تازگی ها در مورد هر موضوع بخوام اظهار نظر کنم، یه سوالی برام پیش میاد که..آقا کلا به من چه؟
- ۴ نظر
- ۲۳ تیر ۹۵ ، ۱۷:۲۵
تازگی ها در مورد هر موضوع بخوام اظهار نظر کنم، یه سوالی برام پیش میاد که..آقا کلا به من چه؟
1. پیش بردن همزمان چند کتاب {کتاب های سنگین و حجیم برای مطالعه در خانه و کتاب های سبک و قابل حمل برای بیرون از خانه/ کتاب های ساده تر (رمان های معمولی) برای محیط های شلوغ و پر سر و صدا و کتاب
های سنگین و عمیق تر برای مطالعه در زمان آسودگی در خانه یا کتابخانه)
2.وابسته کردن یکی از رفتارها یا اتفاقات به مطالعه (برای مثال به محض روشن شدن تلویزیون یا نداشتن برنامه ای مشخص یا سر رفتن حوصله ، برداشتن کتاب و شروع مطالعه)
3.استفاده از قلم و کاغذ برای یادداشت عبارت های زیبای کتاب
4.تلاش برای تعریف کردن و یا یاد دادن قسمت های جالب کتاب به دوستی علاقمند..
5.نوشتن نقد یا یادداشت در موردکتاب و انتشار آن در شبکه های اجتماعی
6.مطالعه همزمان و با برنامه یک کتاب، کنار یک دوست منظم و همراه
7.برنامه ریزی و تعیین مهلت برای خوندن هر قسمت از کتاب
8.استفاده از کتاب های الکترونیکی و صوتی و کتاب های مخصوص تلفن همراه
9.شرکت در جلسات کتابخوانی دانشگاه، کتابخانه های شهر و ..
10. ؟
یک نفر می آید و جوابی را که به یک نفر دیگر داده ای، به تو پس میدهد. تازه می فهمی چه گفته ای.
ما دائما در حال دریافت اطلاعات جدید هستیم..اما خیلی کم پیش میاد که این داده های جدید نقشی در تصمیم گیری هامون بذاره..ما با فرار از اطلاعات جدید و جست و جوی بیشتر تنها با استفاده از اعتقادات قبلی مون شروع به فکر کردن و تصمیم گیری میکنیم بدون اینکه توجه کنیم داده های درست تری وجود داره..دو دسته از آدم ها همین جا از مخاطبان این یادداشت حذف میشن..دسته اول کسانی که به هر دلیلی اطلاعات جدید ، موثق ، معتبر و کاربردی دریافت نمیکنند..و دسته دوم همه ی کسانی که به هر دلیلی علاقه ای به پردازش یا استفاده از اون ها ندارند..
من دوست ندارم با انتخاب های گذشتم زندگی کنم..باید بتونم هر لحظه درست ترین و منطقی ترین تصمیمو بگیرم بدون اینکه افکار ، اعتقادات ، احساسات و پیشفرض های بی پایه و اساس قبلیم اثری در اون بگذاره ..باید بتونم در هر موقعیتی مهمی این سوالات از خودم بپرسم..
چرا
در این لحظه اینطور فکر میکنم ؟ چطور به این نتیجه رسیدم ؟ چه استدلالی
برای این طرز فکر دارم ؟ این اعتقاد و تمایل من از کجا سر در آورده ؟ چه
کسانی ، در چه زمانی ، با چه حرف هایی باعث شدند من به این نتیجه برسم ؟ آیا این حرف ها مرجع و منبع مشخص و معتبری داشته اند ؟ آیا استدلال ها و نحوه ی استدلال های من پشتوانه ی عقلی دارند ؟
چرا من فکر میکنم این چیز خوب ، خوشایند یا مقدسه..و نقطه ی مقابل اون ، بد و ناخوشایند
آیا احساس خوب من به یک چیز میتونه دلیلی بر درست بودن یا خوب بودن اون باشه ؟
چرا
من فکر میکنم اون انسان خوب و بزرگواریه یا برعکس آدم بد و پلیدیه ؟ این احساس خوب یا بد در مورد اون چطور و به چه دلیل معتبری به من منتقل یا القا شده ؟ آیا شنیده های من و اطرافیانم
میتونه منبع قابل اطمینانی باشه ؟ یا ممکنه همه ی اونها
ساختگی باشند و یک فریب بزرگ در جهت منافع افراد ؟
این طرز فکر چطور در ذهن من جای گرفته ؟ آدم ها ، جامعه ، شبکه های اجتماعی ، رسانه های اطرافم با منابع ضعیف و ساختگی یا دست خورده باعث شدند من این طور فکر کنم یا من اونو در کتاب معتبری خوندم یا سند محکم و قابل اعتمادی ازش دیدم ؟
اون کتاب توسط چه کسانی منبع معتبری معرفی میشه ؟ نویسنده ی اون آدم قابل اعتمادی بوده ؟ در چه جامعه ای و تحت چه شرایطی بزرگ شده و تحت تاثیر چه افکاری و با استفاده از چه مراجعی اون حرف ها رو زده ؟ آیا با همه ی اینها اون منبع برای من هم قابل اعتماد و تکیه کردن محسوب میشه ؟
من چه استدلال علمی ، عقلی و منطقی برای این طرز فکر دارم ؟ آیا این طرز فکر برای یک انسان از سرزمین دیگه که با فرهنگی متفاوت با من بزرگ شده به همین اندازه منطقی و قانع کنندست ، یا او به من و افکارم و رفتارم خواهد خندید ؟
فکر میکنم همه چیزو باید از نو بازنویسی کرد.همه ی افکار و اعتقادات و احساسات بی پایه قبلی باید با اطلاعات مطمئن و احساسات منطقی و فکر شده ی جدید اصلاح یا جایگزین بشه تا در هر جغرافیایی پذیرفته و معتبر باشه و با هر طرز فکری و هر استدلال عقلی بهترین انتخاب تلقی شه..
همه چیزو باید از نو بازنویسی کرد..با داده های غلط هیچوقت نمیشه به جواب درست رسید..
انسان و جامعه ی خردمند، عاقلانه و حساب شده ، در جهت بدست آوردن منفعت های شخصی و جمعی سختی میکشد، نه در راه تحمل رنج های بیهوده ای که تنها دستآورد آن سستی، کاهلی و محدودیت در استفاده از توان کامل تمام افراد جامعه، برای برطرف کردن مشکلات فردی و اجتماعی ست.
+خب دیو ، درباره ی خودت برامون بگو ، تو کی هستی؟
-خب، من دستیار اجرایی در یک شرکت تولید فراورده های حیوانی هستم...
+نگفتم بگی چکار میکنی گفتم بگو کی هستی..
-بسیار خوب، من آدم نسبتا خوبی هستم...بعضی اوقات دوست دارم تنیس بازی کنم...
+منظورم سرگرمی هات نیست دیو خیی ساده ست، بگو کی هستی ؟
-من فقط..شاید بهتر باشه یه مثال برای من بزنی تا بدونم چه جوابی میتونه خوب باشه..شما چی گفتید؟
+می خوای لو بهت بگه کی هستی؟
-نه، من فقط...من آدم خوب و بی اذیت و آزاری هستم..ممکنه بعضی اوقات مردد باشم ولی ..
+دیو تو داری شخصیتت رو توصیف می کنی..من میخوام بدونم..تو کی هستی ؟؟
Anger Managment - 2003
یاد نگرفتن یا بلد نبودن چیزی، خیلی بهتر از بد یاد گرفتنشه
مثه تلفظ اشتباه یه کلمه انگلیسی میمونه که تو ذهنت بد جا افتاده..میتونی تلفظ درستشو یاد بگیری و تکرار کنی، اما این که موقع حرف زدن بتونی (ناخودآگاه ، بدون مکث) ازش استفاده کنی یه داستان دیگه ست..
شما اینطوری هستید که " مسافر کناریتون پیاده شه پنجره ای گیر بیاورید و باقی مسیر را بگریید ؟ "
من در به در دنبال تکیه گاهم بخوابم =))
حتی اگه سی سالت هم بشه، باز شنیدن دعوای پدر و مادر اعصاب خردکن ترین اتفاق دنیاست.
+اگه روزی پدر بشم و بخوام با همسرم جروبحث کنم ، قطعا اول چک میکنم ببینم هندرفری بچه هام سالمه یا نه :)
نمیدونم واقعا فایده ی خونه تکونی و تمیز کردن و اینا چیه وقتی همه دوباره قراره کثیف بشن..
شاید اگه امروز فقط ده دقیقه بیشتر سر کلاس حل تمرین نمیموندم و به خاطر همین پونزده دقیقه دیرتر به کارگاه نمیرسیدم هیچ کدوم از اتفاق های بعدش اونطور که قرار بود بیافته نمی افتاد و من الان..
شاید اگه استاد حل تمرین بهم نمیگفت که برم پای تخته و اون سوالو حل کنم..شاید اگه دور روز پیش آخر کلاس اون مسئله رو ازش نمیپرسیدم تا امروز مجبورم کنه حلش کنم..شاید اگه آخرین امتحان ترم قبل جور دیگه ای میدادم، شاید..شاید..شاید... همه چیز جور دیگه ای اتفاق می افتاد و من الان...
من به نشونه ها اعتقاد ندارم اما به اتفاقات چرا..بزرگترین اتفاق امروز بهم فهموند تا به حال همه چیز در ذهن من اتفاق افتاده و من چیزی از دنیای واقعی نفهمیدم، اما خوبی زندگی اینه که بدون دونستن یا ندونستن من هم جریان داره و مهم تر از همه اینکه من برخلاف دیشب و تمام شب های قبل خوبم، خیلی خوب..
یکی از انواع بلوغ این است که متوجه باشی در چه زمینه هایی به بلوغ نرسیده ای...
از جبر و اختیار زیاد صحبت شده..اما من فکر میکنم مهم تر از اون ها اتفاق و شرایطند..
دو دانش آموز رو در نظر بگیرید..یکی از اون ها تصمیم میگیره وارد دانشگاه تهران بشه..و برای هدفش تلاش میکنه و بهش میرسه..
اما دانش آموز دوم بدون هیچ هدفی به درس خوندن (یا در واقع نخوندن !) ادامه میده و در کنکور هم قبول نمیشه..
در نگاه اطرافیان ، حداقل از نظر رسیدن به یک جایگاه اجتماعی مناسب و داشتن تحصیلات تکمیلی دانش آموز اول به دانش آموز دوم برتری داره و قطعا بیشتر متوجه قرار میگیره و به عنوان انسانی باهوش و با اراده در جامعه شناخته میشه و دانش آموز دوم به خاطر کم کاری و یا حتی نادانی به عنوان انسانی فاقد اراده و تلاش مورد تحقیر قرار میگیره ( تاکید میکنم از این جهت و از این نگاه نه به صورت کلی.. )
اما در واقع این دو دانش آموز چه تفاوت هایی دارند ؟ چرا یکی از اون ها تصمیم میگیره و اراده میکنه که با تلاش کردن به هدف و آرزوش برسه و در واقع زندگی بهتری برای خودش بسازه اما دانش آموزش دیگه این تصمیم نمیگیره و انجامش نمیده ؟
شاید جواب " داشتن اراده " به ذهنتون برسه..دانش آموز اول با اراده بوده و به هدفش رسیده..اما دانش آموز دوم نه هدفی داشته و نه تصمیم محکمی و به هیچ جایی هم نرسیده...اما من میتونم بپرسم چرا دانش آموز اول دارای اراده برای ساختن یک زندگی بهتر بوده اما دانش آموز دوم نه..؟
میشه جواب داد " خب برای رسیدن به این اراده و نهایتا این تصمیم زحمت کشیده و تلاش و تمرین کرده "
اما باز میشه پرسید چرا تصمیم به انجام این "تلاش" گرفته..به هر حال تلاش کردن دشواره و تمام انسان ها راحتی به سختی ترجیح میدن..چرا اون در یک مقطعی از زندگیش تصمیم گرفته تلاش کنه و سختی بکشه تا نهایتا به اون جایگاه برسه ، اما دانش آموز دوم نه ؟
شاید جوابتون برگرده به عقب تر و " تربیت خانوادگی " و "شرایط زندگی و رشد " مد نظر قرار بدید و بگید که خب تربیت دانش آموز اول به گونه ای بوده که نه تنها باعث با اراده و پرتلاش بودن اون شده ، حتی به اون قدرتی داده تا جهت و رشته مورد علاقش برای ادامه تحصیل پیدا کنه..اما دانش آموز دوم در جهتی هدایت نشده که مورد علاقش بوده و در نتیجه به دلیل نداشتن علاقه یا حتی نامناسب بودن امکانات هیچ انگیزه ای برای تلاش کردن نداشته..
اگر اینطور باشه و همه چیز برگرده به تاثیرات محیط زندگی و شرایط بزرگ شدن و البته تربیت و نوع نگاه پدر و مادر پس جایگاه تصمیم ما در زندگی چیه ؟
باز هم میپرسم..چرا دانش آموز دوم به اون جایگاه رسیده.. چرا بدون هیچ تصمیم و هدفی ( شاید هم صرفا آرزو و رویای عملی نشده ) زندگی میکنه و به یک موجود بی اراده و تنبل در نگاه اطرافیان تبدیل شده ؟
اما دانش آمور اول به خاطر تربیت درست پدر و مادر و هدایت شدن در جهت درست و داشتن امکانات مناسب مورد تحسین قرار میگیره ؟
همه ی ما در زندگی وقتی میخوایم تصمیمی بگیریم با توجه به آگاهی های قبلی مون شروع به تجزیه و تحلیل داده ها و بعد انتخاب یک گزینه میکنیم..
هیچ کس دارای این اختیار نیست ( با هر میزان عقلی ، عاقلانه نیست )که بدون استفاده از تجربیات قبلی و آگاهی هایی که پیش از این در طول زندگی بدست آورده تصمیمی بگیره..در واقع این همون قانون علیته..در پشت هر معلولی ، علتی نهفته ست و در پشت هر تصمیمی یک آگاهی..
اما این آگاهی چطور بدست میاد ؟ چرا دوست من به عنوان یک انسان ناموفق در یک لحظه تصمیم میگیره تمام زندگیش تغییر بده و البته تغییر هم میده و تبدیل به یک انسان موفق میشه، اما من همچین تصمیم نمیگیرم و تمام عمرم به بطالت میگذرونم ؟خوش سلیقه بودن همیشه هم خوب نیست وقتی که بضاعت و توانت خیلی کمتر از آن چیزی ست که انتخاب کرده ای..
تو میدون جنگ مرد و نامرد نداریم. برنده داریم و بازنده. همین.
اگر هرکس را این اختیار بود که با تمام قلبش پیشه ای انتخاب کند، بدون هیچ شکی دیکتاتور میشدم...
آنوقت، وادارت میکردم، که با تمام قلبت دوستم داشته باشی !
+همیشه هیتلر تحسین کردم ، نه به خاطر کارهایی که انجام داد ،که به خاطر اراده ی انجامشون ..
چشم را از دیگران بر بنـد و بر خود باز کن!
مرد شو جز همت مردانه پشتیبان مخواه...
{ احمد کمال پور }
+یکی
از فامیل های مادرم بعد از دوره ی کارشناسی برای ادامه تحصیل به آمریکا
رفت و بعد تونست اقامت بگیره و استاد دانشگاه بشه..همونجا هم با یک دختر
مهاجر ازدواج کرد.
اولین باری که با همسرش به ایران اومدند خیلی تعجب کردیم چون هیچ چیز بنابر انتظارات پیش نرفت..
همسرش زیبا نبود..نه از لحاظ قیافه و نه لباس. هیچ قشنگی و آراستگی نداشت.. بستگی به محلی که ایستاده بودی ، سخت یا آسون ،همهمه چقدر زشته این! بین اعضای خانواده شنیده میشد !
داشتیم از سلیقه ی فامیلمون پاک نا امید میشدیم که بعد از چند دقیقه همه چیز تغییر کرد و فهمیدیم چقدر زود قضاوت کردیم..
اون زیبا بود. خیلی مهربون تر و گرم تر و دوست داشتنی تر از خیلی از ما ایرانی ها..
با
همون زبان فارسی دست و پا شکسته سعی میکرد با همه ارتباط برقرار کنه..حرف
ها و حتی تعارفاتش اونقدر شیرین و صمیمانه بود که به دل همه مینشست..
جدا از این بحثا ارگیمار اون روز حرفی زد که فکر نمیکنم در اون جمع کسی شنیده باشه یا بهش توجهی کرده باشه..
"شما چرا کار نمیکنید ؟ انگار دارید داخل یک کیک شکلاتی زندگی میکنید..! "
خب ما هم که خوب متوجه نشدیم اول ولی بعد علی توضیح داد و اضافه کرد...ما در آمریکا روزی پونزده ساعت کار میکنیم !
"در خوشبینانهترین برآورد، ساعت کار مفید در ایران 2 ساعت است و در کشورهای پیشرفتهی دنیا در بدبینانهترین برآورد این رقم به 5 ساعت میرسد "رفتم آمار سال 91 نگاه کردم..میدونید سرانه کار مفید در ایران حتی از افغانستان هم کم تره !
به نظر میرسه ما تا واقعا مجبور نباشیم کار نمیکنیم و این تقریبا از زمان دانش آموزی و دانشجویی شروع میشه...تا وقتی امتحانی در کار نباشه ، معمولا درس خوندنی هم در کار نیست.. خجالت آوره دانشجویی که کاری جز درس خوندن نداره همون درسو هم نخونه..(البته مراد درس خوندن صرف نیست ، هر فعالیت علمی.. )
همین روند ادامه پیدا میکنه و فکر میکنم در تمام مشاغل شاید به جز تجارت های خصوصی که پای سرمایه شخصی وسطه همین وضع برقراره..(تا اونجا که من دیدم اون ها هم بیشتر کار نمیکنند ! بلکه سود شون با دوز و کلک و کم فروشی یا گرون فروشی بیشتر میکنند...)
غرض
گفتن از کم کاری ایرانی ها نیست..وضع همین و همین خواهد بود..وقتی نظام
آموزشی رسمی و غیر رسمی توسط کسانی اداره بشه که به همین شکل و با همین
اوضاع کار میکنند..( و اصولا تا وقتی بشه به همین شکل داخل کیک شکلاتی زندگی کرد ، چرا که نه ؟ )
برنده بودن بسیاری از آدم ها در این دنیا مطلقاً ربطی به تلاش، عرضه و حتی استعداد خودشان ندارد. آنها فقط شانس حضور در تیم برنده را داشته اند.