- ۲ نظر
- ۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۹:۴۰
*نه برای آن هایی که میخواهند فیلم را دست اول ببینند.(Stalker - Andrei Tarkovsky)
Stalker کسی است که راه را به شما نشان میدهد. شما را از مسیری پر پیچ و خم و خطرناک میگذارند و به اتاقی میرساند که میتواند شما را به بزرگترین آرزویتان برساند. اتاق در ناحیه ای قرار گرفته که از سال ها پیش به خاطر برخورد سنگی آسمانی متروکه شده است و هم اکنون توسط دولت محصور شده و از آن محافظت میشود. اما هنوز هستند کسانی که مردم سرخورده را، برای رسیدن به آرزوهایشان، به صورت پنهانی از موانع عبور داده و وارد منطقه میکنند. نکته اینجاست که تنها آدمهای به شدت ناامید و رنجیده میتوانند به سلامت از این ناحیه عبور کنند. این منطقه هوشمند دام های مرگباری که دائما محلشان تغییر میکند را بر سر راه بقیه بازدید کنندگان میگذارد. دام هایی که حتی استاکرهای خبره ای که منطقه را به خوبی مشناسند به وحشت می اندازد.
استاکرها خود حق ورود به اتاق را ندارند. این قانونی ست که خودشان وضع کرده اند. آنها فقط تا دم در اتاق میروند و پولشان را میگیرند. اما چرا؟ چه چیزی این اتاق را ترسناک میکند؟ مگر میشود رسیدن به آرزوها خوشایند نباشد؟
روی وحشتناک اتاق (و خودمان) را در قسمتی از فیلم و در خلال تعریف یک خاطره میبینیم. خارپشت یکی از مشهورترین استاکرهایی ست که تا به حال راهنمای منطقه بوده است. او برادرش را در یکی از خطرناک ترین نقاط منطقه، که تونلی به نام چرخ گوشت است از دست میدهد. مدتی بعد برای پس گرفتن برادرش قانون را شکسته و وارد اتاق می شود. با این امید که آرزویش برای پس گرفتن برادر برآورده شود. اما اتاق نه به آرزویی که به زبان می آید که تنها به درونی ترین و عمیق ترین خواسته افراد پاسخ میدهد. نتیجه این میشود که خارپشت با مقدار زیادی پول از اتاق خارج میشود، بدون برادر.
حالا او یکی از ثروتمند ترین مردان سرزمینش است. اما دو هفته هم طول نمیکشد که او خودش را در خانه اش دار میزند. این میتواند تاوان ورود به اتاق آرزوها و سرنوشت هرکدام از ما هنگام رو به رو شدن با عمیق ترین وجه وجودمان باشد.
Stalker 1979 ‧ Fantasy/Mystery ‧ 2h 43m 8.1/10IMDb
چند زوج از هم جدا میشوند، اگر تنها قادر باشند به گوشی های هم نگاه کنند؟
هفت دوست قدیمی برای مهمانی شام دور هم جمع میشوند. آنها وارد بازی خطرناکی میشوند وقتی تصمیم میگیرند برای دو ساعت محتوای همه پیامهای متنی، ایمیلها و مکالماتشان را جلوی جمع دریافت کنند. فیلم درعین جذابیت داستانی، به پیچیدگیهای ارتباطی که تکنولوژی ممکن ساخته میپردازد و..
I'm an all right bloke really. I swear I am, when it's When stuff's normal.
..چی بگم از این اپیزود+
سخن اوست که گفت: اگر صدیق را ساکن بینید بر آن اعتماد مکنید تا وقتی که علتی در میان افتد، مالی یا جاهی یا علمی آن سکونت هیچ نماید. و همه در پوستین یکدیگر افتند، چنانک جمعی سگان آرمیده بودند و ساکن شده یکی گفت: "عظیم آرمیده سگانی اند" گفتم: " شکنبه ای در میان ایشان انداز" در انداخت و دید آنچ دید
احساساتِ بیان نشده هیچ گاه فراموش نمی شوند.
+برای من از قلب نگو. تا حالا یه قلب واقعی دیدی؟ مثل یه مشته که به خون آغشته باشه...
"کلایو اون" فوق العاده.
Dan: Everybody wants to be happy.
Larry: Depressives don't. They want to be unhappy to confirm they're depressed. If they were happy they couldn't be depressed anymore. They'd have to go out into the world and live, which can be depressing.
Closer 2004 Mike Nichols Drama film/Melodrama ‧ 1h 44m 7.3/10IMDb
Larry: So, Anna tells me your bloke wrote a book. Any good?
Alice: Of course.
Larry: It's about you, isn't it?
Alice: Some of me.
Larry: Oh? What did he leave out?
Alice: The truth.
Closer 2004 Mike Nichols Drama film/Melodrama ‧ 1h 44m 7.3/10IMDb
«آلیس» تنهاست و آسیب پذیر. جذابیت و عدمجذابیت او هر دو در همین خصوصیت نهفته است. او میداند که به جز زیبائی ظاهرش چیزی برای عرضه ندارد. پس سخت تلاش میکند که نشان دهد جز آن چه بقیه میشناسند و میبینند هم چیزی در چنته دارد. ظریفترین طیف احساسات و انگیزههای غیرقابلبیانی که «نزدیکتر» موفق به تصویر کردنشان میشود در شخصیت «آلیس» جلوهگر میشود. به عنوان مثال «آلیس» در سکانس صحبت با «لری» در گالری ناامیدانه سعی میکند وانمود کند که با آنچه در کتاب «دن» تصویر شده متفاوت است و حقیقت درباره او در کتاب بیان نشده.
Dan: I fell in love with her, Alice
Alice: Oh, as if you had no choice? There's a moment, there's always a moment - 'I can do this, I can give in to this, or I can resist it.' And I don't know when your moment was, but I bet you there was one
Closer 2004 Mike Nichols Drama film/Melodrama ‧ 1h 44m 7.3/10IMDb
شاید بعضی از دیالوگها متظاهرانه باشند اما
لحظات درخشان زیادی در میان آنها هست که به عمق روابط زن و مرد (به صورت
کلی) و روابط جنسی (به صورت خاص) در زندگی مدرن نزدیک میشوند و انگیزهها و
کنشهایی را واکاوی میکنند که در روابط سنتی میان زن و مرد صادق نبودند
ولی متاسفانه، یا چنانچه در ادامه میخوانیم، خوشبختانه جزء جداییناپذیر
زندگی مدرن محسوب میشوند.
در جوامع عقبمانده و سنتی آنچه که یک زن و
مرد را به هم پیوند میدهد و مانع از جداییشان میشود خیلی بیشتر از یک
کشش دوسویه و عشق است. شاید حتی بتوان گفت بیشتر جبر زمانه و اقتضائات
اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی هستند که یک رابطه را حفظ میکنند. از یک طرف
مسائل اقتصادی به خاطر عدم وجود استانداردهای حداقلی از تامین و بیمه
هستند. آنقدر ناامنی و نگرانی از آینده وجود دارد که زن و مرد باید دست به
دست هم بدهند و تمام نیرو و جوانی خود را صرف تامین حداقلی از امنیت و
آسایش کنند. در واقع هدف در زندگی به جای «زندگی در سرپناه» تبدیل میشود
به «تلاش برای تامین سرپناه».
از سوی دیگر مسائل اجتماعی وجود دارد. در جامعهای چنین سنتی که انسانها همه به کار هم کار دارند و هر کسی پیروی بیچونوچرا از هنجارهای پذیرفته شده جامعه را نپذیرد محکوم به طرد است، یک زن به تنهایی چقدر شانس دارد؟ آیا کوچکترین حقوق زندگی و حتی امنیتهای جانی برای او موجود است که مثلا بتواند هر موقع که خواست مثل یک انسان آزاد از خانه خارج شود و هر کجا خواست برود؟ آیا جز این است که باید -چه زن و چه مرد- باید به خاطر تبعیت نکردن از نورمهای جامعه جواب پس بدهند و شعور اجتماعی هنوز به آن حد نرسیده که به حریم خصوصی بقیه احترام گذاشته شود؟ در حقیقت بعد از جدایی، یک زن آنقدر محدود میشود که خود به خود همه فرصت ها از او دریغ میشوند. مسائل مذهبی و اعتقادی و بافت اجتماعی هم هستند که باعث میشوند فرصتهای بعدی فوقالعاده کم شوند. در واقع روابط زن و مرد عبارت است از آویزان شدن دو نفر به هم و تقلا برای زندگی. در چنین جامعهای شکل روابط خیلی متفاوت است هم معنی با هم بودن فرق دارد و هم معنی جدا شدن. در چنین جامعهای جدا شدن یک زوج مساوی است با مشکلات جدی و در یک کلمه ویران شدن دو زندگی به طوری که بازسازی آن مشکل و حتی غیرممکن میشود.
اما در زندگی مدرن شکل روابط کاملا متفاوت است. به خاطر عدم نیاز و وجود امنیتهای همه جانبه و همچنین بالا بودن شعور اجتماعی و اینکه دیگر افراد دخالت و فضولیای در زندگی خصوصی هم نمیکنند، هر چند نه صددرصد اما میتوان گفت معنی و مفهوم تعهد و مسئولیت و حتی عشق کمی فرق کرده است.
میتوان گفت «نزدیکتر» از دیدگاهی انتقادی و آسیبشناسانه به شکل مدرن روابط میپردازد و شاید با سردی و تنهاییای که در فیلم موج میزند، مخاطب را به دیدگاهی منفی درباره شکل مدرن روابط مرد و زن برساند. اما به نظر من لزوما اینطور نیست و با وجود اشکالات و نارساییهای زیاد، نمیتوان مثل افراد سنتی که وجود اینطور تلخیها در زندگی مدرن را به مفهوم بد بودن زندگی مدرن و خوب بودن و بر حق بودن روابط سنتی میدانند قضاوت کرد. مثلا یک فرد سنتی خواهد گفت میبنید چطور آزاد بودن باعث میشود همه به دنبال شهوت خود بروند و جملات کلیشهای مثل «کانون خانواده از هم بپاشد» یا زندگیها نابود شود. اما در یک نگاه دوباره میبینیم که لزوما اینطور نیست.
وقتی زن و مرد هر کدام جاهطلبیهای کاری و حرفهای خود را دارند و صبحها هریک سوار بر اتوموبیل خود به سر کار و ساختن زندگی خود میرود؛ مطمئنا مفهوم تعهد و مسئولیت فرق خواهد کرد. در این شرایط آنچه زن و مرد را به هم پیوند میدهد از حسابگریهای اقتصادی و یا اقتضائات اجتماعی خالی است. و بر خلاف آنچه افراد سنتی و مذهبی دوست دارند بنمایند این روابط میتوانند خیلی درستتر، انسانیتر، و خالصتر باشند.
«جود لاو» در سال 2003 در فیلمی به نام «الفی» به ایفای نقش پرداخت که تعمقی بود در همین مورد. «الفی» خودش بازسازی فیلم دیگری به همین نام در دهه 60 بود. در «الفی» دهه 60 جدا شدن مرد از زن ضربه بزرگی برای زن بود و برای او مشکلات و ناراحتی های زیادی به وجود میآورد. به طوری که تعهد و مسئولیت حکم میکرد روابط مرد و زن پابرجا بماند و در واقع ترک کردن زن به خودخواهی و حتی وحشیگری ظالمانه مرد تعبیر میشد. اما در بازسازی «الفی» به تفاوتهای به وجود آمده در این فاصله توجه شده است. در الفی سال 2003 تنها چیزی که مرد و زن را به هم پیوند میدهد کشش و عشقی است که بین آنها وجود دارد. در واقع آنها به جز اینکه از با هم بودن لذت میبرند دلیل دیگری برای با هم بودن ندارند.
اما روابط مدرن نقاط تاریک و بیپاسخ زیادی هم دارند. مرز عشق و شهوت کجاست؟ در یک رابطه دو سویه تا کجا عشق است و از کجا سوءاستفاده؟ آیا روابط جنسی آزاد و تعهد در زناشویی جمعناپذیرند؟
اینجاست که وارد دنیای پیچیده روابط مدرن میشویم. در واقع «دن» به این خاطر محتاج «آنا»ست که «آنا» به او احتیاجی ندارد. اما وقتی «آنا» به او وابسته باشد پس «دن» دیگر دلیلی برای داشتن کشش به او نخواهد داشت و این معمای روابط مدرن ماست. چه جواب آن را در بازگشت به سنتها بدانیم یا روابط مدرن را با همین سوراخها و خلاءها قبول کنیم به هر حال سوالات بیپاسخ زیادی به جای خواهند ماند.
فیلم آکنده از عکس العملهای ظریف، نگاههای معنی دار و دیالوگهای فوق العاده ای است که هم در نگاه اول معنی دارند و هم بعد از پایان فیلم مخاطب را متوجه اشارههای پنهان در پس خود میکنند. «نزدیکتر» شاید یک شاهکار بی بدیل نباشد اما فیلم عمیق و پرظرافتیست که ارزش یک بار تماشا را دارد!
+منبع : miladico.blogfa.com
هشدار: در این یادداشت داستان قسمت اول کاملاً توضیح داده شده
است. اگر قصد تماشاکردن دارید و مطلع نبودن از داستان برایتان مهم است،
نخوانید.
اپیزود اول ده فرمان قرار است پیرامون مسائل مهمی مانند مرگ، خدا، روح و زندگی پس از مرگ کنکاش کند. اما با وجود یک شروع خوب شاهد یک دنباله و پایان ضعیف و غیرقابل قبول هستیم. شاید بزرگترین اشکال این قسمت آن باشد که همه چیز بر پایه یک مقایسه ی نا به جا شکل گرفته است. یک نتیجه گیری شخصی که بدون منطق خاصی به همه ی مسائل تعمیم داده میشود. پاول پسر کوچکی ست که همراه پدر ریاضی دان و برنامه نویسش(کریشتف) در یک آپارتمان کوچک در ورشو زندگی میکند. پسر کنجکاو است و سوالاتی جدی در مورد مرگ و خدا و روح از پدر آتئیست( یا آگنوستیکش) میپرسد.
او عمه ی مهربان و مذهبی هم دارد که در غیاب مادرش از او مراقبت میکند. این زن هم همچون برادرش با سوالات پسرک مواجه ست و مطمئناً جواب های متفاوتی نسبت به برادرش به او میدهد. او جایی میان این بحث ها در مورد برادرش میگوید:"پدرت در یک خانواده ی کاتولیک بزرگ شد..اما خیلی زود فهمید که خیلی از چیزها را میشود شمرد و اندازه گرفت.. و بعد کم کم اعتقاد پیدا کرد که همه چیز همین طور است." او در ادامه میگوید: " یک زندگی مانند زندگی پدرت ممکن است معقولانه تر به نظر برسد..ولی به این معنی نیست که خدایی وجود ندارد! میدانی منظورم چیست؟ خدا وجود دارد..خیلی ساده است..اگر باور کنی!"
پدر، در ابتدای اپیزود دلیل عقاید خواهر و هم مسلکان او را برای پسرش توضیح داده است:"روح (ِیا خدایی) وجود ندارد. بعضی از مردم، اگر باورش داشته باشند صرفاً زندگی راحت تری خواهند داشت."
بعدتر میبینیم که پدر و پسر از روی سرگرمی به محاسبه ضخامت یخ روی رودخانه میپردازند. میخواهند ببیند شرایط برای پاتیناژ روی یخ مناسب هست یا نه. جواب محاسبات پدر به سوال پسر مثبت است. او میتواند فردا با اسکیت های تازه اش رو یخ های دریاچه سر بخورد. اما اتفاقات مطابق پیش بینی های پدر پیش نمیرود. یخ ها میشکنند و پسر غرق میشود. در صحنه ی پیدا شدن جسد پاول همه ی مردم زانو میزنند اما پدر نه، هنوز نه..
پاول: چرا مردم میمیرن؟
کریستف: بستگی داره، سکته قلبی، سرطان، تصادف یا سن زیاد...
پاول: منظورم اینه مرگ چیه ؟
کریستف: قلب دیگه خون رو پمپ نمیکنه، خون به مغز نمیرسه و همه چی متوقف میشه..
پاول: چی باقی میمونه؟
کریستف:
هرکاری که کردی، خاطره کارهایی که به عنوان یه انسان باقی گذاشتی، خاطره
خیلی مهمه به نظرم، یادت میمونه که یه نفر بود، یه نفر که انسان مهربونی
بود، چهره اش رو، لبخندش رو یادت میمونه..
گوش
کن مورتی، متنفرم از اینکه مساله رو واست بشکافم ولی چیزی که مردم بهش
میگن "عشق" همون واکنش شیمیاییه که حیوانها رو مجبور به جفتگیری میکنه
اولش سفت و سخت شروع میشه مورتی، ولی آروم آروم محو میشه و تو رو تو یه
ازدواج شکست خورده رها میکنه. رشد کن! روی علم تمرکز کن..!
ایرن ژاکوب: بیستوچهار سالم بود که در زندگیِ دوگانهی ورونیک بازی کردم. هنوز هم فکر میکنم یکی از دو فیلمِ مهمیست که بازی کردهام. آن فیلمِ دیگر هم قرمز است که کارگردانش کیشلوفسکی بود.
وقتی برای اوّلینبار دیدمش و دربارهی زندگیِ دوگانهی ورونیک حرف زد فکر کردم چرا میخواهد این نقشِ سخت را به من بسپرد؟ من که خیلی بازیگرِ مشهوری نبودم.
برایم توضیح داد که دلیلِ اصلیاش چشمهای من است. گفت جوری نگاه میکنم که تماشاگر قانع میشود.یکی دو ماه گذشت و بعد فیلمنامه را برایم فرستاد. یکروزه خواندمش. عجیبترین فیلمنامهای بود که خوانده بودم. هنوز هم همینطور است.
زنگ زدم و گفتم «من باید شما را ببینم؟»
گفت «چی شده؟»
گفتم این دختره چرا اینقدر آدمِ عجیبیست؟»
گفت «چیکار کرده که عجیب است؟»
گفتم «چرا گاهی همهچی را از توی آن توپِ پلاستیکی میبیند؟»
گفت «تا حالا از این توپها نداشتهای؟ معلوم است نداشتهای، وگرنه تو هم ترجیح میدادی دنیا را از توی این توپها ببینی.»
گفتم «چرا باید دستش را بکشد روی تنهی درخت؟ که چی؟»
گفت «تا حالا دستت را روی بدنهی هیچ درختی نکشیدهای؟ معلوم است نکشیدهای. درخت آدم را آرام میکند. خیلی آرام. آرامشی که در درخت هست در وجودِ هیچ آدمی پیدا نمیشود. همین الان برو پارک و قدیمیترین درختش را پیدا کن و دستت را بکش روی تنهاش. کِیف میکنی از این کار.»
شاید اگر آن روز این کار را نکرده بودم در صحنهی آخرِ فیلم نمیتوانستم آنجور با آرامش دستم را روی تنهی درخت بگذارم.
+ترجمه: محسن آزرم
به طرز خنده دار و غیرقابل باوری من این شکلی بودم و خب هستم هنوز، تا حدودی..
Little Miss Sunshine/2006
+میخوام یه روزی رئیس جمهور بشم..
-خب، از این خبرها نیست
+اما اون (فرانک آندروود) گفت که میتونم ..
+گوش
کن پسر. بهت دروغ گفت..حقیقت اینه که، هیچوقت نمیتونی رئیس جمهور بشی..مثل
همون بسکتبالیست هاییه که پوسترش رو تو اتاقت داری..،میگن که هرکاری
بخوانی میتونی بکنی .میتونی سوپراستار باشی..اما با قد 2 متر به دنیا امدن و اگه قدشون بالای دو متر نبود..بگو به چی میرسیدن؟ هیچی..نصف شون حتی
نمیتونن یه کتاب بخونن..نه، پسر، اینجا جای من و تو نیست
خوبه که آرزو داشته باشی. اما تا وقتی که رویا نباشن..اگه اجازه بدی کسی بهت دروغ بگه تقصیر خودته..
House.of.Cards.S03E08