دلاراما..نگارا..چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را
{ سنایی }
- ۴ نظر
- ۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۹:۱۲
دلاراما..نگارا..چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را
{ سنایی }
اگر حوصله داشتید مدتی رفتار خودتان را تماشا کنید، بعد برگردید و به هرکدام از این سوالات که دوست داشتید جواب دهید.
1.چه زمانی تصمیم میگیرید از خواندن یک متن (نوشته بلند) دست بکشید؟ با اسکرول کردن و دیدن طول نوشته؟ با خواندن کلمه یا کلمات اول، یا با خواندن پاراگراف نخست؟ (میتوانید ویژگی خاص مشترکی بین "مقدمه" این در میانه رهاشدگان پیدا کنید؟)
یا نه...وقتی از خواندن دست میکشید که تصور میکنید به ایده اصلی نوشته پی بردید و نویسنده در حال گفتن حرفی تکراریست؟ از کجا مطمئن میشوید یا حدس میزنید در ادامه اتفاقی نخواهد افتاد؟
2.به نظر خودتان معمولا فرصت کافی و منصفانه را به نویسنده میدهید؟ یا این دست کشیدن را ناشی از تنبلی و بیحوصلگی شخص خودتان میبینید؟
3.چه اندازه خود نویسنده یا منتشر کننده در تصمیم تان برای ادامه دادن به خواندن (علی رغم بلندبالا بودن نوشته یا ملالت اولیه) تاثیرگذار است؟
درخت اگر متحرک بدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای جفا
نه آفتاب و نه مهتاب نور بخشیدی
اگر مقیم بدندی چو صخره صما
فرات و دجله و جیحون چه تلخ بودندی
اگر مقیم بدندی به جای چون دریا
هوا چو حاقن گردد به چاه زهر شود
ببین ببین چه زیان کرد از درنگ هوا
چو آب بحر سفر کرد بر هوا در ابر
خلاص یافت ز تلخی و گشت چون حلوا
چو اندکی بنمودم بدان تو باقی را
ز خوی خویش سفر کن به خوی و خلق خدا
{ مولوی }
ژاک
لاکان معتقد است: «ناخوداگاه بیرون است» این تز لاکانی به این معناست که
برای پی بردن به عقده های سرخورده و تلمبار شده یک فرد (یا جامعه) نیاز به
روانکاوی و صرف ساعت های طولانی نیست بلکه کافیست با نگاهی دقیق به علایق،
گفتارها، رفتارها (از قبیل ورزش محبوب، موسیقی مورد علاقه، فیلم هایی که
دوست دارد، کتاب هایی که می خواند، عکس هایی که از خود در فضاهای مجازی
منتشر می کند، نظام و حاکم سیاسی محبوب، نوع پوشش و امثالهم) به ناخوداگاه
او پی برد.
این تز «ناخوداگاه بیرون است» در تحلیل ناخوداگاه جمعی
یک جامعه نیز می توان به کار برد، چند وقت پیش یک لطیفه قابل تاملی را در
فضای مجازی با این مضمون که «تمام مردم دنیا با فیلم تایتانیک گریه کرد اما
ایرانی ها خودارضایی» مشاهده کردم، اگر با نگاه روانکاوانه بنگریم هیچ جک
یا لطیفه ای بدون دلیل روانی در جامعه ای مورد استقبال قرار نمی گیرد.
(فروید لطیفه ها را یکی از ابزارهای مناسب برای شناخت ناخوداگاه می دانست)
ناخوداگاه
بیرون زده ایرانیان یا «ابژه، ابژه نیاز هست» در این لطیفه به خوبی مشهود
است. جامعه ایرانی دهه هفتاد شمسی که به لحاظ مسائل جنسی و روابط زن و مرد
به شدت بستهتر بود سعی می کرد از هر «ابژه ای» حتی هنری و سینمایی خوانشی
جنسی عرضه کند (به وضوح در خوابگاههای دانشجویی مشاهده می شد که اغلب
دانشجویان در برخورد با یک اثر از دیوید لینچ یا استنلی کوبریک و سایر
کارگردانان بزرگ سینما ابتدا صحنه های جنسی فیلم را تماشا کرده و سپس به
تماشای خود فیلم می نشستند)
این ناخوداگاه بیرون ایستاده یا تعریف ابژه ها بر اساس نیازهای ارضا نشده در بسیاری از کنش های سیاسی و اجتماعی ما مشهود است.
از
انتخابات های شوراهای شهر که زنان کاندیدا سعی می کنند با آرایش های خاص
رای جامعه را جمع نمایند، تا کلاس های دانشگاه و شمشادهای محوطه دانشکده،
از پرسه زنی در خیابان ها تا رفتن به سینما و پارک...همه و همه نشان می دهد
ابژه نیاز در این جامعه یا ناخوداگاه بیرون ایستاده پر از خوانش ها و عقده
های سرکوب شده جنسی است.
«ابژه» ها به هیچ وجه برای همه سوژه ها معنی و مفهوم یکسانی ندارند و هر کس بر اساس نیاز خود دست به تعبیر و خوانش ابژه ها می زند.
+فرهاد قنبری
چهره های گذشته ام را من
با خود حمل می کنم
چون درختی که حلقه های سال هایش را
حاصل جمع آن ها یعنی «من»
آینه تنها آخرین چهره ام را می بیند
من اما..
همه ی چهره های گذشته ام را با خود دارم.
{ توماس ترانسترومر }
ما به قول او به هم پیوستیم و سه ماه را با هم گذراندیم. دخترک پیراهن
پیچازی میپوشید، چشم های سبز-خاکستری و رفتاری دوستانه داشت، زود و راحت
عاشق و معشوق شدیم، یاریِ بخت باورم نمیشد. باور نمی کردم بتوان به این
سادگی دوست و همبالین شد، با هم خندید، و نوشید و گاه دودی گرفت و در کنار
هم گوشه ای از دنیا را گشت، و بعد بدون تهمت و سرزنش از هم جدا
شد. خودش میگفت بادآورده را باد می برد، و <<این را با صمیمیت میگفت>>.
بعدها که به این واقعه فکر میکردم، از خودم می پرسیدم آیا ساده پیش رفتن
ماجرا نبود که باعث شگفتی ام می شد؟ آیا انتظار پیچیدگی بیشتری را نداشتم
که نشانگر... نشانگر چه؟ عمق؟ جدی بودن؟ گرچه، خدا می داند، میتوان
پیچیدگی داشت بدون هیچ نوع ژرفا و جدیتِ دلگرم کننده.
+درک یک پایان | جولین بارنز | حسن کامشاد | 206 ص
داشتم زندگینامه فریدون فروغی رو از ویکیپدیا میخوندم و به این فکر میکردم چطور یه هنرمند تصمیم میگیره با خلق اثری مثل "سال قحطی" به شکلی خودخواسته زندگی حرفه ایش رو به نابودی بکشونه. مخصوصا اینکه فریدون از اون دسته آدم هایی بوده که هم از سیستم قبلی زخم خورده، هم از سیستم فعلی.
بعد به این نتیجه رسیدم که بعضی از آدم ها، آدم ِ به هر قیمتی بودن، نیستند. درست برعکس اکثر آدم هایی که در سیستم فعلی کتاب چاپ میکنند، فیلم میسازند، یا آهنگ منتشر میکنند. اینها حاضرند هر خواری رو تحمل کنند و حتی برخلاف عقاید و مرام شخصی شون کار کنند، اما فقط باشند!
یه مدت پیش ژوله، سلسله پست هایی رو منتشر کرده بود با هشتگ #من_و_سانسورچی و از دیگران هم دعوت کرده بود که از تجربه های خودشون صحبت کنند. به نظر حرکت شجاعانه ای میاومد اما انگار اون هم وقتی این تصمیم رو گرفت که از سیستم به بیرون پرت شده بود. به غیر از غرابت داستان ها چیزی که برای من عجیب بود، تن دادن این همه آدم و به اصطلاح هنرمند به این همه تحجر و وقاحت و تاریکاندیشی در این سال ها بود.
میشه اینطوری توجیهش کرد که سپردن کامل فضا به اون آدم های عقب مونده فقط کار رو بدتر میکرد و حضور همین نیم بندها و نیمه منتقدها حداقل کمی محیط رو تلطیف و باعث اصلاح مثلا تدریجی سیستم از درون میشد. این حرفها میتونه تا حدودی درست باشه و تا حدی هم فقط یک بهانه بنظر برسه.
البته میشه هنربندی که برای گذران زندگی مجبور به کار کردن به این شکل در بخش های مختلف این سیستم توتالیتر هست، رو تا حدی درک کرد. گذران زندگی هیچ وقت شوخی نبوده.
1.برای پذیرفتن این نوشته باید در ابتدا این حرف دیوید هیوم رو، روی چشم گذاشت که: "از منظر جهان هستی حیات یک انسان اهمیت بیشتری از حیات یک صدف ندارد."
این حرف بدیهیه، هرچند میشه پیامدهای ایده مخالف این حرف رو هم بررسی کرد. یعنی این گفته که "انسان اشرف مخلوقات است". (در دنیای فعلی و به طور خلاصه تر در فیلم mother! آرنوفسکی میشه بیشتر نتایج این ایده ادیان ابراهیمی رو تماشا کرد، این که مجوز انجام چه کارهایی رو در قبال باقی موجودات و کره زمین به انسان داده.)
همینطور در دو نگاه متفاوت، میشه از حرف هیوم اینطور برداشت کرد که: زندگی انسان مثل باقی موجودات ارزشمنده و یا زندگی انسان هم مثل باقی موجودات ذاتا اهمیت خاصی نداره. و این ما، خود انسان ها بودیم که برای زندگی مون ارزشی ذاتی قائل شدیم تا سنگ رو سنگ بند بشه، تا احتمالا بتونیم جامعه ای تشکیل بدیم.
2. این روزها دارم به پادکست چنل بی گوش میکنم. تو این پادکست ها قصه مردها و زن هایی روایت میشه که زندگی متفاوتی از دیگران در پیش گرفتند تا در نهایت داستان زندگی شون، به ماجرای هیجان انگیزی تبدیل بشه که ما حتی از شنیدنش هم لذت میبریم.
اکثر این داستان ها روایت زندگی افرادیه که در نگاه دولت، قانون و جامعه، جنایتکار، خلاف کار یا حداقل قانون شکن شناخته میشن و در نهایت کارشون به زندان یا حتی مجازات اعدام منتهی میشه.
آخرین داستانی که شنیدم، قصه راست اولبریکت بود، خالق وبسایت سیلک رود (silk road) که به آمازون مواد مخدر هم معروف بوده. "راست" لیبرترین بوده و عقیده داشته که هرکسی خودش حق داره تصمیم بگیره که چی بخره، چی رو استفاده کنه یا چه چیزی رو وارد بدنش بکنه. لیبرترین ها در نگاه کلی خواهان خودمختاری و آزادی انتخابند و اولویت شون داوری و تشخیص فردیه.
3. حتی لیبرترین ها هم به وجود دولت مرکزی اعتقاد دارند. اما دولتی که صرفا از افراد و اموالشون در برابر اقدامات جنایی دیگران محافظت کنه. با یک نگاه واقع گرایانه، دولت و نیروهای امنیتی وجود دارند و وجود خواهند داشت و آزادی های فردی مردم رو هم محدود خواهند کرد. اما اصلا شاید وجود اونهاست که بازی زندگی این آدم ها رو جذاب میکنه. محشرترین دیالوگ سریال بریکینگ بد هم شاید به همین موضوع اشاره میکنه: "اگه قرار باشه من هرکاری که دوست داشتم انجام بدم و بعدش هیچ عواقبی برام نداشته باشه دیگه زندگی چه معنایی داره؟"
4. تا به اینجا زندگی پرمخاطره ای نداشتم، هرکاری که دوست داشتم نکردم، چون از عواقبش میترسیدم. احتمالا از اینجا به بعد هم شبیه باقی گله، به همین راه های از پیش تعیین شده و همین زندگی پرملال و تکراری و بی معنی ادامه خواهم داد. اما این باعث نمیشه پایان هر پادکست آرزو و دل دل نکنم که صاحب اون زندگی پرماجرا بتونه به شکلی فرار کنه تا بیرون از زندان های جامعه به زندگیش ادامه بده و همین جا با مزایا و عواقب کارهایی که دوست داشته انجام بده و انجام هم داده، مواجه بشه.
کتابی میخوانم به نام «پشت پرده ریاکاری». در این کتاب نوشته شده که «قفل» برای این روی در قرار داده شده که آدم درستکار را درستکار نگه دارد. یک درصد از مردم ریاکار و دزد هستند، اینها بهدنبال بازکردن قفلها و دستبرد به خانهها هستند. یک درصد از مردم نیز همیشه درستکار هستند و تحت هیچ شرایطی ریاکاری نمیکنند. باقی 98 درصد مردم تا زمانی درستکارند که همه چیز درست باشد. یعنی اگر شرایط به نحوی رقم بخورد که آنها به حد کافی وسوسه شوند ممکن است دست به خطا بزنند.
معمولاً قفلها برای جلوگیری از نفوذ دزدان و ریاکاران روی در نصب نمیشود، چون دزدها بلد هستند که چگونه قفلها را باز کنند، قفلها برای حفاظت از مردم نسبتاً درستکار هستند تا آنها به قدر کافی وسوسه نشوند و درستکار باقی بمانند.
یعنی (تقریباً) تمام آدمها پتانسیل کجروی را دارند اما قیمت هر کسی با دیگری فرق دارد و آستانه وسوسه هر کسی با دیگر تفاوت دارد.
از منظر اجتماعی نویسنده در کتاب «پشت پرده ریاکاری» آزمایش جالبی انجام داده است. او در یک رستوران به عدهای از مشتریان چند سؤال میدهد تا آنها در ازای گرفتن 5 دلار به این سؤالات پاسخ دهند، اما هنگام دادن پول به جای 5 دلار 9 دلار میدهد و به گونهای تظاهر میکند حواسش نیست و اشتباهاً 9 دلار داده است. برخی ازمشتریان صادقانه 4 دلار اضافه را برمی گردانند اما عدهای هم به روی خود نیاورده و 9 دلار را در جیب میگذارند و رستوران را ترک میکنند.
در آزمایش دیگری همین کار تکرار میشود با این تفاوت که نویسنده در هنگام گفتوگو با مشتریان، تلفن همراهش زنگ میخورد و چند دقیقهای با تلفن صحبت میکند و در انتها از مشتری برای اینکه وسط گفتوگو با آنها، به تلفن همراهش جواب داده عذرخواهی نمیکند. در این آزمایش تعداد کسانی که 4 دلار اضافه را برمیگردانند کمتر از آزمایش اول است.
نویسنده اینگونه نتیجه میگیرد که وقتی مشتریان احساس میکنند نویسنده وقت آنها را بدون عذرخواهی گرفته، درصدد انتقام بر آمده و پول بیشتری که اشتباهاً نویسنده به آنها داده را باز نمیگردانند. این آزمایش حاوی نکته جالبی است که میتوان از آن برای توجیه اینکه چرا در جهان آمار بالایی از ریاکاری و دزدی وجود دارد، استفاده کرد. در واقع هریک از مردم زمانی که حس میکنند به آنها از سوی جامعه ظلم میشود یا حق آنها در جایی خورده میشود، هرجا که دستشان برسد سعی خواهند کرد تا با ریاکاری و دزدی این حق خورده شده را جبران کنند!
در واقع این سطح از دزدی و ریاکاری در همه جوامع به نوع تعامل حکومتها با مردم بازمیگردد. میتوان نتیجه گرفت که رفتار دولتها بشدت روی شکلگیری اخلاق در جامعه تأثیرگذار بوده و بهسادگی میتواند مرزهای اخلاق را جابهجا کند. بنابراین قانونگذار باید در وضع قوانین، قوه مجریه در اجرا و سیستم قضایی در قضاوت، منافع لایهها و طبقات اجتماعی مختلف را مورد نظر قرار دهد تا احساس مورد ظلم واقع شدن در میان هیچ کدام از اقشار جامعه احساس نشود، با این کار اخلاقمداری در جامعه پررنگ میشود؛ اما در صورتی که الگوهای رفتاری حاکمیت به شکلی باشد که مردم احساس ظلم کنند، مردم خود را محق به نادیده گرفتن هنجارهای اخلاقی خواهند دانست و ریاکاری در جامعه پررنگ شده و بعد از یک دوره زمانی از اخلاق تنها نامی باقی میماند.
+داود قرایلو
در سنی مشخص، بیاعتمادیِ انسان آنقدر دقیق و حساس میشود که دیگر تمایل به باور کسی وجود ندارد.
+فیلیپ راث
بیا درباره فلسفه حرف نزنیم، رهایش کن، ژان.
یک خروار کلمه، یک خروار کاغذ، چه کسی حالش را دارد.
درباره فاصله گرفتنم از خودم حقیقت را به تو گفته ام.
دیگر ول کرده ام نگرانی برای این زندگی بد ترکیب را
که نه بهتر است و نه بدتر از تراژدی های معمول بشری.
بیشتر از سی سال است که زیر بار مشاجراتمان بوده ایم
مثل همین حالا، در جزیره ای زیر آسمان های حاره.
از رگبار فرار می کنیم، یک دقیقه بعد، باز هم خورشید تابان
و من منگ می شوم، گیج می شوم از عطر زمردین برگ ها.
ما زیر کف های روی موج، زیر آب می رویم
ما تا آن دورها شنا می کنیم، تا جایی که افق پیچاپیچ بوته موز است،
با آسیاب های کوچک نخل
و من متهمم: که برای کار بزرگ عمرم قدمی بر نمی دارم،
که از خودم به اندازه کافی انتظار ندارم،
که می توانستم از کارل یاسپرس یاد بگیرم،
که نگاه تحقیر آمیزم به اندیشه های این عصر بی پایه تر شده.
من روی موج تاب می خورم و به ابرهای سفید نگاه می کنم.
حق با توست، ژان..
من نمی دانم چطور غمِ رستگاریِ روحم را داشته باشم.
بعضی ها طلبیده اند؛ آدم های دیگر به همان خوبی که می توانند کارشان را پیش می برند.
قبول دارم، چیزی که سرم آمده، منصفانه است.
من به وجاهت پیران دانا تظاهر نمی کنم.
نمی شود با کلمات ترجمه اش کرد، من خانه ام را همینی برگزیدم که اکنون هم هست.
در همین چیزهای این دنیا، که وجود دارند، و به همین دلیل هم شادمانمان می کنند:
برهنگی زنان در ساحل، مخروط مسی رنگ سینه هایشان،
درخت چنار، بوته های زرد، سوسن سرخ، که می بلعمشان
با چشم هایم، لب هایم، زبانم، آب آناناس، آب آلوهای ترش،
رام با یخ و شیره، ارکیده های بلند
در جنگل باران خیز، جایی که درخت ها بر پاهای دراز ریشه هایشان ایستاده اند.
می گویی مرگ تو و من نزدیکتر و نزدیکتر می شود
ما عذاب برده ایم و این زمین مسکین کافیمان نبوده است.
خاک سیاه کبود باغ های سبزیجات
همینجا خواهد بود، چه نگاهشان کنیم، چه نه.
دریا، مثل امروز، از اعماقش نفس بر خواهد کشید.
من، به کوچک شدن، ناپدید می شوم در بیکران، آزادتر و آزادتر.
{ چسلاو میلوش }
In the very last scene of Papillon (1973)
بچهها نیاز به توجه دارند. اگه این نیاز در حالت عادی برطرف نشه شروع به انجام دادن کارها غیرعادی میکنند. مثلا غذاشون رو پخش میکنند یا اسباب بازیشون رو سمت مهمونها پرتاب میکنند. حالا توجه همه رو جلب کردند، هرچند شکلی از توجه منفی. اما برای اونها تفاوتی نمیکنه، یعنی صرف دیده شدن کافیه. برای همین میگن وقتی کار به ظاهر زشتی از کودکتون دیدید خیلی هم روش تمرکز نکنید. چون ممکنه با شدت بیشتری مرتکبش بشه.
ما بزرگ میشیم و همچنان نیازمند دیده شدن هستیم. بعضیها با تکیه به پارامترهای ظاهری اینکار رو اینجام میدن و بعضی ها با تمرکز بر درون. پارامترهای ظاهری شامل اندام بدن: که با ورزش یا جراحی تغییر میکنه و صورت، که با عملهای زیبایی و آرایش آراسته میشه. پوشیدن لباسهای مارک، خرید وسایل لاکچری و مدل موهای عجیب و غریب از راههای معمول دیگه ست.
تمرکز بر درون، ضمن اینکه بازتاب بیرونی اش هم حفظ بشه راهکارهای دیگه ای داره. به طور کلی پرداختن به علم، فلسفه و هنر [تمامی هنرها شامل: موسیقی، رقص، نقاشی، مجسمه سازی، معماری، ادبیات، نویسندگی، تئاتر و سینما] میتونه راهی برای جلب کردن توجه دیگران باشه.
تصور میشه حساب نوابغ و شاهکارهاشون از بقیه مردم، که تقریبا تمام عمر تلاش مذبوحانه و نسبتا ناموفقی برای دیده شدن میکنند، جداست. اما فرضیه ای وجود داره که حتی خلق شاهکارهای بزرگ هم شکل پیچیده از آیین جفت گیریه!
به هرشکل، در حالیکه پرداختن به علم، فلسفه و هنر شکل بالغانه ای از جلب توجه تصور میشه، راهکارهای بیرونی با تکیه بر پارامترهای ظاهری توسط همین گروه کاری سطحی و بی ارزش قلمداد میشن. اما به نظر میرسه نفس عمل شبیه به همه و به یک اندازه فاقد وجاهت.
یاوه گویی راه دیگه ای برای جلب توجهه. شبکه های اجتماعی مخصوصا اینستاگرام فرصت مناسبی برای این افراد فراهم کردند. عموما فردی که نتونسته با زیبایی یا هنر توجه دیگران رو جلب کنه با زدن حرفها یا انجام کارهای عجیب و غریب اینکارو میکنه و موفق هم میشه. درست مثل بچه ها. در اختیار گرفتن تریبون به هر قیمتی!
جلب توجه شکل های پنهان تری هم داره. برای مثال خداحافظی کردن و پاک کردن شبکه های اجتماعی (مثلا حذف وبلاگ) میتونه بیانگر چنین نیازی باشه. یعنی کسی که نتونسته با حضورش توجه و ارزشی که مدنظرش بوده رو بدست بیاره سعی میکنه با رفتن یا حتی فقط تظاهر به رفتن چیزی رو که میخواد بدست بیاره.
با تمام این اوصاف، من فکر میکنم "نیاز" داشتن به مورد توجه قرار گرفتن اگرچه جنبه های مثبتی هم داره (چون مثل موتور محرکه انسان میمونه و ممکنه باعث پیشرفت ظاهری بشه) اما در کل امر مثبتی نیست و با آزادی انسان در تضاده.
مولانا هم با من در این زمینه موافقه! همانطور که در مثنوی معنوی گفته: درهوای آن که گویندت: زَهی(یعنی آفرین)/بسته ای در گردن جانت، زِهی!
مثل خیلی از مشکلات دیگه، داشتن خودآگاهی و آگاه بودن از ریشه کارهای به ظاهر ساده و بی دلیلی که انجام میدیم میتونه کلید حل بخشی از این مسئله باشه. خودآگاهی و البته خودشناسی و تمرین. جست و جو کردن و سرک کشیدن در خود خیلی وقتها میتونه جذاب و مفید باشه!
ممنون که این پست تقریبا طولانی رو خوندید. به هرحال این نوشته هم تلاشی بود برای جلب کردن توجه شما!
حتی همین جمله بالا هم تلاش دیگه ای برای اینکار بود :) برای اینکه بگم: وای چقدر خودآگاهم من!
دور بی پایان و لایه های بینهایت. انگار نمیشه هیچ پایانی براش متصور شد، مگه نه؟