دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «درباره یادگیری» ثبت شده است


وقتی متوجه یک واقعیت مهم میشوی رنجور و آشفته خواهی شد (اصلاً یکی از نشانه های اصلی قرار داشتن در مسیر درست یادگیری همین رنج کشیدن است.) حتی ممکن است به جایی برسی که به بی خبری دیگران غبطه بخوری. اما اگر شروع به انکار نکنی و از ترس رویارویی با شرایط جدید به حالت امن گذشته برنگردی، به تدریج قدرت و مسیر تحمل آن واقعیت را پیدا میکنی و تا یافتن واقعیت بعدی به زندگی عادی بازخواهی گشت.

شاید شکل ظاهری زندگیت شبیه بی خبران به نظر برسد..اما به واسطه ی رنجی که کشیده ای و آگاهی که داری در سطحی دیگر به زندگی ادامه خواهی داد.

به قول پروست خوشی برای بدن مان لازم است اما اندوه است که قدرت ذهن را تقویت می کند. چه بسا وقتی همه چیز بر وفق مراد است خرفت بمانیم.



تصور کنید بخواهیم یک وان حمام را با یک انگشتدانه پر کنیم: این همان چالشی است که مستلزم انتقال اطلاعات از حافظه کاری به حافظه بلند مدت است. رسانه ها با نظم بخشیدن به سرعت و شدت جریان اطلاعات تاثیری عمیق بر این فرآیند می گذارند.
 وقتی ما کتابی می خوانیم، شیراطلاعات، جریانی ثابت را در اختیار ما قرار می دهد می توانیم با تنظیم سرعت خواندن کتاب، آن را کنترل نماییم. ما با تمرکز عمیق روی متن، همه یا بیشتر اطلاعات را، انگشتدانه به انگشتدانه وارد حافظه بلندمدتمان می کنیم و تداعی های غنی را که برای ایجاد طرح واره ها لازم هستند، ایجاد می کنیم. اما در اینترنت ما با شیر های اطلاعاتی فراوانی مواجه هستیم که همگی تا آخر باز هستند. وقتی ما با عجله از یک شیر به سراغ شیر دیگر می رویم، انگشتدانه کوچک ما از اطلاعات سرریز می شود. ما فقط می توانیم سهم کوچکی از این اطلاعات را به حافظه بلند مدتمان منتقل نماییم و چیزی که منتقل می کنیم ملغمه ای از قطعات اطلاعاتی از شیر های مختلف است، نه جریانی مداوم و یکدست از یک منبع.

+کم عمق‌ها: اینترنت با مغز ما چه می‌کند؟ | نیکلاس کار  | امیر سپهرام | 248 ص


یک:

اولین باری که گوشیمو گم کردم، وقتی برگشتم خونه، کارامو انجام دادم، لپتابو روشن و بعد خاموش کردم و روی تخت خوابیدم احساس خوبی نداشتم. جدا از حس بد از دست دادن یه شی ارزشمند، نمیدونستم چیکار کنم. انگار دستام خالی شده بود. احساس نا امنی میکردم. عادت کرده بودم به زیر و رو کردن کانال های تلگرام و فرار های ذهنی.


دو:

این دفعه که تصمیم گرفتم برای یه مدت تمام شبکه های اجتماعی رو کنار بذارم خیلی آسونتر گذشت. به جز دوسه تا وسوسه گذری و یکی دوتا ناخونک اتفاق خاصی نیفتاد. حتی احساس نیاز هم نکردم. چه به سرگرمی های مجازی و چه به ارتباط آنلاین با آدمها.


سه:

شبکه های اجتماعی به خصوص اینستاگرام و کانال های تلگرام شبیه فاضلاب هایی هستند که به ذهن می ریزن. درسته که ما خودمون آدمها و رسانه های اجتماعی مدنظرمون رو انتخاب میکنیم اما این صاحب رسانه ست که تصمیم میگیره چه محتوایی رو چه زمانی نشر بده و معمولا این اطلاعات نظم و ساختار مشخصی ندارن. مواجه شدن با هرکدوم از این اطلاعات ذهن رو شبیه توپ سرگردان روی میز بیلیارد میکنه. از هر طرف با چوب بهش ضربه وارد میشه بدون اینکه خودش در این حرکت ها نقشی داشته باشه. این فاضلاب ها ممکنه ذهنو پرکند اما باعث آشفتگی و آلودگیش هم خواهند بود.

(وبلاگ و وبلاگ نویسی هرچند قابلیت و امکان پرداخت عمیق به موضوعاتو داره اما متاسفانه استفاده مناسبی از این امکان صورت نمیگیره. فکر میکنم امروز در وب فارسی حداکثر سه یا چهار وبلاگ وجود داشته باشه که محتوای تازه ی طبقه بندی شده ی قابل اطمینان تولید میکنند. باقی مون حرف های بیهوده میزنیم، یا حرف های خوب رو تکرار میکنیم و پیشنهاد های تاریخ گذشته به هم میدیم.)

بحث کتاب و مقاله های بلند اما جداست.


چهار:

زمانی رو که میتونید به خوندن یک کتاب و یادگیری سازمان یافته اختصاص بدید صرف خوندن تیکه های کتاب و پست های کوتاه و اطلاعات رندوم و اتفاقی نکنید. هر رسانه ای قابلیت پرداخت کامل و جامع به موضوعات رو نداره. ذهن هم برای یادگیری، مثل هواپیما زمان زیادی برای برخاستن و نشستن نیاز داره، چیزی که در شبکه های اجتماعی قابل تصور نیست. چیزی به نام یادگیری سه چهار دقیقه ای نداریم.


پنج:

حضور در شبکه های اجتماعی از جنس دستاورد نیست. نمیتونه درک عمیق تری بهتون بده. چندسال دیگه به خودتون میاید و میبیند زمان زیادی رو به گشت و گذار در اینجا گذرونید ولی حرفی برای گفتن ندارید. فقط یک سری اطلاعات پراکنده فراموش شده در گوشه های ذهنتون وجود داره. حتی قادر به نقل قول یک جمله معروف که بارها شنیدنیش هم نیستید. چون حضور در شبکه های اجتماعی چیزی جز مرور سرسری کلمات و نگاه به عکس ها بدون تماشا کردنشون نیست.



میزان یادگیری ما، نه به نمره و مدرک و نه به ساعت و میزان هزینه و نه به تعداد صفحات یا کتاب هایی که خوانده ایم، بلکه به تعداد دفعاتی ست که در هنگام یادگیری با تضاد و تناقض رو به رو شده ایم.
در واقع میزان یادگیری ما به اندازه دفعاتی ست که با مطلب جدیدی آشنا شدیم که با دانسته های قبلی مان در تعارض بوده است. در غیر این صورت یادگیری چیزی نیست جز تقویت پایه های نادانی گذشته !
البته انسانها، هربار که مفروضاتشان زیر سوال میرود، رنج بسیار میکشند، انگار زمین زیر پایشان خالی شده است، حاضرند بسیاری از داده ها و اطلاعات جدید را انکار کنند تا این مفروضات سرجایشان باقی بمانند. برای همین است اگر اطلاعاتی در تایید این مفروضات پیدا کنند بسیار روی آن تاکید میکند اما اگر مخالفش باشد، فراموش اش خواهند کرد.
یادگیری
اما، روندی واژگونه را میطلبد. مهارت یادگیری نیاز به پیش زمینه ای دارد و آن هم آمادگی برای نقض دانسته های پیشین است. بسیار از افراد با زره ای ( معمولاً از جنس ایمان و تعصب)  وارد میان یادگیری میشوند. آنها اطلاعات جدید را با محک دانسته های قبلی شان میسنجد، اگر مطابقت داشت میپذیرند و گرنه آن را رد میکنند. اما انسانی که به دنبال یادگیری ست با مشاهده یافته ها و داده های جدید و معتبر ، به جای انکار و یا نادیده گرفتن آنها، شروع به ویرایش یا حذف آموخته های قبلی اش میکند.
ما از دیگران کم می آموزیم یا اصلاً نمی آموزیم زیرا نمی رویم که یاد بگیریم و تغییر کنیم. ما میرویم تا بنیان فکری خودمان را محکم تر کنیم و برای ساختمان و ساختار ذهنی که به درست یا غلط بنا کرده ایم، آجرهای بهتری، به غنیمت بیاوریم!
وارن بافت در این مورد جمله ی کم نظیری دارد: " اغلب انسان ها سال ها مطالعه میکنند تا اثبات کنند آنچه که روزگاری فکر میکرده اند، درست بوده است ! "

پیش زمینه :

در مورد یادگیری (2) - چطور میتوانیم از دیگران یاد بگیریم ؟


زمانی که به جای مثال نقض به دنبال یافتن مصداق باشیم.

وقتی مثال نقض می آوریم احساس خوبی داریم.احساس‌ غرور،احساس‌ فهم،احساس تجربه داشتن،احساس نقدکردن،احساس اینکه من به گوینده چیزی اضافه کردم که اون نمیدانست یا نمیفهمید یا نمیخواست بفهمد!

در نتیجه حاصل آن مطالعه ی متن ، یا آن بحث و حضور درشبکه اجتماعی تنها نوع مدرنی از "ارضای خود" است.البته این حال خوب هم بعد از مدتی میرود و ما به دنبال قربانی جدیدی میگردیم.

ذهن غلط یاب فرصت یادگیری و کشف مصداق را از ما میگیرد.آنکس که با کشف مصداق خوشحال میشود همیشه و همه جا میتواند لذت یادگیری را تجربه کند.چون او همیشه گزینه های بیشتری از دیگران در اختیار خواهد داشت.

فرض کنید کسی به من میگوید روزه گرفتن به این دلایل خوب است.مدل فکری غلط یاب صدها نفری که در زندگی با آنها رو به رو شده ام و دیده ام که سالها نماز خواندن و روزه گرفتن باعث نشده تفاوت یا برتری خاصی به دیگران داشته باشند،را به ذهنم می آورد.

اما ذهن مصداق یاب به دنبال همان یکنفری میگردد که روزه گرفتن باعث تغییر بزرگی در زندگی اش شده است.آنوقت به دنبال چرا و چگونه اش میرود و در صورت درست بودن فرضیه اش شروع به بومی سازی آن برای سرزمین اش میکند.

البته دوری از ذهن غلط یاب و نداشتن باور مطلق به حرفها و نگرش خود وقتی مفیدتر است که طرف مقابل هم همینطور باشد!

این که در پایان این جستجوها به نتایج تازه ای برسی آنچنان مهم نیست،اصلا شاید با همه ی اینها به همان عقیده ای که در ابتدا داشتی برگردی.مهم آن تفاوتی است که در اثر این جستجو و آماده تغییر بودن برای همیشه در تو حضور خواهد داشت.

در زندگی به دنبال درست و خطا نباشید.خطا آنجا مفهوم می یابد که در مقابلش چیزی صحیح وجود داشته باشد.در دنیایی که هیچ چیزش مطلق نیست راه درستی وجود ندارد.دنبال چیزی باشید که برای شما کار کند.



یکی از شیوه های فساد انگیز در تربیت ما باور به مفهوم " درست بودن مطلق " و تربیت ذهن غلط یاب و تناقض یاب است.جانداران دست آموزی شده ایم که سالها تربیت یافتند تا به غلط ها و تناقض ها واکنش نشان دهند.سربرافراشته و دندان تیز کرده آماده شدیم تا غلط ها را دریابیم و پیروزمندانه در نقض گفتار دیگران نبوغ و هوشمندی را تجربه کنیم.غافل از اینکه زندگی شبیه تست های کنکور نیست که سه گزینه کاملا غلط برای رد کردن و یک گزینه کاملا درست برای انتخاب داشته باشد. 

این دانش آموزان اما حالا،وارد جامعه شده اند.جایی که هیچ چیز به طور مطلق در آن درست نیست.تاکید میکنم هیچ چیز..درست نبودن هم معنای غلط بودن نمیدهد.چون کمتر چیزی هم به صورت مطلق غلط و اشتباه است.

پس اگر کسی در حال صحبت در مورد جامعه است و تو هجوم میبری به سمت کامنت ها تا بی سوادی و نفهمی و کم تجربگی و نگرش محدودش را به سخره بگیری،درواقع خودت را مسخره کرده ای.چون نویسنده احتمالا میداند حرف،پیشنهاد،یا راهکارش به طور مطلق درست نیست. 

پس دفعه ی بعد که خواستیم مثال نقضی از ذهنمان بیرون بکشیم و تاکید کنیم "همه ی جنبه ها دیده نشده است" به این موضوع هم فکر کنیم.

ذهن غلط یاب باعث میشود که هر حرف جدیدی که را میشنویم دنبال چیزی خلاف آن باشیم و بعد از اینکه موردی پیدا کردیم حرف های دیگر را نشنویم و چیز جدیدی یاد نگیریم.این در روند یادگیری مفید نیست،نه اینکه به طور کل بد باشد!

حقیقت آن است که در حوزه ی علوم انسانی هیچ چیز با مثال نقض حل نمیشود. باید دید ادعای شما چند مصداق دارد و ادعای من چندتا..آنوقت میفهمیم حرف هردومان میتواند درست باشد. یکی کمتر و دیگری بیشتر.



شطرنج بازی کردن را همیشه دوست داشته ام . شطرنج تمرین برنامه ریزی کردن ، منطقی بودن ، صبوری ، جست و جو برای پیدا کردن مناسب ترین راهکار ، تحلیل موقعیت و شرایط تازه و تغییر نقشه و استراتژی به وقت نیاز است .
به آدم هایی که خوب شطرنج بازی میکنند ، چه پشت صفحه شطرنج و چه در زندگی احترام میگذارم .

آن ها شاید تصمیمی بگیرند یا رفتاری کنند که در لحظه برای من عجیب و غیرقابل درک باشد اما همیشه میتوانم مطمئن باشم حرکت شان بدون فکر و یا بی معنی نیست..



از کتابخانه‌های یکپارچه بدم می‌آید ، کتابدارانی که صد کتاب دارند اما همه یک حرف می‌زنند و عموماً هم از روی هم رونویسی شده‌اند .

کتابخانه‌ی خوب، باید کتابهایی داشته باشد که ، در حد شب و روز، در حد آب و خشکی، در حد دو جنس نر و ماده ، با هم متفاوت باشند ..مگر جز این است که زایش، در متکامل‌ترین شکل آن ، از ترکیب دو تضاد شکل می‌گیرد؟


+محمدرضا شعبانعلی


گاهی به این فکر میکنم چرا آدم ها مختلف نظرات متفاوتی در مورد یک موضوع مشخص دارند .

بعد برام سوال شد چرا یک جمله ی من برای یک نفر قابل قبول و برای یک نفر دیگه بی معنیه ؟

تا اینکه به این نتیجه رسیدم مسیرهایی که آدم های مختلف طی کردند باهام متفاوته..

کتاب هایی که تو خوندی ، فیلم هایی که دیدی ، سخنرانی ها و پادکست هایی که بهشون گوش دادی ، همایش هایی که در اون شرکت کردی ، ساعت هایی که به فکر کردن و یادگیری پرداختی ،  آدم هایی که باهاشون صحبت و معاشرت کردی و به طور کلی تجربه هایی که داشتی..یعنی بخش زیادی از تجربه هایی که در طول زندگی داشتی متفاوت با تجربه های من بوده..

در یک کلام ، مسیری که تو طی کردی ، با مسیر من متفاوت بوده..برای همین حس و درک ما از یک مفهوم این قدر با هم فاصله داره..چون ذهن های ما به شکل های ناهمگونی پیکربندی شده..

دو راه وجود داره برای رسیدن یه یک درک متقابل..برای اینکه دو نفر حرف هم رو به درستی درک کنند یا باید یک مسیر رو طی کرده باشند ( نه لزوما یکسان ، مسیرهایی از یک جنس )

یا یک مسیر کاملا مجزا از تمام مسیرهای عادی..خط ویژه..شکلی از مطالعه و به طور کلی یادگیری که شاید باهاش آشنایی هم داشته باشیم اما خیلی ازش استفاده نمیکنیم..کم کم در مورد این مسیر حرف میزنم..راهی که خودمم سعی دارم دنبالش کنم .



عجیبه ، گاهی با دیدن یا خوندن یه بخش ساده از یه فیلم یا کتاب خیلی معمولی و حتی مسخره نظرت راجع به یکی از مهمترین موضوعات زندگیت عوض میشه..یادگیری در حاشیه اتفاق می افته ، تغییر نگاه اون جایی که منتظرش نیستی..


در نهایت آنچه به آن باور داریم و از آن دفاع می‌کنیم و در روح و جان ما نفوذ می‌کند،‌ بیشتر از اینکه ناشی از یک مکانیزم استدلال منطقی باشد، ناشی از یک مکانیزم روانی با هدف حفظ آرامش و امنیت ذهنی است.

به نظر می‌رسد تغییر باورهای عمیق،‌ پیچیده‌ترین شکل یادگیری است و آخرین مرتبه‌ی انسانیت.


http://bayanbox.ir/view/8842241290181551233/65b70cf4bca177698dd6b4668c7da196.jpg


Pi 1998 - Darren Aronofsky

+یکی از خطاهای خودمون یا ذهنمون اینه که وقتی روی موضوع خاصی تمرکز میکنیم یا روی یک ایده پافشاری میکنیم تمام داده های دیگه رو فیلتر یا انکار میکنیم..گاهی به صورت ناخودآگاه ..طوریکه تمام جهانمون و تمام چیزی که میبینیم "اون "میشه..اون میتونه یک نفر یا یه عدد باشه..فیلم Number 23 با بازی جیم کری به طور کامل به این ایده پرداخته..البته یک پرداخت داستانی نه علمی..



بر این باورم که کسی که حرف همه‌ی مردم را جدی بگیرد،‌ به همان جایی می‌رسد که همه‌ی مردم رسیده‌اند: هیچ جا!

باید تا هجده سالگی درس بخواند و معدل بالا بیاورد. تا مردم در مهمانی‌ها به او لبخند بزنند و خوشحال شوند.

باید به بهترین دانشگاه و بهترین رشته برود تا مردم به او لبخند بزنند و خوشحال شوند و او هم احساس پیشرفت کند.

باید ازدواج کند. تا مردم بگویند زندگی خانوادگی خوبی دارد و به او لبخند بزنند و خوشحال شوند و او هم حالش خوب باشد.

باید هر روز به موقع سرکار برود و به موقع به خانه بیاید تا مردم بگویند زندگی متعادلی دارد و لبخند بزنند.

باید فرزنددار شود. تا مردم بگویند که کانون خانواده‌ی آنها گرم است و یک خانواده‌ای دارند که همه حسرتش را می‌خورند.

و حالا خودش، با حسرت بنشیند و در ذهنش،‌ از روزهای خوب و زندگی خوب، فانتزی بسازد و به مردم لبخند بزند!

احتمالاً همان «مردم» که الان نوشته من را می‌خوانند، می‌گویند: اینطوری که پیشرفت نمی‌کنی! اینطوری که رشد نمی‌کنی و اصلاح نمی‌شوی! و من هم همیشه جوابم این است که اصلاح شده و رشد کرده و پیشرفت‌ کرده‌ی شما را دیده‌ام. ارزانی خودتان. من همین نوع اصلاح نشده و پیشرفت نکرده‌ و رشد نکرده‌ی خودم را ترجیح می‌دهم...
آنهایی که مردم را جدی گرفته‌اند جوانان خوبی شده‌اند که اگر پسر هستند فقط به درد «دامادی» می‌خورده‌اند و اگر دختر هستند، «عروسی» شده‌اند که افتخار تمام فامیل‌ هستند و احتمالاً کارکرد اصلی‌شان در عالم هستی، «عروسی و دامادی کردن» است!


+ محمدرضا شعبانعلی



به تجربه برام ثابت شده کاملا امکانپذیره که آدمی ، در نُه زمینه از زندگیش آگاه ، عاقل ، به روز و منطقی باشه اما در دهمین جنبه ی اون ، متعصب ، ابله و بسیار نادان...



یاد نگرفتن یا بلد نبودن چیزی، خیلی بهتر از بد یاد گرفتنشه

مثه تلفظ اشتباه یه کلمه انگلیسی میمونه که تو ذهنت بد جا افتاده..میتونی تلفظ درستشو یاد بگیری و تکرار کنی، اما این که موقع حرف زدن بتونی (ناخودآگاه ، بدون مکث) ازش استفاده کنی یه داستان دیگه ست..



دنیای سوفی کتابی است مخصوص کسانی که می خواهند مسیر دانستن را آغاز کنند.

نویسنده ، تاریخ فلسفه را در قالب رمانی در 600 صفحه برایتان می گوید. از اساطیر یونانی شروع می کند تا به دوران خود ما می رسد.

هدف اولیه ی نویسنده برای نوشتن دنیای سوفی, فراهم کردن متن فلسفی ساده ای بوده که به درد شاگردانش بخورد. خواندن این کتاب محدودیت سنی ندارد. حتی یک نوجوان 15 ساله هم می تواند از خواندنش لذت ببرد...



Donyaye Sufi Book.Jpg


دنیای سوفی کتاب شاخص و معروفیه که احتمالا، بیشتر افراد کتابخوان خوندنش..شروع خوبی برای یادگیری و آشنایی با فلسفه ست و من فکر میکنم خوندنش برای هر فردی حتی اگه به فلسفه علاقه ای نداره لازمه..مخصوصا برای پدر و مادرها یا کسانی که میخوان پدر و مادر بشن و برای جواب دادن به سوالاتشون و از اون مهم تر ایجاد سوال در ذهن آماده و  تشنه ی یادگیری اون ها..
شاید خیلی بهتر بود اگر در نظام آموزش رسمی کشورمون به جای تعلیمات دینی و آموزش قران به بچه های دبستانی (که طبق عرف خود اسلام هنوز به سن تکلیف نرسیدند که بخوان در مورد اصول این دین تحقیق کنند تا اون ها رو بپذیرند یا نه تا در نهایت انتخاب کنند که میخواهند مسلمان یا صاحب دین دیگه ای بشن ) فلسفه و چطور فکر و تحقیق کردنو یاد میدادیم..
کاش همه چیز زودتر شروع میشد و جلوتر بودیم..

به هرحال  اگر می خواهید چیزهایی درمورد فلسفه یاد بگیرین طوری که خسته نشین این کتاب گزینه بسیار مناسبیه . چون که کتاب به صورت رمان و بسیار ساده نوشته شده ، در ضمن خسته کننده نیست و به قول سوفی شاید فیلسوف نشیم اما حداقل یاد میگریم که چه‌جوری فلسفی فکر کنیم  !