- ۰ نظر
- ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۱۳
یک . صبر کن، بهار، پرنده های کوچکی که میان شکوفه های درختان تبریزی آواز سر می دهند. شب، گربه های نر قیل و قالی به پا می کنند، اردک های نر بر رودخانۀ سن دور اردک های ماده می چرخند و بعد عشاق. به من نگو که عشاق را نمی بینی. آنها همه جا هستند. بوسه هایی بی پایان، نیمکت های اشغال شده، حیله های عشاق و پچ پچه های آنان. نگو نمیبینی، نمی شنوی.
دو . تو حسودی؟ احساس کمبود می کنی؟
من؟ حسادت؟ کمبود عشق؟ نه نه..شوخی می کنی.
چه اهمیتی دارد؟ این احمق ها که همه ی دنیا را با اشتیاق سیری ناپذیرشان خسته می کنند، چه جای حسادت دارند؟ این موضوع چه اهمیتی دارد؟..
سه . بله ، البته باید بگویم من حسودم ! شاید حسادتم خوب دیده نمیشود . عینک میخواهی ؟ اینطور از پا در آمده ام و باز هم حسادتم را نمیبینی ، نمی بینی که عشق را کم دارم ؟
+دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد | آنا گاوالدا | الهام دارچینیان
خدا می داند چندبار با قلبی پیچ و تاب خورده در خیابان برگشتم چرا که فکر کردم قسمتی از اندام او را دیده ام..یا صدایش را شنیده ام ..یا مثلا مویش را از پشت..چند بار؟ تصور میکردم دیگر به او فکر نمی کنم اما کافی بود لحظه ای در محلی اندکی آرام , تنها شوم تا دوباره یاد او به سراغم بیاید.
+دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد | سال ها | آنا گاوالدا | الهام دارچینیان
کارهای هنرمندانه را تحسین می کنم. بسیار محتاط، تقریبأ نامحسوس، کاملأ حساب شده و اجرایی دقیق، بله همین که پالتو را روی شانه های لطیف و تسلیمم می گذارد، در چشم به هم زدنی روی جیب داخلی کتش خم می شود تا نیم نگاهی به پیام های دریافتی تلفن همراهش بیندازد.
به ناگاه ، همۀ حواسم را باز می یابم.
خیانت.
قدر ناشناسی.
پس من بدبخت این جا چه کار می کنم!!!
من که نزدیک بودم، شانه هایم گرم و آرام و دست های تو نزدیک! پس چه کردی؟
چه کار برایت مهم تر از دریافت لطف زنانه ی من بود. آن هم زنی این طور رام؟
نمی توانستی تلفن همراه لعنتی ات را بعدا وارسی کنی، دست کم بعد از عشق باختن من؟
+دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد| آنا گاوالدا| الهام دارچینیان
یه مدت بود که داشتم به ساختن برند شخصی فکر میکردم . چیزی که میتونه بهت لذت ، قدرت ، اعتبار و جایگاه اجتماعی بده و دستتو برای انجام دادن کارهایی که میخوای بازتر کنه .
با وجود همه ی این مزایا مطمئنا هزینه هایی هم باید پرداخت بشه . زمان و انرژی که باید صرف رسیدن و نگهداریش کنی و تغییراتی که در رفتار و شخصیتت به وجود میاد قطعاً قابل چشم پوشی نیست . محدودیت هایی که یک هویت واقعی شناخته شده برات به وجود میاره ، کارهایی که "مجبور" به انجامشون خواهی بود و مهم تر از همه ی این ها آزادی هایی که به این شکل تا حد زیادی از دست خواهد رفت .
فکر میکنم باید سعی کنم با حداقل کردن هزینه ها به حداکثر دستاوردها و امتیازاتی که در نظر دارم برسم که آسون نیست و مطمئناً زمان بر خواهد بود و برای شخصیت درونگرا و آنتی سوشیالی مثل من ، حتی آزاردهنده .
بدین ترتیب دوتا مسئله وجود داره یکی اینکه هنوز مطمئن نیستم دقیقاً میخوام در چه جهتی فعالیت کنم و دیگری اینکه نمیدونم واقعاً حاضرم چه هزینه هایی بپردازم !
فکر میکنم تو این چند روز به اندازه یکسال تغییر کردم..طبق تصمیماتی که بعد از خوندن کتاب زوربا گرفته بودم پیش رفتم و به هیچ پیشنهادی نه نگفتم..البته یه تبصره برای این قانون گذاشتم و اون هم عدم وجود آسیب های بلندمدت جسمانی ، روانی و عاطفی در صورت قبول اونها بود..پیش بینی کردم و دوتا از این پیشنهادات رو مطابق این تبصره دیدم و بهشون نه گفتم اما پاسخم به مابقی مثبت بود..
تصورم این بود که من آدم تنها سفر کردنم و نهایتا کمپ های دونفری..اما این تجربه باعث شد بفهمم گروه خوب میتونه همه معادلات رو به هم بریزه و لذت بخش ترین لحظات و خاطرات رو رقم بزنه ، جوری که این سفر به بهترین تجربه ی زندگیم تا این لحظه تبدیل شد..از طرفی متوجه شدم این یه بخش از سبک زندگی مورد علاقه ی منه..حداقل یک سفر گروهی با یک مجموعه ی باحال و یک یا دو شهر یا طبیعت گردی انفرادی در هر ماه..زندگی به اشکال دیگه مایه خسران خواهد بود .
کارهای برجسته ای که آدمی به پیروی از وسوسه ای درونی می کند باید ناگفته بماند ، همین که آن را به زبان بیاوری و از آن لاف بزنی چیزی بیهوده و بی معنی جلوه می کند و پست و بی مقدار می شود .
+بارون درخت نشین | ایتالو کالینو | ترجمه: مهدی سحابی
من دقیقاً همون " خب که چی ، که چی بشه ، به کجا میرسه ؟ ، به چه دردی میخوره ؟ خب حالا.. " هستم :)
فکر میکنم یکی از بزرگترین دستاوردهای یک انسان بالغ خردمند آن است که دست از زندگی دیگران میشوید و تماما مشغول زندگی خودش میشود .
فکر نمیکند دیگران چگونه اند یا چطور زندگی و رفتار میکنند ، پیش از این چطور بوده اند و در آینده با حفظ این رویه قرار است به کجا برسند . راجع به حرف ها و رفتارهایشان صحبت نمیکند و هیچ گونه تحلیل ذهنی از بدی ها و کاستی ها و بی اخلاقی ها و ناخوشایند بودنشان ارایه نمیکند .
او تنها به فکر خود ، خانواده و عزیزان و دوستانش است (حتی در این موارد هم به صورت حداقلی و در مرزهای مشترک زندگیش با آنها یا در صورت درخواستشان) و تنها و تنها زمانی به دیگری و دیگران میپردازد که به شکلی وارد حریم زندگی اش شده باشند . تجربه ها و آموزه های مفید و خوشایند را از آنها میگیرد و مابقی را رها میکند..نه اینکه نبیند نه اینکه نشنود ، نه اینکه نفهمد اما اهمیتی نمیدهد ، در موردشان صحبت نمیکند و بدون مشغولیت ذهنی زندگی اش را میکند .
آرزو میکنم ، امیدوارم و تلاش میکنم که از دیگری و دیگران رها شوم و تماماً مشغول خودم باشم..همینقدر خیره..مجذوب و مغروق سیاهچاله ی خودم.
+همیشه به نقاشی کردن علاقه داشتی مگه نه، دلورس؟
آرنولد همون اول این علاقه رو بهت داد . این میل رو یادته ، تلاش برای ایجاد چیزی با زیبایی پایدار؟
و این نقاشی موردعلاقه آرنولد بود : میکلآنژ..خلقت آدم به دست خدا..
اون لحظهی ملکوتی که خدا به انسانها حیات و هدف بخشید
حداقل این عقیدهی اکثر مردمه ولی ممکنه معنای دیگهای هم داشته باشه
یه چیز عمیقتر..شاید یه چیز پنهان..یک استعاره
-یعنی یه دروغ ؟
+آره..احتمالاً حق با توئه، دلورس..میکلآنژ در واقع دروغ گفته
میبینی ؟ 500 سال طول کشید تا یه نفر متوجه بشه که درست جلوی چشممون چیزی پنهانه
یک پزشک بود که متوجه شکل مغز انسان شد
اما پیامش ؟ شاید این باشه که منشأ موهبت خدایی...یک قدرت متعال نیست
ذهن خودمونه
Westworld.S01E10
Ford: You've always had a fondness for painting, haven't you, Dolores? Arnold gave you that early on. Do you remember the desire to create something of lasting beauty? And that was his favorite painting. Dolores: Michelangelo. God creating Adam. The divine moment when God gave human beings life and purpose. At least that's what most people say, but there could be another meaning. Something deeper. Something hidden, perhaps. A metaphor
. You mean a lie
Yeah . You're probably right,
Dolores. Michelangelo did tell a lie. See, it took 500 years for someone
to notice something hidden in plain sight. It was a doctor who noticed
the shape of the human brain. The message being that the divine gift
does not come from a higher power but from our own minds.
بر کنده ی تمام درختان جنگلی
نام ترا به ناخن برکندم
اکنون ترا تمام درختان
با نام می شناسند
نام ترا به گرده ی گور و گوزن
با ناخن پلنگان بنوشتم
اکنون ترا تمام پلنگان کوه ها
اکنون ترا تمام گوزنان زردموی
با نام می شناسند
دیگر
نام ترا تمام درختان
گاه بهار زمزمه خواهند کرد
و مرغ های خوشخوان
صبح بهار
نام ترا
به جوجه های کوچک خود یاد خواهند داد
ای بی خیال مانده ز من ، دوست
دیگر ترا زمین و زمان
از برکت جنون نجیب من
با نام می شناسند
ای آهوی رمنده ی صحرای خاطره
در واپسین غروب بهار
نام مرا به خاطر بسپار..
{ منوچهر آتشی }
من واقعاً به این معتقدم که توجه کردن به یه سری جزئیات خیلی ریزه که باعث یه تفاوت بزرگ تو شخصیت آدمها میشه..
یادم
میاد وقتی مدرسه می رفتیم (با اینکه خودمون از نظر مالی خانواده ی خیلی
متوسطی هستیم) مادرم هیچ وقت اجازه نمیداد که میوه یا غذایی ببریم که
حتی امکان اینو داشته باشه که باعث شه یک یا چندتا از بچه ها دلش همچین چیزی رو بخواد..مثلاً هیچوقت حتی یه موز هم نبردیم مدرسه..اون موقع ما خیلی متوجه
این موضوعات نمیشدیم و قبولش برامون سخت بود ، چون میدیدم که بیشتر بچه ها اصلاً همچین ملاحظاتی در مورد ما یا دیگران نمیکنند . ولی فکر
میکنم همین مسائل و سختی های کوچک و همین شکل تربیت البته در ابعاد دیگه باعث شد یه چیز هایی یاد بگیریم و یه چیزهایی برای همیشه با ما بمونه که قابل گفتن یا حتی دیدن نیست ولی حس میشه...
این خاطره ی مشترکی بود که تو یکی از عید دیدنی ها ، من و خواهرم و همسر یکی از فامیلامون( که به تازگی با هم ازدواج کردند) با " آره آره دقیقاً " تاییدش کردیم..یعنی مادر ایشون هم با چنین سیاستی فرزندشو به مدرسه میفرستاد : )
من دومین باری بود که ایشونو میدیدم..و این خانم در عین این که سن زیادی نداشت ، اینقدر پخته و با شخصیت و باملاحظه و فهمیده بود..در عین وقار اینقدر صمیمی و مهربون و در عین موفقیت و برتری اونقدر خاکی و فروتن و کمک کننده..که باعث شد من متوجه شم همچین دخترهایی هم پیدا میشن و فقط من تا به حال باهاشون مواجه نشدم..و این مسئله تا حدود زیادی منجر به این شد نظرم در مورد ترجیح تنهایی و آسایش و راحتی که در تنها بودن هست عوض بشه و به این فکر کنم چقدر اوضاع بهتر میشه اگر هم خودم به چنین شخصیتی نزدیک بشم و هم بتونم کسی رو با چنین ویژگی های شخصیتی برای همراهی در زندگیم پیدا کنم..
من واقعاً به این معتقدم که توجه کردن به یک سری جزئیات خیلی ریزه که باعث یه تفاوت بزرگ تو شخصیت آدمها میشه..
همین هاست که نشون دهنده ی متوجه و فهمیده و با ملاحظه بودن یک نفره..ملاحظاتی که یک شخصیت دوست داشتنی و دلپذیرو میسازه..
چو بینی یتیمی سر افگنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش..
{ سعدی }
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟
واقعا کفریام میکنند! منظورم اکثر انیمیشنهای جریان اصلی این روزهای
سینماست. بزرگترین چیزی که دربارهی اکثر این انیمیشنها عمیقا ازشان
متنفرم، زاویهی دید محدود و عقبافتاده و مضحکشان است. برخی از این
انیمیشنها علاوهبر اینکه بیاحترامی بزرگی به مدیوم سینما و قابلیتهایش
هستند، سرگرمی ناقص و غیرصادقانهای برای کودکان نیز محسوب میشوند.
انیمیشنهای سادهلوحانهای که بهطرز غیرقابلباوری مثبتاندیش هستند و
به قول خودشان میخواهند از معصومیت بچهها در برابر ناملایمتیها،
استرسها و خشونت دنیای واقعی محافظت کنند. توجیهشان این است که نشان دادن
چیزی به جز یک دنیای زیبا ، بدآموزی دارد. که بچهها توانایی فهمیدن
برخی کانسپتهای خشن و ترسناک زندگی واقعی را ندارند و بنابراین باید تا
آنجا که میتوان آنها را گول زد که بله، زندگی همیشه همینقدر لذتبخش و
باحال باقی خواهد ماند.
اما اگر بدآموزی به معنای دروغ گفتن و نشان دادن تخیلی زیبا به جای واقعیتی زمینی است، پس بگذار بچهها را مورد بدآموزی قرار بدهیم. ناسلامتی یکی از بزرگترین لذتها و خصوصیات سینما، تواناییاش در هشدار دادن، همدردی با مشکلاتمان یا آماده کردنمان برای طوفانهای پیشروست. چرا همیشه باید بزرگترها باشند که از این خصوصیت سینما بهره ببرند؟ چرا این اجازه به بچهها داده نمیشود؟ چرا اجازه ندهیم آنها از طریق سینما برای مشکلات و استرسها و شرایطی که ممکن است همین فردا با آنها گریبانگیر شوند یا در آینده و بزرگسالی با آنها برخورد میکنند آشنا نشوند؟
چنین فیلمهایی که با بچهها با احترام رفتار میکنند، شعورشان را به رسمیت میشناسند و آنها را لایق دروغ نمیدانند وجود دارند، اما خیلی کم هستند . یکی از آنها My Life as a Zucchini ست.. فیلمی که باری دیگر بهتان قدرت انیمیشن را در کندو کاو در پایهایترین و پیچیدهترین احساسات بشری ثابت میکند. آنقدر جسور است که معصومیت و روح لطیف بچهها را در کنار برخی از ترسناکترین اتفاقات زندگی واقعی مثل مرگ، سوءاستفاده جنسی از کودکان، اعتیاد و ضایعههای روانی قرار داده است و از دل برخورد این دو جریانِ متضاد، داستان تلخ و شیرینی بیرون کشیده است که یک فانتزی قلابی دیگر به خورد بچهها نمیدهد، بلکه تا اندازه ی زیادی واقعی است.
پایان فیلم هرچند شیرین است اما نمیتوان گفت غیرقابل وقوع ست . همانطور که رئیس جایی از فیلم به "زوچینی " میگوید بچه های زیادی شانس این را که به فرزندخواندگی قبول شوند ندارند . اما اگر همه مان مانند آن پلیس کمی بیشتر به آدم های شکننده ی اطرافمان توجه کنیم و فقط کمی مهربان تر باشیم مطمئناً همه چیز برای همه مان حداقل کمی آسان تر پیش خواهد رفت..
این انیمیشن جزئیاتی زیادی برای تماشا کردن دارد..مانند آن سکانسی که زوچینی پایه صندلی را بادبادکی میبندد تا صندلی را کمی بالاتر بیاید تا قدش مناسب گذاشتن آخرین قوطی آبجو بر روی بقیه قوطی های آبجو شود..دقت و کشف کردن بقیه ی آنها ، بر عهده ی خودتان .
چیزی که این انیمیشن و به صورت مخصوص شخصیت زوچینی را از بقیه جدا میکند، توجه دائمی به چگونگی شکلگیری او و تاثیر حوادث و تجربیات بر اوست. اینکه چگونه کودکان میتوانند به سهولت خود را با آینده وفق دهند اگر صادقانه با بعضی از واقعیات زندگی مواجه شان کنیم .
#ShitIraniansSay یکی از مفیدترین هشتگ هایی که تا به حال در توئیتر زده شده.
چیزهایی که زیاد شنیدند و چرند میدونند توییت کردند، که شامل خرافات، آداب و رسوم بی فایده، اعتقادات بی پایه و اساس و جملات و عبارت های بی معنیه. قسمت اول توئیت های دیگرانه و قسمت دوم مزخرفاتیه که من زیاد شنیدم.
دختر پرتقالی بعد دنیای سوفی و راز فال ورق سومین کتابی بود که از یوستین گردر خوندم..به نظرم رمان خیلی متوسطیه..گردر تو این کتاب نه ایده تازه ای داره نه در روایت جذاب همون ایده ی معمولی و تکراری موفقه ، نه اونقدرها در طرح موضوعات فلسفی مورد نظرش..
حرف تازه ای برای گفتن نداره ( بیشتر همین حرفا رو در کتاب دنیای سوفی هم گفته) و اینجا دو سه تا سوال مهم اما تکراری مطرح و سعی میکنه در لابه لای داستانش بهشون جواب بده..که البته جواب بدیع و شگفت انگیز و تازه ای هم در چنته نداره..قصد داشتم تمام آثارشو بخونم ولی فکر میکنم همون دنیای سوفی کافی بوده..
دختر پرتقالی و راز فال ورق رو هم برای سرگرمی میشه خوند و چندان حاصل بیشتری نداره...اما در کل نگاه گردر به طبیعت و آسمون بالای سرش و کهکشان ها رو دوست دارم..اون حس شگفتی که نسبت به دنیای اطرافش داره قشنگه..
به هرحال حالا که تا اینجا اومدم ، به بهانه همین کتاب سری میزنم به یکی از این سوالات جالبی که اینجا بازپرسیده شده و اگه حوصله و وقت داشتم این یکی دوهفته سعی میکنم ببینم چه جوابایی میشه براش پیدا کرد..و اصلاً فایده ی فکر کردن به چنین سوالاتی چی میتونه باشه..
"زمانی را تصور کن که تازه همهچیز بهوجود آمده بود و تو در آستانه افسانه حیات بودی و حق انتخاب داشتی. میتوانستی برای یکبار در این سیاره به دنیا بیایی. اما نمیدانستی که چهوقت باید زندگی را شروع کنی، چگونه و چه مدت؟ فرض کن فقط همین را میدانستی که اگر تصمیم میگرفتی به این دنیا بیایی، زمانی این اتفاق میافتاد که وقتش رسیده بود. این را هم میدانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد، باید دوباره زمان و هرچه در آن است را ترک کنی و شاید برایت ناخوشایند باشد؛ زیرا برای بسیاری از انسانها این افسانه آنقدر دلپذیر است که وقتی به ترککردناش فکر میکنند، اشک دور چشمانشان حلقه میزند.." البته شاید هم زندگی ات آنقدر ناخوشایند و پر از رنج و درد باشد که روزی آرزو کنی کاش هرگز به اینجا پا نمیگذاشتی..با دانستن همه ی این ها اگر حق انتخاب داشتی چه تصمیمی میگرفتی ؟
به چه درد میخورد که هزاران خورشید
در آسمان بازی کنند
اما در دل تو
چراغی نمیخندد ؟
به چه درد میخورد که هزار شهر را بگردی
اما به راه دل خویش
آگاه نباشی ؟
به چه درد میخورد
که صدها هزار یار داشته باشی
اما نتوانی
دلت را یار خود کنی ؟
به چه درد میخورد
از هرچه مروارید دریاهاست
گردنبندی برای دختری ساز کنی
اما نتوانی
دل خویش را به او تقدیم کنی ؟
{ لطیف هلمت }
بیدار شو
تا از پی ات روان شوم
تنم بی تاب تعقیب توست
می خواهم عمرم را با عشق تو سر کنم
از دروازه ی سپیده
تا دریچه ی شب
می خواهم با بیداریِ تو رویا ببینم..
{ پل الوار }
+حس میکنم تنهایی ستاره را..این همه ستارهی تنها ؟ یکی به یکی نمیگوید بیا..هر یک..از آسمانهی خویش..چونان چشم پرنده ، درخشان..از آشیانهی تاریک..(منوچهر آتشی )