دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۵۲ مطلب با موضوع «دیالوگ‌های محشر» ثبت شده است


{ پس از دستگیری یک سرباز تازی }

سرباز: او سخت گرسنه است و آشفته..
سردار: نان کشکینش بده و سپس به تازیانه ببندش تا سخن بگوید.
بپرسش شمار تازیان چند است ؟
 کدام سویند ؟
چه در سر دارند ؟
سواره اند یا پیاده ؟
دور می شوند یا نزدیک ؟
در کار گذشتن اند یا ماندن ؟
او چرا مانده است ؟
پیک است یا خبرچین یا پیشاهنگ ؟

بپرسش ویرانه چرا می سازند ؟
آتش چرا می زنند ؟

سیاه چرا می پوشند؟


و این خدای که می گویند چرا چنین خشمگین است ؟!



+ مرگ یزدگرد - بهرام بیضایی..



http://static0.ilna.ir/thumbnail/Elg0xUYcTy7O/i_qPjR7mMLhZ02nUcMUA0zOV2brdrNdfKreu5zx2ciKxyUe3xZzFdgRBp56gpRC388ZB_gYzlXERiK-Kz8kCyWk4nU88RN381sfGVtw67dPrccCMXHCvyIlxvA2fnJ2bl3xeVOpt9jw,/death-of-yazdgerd.jpg




هیچ لذتی بالاتر از آن نیست که با کسی آشنا شوی که دنیا را مانند تو میبیند..


+بانوی سپید | کریستیان بوبن 


مرد تاریخی: تو زنده ای، تو آزادی، تو هزار هزار در اطراف داری، من در میان کنیزانم بسیار داشتم، اما به هیچ یک عاشق نشدم، تو مرا شکنجه میکنی!

تارا: تعریف کن!

مرد تاریخی: تمام تبارم در این لحظه به من می نگرند و من نمی توانم برگردم، شرم بر من!
تارا: چرا دیشب در حیاط منزل من راه می رفتی؟

مرد تاریخی: زخم ها آزارم می دادند!

تارا: باید می بستی!

مرد تاریخی: این زخم ها بسته شدنی نیست! می شنوی؟ کهنه است ولی مرهم ناشدنی نیست، هر روز خون تازه از آن بیرون می آید!

تارا: از کی؟
مرد تاریخی: از دمی که تورا دیده ام!


+چریکه تارا (1957) - بهرام بیضایی



http://s6.picofile.com/file/8233363284/%D8%B4%DB%8C%D8%B4%DB%8C%D8%B4.jpg


+نقطه ی اوج فیلم دیالوگ های مرد تاریخی بود. باید اینها را با صدای منوچهر فرید بشنوید..
این فیلم هیچوقت در سینماهای ایران اکران نشد..


‏‏‏+130هزار ساله که تغییر و تحولی در گنجایش منطق‌مون رخ نداده. ترکیبی از عقلِ عصب شناسان ،مهندسان، ریاضیدانان و نفوذگران ،در این سخنرانی..
حتی ساده‌ترین هوش مصنوعی ، اگه متصل به یک ماشین تابع عواطف بشه در یک چشم به هم زدن میتونه محدودیت‌های زیستی رو  کنار بزنه  و در مدت کوتاه ، قدرت تحلیل‌های آماریش فراتر از دانش کسب شده تک تک انسان‌ها در این کره خاکی می‌شه.

پس چنین موجودیتی رو تصور کنید ، که همچنین از احساسات انسانی برخورداره ، یک موجودیت خودآگاه ؛

بعضی از دانشمندان به این میگن "استثنا " ،

اما من  بهش میگم "برتری"...

مسیر ساختن همچین فرا دانشی ، نیازمند بازگشایی بزرگترین اسرار بنیادی جهان هست...
اساس یک آگاهی چیست؟ روحی در کار هست؟ اگه اینطوره، این روح کجاست؟

-دکتر کستر؟
+بله قربان؟ سوالی داشتین؟

-شما میخواین یه خدا خلق کنین؟ خدای خودتون؟


+سوال خوبیه..مگه انسان همیشه اینکارو نمی‌کنه؟



+Transcendence -Wally Pfister



http://s6.picofile.com/file/8230407718/1.jpg


یکی را از علما پرسیدند که یکی با ماه روییست در خلوت نشسته و درها بسته و رقیبان خفته و نفس طالب و شهوت غالب.. هیچ باشد که به قوت پرهیزگاری ازو به سلامت بماند؟

گفت اگر از مه رویان به سلامت بماند از بدگویان نماند !


+گلستان سعدی  | باب پنجم ، در عشق و جوانی


ای پدر ،

کوتاه ِ خردمند..

به که نادان ِ بلند !


نه هرچه به قامت مهتر

به قیمت بهتر..


http://s3.picofile.com/file/8222949084/52d2dd0fdc30b8b33c30f733ffae4312.jpg


+ سعدی | گلستان | باب اول : در سیرت پادشاهان..

+Game of Thrones


رفتارش استوار بود و با اطمینان همراه.

زندگی اش سراسر بر پایه ی برنامه ای دقیق منظم شده بود و او میکوشید که هر روز عمر ، چنان که هر روبل پول خود را ، از حیث وقت و زحمت و نیروی دل و جانی که صرف میکرد پیوسته با هوشیاری بررسی کند .

مثل این بود که حتی شادی ها و غم های خود را میتوانست همچون حرکت دست ها یا رفتار گام ها یا همچون خلق و خو ی خود در هوای خوب یا بد در اختیار داشته باشد !

او چتر خود را تا زمانی باز میداشت که باران میبارید . یعنی تا زمانی رنج میبرد که درد می پایید..


+آبلوموف | ایوان گنچاروف

 

 

به قطاری که تو را می برد
گفتم برگردد؟ گفتم نرود؟
گفتم...؟ چیزی نگفتم..

به قطاری که تو را می برد، گلایه ای نیست...
خودت سوار شدی!
حالا هم شب از نیمه گذشته است
تا ایستگاه بعدی چند سال راه است
برف بر بیابان یکدست است
و هم کوپه هایت چیزی از تو نمی فهمند!

خستگی همیشه به کوه کندن نیست
خستگی گاهی همین حسی ست
که بعد از هزار بار یک حرف را به کسی زدن، داری
وقتی نشنیده است

وقتی سوار شده است..


{ مهدیه لطیفی }


http://s6.picofile.com/file/8220803392/22418490003177815553.jpg

جدی..آ..به صورتت که نگاه میکنم با خودم میگم من چیه این صورت اون همه دوست داشتم ؟
همون موقع شم یه چیز بیشتر ازت نخواستم..گفتی میخوام برم..گف..تی..اینطوری بهتره..
گفتم باشه..برو..عیب نداره..ولی هیچوقت ازم نخواه که برگردی...یادته ؟

+همین یک ساعت پیش..سینا آذین..


- توی موزه هیروشیما من آدمایی رو دیدم که به هر طرف می گشتند مات و مبهوت افکار خودشون ، بین عکس ها و مدل های ساخته شده، چون هیچ چیز دیگه ای اونجا نیست...

بدون هیچ شرحی، چون هیچ چیز دیگه ای اونجا نیست... توی موزه هیروشیما من غرق در افکارخودم آهن رو تماشا کردم، آهن مچاله شده، آهن به اندازه گوشت، آسیب پذیر... چه کسی فکرش رو می کرد؟ تکه های گوشت انسان به صورت معلق طوری که هنوز زنده به نظر می رسید و دردهایی که تحمل کرده بودن هنوز تازه.

سنگ ها، سنگ های سوخته. گیسوان بی نامی که زنان هیروشیما صبحدم موقع بیدار شدن از خواب پیدا می کردند که از آسمون به زمین افتاده بود... من فیلم اخبار هفته رو دیدم ... درست مثل توهمیه که توی عشق وجود داره. توهمی که هیچ وقت نمی تونی ازش خلاص شی.

من با دیدن هیروشیما چنین توهمی داشتم. من هرگز هیروشیما رو فراموش نمی کنم. درست مثل عشق...

من بردباری، بی گناهی و فروتنی آشکار کسایی رو دیدم که موقتاً از هیروشیما جون سالم به در بردند و به سرنوشت خودشون خو گرفتند. سرنوشتی اونقدر به ناحق که خلاق ترین ذهن ها هم قادر به تصورش نیست.

من می دونم. همه چیز رو می دونم.

-  هیچ چی، تو هیچ چی نمی دونی. هیچ چیز توی هیروشیما ندیدی..


Hiroshima mon amour - Marguerite Duras


http://s6.picofile.com/file/8217246192/banner_890x395_c.jpg


هیروشیما عشق من (به فرانسوی: Hiroshima mon amour) فیلمی محصول ۱۹۵۹ اثری از فیلمساز فرانسوی آلن رنه است. نخستین فیلم بلند رنه که اغلب گفته می‌شود برای پیشبرد هنر سینما، نقشی به همان اندازه مهم را بازی کرده که همشهری کین (اورسن ولز، ۱۹۴۱).[۱] فیلمنامه این اثر را مارگریت دوراس، نویسنده شهیر فرانسوی نوشته‌است. این فیلم ضدجنگ در قالب درامی نامتعارف به حادثه بمباران اتمی هیروشیما می‌پردازد. این فیلم با استقبال منتقدان مواجه شد و در بخش خارج از مسابقه ی جشنواره فیلم کن نشان داده شد و جایزه منتقدان بین‌المللی را برد. همچنین مارگریت دوراس برای فیلمنامه ی این فیلم نامزد دریافت جایزه اسکار شد.

+نقد



علی ( بهرام رادان ) : ولی هانیه خانوم ، خودمونیما ... !
ما بالاخره نفهمیدیم از چی این مرتیکه خوشت اومد..
یعنی ... یعنی می‌تونی ؟ می‌خوام بدونم ؟ می‌تونی ... ؟
یعنی می‌شه با اونم همون جاهایی بری که با من رفتی ؟
همون چیزهایی رو بخوری که با من خوردی ... ؟
همون ، همون کارایی رو بکنی که با منم کردی ؟ یعنی میشه ؟

+علی سنتوری- داریوش مهرجویی


http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/AZANBIDELAN/1223.jpg

هیچ وقت دوست نداشتم و ندارم..نفر دوم یک نفر دیگه باشم..یعنی اگر بخوام هم نمیتونم..چطور میشه نفر دوم بود و بعد به حرف هاش  گوش داد و فکر نکرد که  قبلا همین حرف ها رو به نفر اول هم گفته..همین لبخندها رو به اون هم زده..همینطوری نگاهش کرده..

چطور میشه نفر دوم بود و زندگی کرد..چطور میشه نفر دوم بود و باز هم دوست داشت..؟



(تیرین به جان اسنو ..)

بذار یه نصیحتی بهت بکنم حرومزاده.

هیچوقت چیزی رو که هستی فراموش نکن، چون بقیه دنیا فراموش نمی‌کنن.

اون رو مثل یه زره تنت کن، اونوقت دیگه وسیله‌ای برای آزارت نمی‌شه..


+پیتر دینکلیج ( تیرین لنیستر) -  Game of Thrones


http://s3.picofile.com/file/8215552892/ab5600d75a48c13e8c9ba3201b1840a0.jpg


+چه توانایی بالاتر از خلق شخصیت های واقعی.. آدم های خاکستری..این که یک شخصیتو با تمام ویژگی های بدش بتونی دوست داشته باشی..این سریال از این حیث کم نظیره..