگ بچه‌ها به ماجرا باز می‌شود، همه‌چیز دردناک‌تر می‌شود. جک به عنوان پدرزن بن می‌خواهد حق نگهداری از بچه‌ها را از او بگیرد. او فکر می‌کند تصمیماتِ بن دخترش را به کشتن داده و نمی‌خواهد نوه‌هایش هم به این سرنوشت دچار شوند. شاید در داستان دیگری جک به عنوان یکی از آن پدربزرگ‌های عوضی و نفهمی پردازش می‌شد که کفر تماشاگر را درمی‌آورند و اگرچه چنین چیزی در اینجا هم صدق می‌کند، اما ما می‌دانیم کسانی که از بیرون به خانواده‌ی بن نگاه می‌کنند، می‌توانند چنین اشتباهی مرتکب شوند. از آنجایی که فیلم از زاویه‌ی دید بن روایت می‌شود، تماشاگران قادر به درک او هستند، اما دیگران او را به عنوان یک دیوانه می‌بینند که خیلی هم  اشتباه نیست.

یکی از نکات مثبت مت راس این است که موفق شده کاراکتر بن را برروی این لبه بنویسد و بازی ویگو مورتنسن هم این موضوع را تکمیل می‌کند. مورتنسن واقعا ستاره‌ی فیلم است. کسی که کاری می‌کند تا بن در آن واحد مغرور، خشمگین و بی‌تاب و همچنین گرم، دوست‌‌داشتنی و غم‌خور بچه‌هایش باشد. او پدر سرسخت اما تحسین‌برانگیز و شوهر غمگینی است که می‌خواهد آخرین وصیت همسرش را به هر ترتیبی که شده عملی کند و مورتنسن همه‌ی اینها را با قدرت و ظرافت اجرا می‌کند.


http://bayanbox.ir/view/3463721462902489545/cee2418e9b1511592de87331afbcd9f2.jpg


اگر این کاراکتر این‌قدر خوب نوشته و بازی نمی‌شد، بن به عنوان کاراکتر تنفربرانگیزی به تصویر درمی‌آمد. کسی که بچه‌هایش را در خطر آسیب‌دیدگی و مرگ قرار داده. کسی که به آنها قدرت انتخاب نداده. کسی که آنها را به انزوا کشیده و ذهن‌شان را «آکبند» نگه داشته است.

اما با او که وقت می‌گذرانیم می‌فهمیم که درست یا اشتباه، انگیزه‌های بن برای این کار قابل‌درک هستند.  او خواسته بچه‌هایش را طوری بزرگ کند که در برابر تمام وسوسه‌ها و مشکلات دردناک بزرگ‌سالی مقاوم باشند. اما حقیقت این است که خود فرد باید با برخورد با این مشکلات پوست‌کلفت شود. این وسط، اگرچه بعضی‌وقت‌ها (مثل خواستگاری بودوان از آن دختر) آنها به خاطر ندانستن فرهنگ عامه خودشان را خجالت‌زده می‌کنند، اما بعضی‌وقت‌ها این نوع آموزش به کمکشان می‌آید و فیلم از این طریق نشان می‌دهد که کار بن را هم کاملا رد نمی‌کند.

مثل وقتی که بچه‌ها به جای اینکه گریه و زاری کنند و غصه بخورند، به خاطر آموزش‌های پدرشان به دور جنازه‌ی درحال سوختن مادرشان حلقه می‌زنند و می‌خوانند و می‌رقصند و یک لحظه‌ی ناراحت‌کننده را به یکی از زیباترین صحنه‌های فیلم تبدیل می‌کنند...






اگر علیرغم همه چیز
از درونت نمی‌شکفد ، انجامش نده..
اگر ناخواسته از قلب و ذهن و دهان و دلت
بیرون نمی‌آید ، انجامش نده

اگر مجبوری ساعت‌ها بنشینی
و به صفحه‌ی کامپیوترت خیره شوی
یا پشت ماشین تحریرت قوز کنی
و دنبال کلمه بگردی ، انجامش نده

اگر دنبال پول و شهرتی
انجامش نده
اگر دنبال جلب توجه زن‌هایی
انجامش نده
اگر مجبوری بنشینی و بارها و بارها بازنویسی کنی
انجامش نده
اگر حتی فکر کردن به نوشتن برایت کار شاقی است
انجامش نده
اگر سعی می‌کنی که شبیه کس دیگری بنویسی
فراموشش کن..

اگر مجبوری صبر کنی تا از درونت بجوشد
بعد صبورانه دوباره به انتظار بنشینی
یا این‌که هرگز از درونت نمی‌جوشد
به فکر یک کار دیگر باش

اگر مجبوری بار اول برای زنت
دوست دختر یا دوست پسرت
یا پدر و مادر یا هرکس دیگر بخوانی
هنوز آمادگی‌اش را نداری
 
مانند خیلی نویسنده‌های دیگر نباش
مانند هزاران آدمی که اسم خودشان را نویسنده گذاشته‌اند نباش
کند و خسته کننده و پرمدعا نباش
نگذار عشق به خود از پا درت بیاورد
کتابخانه‌های جهان از دست امثال تو
آن‌قدر خمیازه کشیده‌اند که خواب‌شان برده
خودت را به جمع آن‌ها اضافه نکن

این کار را نکن
مگر این‌که از روحت مثل موشک بیرون بیاید
یا ساکت ماندن به سمت دیوانگی، خودکشی یا جنایت بکشاندت
یا این‌که خورشید درونت
در حال سوزاندن وجودت است

زمانی که واقعاً وقتش برسد
و یا اگر برگزیده باشی
خودش راهش را پیدا می‌کند
و تا وقتی که بمیری یا درونت بمیرد
کارش را ادامه می‌دهد

راه دیگری وجود ندارد

و هیچ‌وقت دیگر هم وجود نداشته است ... 


{ چارلز بوکوفسکی }



اختیاری نیست صائب اضطراب ما ز عشق

دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد !

{ صائب تبریزی }



نشر هر مطلبی، تجاوز خودخواسته به حریم شخصی مان است..

+مارشال مک لوهان



برایم نوشت:« هیولایی درون من است که از شادمانیِ او غمگین می‌شود. هیولایی که گویی فقط وقتی شادی را بر او می‌پسندد که یارِ من و در جوار من باشد. من این هیولا را می‌بینم و بابتش شرمسارم، آن ادعای عاشقی کجا و این اندوه خواستن برای معشوق کجا، باورت می‌شود از خودم خجالت کشیدم؟»

برایش نوشتم: آدمی وقتی شادیش را به حضور دیگری گره می‌زند، توقعِ ناخوداگاهِ احساسی متقابل را دارد: تو بهانۀ شادی منی، کاش من هم دلیل شعف تو باشم. من برای شاد بودن نیازمند تو‌ام، تو اما چونی بی من؟ شادمانی او بی حضورِ تو، بی‌نیازی اوست از تو. این به یادت می‌آورد که جایی نداری در آن سپهر. این بی‌نیازی است که دردت آورده، این بی‌جایی..


+امیرحسین کامیار



یادت هست برایت اناری آورده بودم ؟ گفتم انار یعنی زندگی ادامه دارد ؟

با دو دست در آغوشش گرفتی . گفتی هیچوقت این انار را نخواهم خورد . نگه اش میدارم .

گفتم بذار لای کتاب تا خشک شود... و خندیدیدم..


اما مرضیه !

تمام چیزهای آدمی می پوسد

یک روز استخوان های آدم

و یک روز هم انار...


انار میپوسد

و میفهمیم

زندگی ادامه ندارد..



http://bayanbox.ir/view/5198899492033596903/photo-2016-12-20-19-18-17.jpg