دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۳۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جست و جو در کتاب ها» ثبت شده است


خدا می داند چندبار با قلبی پیچ و تاب خورده در خیابان برگشتم چرا که فکر کردم قسمتی از اندام او را دیده ام..یا صدایش را شنیده ام ..یا مثلا مویش را از پشت..چند بار؟ تصور میکردم دیگر به او فکر نمی کنم اما کافی بود لحظه ای در محلی اندکی آرام , تنها شوم تا دوباره یاد او به سراغم بیاید.


+دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد | سال ها | آنا گاوالدا | الهام دارچینیان


کارهای هنرمندانه را تحسین می کنم. بسیار محتاط، تقریبأ نامحسوس، کاملأ حساب شده و اجرایی دقیق، بله همین که پالتو را روی شانه های لطیف و تسلیمم می گذارد، در چشم به هم زدنی روی جیب داخلی کتش خم می شود تا نیم نگاهی به پیام های دریافتی تلفن همراهش بیندازد.

به ناگاه ، همۀ حواسم را باز می یابم.

خیانت.

قدر ناشناسی.

پس من بدبخت این جا چه کار می کنم!!!

من که نزدیک بودم، شانه هایم گرم و آرام و دست های تو نزدیک! پس چه کردی؟

چه کار برایت مهم تر از دریافت لطف زنانه ی من بود. آن هم زنی این طور رام؟

نمی توانستی تلفن همراه لعنتی ات را بعدا وارسی کنی، دست کم بعد از عشق باختن من؟


+دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد| آنا گاوالدا| الهام دارچینیان



فکر میکنم تو این چند روز به اندازه یکسال تغییر کردم..طبق تصمیماتی که بعد از خوندن کتاب زوربا گرفته بودم پیش رفتم و به هیچ پیشنهادی نه نگفتم..البته یه تبصره برای این قانون گذاشتم و اون هم عدم وجود آسیب های بلندمدت جسمانی ، روانی و عاطفی در صورت قبول اونها بود..پیش بینی کردم و دوتا از این پیشنهادات رو مطابق این تبصره دیدم و بهشون نه گفتم اما پاسخم به مابقی مثبت بود..

تصورم این بود که من آدم تنها سفر کردنم و نهایتا کمپ های دونفری..اما این تجربه باعث شد بفهمم گروه خوب میتونه همه معادلات رو به هم بریزه و لذت بخش ترین لحظات و خاطرات رو رقم بزنه ، جوری که این سفر به بهترین تجربه ی زندگیم تا این لحظه تبدیل شد..از طرفی متوجه شدم این یه بخش از سبک زندگی مورد علاقه ی منه..حداقل یک سفر گروهی با یک مجموعه ی باحال و یک یا دو شهر یا طبیعت گردی انفرادی در هر ماه..زندگی به اشکال دیگه مایه خسران خواهد بود .



کارهای برجسته ای که آدمی به پیروی از وسوسه ای درونی می کند باید ناگفته بماند ، همین که آن را به زبان بیاوری و از آن لاف بزنی چیزی بیهوده و بی معنی جلوه می کند و پست و بی مقدار می شود .


+بارون درخت نشین | ایتالو کالینو | ترجمه: مهدی سحابی


در زندگی انسان مراحلی در جست و جوی دانش وجود دارد. در پایین ترین سطح هرچه شخص تلاش می کند هیچ ثمری نمی برد و احساس می کند هم او و هم دیگران ناشی و خام دست هستند. در این مرحله او هیچ ارزشی ندارد. در مرجله ی بعد او هنوز بی فایده است اما از ناکارامدی خویش آگاه است و می تواند ناکارامدی دیگران را نیز ببیند.
در سطحی بالاتر او مفتون توانایی های خویش است و از تحسین دیگران به دل شاد می شود و از ناتوانی دوستان و آشنایان خود اندوهگین می شود. این مرد ارزش دارد. در والاترین مرتبه مرد چنان به نظر می رسد که گویی هیچ نمی داند. اما مرحله ای متعالی نیز هست که والاترین آنهاست. در این مرحله انسان می داند که راه حقیقت را ژرفایی بی پایان است و هرگز نمی اندیشد که سلوک او به پایان رسیده است. او به راستی به عدم کفایت خویش واقف است و هیچ گاه در زندگی خویش فکر نمی کند که موفق شده است. غروری در سر ندارد اما با فروتنی طریقت خویش را تا به انتها می داند. من راه شکست دیگران را نمی دانم تنها می دانم چگونه می توانم بر خویش چیره شوم .

+هاگاکوره | یاماموتو چونه تومو |
سیدرضا حسینی | نشر چشمه


دختر پرتقالی بعد دنیای سوفی و راز فال ورق سومین کتابی بود که از یوستین گردر خوندم..به نظرم رمان خیلی متوسطیه..گردر تو این کتاب نه ایده تازه ای داره نه در روایت جذاب همون ایده ی معمولی و تکراری موفقه ، نه اونقدرها در طرح موضوعات فلسفی مورد نظرش..

حرف تازه ای برای گفتن نداره ( بیشتر همین حرفا رو در کتاب دنیای سوفی هم گفته) و اینجا دو سه تا سوال مهم اما تکراری مطرح و سعی میکنه در لابه لای داستانش بهشون جواب بده..که البته جواب بدیع و شگفت انگیز و تازه ای هم در چنته نداره..قصد داشتم تمام آثارشو بخونم ولی فکر میکنم همون دنیای سوفی کافی بوده..

دختر پرتقالی و راز فال ورق رو هم برای سرگرمی میشه خوند و چندان حاصل بیشتری نداره...اما در کل نگاه گردر به طبیعت و آسمون بالای سرش و کهکشان ها رو دوست دارم..اون حس شگفتی که نسبت به دنیای اطرافش داره قشنگه..

به هرحال حالا که تا اینجا اومدم ، به بهانه همین کتاب سری میزنم به یکی از این سوالات جالبی که اینجا بازپرسیده شده و اگه حوصله و وقت داشتم این یکی دوهفته سعی میکنم ببینم چه جوابایی میشه براش پیدا کرد..و اصلاً فایده ی فکر کردن به چنین سوالاتی چی میتونه باشه..

"زمانی را تصور کن که تازه همه‌چیز به‌وجود آمده بود و تو در آستانه افسانه حیات بودی و حق انتخاب داشتی. می‌توانستی برای یک‌بار در این سیاره به دنیا بیایی. اما نمی‌دانستی که چه‌وقت باید زندگی را شروع کنی، چگونه و چه مدت؟ فرض کن فقط همین را می‌دانستی که اگر تصمیم می‌گرفتی به این دنیا بیایی، زمانی این اتفاق می‌افتاد که وقتش رسیده بود. این را هم می‌دانستی که وقتی زمان یک دور بچرخد، باید دوباره زمان و هرچه در آن است را ترک کنی و شاید برایت ناخوشایند باشد؛ زیرا برای بسیاری از انسان‌ها این افسانه آن‌قدر دلپذیر است که وقتی به ترک‌کردن‌اش فکر می‌کنند، اشک دور چشمان‌شان حلقه می‌زند.." البته شاید هم زندگی ات آنقدر ناخوشایند و پر از رنج و درد باشد که روزی آرزو کنی کاش هرگز به اینجا پا نمیگذاشتی..با دانستن همه ی این ها اگر حق انتخاب داشتی چه تصمیمی میگرفتی ؟ 



من مخالفتی با آرایش دخترها ندارم . اما حقیقت این است که همه ی ما در این فضای بی انتها روی یک سیاره زندگی میکنیم.  تصور وجود فضا هم باورنکردنی و حیرت انگیز است . فکر کردن به این که فضا و کهکشانی هم وجود دارد واقعاً از تصور خارج است . ولی دخترهایی در کلاس ما بودند که با چشمان غیر مسلح قادر به دیدن جهان نبودند.شاید پسرهایی هم وجود داشته باشند که فقط قادر به دیدن یک قدم جلوی پایشان باشند.

مطمئناً فرق زیادی بین یک آینه کوچک آرایش و یک آینه تلسکوپی عظیم هست.فکر می کنم این همان چیزی است که آن را «ایجاد تغییر در مکان و دورنما» می نامند.شاید بتوان آن را یک تجربه تفهیمی هم نامید.برای یک تجربه تفهیمی هیچ وقت دیر نیست. ولی انسانهای زیادی بدون درک این موضوع در فضای تهی معلق هستند و فقط زنده اند.برای این دسته از انسانها  پرسه زدن روی این کره خاکی و اندیشیدن به موضوعات عادی و روزمره کافی است.

تکرار میکنم : من هیچ چیز را مردود نمیشمارم . فقط میکوشم به این نکته ی مهم اشاره کنم که بهتر است کمی جلوتر از نوک دماغمان را ببینیم و گرفتار روزمرگی زندگی شخصی مان نشویم.


+دختر پرتقال | یوستین گاردر | مترجم مهرداد بازیاری


( به ترجمه ی دیگر همین قسمت از کتاب نگاه کنید !دقیقا دارن چیکار میکنند اینا..چی داریم میخونیم !)
{این تصور مضحکی است که اصولاً به وجود فضا فکر کنیم در حالی که در کنارمان دخترهایی هستند که از شدت ریمل موجود بر روی مژه هایشان نمی توانند فضا را ببینند و مطمئناً پسرهایی هم هستند که چنان غرق در فوتبالند که نیم نگاهی به افق نمی اندازند.در هر صورت بین یک آیینه آرایشی و یک تلسکوپ قابل استفاده تفاوت قابل ملاحظه ای وجود دارد و به نظر من این همان چیزی است که به آن «تفاوت دیدگاه ها» می گویند. شاید ما هم می توانستیم از تجربه «آهان» حرف بزنیم اما برای تجربه آن هیچ وقت دیر نیست در حالی که خیلی از افراد در تمام عمرشان حتی یک بار هم در یک اتاق خالی از هوا , حرکت و پرواز نکرده اند.این جا , این پایین همیشه چیزهای زیادی برای شکوه و شکایت وجود دارد و فقط کافیست هرکسی به قیافه خودش فکر کند/  ترجمه مهوش خرمی پور - دختر پرتقالی }



دارم به گستره ی خلاقیت طراح جلد این کتاب فکر میکنم


http://bayanbox.ir/view/5335360910348914570/20170407-111535-Small.jpg


آدم نمیتواند تا ابد کلیدی را در جیبش حمل کند که به هیچ چیز نمیخورد..


+مجموعه داستان نغمه ی غمگین | داستان دختری که میشناختم | جی.دی.سلینجر


در زدن لئا همیشه شبیه شعر بود - والا ، در آمیخته با تردیدی زیبا و به تمامی مقطع و قائم { چون سطرهای زیرهم شعر } شروع در زدنش از معصومیت و زیبایی خودش می گفت و تصادفاً به گفتن از پاکی همه ی دوشیزه های جوان ختم میشد..


+مجموعه داستان نغمه ی غمگین | داستان دختری که میشناختم | جی.دی.سلینجر


ابتذال روح ، چیزی نگفتنی ست..


+دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد | آنا گاوالدا | الهام دارچینیان


روزی کسی را میکشم . مرد یا زنی را که در سینما به هنگام پخش فیلم به تلفن همراه شان جواب میدهند .


+دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد | آنا گاوالدا | الهام دارچینیان


وقتی خود را در عمق باکرگی زمین و میان انبوه بی‌تفاوت شاخص‌های مسکّن وجود می‌یابم: رها از کار و واحد درسی و ماشین و بوق و ترافیک و استاد و موسیقی صحنه‌ای و اندیشه‌ی تغییر جهان و دوستان خوشمزه و دشمنان بدمزه و پول و شهوت معتاد و انقلاب و فکر و زِر و گُه و باکتری‌های درون و… و… و… در آن نهایت… در آن نهایت ناب بی‌هیچ پنداری… شاید در عمق یک جنگل. در ته یک رودخانه. باز این وسوسه‌ی احمقانه برایم می‌ماند، که در آن حالت ناب، حداقل از نوشتن درباره‌ی آن نابیّت دست برندارم و این وسوسه‌های ماندن و شدن و صعود معنایی کردن، این‌هاست که مرا در این لجن‌زار مُزمن، به زور نگه می‌دارد.


+ دُرّاب مخدوش | محسن نامجو

+{Namjoo-Tango }


اگر به دیگران بگویید شایعه است / چیزی حل نخواهد شد..

وقتی که قلبت از تو بازپرسد / چگونه پاسخ خواهی داد ؟


+ هاگاکوره | یاماموتو چونه تومو | سیدرضا حسینی


حرف زدن برای آن نیست که وجود خویش را به دیگران نشان دهیم. مردم وجود تو را در نحوه ی برخورد تو با مسائل روزمره خواهند شناخت.


+هاگاکوره | یاماموتو چونه تومو | سیدرضا حسینی


افراد حسابگر فرومایه اند. چرا که سنجش مادی مسائل و حسابگری با سود و زیان سروکار دارد و فکر سود و زیان هیچ گاه تمامی ندارد.


+هاگاکوره | یاماموتو چونه تومو | سیدرضا حسینی

+یه زمان طولانی فرومایه فحش مورد علاقم بود :)


جومپا لاهیری از آن نویسنده هایی است که تو را وادار می کند یقه ی اولین کسی را که می بینی بگیری و بگویی :«این کتاب را بخوان!»

او قصه گوی حیرت آوری است با صدایی متفاوت و چشمی تیزبین برای دیدن جزئیات...لاهیری یکی از بهترین نویسنگان قصه ی کوتاه است .

+امی تان

شاید جملات بالا که در پشت کتاب مترجم دردها  درج شده اند بهترین توصیف از خانم لاهیری و قصه هایشان باشد. اولین داستان کوتاهی که از او خواندم بهشت، جهنم بود و این تجربه در عین سادگی آنقدر دل نشین و دوست داشتنی بود که تصمیم گرفتم یکی از کتاب هایش را به صورت کامل مطالعه کنم. پس سراغ اولین و معروف ترین کتاب اش یعنی مترجم دردها رفتم. مجموعه ای از 9 داستان که آنقدر یک دست و در عین حال متفاوت و عمیق اند که انتخاب بهترین از بینشان تقریبا غیرممکن است اما اگر مجبور باشم انتخاب کنم موضوع موقت و این خانه ی متبرک را داستان های موردعلاقه ام میدانم..

نگاه خانم لاهیری به زندگی و تمام جزئیاتش و شکلی که برای بیان احساساتش انتخاب کرده آنقدر شگفت انگیز است که گاهی نفس آدم را بند می آورد..مطمئناً خواندن این کتاب میتواند به بالاتر بردن درکمان از روابط اجتماعی و ملاحظات انسانی کمک شگرفی کند..



به یاد یک روز صبح افتادم که در تنه‌ی درختی پیله‌ای را یافته بودم، درست در آن دم که پروانه قشر پیله را دریده و آماده‌ی بیرون‌پریدن بود. مدت مدیدی انتظار کشیدم، اما پروانه زیاد درنگ می‌کرد و من شتاب داشتم.خشمگین بر آن خم شدم و با نفسم شروع به گرم کردن آن کردم. بی‌تابانه پیله را گرم کردم و معجزه با آهنگی تندتر از آنچه در طبیعت روی می‌دهد در برابر چشمان من روی داد. پیله باز شد و پروانه در حالی که خود را می‌کشید از آن بیرون خزید و من وحشتی را که در آن دم احساس کردم هرگز از یاد نمی‌برم: بال‌های پروانه هنوز باز نشده بود و او با تمام نیروی جسم نحیف و لرزانش می‌کوشید که آن‌ها را از هم بگشاید. من که بر او خم شده بودم با نفسم کمکش می‌کردم، ولی بیهوده بود. بلوغی صبورانه لازم بود و باز شدن بال‌ها می‌بایست آهسته در پرتو خورشید صورت بگیرد. اکنون دیگر خیلی دیر شده بود. نفس من پروانه را واداشته بود که پژمرده و نزار و پیش از وقت ظاهر شود. مأیوس و بی‌حال تکانی به خود داد و چند ثانیه بعد در کف دست من جان سپرد.
این نعش کوچک به گمان من بزرگ‌ترین باری است که بر دوش وجدان خودم دارم، زیرا من امروز خوب می‌فهمم که تعدی به قوانین بزرگ طبیعت کفر محض است. ما نباید شتاب کنیم، نباید بی‌تابی از خود نشان بدهیم و باید با اعتماد تمام از آهنگ ابدی طبیعت پیروی کنیم.


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


ما اصولا در محدوده دانش خود جستجو می کنیم ولی بهترین جوابها معمولا در لبه ها یا مرزهای دانستن و ندانستن نهفته اند. جایی که از از محدوده جستجوی ما خارج است. خارج است چون نمی دانیم چه سؤالی باید بپرسیم. چون نمی دانیم که چه نمی دانیم...


+علی سخاوتی


http://bayanbox.ir/view/6995557362909328760/13.jpg


یاری جستن از ایده ی "خدا" برای دوری از سوالات مشکل "چگونه" ، واقعا تنبلی هوشمندانه ای محسوب میشود !


+جهانی از عدم | لاورنس کلاوس | سیامک عطاریان