میدانی گاهی خواستهای در آدم شکل میگیرد که ذهن و دل را مشغول گرفتار میکند. بعد وقت، پول و انرژی صرف میکنی تا بروی و به آنچه که میطلبیدی برسی و رسیدن میشود اول دردسر. به خودت نگاه میکنی و میفهمی میان آن خیال و این واقعیت هیچ سازگاری نیست، لذتی که پنداشته بودی در چیزی که محقق شده یافت مینشود و اصلا به هوای باغ و بستان از برهوتی بدآهنگ سر در آوردهای... آدم این وقتها هم نومید میشود و هم خودش را بابت تمام آن هزینهها که داده ملامت میکند و میپندارد آن زمان یا پول هدر رفته است.
اینجاست که گمانم برخطاییم. وقتی میکوشی به چیزی برسی و بعد با پوچی آن موقعیت مواجه میشوی، چیزی را هدر ندادهای. این وقت و پول و رمقی که تلف شده به نظر میرسد، بهایی است که پرداخت کردهای تا جانت را از سراب حسرت آزاد کنی و فکر کن عزیز من که چقدر ناخوشایند و تلخ میبود اگر تا همیشه به صلیب آن خواسته مصلوب میماندی و نمیفهمیدی که این حسرت، پستۀ بیمغز است. درونش هیچ است و جز هیچ نیست. فکر کن چه غمانگیز میبود اگر که میگذاشتی هیچ تو را یک عمر اسیر خویش نگه دارد.
فکر کردم با خودم که کاش کسی به وقت تردید کنار آدم باشد تا برایش بگوید به دنبال شوقت برو زیرا که عاقبت سرگردانی در بادیۀ شوق ، یا لذت است یا آزادی...
- ۲ نظر
- ۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۹:۲۸