دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۸۶ مطلب با موضوع «دانش» ثبت شده است


+ من علاقه‌مند به فلسفه بخصوص شاخه های معرفت شناسی و متافیزیک هستم و تاکنون تلاش کرده ام از خرافه و تعصب بپرهیزم. اخیرا بحثی با عده ای از دوستانم (که آتئیستند و به چیزی ورای ماده یا خارج از علم اعتقاد ندارند) داشتیم. من نیز در برابر وجود یا عدم وجود خدا "لا ادری" هستم چرا که تاکنون دریافته ام وجود خدا از نظر فلسفی کاملا راز است (ادله در نفی و اثبات آن برابرند) و من اعتقاد دارم تمام مفاهیمی که در علم رد شده اند مطلقا نیز رد شدنی نیستند. به عبارتی حقیقت مساوی علم نیست و هر مفهومی هرچند دور از ذهن ممکن است جزئی از حقیقت باشد (مثلا گرچه فروید غریزه جنسی را علت العلل میدانست یا مارکس اختلاف طبقاتی را و امروز دریافته ایم هیچ کدام علت العلل نیستند اما بخشی از حقیقت را توضیح میدهند). بر این اساس بنده بر اثر تجربه وقایعی مثل چشم زخم یا فال قهوه (فالی که اطلاعات دقیق میگفت نه مسائلی مبهم با دایره شمول بالا) را دیده ام و گرچه دلیل علمی و فیزیکی برای توجیه ندارم اما نمیتوانم کاملا هم آن‌ها را رد کنم. در این راستا برای اصلاح تفکر دوستانم دو کتاب مامان و معنی زندگی (داستان همنشینی با پائولا) و لبه تیغ سامرست موام (داستان واقعی تجربه جوانی که یه خاور دور سفر میکند برای پرسش هایش) را معرفی کردم تا دریابند همه چیز ماده و علم نیست. اما دوستان ادعا دارند از کجا معلوم نویسندگان در روایتشان صادق بوده باشند و کتابی تا نقدی درباره آن نوشته نشود ارزش ندارد و در نهایت همه چیز را با خط کش ابطال پذیری و تکرار پذیری اندازه میگیرند. نظر شما چیست؟

-دکتر سرگلزایی: اوّل- من با شما موافقم که علم همهٔ پدیده ها را توضیح نمی دهد ولی این که علم نمی‌تواند محیط بر عالم وجود قرار گیرد به دلیل اشکال در متودولوژی علمی نیست بلکه به دلیل محدودیت های ذاتی فاهمهٔ بشر است، بنابراین در شناخت واقعی عالم وجود، روشی غیر از روش علمی، موفق تر از علم عمل نخواهد کرد؛ با این تفاوت که آزمون پذیری گزاره های علمی، امکان نقد و ابطال خود را فراهم می کنند ولی آزمون ناپذیری گزاره های ایمانی، مانع نقد و ابطال خود می شوند. بنابراین من گمان می کنم با تمام محدودیت های گزاره های علمی، تکیه بر روش علمی کمتر از هر روش دیگری باعث گمراهی ما خواهد شد.

دوّم- این که زیگموند فروید و کارل مارکس که در نظریه پردازی هایشان متودولوژی علمی را رعایت نکردند بخشی از حقیقت را بیان کرده اند به این معنا نیست که اگر آنها از متودولوژی علمی استفاده می کردند بخش بزرگتری از حقیقت را کشف نمی کردند. نبوغ فروید و مارکس به جای خود، اشتباهات فاحش شان هم به جای خود؛ من هم به نظرات فروید علاقمندم، هم به نظرات مارکس، هم به نظرات یالوم ولی این علاقه باعث نمی شود که خطاهای آنها را نبینم، خطاهایی که اگر این نظریه پردازان به متودولوژی علمی مقیّد بودند کمتر می بود. 

سوّم این که من کتاب سامرست موآم را نخوانده ام ولی نمی دانم چگونه از کتاب مامان و معنای زندگی اروین یالوم برای نقد نظر دوستان تان بهره برده اید زیرا اروین یالوم خودش سکولار است و آنچه در همنشینی پائولا به عنوان اثر مثبت گروه درمانی بر طول عمر بیماران سرطانی ذکر می کند نیز با استفاده از روش علمی به دست آمده است و جدا از نظرات غیرعلمی یالوم راجع به جایگاه «اصالت» در درمانگری است.

چهارم این که از نظر من «آگنوزیست» بودن (لاأدری گری) منصفانه تر و علم-محورتر از «آتئیست» بودن (انکار ورزی) است، ولی آگنوزیست بودن به معنای بیطرفی کامل نیست، زیرا گرچه نمی توانیم با متودولوژی علمی باورهای مذهبی (مثل باور به زندگی بعد از مرگ) و شبه مذهبی (مثل باور به خاصیت تخم مرغ شکستن و فال قهوه) را رد کنیم می توانیم با متودولوژی علمی، زمینه ها و پیامدهای روانی-اجتماعی این باورها را  بسنجیم. چنین سنجشی فقط با روش علمی و از منظر برون دینی قابل انجام است و نتیجهٔ چنین سنجشی می تواند منجر به این شود که یک فرد «آگنوزیست» با این «باورها» مخالفت کند.

+غرض من برای معرفی داستان همنشینی با پائولای اروین یالوم به دوستانم بیان گزارشی از آنچه به اصطلاح انرژی مثبت خوانده میشود، بود. چرا که در نظر آنان چیزی به نام انرژی یا چاکرا و... وجود ندارد و همه آنچه منجر به طولانی شدن فرصت زندگی یک انسان مبتلا به سرطان حاد میشود را تاثیرات روانی باور بر این مفاهیم میدانند. سوال من اینست:
۱) آیا آزمایشی در این باره برای رد فرضیه انرژی ها و چاکراها انجام شده؟
۲) اگر روح وجود نداشته باشد پس تجربه مشاهده وقایعی که احساس میکنیم پیشتر هم دیده ایم چگونه توجیه شده است؟ 
۳)در نظر شما معنویت چه تعریفی دارد؟ آیا مساوی با برتافتن مفاهیم ماورا الطبیعه یا مابعدالطبیعه است؟ آیا عقلانیت(انسان مدرن) و معنویت با یکدیگر در تضادند؟
۴)آیا عقل گرایی، علم گرایی و ماده گرایی هرسه رویکردهایی با نتایج یکسان اند یا خیر؟

- اوّل این که «نیاز غریزی» انسان ( و سایر جانوران اجتماعی) به اُنس و نوازش باعث می شود که کمبود نوازش منجر به آسیب پذیری در مقابل بیماری ها شود و جبران نوازش بهبود از بیماری ها را افزایش دهد، بنابراین در طب و روان شناسی علمی اثر درمانی نوازش و همدلی به موضوعاتی همچون انرژی مثبت، چاکراها و کالبد اثیری ربط داده نمی شود بلکه اثر آن به ایجاد تعادل در هورمون هایی همچون اوکسی توسین، پرولاکتین ، آدرنالین و کورتیزول نسبت داده می شود؛ البته بنده در مقام انکار «فلسفهٔ آیورودا» نیستم بلکه  اینها را در مقام تبیین روایت زیست شناسی و طب عرض می کنم. دربارهٔ تأثیر طبّی نوازش و همدلی می توانید کتاب «عشق و زندگی» دین اُرنیش را بخوانید.

دوم این که به تعریف من، «معنویت» مساوی است با آرمان گرایی، تن ندادن به عادت های اجتماعی و جبرهای سیاسی و هزینه دادن برای آرمان های انسانی و اجتماعی. این تعریف، برخلاف تعاریف متداول معنویّت نه تعارضی با عقلانیّت دارد نه نیازی به ورود به عرصهٔ متافیزیک . 

سوم این که لزوماً عقلانیت معادل با علم باوری یا ماتریالیسم نیست. عقلانیّت برای فیلسوفان ایده‌آلیست آلمانی از هگل گرفته تا هایدگر هیچ التزامی با ماتریالیسم نداشت، عقلانیّت برای نیچهٔ رومانتیسیست با هنرباوری التزام داشت نه با علم باوری. تنها در مشرب «تجربه گرایی» (امپریسیسم) عقلانیّت منجر به ماتریالیسم و علم باوری می شود.

چهارم این که ماتریالیست ها، تجارب «دژاوو Deja vu  » را ناشی از خطاهای حافظه همچون Cryptomnesia و False Memory Syndrome می دانند زیرا این تجارب به وفور در دشارژهای صرعی و اوراهای میگرنی تجربه می شوند و آنها را به شکل نوروشیمیایی نیز می توان با مواد روانگردانی همچون کانابیس بازسازی کرد.


مغالطه واژه های مبهم در جایی است که گوینده یا نویسنده از لغات و واژه هایی استفاده کند شرایطی بتواند ادعا کند سخن او هنوز صحیح و پابرجاست و به این وسیله خود را از هر اعتراض و انتقادی مصون بدارد؛ مثلاً وقتی شخصی اعلام می کند که «من در رابطه دونفره شما مداخله تمام عیار نمی کنم، ولی در شرایط خاص، مداخله محدود را می پذیریم»، می گوییم این سخن مبهم و مغالطه آمیز است، زیرا اگر دامنه دخالت به هر میزان گسترش یابد، بازهم آن شخص ادعا می کنند که این یک مداخله محدود است.

موارد مغالطه واژه های مبهم

۱- صفات نسبی

برخی واژه های مبهم «صفات نسبی» هستند، مانند دور و نزدیک، کوچک و بزرگ و … مثلاً می گوییم: قم یکی از شهرهای نزدیک تهران است. در حالی که فاصله آنها ۱۴۰ کیلومتر است. از آن سو، به وسایل کنترل کننده دستگاه های الکترونیکی، مانند رادیو و تلویزیون که جدا از اصل آن دستگاه باشد، وسیله «کنترل از راه دور» می گوییم، اگر چه کنترل از فاصله یک متری صورت بگیرد. معنای نسبی بودن صفاتی، مانند دور و نزدیک، کوچک و بزرگ، ارزان و گران و… همین است و استفاده از این صفات نسبی، امکان ارتکاب مغالطه واژه های مبهم را زیاد می کند.

۲- کمیات مبهم

کمیات مبهم، مانند زیاد، اندک، خیلی، کم و … (در مقابل کمیات معین، مانند ۳۱۳، ۵، ۱/۴، ٪۹۲، و …) نیز ابزار رایجی برای استفاده از مغالطه واژه های مبهم هستند. مثلاً کسی ادعا می کند که پول کمی دارد و بعد از تحقیق معلوم می شود که بیست میلیون تومان دارد. چنین کسی در برابر اعتراضی دیگران می تواند بگوید: بیست میلیون که پولی نیست، یک خانهٔ مناسب هم نمیتوان با آن خرید! (باید اول معلوم شود که معنای خانهٔ مناسب چیست؟) از آن طرف، ممکن است کسی بگوید که پول زیادی دارد و معلوم شود که مثلاً بیست تومان پول داشته است بعد بگوید: با بیست تومان می توان صد بار تلفن زد! مگر کم پولی است؟!


علت مغالطه در این جا این است که ما با الفاظ و مفاهیم نامعین سر و کار داریم که همین عدم تعین باعث میشود که صدق و کذب و مطابقت و عدم مطابقت با واقع تعریف نشده باقی بماند؛ یعنی سخن ما طوری است که اگر بخواهیم از آن دفاع کنیم، امر واقع و آنچه اتفاق میافتد، هرچه باشد سخن ما با آن قابل انطباق خواهد بود.


نکته: البته باید توجه داشت که استفاده از واژه های مبهم (صفات نسبی، کمیات نامعین و …) در هر شرایطی مغالطه نیست، زیرا در بسیاری از موارد استعمال این کلمات مشکلی ایجاد نمی کند؛ مثلا وقتی گفته می شود: «روزهای کمی از سال در تهران هوا بارانی است»، اگر چه روشن نیست که دقیقاً چند درصد روزهای سال بارانی است، اما فی الجمله می توان پذیرفت که درصد کمی از روزها هوای تهران بارانی است.

مغالطی بودن استفاده از واژه های مبهم وقتی است که گوینده با استفاده از چنین واژه هایی خبری بدهد و قصد او این باشد که وقتی امر واقع مربوط به خبر او محقق شد، بتواند امر خارجی را – هرچه باشد – در ابهام کلام خود بگنجاند و سخن سابق خود را صادق جلوه دهد و بدین ترتیب، خود را از هر اعتراض و ایرادی مصون بدارد.

۳-  فال گیری و پیشگویی

یکی از موارد متداول استفاده از این مغالطه در فال گیری و پیشگویی هاست. در پیشگویی ها معمولاً از لغات و عباراتی استفاده می شود که مبهم باشند و قابلیت انطباق با مصادیق گوناگونی را داشته باشند؛ مثلاً می گویند: شما استعداد زیادی در بعضی از رشته ها دارید و به زودی موفقیت بزرگی نصیب شما می شود و … نستراداموس، پزشک فرانسوی که در قرن شانزدهم (۱۵۰۳ – ۱۵۶۶) می زیسته و اهل علوم غریبه و پیشگویی بوده است، مجموعه سروده هایی دارد که به عنوان «پیشگوییهای نستراداموس» معروف است و به زبانهای مختلف و از جمله فارسی همراه با شرح آن ترجمه شده است. این اعتقاد وجود دارد که نستراداموس همه وقایع بعد از خود را پیش بینی کرده؛ از انقلاب فرانسه گرفته تا ظهور هیتلر و حتی انقلاب اسلامی و…. نکته قابل ملاحظه در پیشگویی های او، ابهام آنهاست که موجب شده با وقایع گوناگون قابل انطباق باشد.


سیل و طاعون بزرگ برای زمانی دراز به شهر بزرگ حمله ور خواهد شد. پاسدار و نگهبان با دست به قتل می رسند. او به ناگاه به اسارت در می آید و در آن اسارت اشتباهی به کار نمیرود وحشتی سهمگین که از سوی سر حلقه ماجرا نهفته نگاه داشته می شود، به ناگاه آشکار خواهد شد… تبعیدیان شهر بزرگی را تسخیر خواهند کرد… نزدیک به رودی بزرگ تجاوزی بزرگ انجام میگیرد.

عبارات فوق قابل تطبیق با وقایع و شخصیت های گوناگون و متعددی است. همین ویژگی باعث شد که پیشگویی های این چنین همیشه بعد از یک واقعه و رخداد، قابل بیان و تحلیلی باشد، لذا مردم هر عصر و زمان، پیشگویی های او را مربوط به دوران خود می‌دانند.

برای اجتناب از این مغالطه همواره باید نسبت به استعمال کلمات مبهم حساسیت نشان داد و در مواردی که احتمال خطا و خلاف وجود دارد، به ویژه در تنظیم قراردادها و مسائل حقوقی و قانونی یا باید از چنین کلماتی اجتناب شود و یا مراد از هریک به صورت دقیق و تعریف شده مشخص گردد.


آشنایی با مغالطات (1) - مغالطه ی اشتراک لفظ


ژاک لاکان معتقد است: «ناخوداگاه بیرون است» این تز لاکانی به این معناست که برای پی بردن به عقده های سرخورده و تلمبار شده یک فرد (یا جامعه) نیاز به روانکاوی و صرف ساعت های طولانی نیست بلکه کافیست با نگاهی دقیق به علایق، گفتارها، رفتارها (از قبیل ورزش محبوب، موسیقی مورد علاقه، فیلم هایی که دوست دارد، کتاب هایی که می خواند، عکس هایی که از خود در فضاهای مجازی منتشر می کند، نظام و حاکم سیاسی محبوب، نوع پوشش و امثالهم) به ناخوداگاه او پی برد.

این تز «ناخوداگاه بیرون است» در تحلیل ناخوداگاه جمعی یک جامعه نیز می توان به کار برد، چند وقت پیش یک لطیفه قابل تاملی را در فضای مجازی با این مضمون که «تمام مردم دنیا با فیلم تایتانیک گریه کرد اما ایرانی ها خودارضایی» مشاهده کردم، اگر با نگاه روانکاوانه بنگریم هیچ جک یا لطیفه ای بدون دلیل روانی در جامعه ای مورد استقبال قرار نمی گیرد. (فروید لطیفه ها را یکی از ابزارهای مناسب برای شناخت ناخوداگاه می دانست)

ناخوداگاه بیرون زده ایرانیان یا «ابژه، ابژه نیاز هست» در این لطیفه به خوبی مشهود است. جامعه ایرانی دهه هفتاد شمسی که به لحاظ مسائل جنسی و روابط زن و مرد به شدت بسته‌تر بود سعی می کرد از هر «ابژه ای» حتی هنری و سینمایی خوانشی جنسی عرضه کند (به وضوح در خوابگاههای دانشجویی مشاهده می شد که اغلب دانشجویان در برخورد با یک اثر از دیوید لینچ یا استنلی کوبریک و سایر کارگردانان بزرگ سینما ابتدا صحنه های جنسی فیلم را تماشا کرده و سپس به تماشای خود فیلم می نشستند)
این ناخوداگاه بیرون ایستاده یا تعریف ابژه ها بر اساس نیازهای ارضا نشده در بسیاری از کنش های سیاسی و اجتماعی ما مشهود است.
 از انتخابات های شوراهای شهر که زنان کاندیدا سعی می کنند با آرایش های خاص رای جامعه را جمع نمایند، تا کلاس های دانشگاه و شمشادهای محوطه دانشکده، از پرسه زنی در خیابان ها تا رفتن به سینما و پارک...همه و همه نشان می دهد ابژه نیاز در این جامعه یا ناخوداگاه بیرون ایستاده پر از خوانش ها و عقده های سرکوب شده جنسی است.

«ابژه» ها به هیچ وجه برای همه سوژه ها معنی و مفهوم یکسانی ندارند و هر کس بر اساس نیاز خود دست به تعبیر و خوانش ابژه ها می زند.


+فرهاد قنبری


ما در دوران کودکی به شیوه‌های مختلف آسیب دیده‌ایم: "طرد، انتقاد، حمایت افراطی، بدرفتاری، یا بی‌توجهی با محرومیت." در اثر این تجارب اولیه، تله‌های زندگی بخشی از وجودمان شده‌اند.
مسئله اینجاست که ما بعد از طی دوران کودکی و ترک خانه پدری، با ایجاد موقعیت‌ها و با انتخاب افراد جدید به بازآفرینی همان شرایط تلخ اولیه دوران کودکی می‌پردازیم!
به عبارتی، در حال حاضر و در حوزه روابط اجتماعی، به جای والدین، آشنایانی جدید ما را کنترل‌ می‌کنند، با ما بدرفتاری می‌کنند یا به نیازهای ما توجه نمی‌کنند.

این یعنی معمولا تله‌های زندگی دست از سر ما برنمی‌دارند و به شکلی تداوم می‌یابند.
 
تله زندگی، اصطلاحی عامیانه است و واژه‌ای که متخصصان برای اشاره به تله زندگی به کار می‌برند، طرح‌واره است. مفهوم طرح‌واره از روان‌شناسی شناختی نشأت گرفته است.

طرح‌واره‌ها را می‌توان این‌گونه تعریف کرد: "باورهای عمیق و تزلزل‌ناپذیری که در دوران کودکی درباره خود، دیگران و جهان اطراف در ذهن‌مان شکل گرفته‌اند."
این طرح‌واره‌ها نقش تعیین‌کننده‌ای در شکل‌گیری احساس ما درباره خودمان دارند.
رها کردن این طرح‌واره‌ها مستلزم چشم‌پوشی از امنیتی است که در پناه این طرح‌واره‌ها به دست آورده‌ایم. بنابراین این باورها على‌رغم آسیبی که به ما می‌زنند، در پناه آن‌ها احساس امنیت می‌کنیم زیرا به ما قدرت پیش‌بینی پذیری و اطمینان‌آفرینی می‌دهند.
این باورها را می‌توان به امنیت داشتن فردی ترسو در خانه تشبیه کرد. به همین دلیل شناخت‌درمانگران اعتقاد دارند که تغییر این باورها، کاری سخت و طاقت فرسا است.



+همانطور که قصه های پیچیده امروزی برای رشد تصورات و درک بهتر جهان امروز مورد نیاز است، آیا امکان دارد که قصه‌های سفسطه آمیز موجب سلب تفکرات منطقی شوند؟ آیا در طول تاریخ کسانی را داشته‌ایم که با ساختن چنین داستان‌هایی ذهن‌ها را راکد و عقب‌مانده ساخته باشند؟

-دکتر سرگلزایی: بله، دقیقاً همینطور است؛ بسیاری از عقاید و نظام‌های باور که کاملاً غیرمستدل هستند تنها به واسطهٔ این مورد پذیرش قرار گرفته‌اند که در قالب قصّه های احساس برانگیز، جذّاب یا دلچسب بیان شده‌اند. قصه‌گویان بزرگ سرنوشت انسان ها را شکل می‌دهند.

اغلب ایمان‌ها قصه محورند، نه قرینه‌ محور (evidence-based).



یکی از چیزهایی هم که شاید بی‌ارزد برای به دست آوردنش تلاش کنیم، همانی است که اسمش را می‌گذارم قدرت «انتزاع»؛ [...] اینکه هنگام اندیشیدن به یک موضوع و نظر دادن درباره‌اش، ابتدا بتوانیم موضوع را از تمام متعلقات و حواشی جانبی‌اش جدا کنیم و ضمن آگاهی به حواشی، مستقل از آنها، درباره‌اش استدلال بیاوریم و حرف بزنیم. [...] قدرت انتزاع یعنی بتوانی مستقل از اینکه خودت می‌خواهی مهاجرت کنی یا نه، طلاق بگیری یا نه، بچه‌دار شوی یا نه، رانت‌خواری کنی یا نه، درباره مهاجرت، طلاق، فرزندآوری و رانت‌خواری حرف بزنی و استدلال کنی. این همان چیزی است که کمتر دیده می‌شود.

در واقع ما بیشتر از استدلال‌هایی طرفداری می‌کنیم که موضعی را تقویت کنند که خودمان به دلایلی از قبل «انتخاب» کرده‌ایم. غافل از اینکه ممکن است انتخاب ما، درست‌ترین انتخاب ممکن نباشد؛ چون انتخاب آدمها صرفاً به دلایل عقلانی صورت نمی‌پذیرد.
روی دیگر فقدان قدرت انتزاع، همان «شخصی» کردن مسائل و بحث‌هاست. فلانی مزخرف می‌گوید چون آدم بی‌اخلاقی است. چرت می‌گوید چون چندبار جواب من را نداده. آدم بیخودی است چون به چیزهایی که من دوست دارم اهمیت نمی‌دهد!


+حمیدرضا ابک


تورات پر از معجزه است.خدا رود سرخ را شکافت. برای یونانیان بلا نازل کرد. او به شکل بوته ای شعله ور در آمد و سخن گفت.

چرا همه ی این معجزات در زمان تورات رخ داده است؟ هردوتان به من بگوید، چرا فصل معجزه تمام شده است؟‌ آیا خداوند قادر متعالتان به خواب رفته است؟

وقتی پدرم روی صلیب می سوخت خدا کجا بود؟ آیا خدا آن قدرت را نداشت که پدرم را که همیشه ستایشش میکرد نجات دهد؟ اگر خدا نمیدانست پدرم او را ستایش میکند یا اگر میدانست و قدرت کمک کردن به او را داشته اما این کار را نکرده، اصلا چه کسی به چنین خدایی نیاز دارد؟


بنتو پاسخ داد:‌ تو سوالات مهمی مطرح کردی که قرنها برای دین داران بی پاسخ مانده است. به نظر من این مشکل در اشتباهات بزرگ و بنیادین ریشه دارد،‌ این اشتباه که خدا در حال زندگی کردن و فکر کردن فرض میکنیم. موجودی در تصور ما،‌ موجودی که مانند ما و درباره ی ما می اندیشد.

یونانیان باستان متوجه این خطا شده بودند. 2 هزار سال پیش مردی خردمند به نام گزفون نوشت که اگر اسب و گاو و شیر هم میتوانستند تخیلاتشان را حکاکی کنند خدا را به شکل خودشان تصویر میکردند و حتی بدنی شبیه به خودشان به او میدادند.

به نظر من اگر مثلث ها هم میتوانستند فکر کنند خدایی با ظواهر و ویژگی های مثلث جعل میکردند.


+مسئله اسپینوزا | اروین د.یالوم | حسین کاظمی یزدی | 460 ص


اخلاق نزد مکتبهای فکری مختلف و فیلسوفان دسته بندی و تعاریف گوناگونی دارد. در این بین اخلاق  اگزیستانسیالیستی به گونه ای متفاوت و نو به مقوله اخلاق می‌پردازد.

فیلسوفان اگزیستانس بیش از هر چیز بر موقعیتی که در آن قرار گرفته ایم تاکید دارند و هر عملی را امری ویژه و منحصر بفرد در نظر می گیرند که فاعل خویشتن را در آن موقعیت می یابد و می بایست فراتر از قوانین و قواعد قشری اخلاقی تصمیم بگیرد، انتخاب و گزینش کند و عاقبت تبعات و مسئولیت های عمل خویش را آزادانه و متعهدانه بپذیرد.
از این رو در مکتب اگزیستانسیالیسم باید و نبایدی وجود ندارد و وظیفه و تکلیفی تعیین نمیشود، تنها وظیفه شما "خودشناسی" است.

بنابراین اخلاق اگزیستانسیالیستی معتقد است آنچه را شما انتخاب می‌کنید درست‌ترین انتخاب برای شماست و اراده آزاد انسان منشأ درستی یک عمل خواهد بود. بر این اساس عملاً این انتخاب شماست که موجب درستی کار است.

در این دیدگاه برای آنکه اخلاقی عمل کنید تنها کافی است که موقعیتی که در آن واقع می‌شوید را راهنمای عمل خود قرار دهید و تمام واقعیت‌های اطراف را در نظر آورید در این صورت تصمیمی که می‌گیرید اخلاقی‌ترین کار است.



آدم انتظار داره حداقل قشر تحصیلکرده هر خبر فیکی رو باور نکنه. منظورم این نیست که حتما بره منبع اصلیش رو چک کنه و تا مطمئن نشده جدی نگیردش، که البته تو دنیای امروز ما اون هم به یک ضرورت تبدیل شده، منظورم اینه که بتونه از ریخت و قیافه خبر تشخیص بده که این واقعیت نداره، چه با منبع چه بی‌منبع. آخه چطور آدمای باسواد می‌خونن آمریکا اموال آقازاده‌های ایران که صد و خورده‌ای میلیارد دلاره! رو بلوکه کرده و خودشونم میخواد دیپورت کنه! و فکر می‌کنند واقعیه؟


نیچه توضیح می‌دهد که سایه‌هایی از خدا نیز هست که باید از میان برداشته شوند. چیزهایی هست که باید نسبت به آن‌ها هوشیار باشیم چیزهایی مثل اندیشیدن به جهان به مثابه‌ی یک موجود زنده و یا یک ماشین، اعتقاد به قوانین طبیعت وقتی که تنها ضرورت‌ها هستند که وجود دارند، اعتقاد به این‌که مرگ متضاد زندگی است درحالی‌که زنده فقط نوعی نادر از چیزی مرده است، جایگزین‌کردن افسانه‌ی خدا با آیین ماده، و غیر از آن.

به‌طور خلاصه بحث نیچه این است که ما با این شناخت با مشکل رو به رو می‌شویم زیرا درمی‌یابیم که هیچ‌یک از احکام زیباشناسانه و اخلاقی ما به جهان قابل اطلاق نیستند.

چگونه نیچه بخوانیم | کیت انسل پیرسون | ترجمه‌ی لیلا کوچک‌منش | 167 ص


خانواده مهد تمام اطلاعات غلط دنیاست. فکر کنم در زندگی خانوادگی چیزی وجود دارد که گزاره های اشتباه تولید میکند. نزدیکی بیش از حد، سر و صدا و گرمای بودن. شاید چیزی حتی عمیق تر،مثل نیاز به بقا.

موری میگوید ما موجوداتی هستیم شکننده و آسیب پذیر در محاصره دنیایی از حقایق ستیزه جو. حقایقی که شادی و امنیت ما را تهدید میکند. هر چه بیشتر در طبیعت چیزها تعمق میکنیم به نظرمی آید شالوده مان سست تر میشود. خانواده ما را از جهان جدا میکند. اشتباهات کوچک بزرگ میشود و افسانه ها شاخ و برگ پیدا میکنند.

به موری میگویم بعید میدانم جهالت و اغتشاش پشتوانه انسجام خانواده باشد.

ازم میپرسد چرا استوارترین خانواده ها متعلق به توسعه نیافته ترین جوامع هستند؟ میگوید جهالت حربه بقاست. جادو و خرافات بهم میپیوندند و بنیان سنن قوم میشوند. جایی که واقعیت عینی به غلط تفسیر میشود خانواده مستحکم تر است.

میگویم عجب تئوری سنگدلانه ایی. ولی موری بر صحیح بودنش پافشاری میکند….

+برفک | دان دلیلو  | پیمان خاکسار


برخی پرخاشگری ها بدون علامت های معمول مانند مشاجره و بالابردن صدا هستند که به آنها پرخاشگری منفعلانه گفته میشود که خشم به جای گفتار یا هم کلامی مستقیم در رفتارهای افراد خود را نمایان میسازد.
این نوع برخورد شامل همه رفتارهای پرخاشگرانه و خصومت‌ آمیزی است که فرد آن را آشکارا نشان نمی‌دهد؛ طعنه، ترشرویی، انجام ندادن کاری یا تعلل در آن نوعی بیان غیر مستقیم خشونت و خصومت است. در چنین رابطه‌ای عملا نمی‌دانید چطور باید از افکار و احساسات فرد مقابل سر در بیاورید. او حرف نمی‌زند و احساساتش را آشکارا بیان نمی‌کند و شما هیچ تصوری از آنچه او دقیقا می‌خواهد ندارید. شاید حتی با این که متوجه هستید چیزی در این ارتباط ناخوشایند است، متوجه نشوید که در رابطه‌ای پر از پرخاشگری پنهان قرار دارید.


فقدان خشم

یکی از مهم‌ترین چیزهایی که فرد در این نوع پرخاشگری پنهان می‌کند خشم است. هر آدمی در موقعیت‌هایی دچار خشم می‌شود. این مساله‌ای طبیعی است. خونسردی زیاد یا بی تفاوتی در شرایطی که هر آدمی خشمگین می‌شود چندان عادی نیست.
در پرخاشگری منفعلانه خشم به شکلی کاملا متفاوت نشان داده می‌شود. آنها خشم عادی‌شان را پنهان می‌کنند تا زمانی که به شکلی بسیار آزاردهنده‌تر آن را ابراز کنند. آنها همچنین پنهان کردن خشم‌ را به عنوان راهی برای کنترل دیگران استفاده می‌کنند. شریک زندگی‌تان ممکن است در یک موقعیت بد خودش را خوشحال، خونسرد یا بی تفاوت نشان بدهد. اما بالاخره این خشم به شکلی بسیار ناخوشایند و نامناسب بروز پیدا می‌کند‎.‎

ارتباطی مبهم

یکی از ویژگی‌های رفتارهای پرخاشگرانه ابهام واژه‌هاست. این سلاحی است که آنها برای محافظت از خود و برای کنترل دیگران استفاده می‌کنند، منظور و هدف آنها اصلا از میان چیزی که می‌گویند مشخص نیست. آنها با کلمات مبهم و گفته‌های نامشخص سعی می‌کنند اثر منفی آنچه می‌گویند را بر شنونده (شریک زندگی) کم کنند.
اما وقتی اعتراض می‌کنید که چرا اینقدر غیرمنصفانه حرف می‌زند او بدون اینکه خودش را توجیه کند از کنار این مساله می‌گذرد. او می‌گوید «خوبه!» و شما از خودتان می‌پرسید «خوبه؟!» چه معنایی دارد؟ این نوع پاسخ‌ها و واکنش‌های سربسته و مبهم که هیچ معنای خاصی ندارند عادت این افراد است. چیزی که دیگران را بسیار آزار می‌دهد‎.


قهر زیاد

اگرچه این افراد احساسات‌شان را بیان نمی‌کنند اما به همین دلیل به راحتی قهر می‌کنند. شما به خوبی متوجه می‌شوید که اگر امور معمول زندگی به سادگی و به دلخواه او پیش نروند او قهر می‌کند. از او می‌پرسید آیا چیزی باعث ناراحتی و آزارش شده؟ و او می‌گوید هیچ مساله‌ای وجود ندارد با این حال از حرف زدن، برقراری ارتباط و رابطه صمیمی امتناع می‌کند.

این رفتار نیز برایش موقعیتی فراهم می‌کند که همه چیز را در کنترل خودش قرار بدهد چون اوست که می‌تواند با قهر کردن یا نکردن شرایط را با روحیات خودش منطبق کند‎


برخی دیگر از نشانه های پرخاشگری منفعلانه:‌ دیگران را مقصر دانستن،‌ تعلل و به تاخیر انداختن وظایف ، همیشه خود را قربانی دانستن، ترس از وابستگی،‌ ترس از صمیمیت، فراموش کردن ساده اشتباهات خود و ایجاد مانع در کار دیگران است.


پرخاشگری منفعلانه یک اختلال رفتاری جدی ست.


میرزا ملکم خان روشنفکر دوران ناصری چنین نوشته است: در ایران نمی‌توانیم بگوییم که مفاهیم جدید را از غرب مسیحی گرفته ایم چون در این صورت با مخالفت و عدم پذیرش مردم روبرو می‌شویم اما در صورتیکه بگوییم این دست آوردها همان است که در تعالیم اسلامی وجود داشته به سرعت میتوانیم تمدن غربی را به ایران جذب کنیم.(نقل به مضمون) برای سخن ملکم می‌توان مصادیق فراوان آورد. چنانکه گفتند روزنامه همان امر به معروف و نهی از منکر و قانون همان شریعت است. برای میهن پرستی حدیث حب الوطن من الایمان را بیان کردند و مشهور است که برای آموزش زنان به انتهای حدیث طلب العلم فریضه علی کل مسلم یک مسلمه نیز اضافه ساختند. این سیر را می‌توان تا کشفیات علمی در قرآن مطابق با ذوق مهندسین مسلمان و تفسیر سوسیالیستی از اسلام و حتی بیرون کشیدن مفاهیم حقوق بشری از قرآن دنبال کرد.

همانطور که ملکم گفته است شاید زمانی چنین روشی برای پذیرش مفاهیم غربی در ایران لازم بود. اما لازمه ی وضعیت کنونی در بیش از یک قرن پس از ملکم چیست؟ گمان میکنم اکنون زمان آن رسیده که تلاش روشنفکران نه متوجه به انکار تضاد بلکه صرف آشکار ساختن تضادها شود. جامعه به اندازه ای رشد کرده که دیگر بدنبال دنیای ساده و امن کودکانه نباشد و در عوض با پیچیدگی و تضادهای زندگی یک انسان بزرگسال روبرو شود. این تضاد نیز تنها در بین هویت اسلامی و غربی نیست بلکه شامل ایران پیش از اسلام نیز می‌شود. اگر روشنفکر امروز بدرستی تضادهایی را که بین اندیشه غربی و اسلامی و  باستانی ایران وجود دارد آشکار کند وظیفه ی خود را که آسان ساختن انتقال جامعه ی ایرانی از نوجوانی به بزرگسالی است انجام داده است.



الان دقیقا ۱۰۰ سال از وضع قانون ممنوعیت مواد در ایالات متحده و بریتانیا میگذرد، و بعد آن را به بقیه دنیا تحمیل کردیم. یک قرن از زمان گرفتن این تصمیم واقعا سرنوشت‎ساز از سوی ما برای گرفتن معتادها و تنبیه‎شان و باعث رنجشان شدن میگذرد، چون باور داشتیم که باعث پاک شدن آنها میشد.
برای تحقیق در مورد اعتیاد سراغ آدمهای مختلف در سراسر دنیا که قبلا روی این موضوع کار کرده‎اند رفتم. در ابتدا اصلا فکر نمی‎کردم بیش از ۴۸۰۰۰ کیلومتر را طی کنم، اما خب این کار را کردم.
تنها کشوری که تا به حال از کلیه مواد از ماری‌جوانا گرفته تا کراک جرم زدایی کرده، پرتقال است.
میتوانم بگویم تقریبا همه آنچه درباره اعتیاد فکر می‎کردیم اشتباه است.
اما بگذارید با چیزیی شروع کنم که فکر می‎کنیم واقعیت دارد. فرض کنید همه شما، برای ۲۰ روز، سه بار در روز هرویین مصرف کنید. چه اتفاقی میفتاد؟ فکر می‎کنیم در آخر آن ۲۰ روز، شما معتاد به هروئین می‎شوید، نه؟ این تفکر من هم بود.
اما یک جای داستان می‎لنگد. اگر امروز بیرون بروم و ماشین بهم بزند و لگنم بشکند، به بیمارستان برده می‎شوم و کلی دیامورفین به من تزریق خواهد شد. دیامورفین همان هروئین است. راستش خیلی بهتر از هروئینی است که ممکن است در خیابان بخرید، چون کاملا از لحاظ دارویی خالص است. و یک مدت طولانی برایتان تجویز خواهد شد. کلی آدم توی این اتاق هست که شاید خودشان ندانند اما کلی هروئین مصرف کردند. و اگر اعتقاد ما درباره اعتیاد راست باشد چه اتفاقی باید بیفتد؟ باید معتاد شوند. بررسیهای واقعا دقیقی انجام شده. این اتفاق نمیفتد؛ حتما متوجه شدید وقتی مادر بزرگتان عمل پیوند لگن داشته از بیمارستان معتاد بیرون نیامده.
پروفسور بروس الکساندر، استاد روانشناسی در ونکوور برایم توضیح داد که ایده اعتیادی که ما همگی در ذهنمان داریم قصه است، تنها نتیجه یک سری آزمایشاتی است که اوایل قرن ۲۰ام انجام شدند. آزمایشاتی واقعا ساده. اگر موشی را بگیرید و توی قفس بندازید و بهش دو بطری آب بدهید: یکی فقط آب و آن یکی آبی که کمی هرویین یا کوکایین به آن افزوده شده، موش تقریبا همیشه آب حاوی مواد را ترجیح می‎دهد و تقریبا همیشه خودش را سریعا می‎کشد.
در دهه ۷۰، پروفسور الکساندر این آزمایش را مورد بررسی قرار داد و فهمید که: آهان، ما موش را در یک قفس خالی می‎گذاریم. پس کار دیگری ندارند، جز استفاده کردن از این مواد. پس باید چیزی کمی متفاوت را امتحان کرد. پس پروفسور آلکساندر قفسی ساخت که " پارک موش" نام دارد، که در واقع بهشت موشهاست. یک عالم پنیر و توپ رنگی توش هست، با یک عالم تونل. از همه مهمتر، کلی دوست دارند.‎‎ یک عالم هم سکس اگر بخواهند. و آن دو بطری آب هم البته هست، آب عادی و آب حاوی مواد. اما نکته جالب اینجاست که، در پارک موش، اونها آب حاوی مواد دوست ندارند. تقریبا هیچوقت استفاده نمی‎کنند. از تقریبا ۱۰۰٪ اوردز در زمانی که تنها هستند به صفر درصد اوردوز در جایی که زندگی شاد و پر از ارتباط دارند می‎رسیم.
آزمایشی انسانی نیز هم‌زمان و با همان اصول وجود دارد که جنگ ویتنام نام دارد! در ویتنام، ۲۰ درصد کل نیروهای آمریکایی کلی هروئین مصرف می‎کردند، و اگر به گزارشات خبری آن زمان نگاه بیاندازید، واقعا نگران بودند، چون فکر می‎کردند، خدای من، وقتی جنگ تمام شود، ما قرار است صدها هزار معتاد و عملی در خیابانهای ایالات متحده داشته باشیم. آن سربازها که کلی هروئین مصرف می‎کردند مورد بررسی قرار گرفتند. چه بسرشان آمد؟ معلوم شد که به مراکز بازپروری نرفتند؛ دچار افسردگی ناشی از ترک نشدند؛ نود و پنج درصد آنها خیلی ساده مصرف هروئین را متوقف کردند. پروفسور الکساندر به این فکر کرد که احتمالا داستان متفاوتی درباره اعتیاد به جز قصه وسوسه‎های شیمیایی وجود دارد. گفت، شاید اصلا اعتیاد درباره ‎‎وسوسه‎های شیمیایی نباشد. شاید اعتیاد ماجرای قفس باشد. شاید اعتیاد راهی برای تطبیق با شرایط محیطی باشد.
پروفسور دیگری بود به اسم پیتر کوهن در هلند که گفت شاید نباید آن را حتی اعتیاد بنامیم. شاید باید آن را پیوند یافتن بنامیم. بشر نیاز ذاتی و طبیعی برای پیوند و رابطه داشتن دارد، و وقتی ما شاد و سالم هستیم، با یکدیگر رابطه و پیوند برقرار خواهیم کرد، اما اگر به خاطر این که در زندگی شکست خورده‎اید یا منزوی هستید یا از شوک ناشی حادثه‎ای رنج می‎برید، قادر به انجام آن نباشید، با چیزی پیوند خواهید خورد که به شما نوعی حس تسکین یافتن را بدهد. که خب می‎تواند قمار کردن باشد یا دیدن پورن، ممکن است کوکایین باشد یا ماری‌جوانا، اما حتما با چیزی پیوند خورده و ارتباط برقرار می‎کنید چون این در ذات ماست آن چیزی است که ما بعنوان بشر نیاز داریم.
همه ما دسترسی به مواد اعتیاد‌آور داریم، ولی دلیل اینکه معتاد نمیشویم این است که پیوندها و ارتباطاتی داریم که میخواهیم برای آنها حاضر باشیم، شغل و افرادی داریم که دوستشان داریم و ارتباطات سالمی داریم.
بخش اصلی اعتیاد، درباره نداشتن توان تحملِ حاضر بودن در وضعیت کنونی زندگیتان است.
در همه جای دنیا با معتادان بسیار بد برخورد می‎شود. تنبیه‎شان می‎کنیم. شرمسارشان می‎کنیم. سوابق جزائی برایشان درست می‎کنیم. سر راه ارتباط مجددشان موانعی قرار می‎دهیم. دکتری در کانادا به اسم دکتر گابور میت به من گفت اگر میخواستیم سیستمی را طراحی کنیم که اعتیاد را بدتر می‎کند، همین سیستم می‌بود.
پرتغال جایی است که تصمیم گرفت درست نقطه مقابل آن را انجام دهد. در سال ۲۰۰۰، پرتقال یکی از بدترین معضلات مواد را در اروپا داشت. یک درصد جمعیتش به هروئین اعتیاد داشتند که واقعا سرسام‎آور است، و هر سال، آنها خیلی بیشتر و بیشتر به شیوه آمریکایی متوسل می‎شدند. افراد را تنبیه کرده و گاو پیشانی سفیدشان می‎کردند و باعث شرمساری بیشترشان می‎شدند، و هر سال، مشکل بدتر می‎شد. و یک روز، نخست وزیر و رهبر جناح مخالف با هم نشستند و تصمیم گرفتند مجمعی از دانشمندان و پزشکان را برای حل خلاقانه این مشکل تشکیل دهند. مجمعی را به سرپرستی مرد بی‎نظیری به اسم دکتر خواوو گوالوو دایر کردند، تا همه شواهد جدید را بررسی کنند، و در نهایت جوابشان این بود، " از همه مواد از حشیش گرفته تا کراک جرم زدایی کنید، اما— و این گام مهم بعدی است— همه آن پولی که برای جدایی معتادان از جامعه استفاده می‎کردید را بردارید و در عوض خرج پیوند مجددشان با جامعه کنید."
کاری که آنها کردند کاملا عکس شیوه آمریکایی بود: برنامه‎ای انبوه کار آفرینی برای معتادان، و وامهای خرد برای معتادان تا تجارتهای کوچکی را راه بیاندازند. برای مثال فردی که قبلا مکانیک بوده، دولت به کارفرما میگوید این فرد را استخدام کن، نصف دستمزدش را پرداخت خواهم کرد. هدف این بود که حتما هر معتادی در پرتقال صبح‌ها برای بیرون آمدن از رخت خواب دلیلی داشته باشد. و وقتی رفتم و معتادها را در پرتقال دیدم، آنها در ضمن کشف مجدد هدف، پیوندها و روابط را با اجتماع از نو بازسازی کردند.
الان ۱۵ سال از شروع این آزمایش می‎گذرد، و نتایج آشکار شده‌اند: مواد تزریقی در پرتقال طبق آمار مجله جرم شناسی بریتانیا، تا ۵۰ درصد کاهش داشته. مرگ و میر ناشی از استعمال بیش از حد مواد و شاخص ایدز در معتادان شدیدا کاهش داشته. اعتیاد در تمامی مطالعات به طور قابل توجهی کاهش یافته. الان تقریبا هیچکس در پرتقال تمایلی به بازگشت سیستم قدیمی ندارد.
ما امروزه در فرهنگی زندگی می‎کنیم که آدمها بطور فزاینده‎ای واقعا در برابر کل انواع اعتیادات آسیب پذیر هستند، خواه تلفن‌های هوشمندشان باشد یا خرید کردن و خوردن باشد.
 اگر به شما بگوییم که برای مدتی موبایلتان را باید خاموش کنید، وحشت‌زده می‌شوید، مثل معتادانی که به آنها گفته شود موادفروششان برای چند ساعتی در دسترس نخواهد بود. ما فکر می‎کنیم که اجتماع کنونی ما بیش از هر زمان دیگر از ارتباطات بهره می‎برد. اما بیشتر از هر زمان دیگر، ارتباطاتی که داریم یا فکر می‎کنیم داریم، بیشتر به تقلید مسخره‎‌ای از رابطه بشر میمانند.
 اگر با بحرانی در زندگی خود مواجه شوید؛ حتما متوجه خواهید شد که فالوئرهایتان در توئیتر کنارتان نخواهند نشست. دوستان فیسبوک تان به شما در برخورد با آن کمکی نخواهند کرد. دوستانی واقعی که با آنها روابط رودرروی عمیق و ریشه‎دار به شما کمک خواهند کرد.
 و تحقیقی توسط بیل مک‎کیبن میانگین تعداد دوستان نزدیکی که هر آمریکایی میتواند در هنگام بحران با آنها تماس بگیرند را بررسی می‌کند. این رقم از دهه ۱۹۵۰ با شتاب ثابتی در حال پایین آمدن است. سهم هر فرد برای فضای محل زندگی‎اش افزایش مداوم داشته، و بنظرم استعاره‎ای است از انتخاب ما برای فرهنگی که ایجاد کرده‎ایم. فضای بیشتر را با دوستان طاق زده‎ایم، اشیا را با ارتباطات طاق زده‎ایم، و نتیجه این که یکی از تنهاترین اجتماعاتی هستیم که تابحال بوده. جامعه‎ای خلق کرده‎ایم که خیلی بیشتر شبیه آن قفس متروکه است و خیلی کمترشبیه پارک موش.
وقتی از این سفر طولانی برگشتم و همه اینها را آموختم، به معتادان زندگی‎ام نگاه انداختم، و اگر واقعا رک و راست باشید، دوست داشتن فرد معتاد سخت است. شما کلی از اینها را می‎شناسید. بیشتر اوقات عصبانی هستید. همه ما کمی با این منظره آشنا هستیم که با دیدن معتادی فکر می‎کنیم، کاشی کسی مانعت میشد. و انواع نسخه‎ها در نحوه برخوردمان با معتادها پیچیده می‎شود.
فکر کردم، چطور می‎توانم یک پرتغالی باشم؟ و آنچه سعی کرده‎ام الان انجام دهم، و ادعا نمی‎کنم که دائم انجام می‎دهم و نمی‎توانم به شما بگویم که آسان هست، گفتن این حرف به معتادهای زندگی‎ام هست که میخواهم رابطه‎ام را با شما عمیق‎تر کنم، به آنها بگم، دوستتون دارم خواه چیزی مصرف کنید یا نه. دوستت دارم، در هر حالتی که هستی؛ و اگر به من احتیاج داری، میام و کنارت می‎نشینم چون دوستت دارم و نمیخوام تنها باشی یا احساس تنهایی کنی.
و فکر می‎کنم که هسته آن پیغام— تو تنها نیستی، ما دوستت داریم— باید همان پاسخی باشه که ما در سطوح مختلف به معتادها می‎دهیم، در سطوح اجتماعی، سیاسی و فردی. صد سال است که ساز جنگ در برابر معتادها میزنیم. من فکر می‎کنم از ابتدا باید برایشان ترانه‎های عاشقانه میخواندیم، چون نقطه مقابل اعتیاد، هوشیاری (پاکی) نیست. نقطه مقابل اعتیاد، "ارتباط" است.

+برگرفته از سخنرانی یوهان هری در تد


سال‌هاست که گفته می‌شود زبان مورد استفاده برای توصیف گرایش‌های تیپ، گاهی باعث تشتت و سردرگمی ناخواسته می‌شود؛ چون بیشتر ما کلماتی مثل برون‌گرا و درون‌گرا را شنیده‌ایم و معنایی را از آن‌ها استنباط می‌کنیم که منطبق با معنای مورد استفاده در تیپ‌شناسی نیست. مثلا خیلی‌ها فکر می‌کنند درون‌گراها افرادی خجالتی و گوشه‌گیرند و برون‌گراها معاشرتی و پرحرف. این تعریف، نه بسنده است و نه دقیق. بسنده نیست، چون این بعد از تیپ شخصیت، چیزهایی به مراتب بیشتر از صرف میزان تمایل افراد به تعامل اجتماعی دارد. و دقیق نیست، به این دلیل که برخی برون‌گراها خیلی خجالتی‌اند و برخی درون‌گراها خیلی معاشرتی و خونگرم. این تمایزات در قسمت‌های بعدی و پس از بحث عمیق درباره‌ی ویژگی‌های تیپ، روشن خواهد شد. اما عجالتا سعی کنید تا جایی که می‌توانید، پیش‌فرض‌های احتمالی را درباره‌ی معنای این کلمات، کنار بگذارید.


برای شناخت دیگران، نخست باید خود را بشناسی.
این گفته‌ی قدیمی به‌ویژه در مورد آشنایی با تیپ‌های شخصیتی مصداق دارد. پس نخستین کاری که باید بکنید، درک مفاهیم تیپ است؛ تا حدی که بتوانید تیپ شخصیتی خودتان را به‌دقت مشخص کنید. خواندن این مطالب را یک رشته ماجراهای آموزشی تلقی کنید. هر چند لازم است یک رشته اصول بنیادی را درک کنید، شما هم مثل میلیون‌ها نفر دیگر متوجه خواهید شد که خواندن، فکر کردن و صحبت کردن درباره‌ی تیپ‌های شخصیتی، کاری جالب و مفرح است.
حال، مطالعه درباره‌ی چهار بعد تیپ را آغاز می‌کنیم تا معلوم شود کدام ویژگی‌ها بیشترین هماهنگی و تناسب را با شما دارند. ما برای کمک به شما، سوالات متعددی را مطرح کرده‌ایم که منعکس کننده‌ی تفاوت‌های موجود میان قطب‌های متضاد است. بخش اعظم مطالبی که درباره‌ی ویژگی خود می‌خوانید، ظاهرا در مورد شما درست است؛ اما برای این که دقیقا تمایز قائل شوید، ویژگی‌ها در قالب اصول کلی ارائه شده که در واقع، معرف حدود نهایی است. سعی کنید در هیچ موردی روی یک مثال خاص برای یک ویژگی تمرکز نکنید؛ بلکه توجه خود را به یک الگوی رفتار معطوف کنید که در مقایسه با نقطه‌ی مقابل آن، به شکلی پیگیرتر و باثبات‌تر، شبیه به شماست. حتی اگر یک مثال دقیقا شبیه شما به نظر رسید، قبل از این که تصمیمی بگیرید، ببینید آیا بقیه‌ی مثال‌ها هم با شما هماهنگی دارد یا نه.


+هنر شناخت مردم | پل دی تیگر  | محمد گذرآبادی | 312 ص


مارتین و بینا راثبولت که الان بیش از سه دهه است با هم ازدواج کردن اونقدر به هم نزدیک اند که بچه هاشون اونا رو به یه اسم صدا میکنند...ماربینا.
مارتین که موفق به تهیه میلیونها فراورده فناوری و سرمایه گذاری های دارویی شده نمیتونه زندگی رو بدون بینا تصور کنه. برای همین بینا۴۸ رو ساخت یک ربات که با خاطرات، باورها و ارزش های بینای واقعی طراحی شده.

 
مورگان فریمن: خب چرا میخوای یه کپی از بینا درست کنی؟ هدفت از این کار چیه؟
مارتین: هدف ما از انجام این پژوهش این بود که عشق رو برای کسانی که به زندگی یا به اشخاص دیگه ای مهر میورزند تا آینده بینهایت جاودانه کنیم.

از طرف دیگه میخوایم خاطراتمون و بسته های ذهنیمون برای نوه ها و نتیجه هامون به صورت ابزاری ارتباطی با ما باقی بمونه حتی اگه بدن هامون نتونند برای همیشه دوام بیارند. این آزمایش نهایتا برای اینه که ما انسان ها بتونیم مرگ رو فریب بدیم.
مورگان، ما فکر میکنم کاری که داریم با این آزمایش انجام میدیم بخشی از فعالیت صف طویلی از انسان هاست که همیشه سعی کردند از خیانت مرگ به زندگی جلوگیری کنند...ما در وهله اول از جنگل اومدیم بیرون تا دیگه نیازمند رحم حیوانات نباشیم و بعد واکسیناسیون رو توسعه دادیم تا از بیماری ها فرار کنیم.
بنابراین فکر میکنم که وظیفه صنعت پزشکی و صنعت فناوری زیستیه که مرزهای مرگ رو در آینده عقب و عقبتر برونه.

مورگان فریمن: بنابر شماری از فلسفه ها یکی از چیزهایی که ما رو از ماشین ها متمایز میکنه چیزیه که مصریان اون رو "کا" می نامیدن و ما اون رو به عنوان "روح" میشناسیم. نظر تو در این مورد چیه؟

مارتین: چندین دهه زمان میبره تا پیشرفت های بعدی در زمینه آنچه که من و بینا خودآگاهی سایبری میدونیم با استفاده از کامپیوتر ها به بازسازی ذهن انسان بپردازه تا معلوم بشه که روح با اون تفاوتی داره یا نه...امروز کسی نمیتونه به این سوال جواب بده. پس این سوالی نیست که من و تو هم قادر به پاسخگوییش باشیم.

The Story of God with Morgan Freeman S01E01

+بینا 48 اولین واحد درسی ش رو هم گذروند.


+همیشه مشکوک بودم که تاریخ اصلاً معنایی داشته باشه...با اینحال شرط میبندم که داره؛ پس در یک وضعیت پاسکالی قرار دارم.

فرضیه الف اینه: نظام اجتماعی و سیاست بی معنی اند.
و فرضیه ب : تاریخ معنی داره.
اصلاً مطمئن نیستم که فرضیه ب محتمل تر از فرضیه الف باشه..حتی فکر میکنم حالت عکسش محتمل تره..اصلاً بیا فرض کنیم فرضیه ب ده درصد شانسِ درست بودن داره و فرضیه الف نود درصد..با این وجود چاره ای ندارم جز اینکه فرضیه ب رو انتخاب کنم چون فقط در این فرضیه ست که تاریخ و البته زندگی بامعناست...بهم اجازه میده به زندگیم ادامه بدم.
اما اگه من روی فرضیه الف شرط ببندم و فرضیه ب درست باشه. با وجود احتمال بیشترش فقط فرصت زندگیم رو دور ریختم...من مجبورم فرضیه ب رو بپذیرم تا زندگی و اعمالم رو توجیه کنم...با وجود اینکه میدونم نود درصد احتمال داره من اشتباه کنم. ولی اهمیتی نداره...

- به این میگن امید ریاضیاتی...سود بالقوه بخش بر احتمال...با فرضیه بِ تو، اگرچه احتمال ناچیزه..ولی سودِ ممکن بی نهایته...
در مورد تو، معنایی برای زندگی
و در مورد پاسکال، رستگاری ابدی...


My Night at Maud's 1969 Éric Rohmer Drama/Comedy-drama ‧ 1h 50m


معمولا دخترانی که محبت پدر را تجربه نکرده اند، عقده پدر در انها دو کنش را ممکن است پدید آورد، دائما به اغواگری و تنوع طلبی و جفت خواهی مفرط گرفتار می شوند، یا به دخترانی لوس بدل می گردند که هیچ وقت فرصت زنانگی پیدا نمی کنند. دخترانی که دائما به دنبال پدر می گردند، یا یک پدر می یابند و دختر لوس او می شوند، یا پدرانی می یابند و دائماً در بازی کردن با آنها به سر می برند.



{ مقدمه: 2-ساخت بخشیدن به زمان }


پس از گرسنگی محرک و سپس گرسنگی به رسمیت شناخته شدن نوبت به گرسنگی ساخت می رسد. در شرایط عادی روزمره مردم بعد از سلام و احوال پرسی چه میکنند؟ مسئله دائمی مخصوصا برای نوجوانان این است: (بعد به او چه بگویم؟)

گذشته از نوجوانان برای بیشتر مردم هیچ چیز ناراحت کننده تر از مکث اجتماعی نیست. یک دوره سکوت و زمان بدون ساختی که در آن هیچ کدام از حاضران نمیدانند چه حرف جالبی بزنند. 

مسئله ی ابدی آدمیزاد این است که اوقات بیداری اش را چگونه بسازد و شکل دهد. بنابراین از نظر وجودی اساس سراسر زندگی اجتماعی یاری دادن متقابل برای اجرای این برنامه است.


+بازی ها ( روانشناسی روابط انسانی) | اریک برن | اسماعیل فصیح


نخستین بار، روان شناس سوئیسی، کارل گوستاو یونگ، بیش از هفتاد سال پیش، درباره‌ی تیپ شخصیّتی سخن گفت. امّا در واقع، دو زن آمریکایی، کاترین بریگز و دخترش ایزابل مایرز، بودند که این مفاهیم را بسط دادند. آن‌ها بُعد چهارم تیپ را به وجود آوردند و این مفاهیم را به شکلی عملی در اختیار عموم مردم قرار دادند.
یکی از کمک‌های بزرگ ایزابل به ما برای درک رفتار انسان، ایجاد یک ابزار روان‌شناختی بود که با اطمینان، شانزده تیپ کاملاً متفاوت را تشخیص می‌دهد. او نام این ابزار را «شاخص تیپ مایرز - بریگز» گذاشت و در چند سال گذشته، میلیون‌ها نفر در سراسر جهان به کمک این شاخص با مزایای شناخت تیپ‌های شخصیّتی آشنا شده‌اند.

تیپ شخصیتی از چهار مولفه یا بعد تشکیل شده است. این چهار بعد عبارت است از:

۱- افراد از کجا انرژی می‌گیرند؛ (درون‌گرا/برون‌گرا)
۲- به طور طبیعی چه نوع اطلاعاتی را مورد توجه قرار می دهند و به خاطر می‌سپارند؛ (شهودی/حسی)
۳- چگونه تصمیم می‌گیرند؛ (احساسی/متفکر)
۴- دوست دارند دنیای پیرامون خود را چگونه سازمان‌دهی کنند. (دریافت‌گر/قضاوت‌گر)

همان‌طور که مشاهده می‌کنید، هر یک از این ابعاد، با جنبه‌ی مهمی از زندگی سر و کار دارد و به همین دلیل است که تیپ‌شناسی، منجر به چنین شناخت و بصیرت دقیقی نسبت به رفتار خودمان و دیگران می‌شود. تیپ‌شناسی کمک می‌کند تا هر یک از این چهار بعد را به عنوان یک مقیاس -یا پیوستاری میان دو قطب متضاد- ترسیم کنیم. مقیاسی که در مرکز آن، یک نقطه‌ی میانی وجود دارد. این نقطه به این دلیل مهم است که هر کسی به یکی از دو طرف این مقیاس، تمایل مادرزادی و فطری دارد.

بعضی‌ها در برابر این نظر، که باید به یکی از دو طرف گرایش بیشتری داشته باشند، مقاومت می‌کنند و اصرار دارند که می‌توانند، با توجه به شرایط، از هر دو طرف استفاده کنند. گرچه این حرف درست است که همه‌ی ما هر روز صدها بار از هر دو طرف استفاده می‌کنیم، واقعیت این است که از آن‌ها با تواتر، انرژی یا موفقیت یکسان بهره نمی‌گیریم. یک مثال ساده کمک می‌کند تا این معنا را درک کنید. نخست، یک مداد یا خودکار و تکه ای کاغذ بردارید -اندازه‌ی آن فرقی نمی‌کند-. حالا خیلی ساده روی کاغذ امضا کنید. چه احساسی دارید؟... خیلی ساده است، نه؟ بسیار خوب، حالا دوباره امضا کنید، اما مداد یا خودکار را با دست دیگر بگیرید! چه احساسی دارید؟ اگر مثل بیشتر آدم‌ها باشید، در تشریح تجربه‌ی دوم خود از کلماتی مثل آزار دهنده، سخت، ناخوشایند و غیر‌طبیعی استفاده می‌کنید. به‌علاوه، احتمالا استفاده از دستی که با آن، کار نمی‌کنید، زمان و انرژی بیشتری می‌برد و نتیجه‌ی کار هم به خوبی دفعه‌ی اول نیست.
وقتی از سمتی که به آن تمایل دارید استفاده می‌کنید -مثل استفاده از دست مرجح-، کاری را انجام می‌دهید که به طور طبیعی اتفاق می‌افتد. وقتی از شما خواسته می‌شود از طرف مقابل استفاده کنید، زحمت به مراتب بیشتری می‌کشید و نتیجه‌ی کار هم به آن خوبی نیست؛ بنابراین، تجربه‌ی دوم معمولا به اندازه ی تجربه‌ی اول، خوشایند و رضایت‌بخش نیست.


+هنر شناخت مردم | پل دی تیگر  | محمد گذرآبادی | 312 ص