- ۱ نظر
- ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۳۸
«در شهر سیلویا» فیلمی رومانتیک اما بدون دیالوگ و بدون داستان است. نویسنده یا شاید نقاشی جوان وارد شهر استراسبورگ میشود و در هتلی اقامت میکند. کمکم متوجه میشویم که او شش سال پیش در همین شهر دختری بهنام سیلویا را ملاقات کرده و حالا بعد از سالها به جستجوی او آمده است. او وارد کافهای میشود، نوشیدنی سفارش میدهد و به چهره آدمها و حالتهای آنها که بیشتر زنهای زیبا هستند، نگاه میکند و گاهی طرحی از آنها میکشد.
ترکیب صداها و تصاویر در فیلم دو عنصر مهم است و کارگردان به زیبایی آنرا به نمایش میکشد. شهری تماشایی، موسیقی که نوازندگان دورهگرد مینوازند، صدای پاها روی سنگفرش خیابان، باد که در موهای زنها میپیچد، همه و همه از فیلم شعری عاشقانه ساخته، بیآنکه کسی آنرا بخواند.
خوزه لوئیس گوئرین، سینماگر اسپانیایی، شاعری است که با سینما شعر میگوید و نقاشی است که با دوربین نقاشی میکشد. سینمای او یکی از تصویریترین و تجربیترین سینماهای معاصر جهان است اما بسیار مهجور و ناشناس مانده است.
تأثیر سینمای بصری و ناب روبر برسون، ژان ماری اشتراب و آنتونیونی از یک سو و سینمای روایتی هیچکاک، فورد و هاوکز از سوی دیگر را میتوان بر فیلمهای گوئرین مشاهده کرد.
دقت صوتی و تصویری، شاعرانگی نماها و روایت مینی مالیستی در کارهای او خصوصاً در شهر سیلویا، یادآور، آثار برسون و تعلیق و رمز و راز نهفته در فیلم و افشاگری تدریجی اطلاعات، یادآور آثار هیچکاک است.
گوئرین نه تنها سینماگری شاعر و خیالپرداز، بلکه داستانگویی ابداعگر، فیلسوفی شکاک و کارآگاهی تجسسگر است که در جستوجوی کشف رازهای پیرامون خود است.
او علیرغم فیلمهای اندکی که ساخته، بدون تردید یکی از مولفان واقعی سینمای امروز به شمار میرود. سینماگری وسواسی و کمکار که در طول بیست سال تنها شش فیلم ساخته است.
فیلمهای گوئرین بیشتر از آدمها و شخصیتها، بر مکانها متمرکز است. همین توجه به مکان، خصلتی مستندگونه و اتنوگرافیک به فیلمهای او بخشیده، خواه این مکان روستایی کوچک در اطراف بارسلونای اسپانیا باشد یا استراسبورگ فرانسه در فیلم «در شهر سیلویا».
اما این فرم سینماست که دغدغه اصلی گوئرین به شمار میرود، فرمی که جلوههای چشمگیرش را در تدوین صداها و تصاویر، همجواری نماها و حرکت سیال دوربین، نشان میدهد و نتایج شگفتانگیز میآفریند. گوئرین به طور مستمر در فیلمهایش در صدد کشف رابطه بین جهان مرئی و جهان نامرئی، بین واقعیت و سایههای آن بوده است.
«در شهر سیلویا» فیلمی رمانتیک و عاشقانه است اما نه از نوع هالیوودی آن. از آن نوع فیلمهایی است که با انگیزههای ناب هنری و سینمایی ساخته شدهاند و فیلمساز با بهرهگیری از تمام تجربیات صوتی و تصویری فیلمسازان ماقبل خود مانند برسون، آنتونیونی، کیشلوفسکی، هیچکاک و جان کسه ویتس، دست به تجربهای نو و تازه در عرصه سینما و فرم بیانی آن زده است.
دیوید بوردول، منتقد و نظریهپرداز نئوفرمالیست سینما نیز این فیلم را با فیلم Four Nights of a Dreamer روبر برسون مقایسه کرده است. این فیلم، بیان رابطه پیچیده و متغیر بین خاطره و خیال، بین گذشته و امروز، بین عینیت و ذهنیت و بین واقعیت سینمایی و واقعیت فیلم شده است و این همان جوهر زیبا و خیالانگیز سینمای گوئرین است.
«در شهر سیلویا» فیلمی بدون دیالوگ، بدون اکشن و حتی بدون طرح داستانی قوی و شخصیتپردازی متعارف است. اینها بخشی از ویژگیها و قواعد سینمای گوئرین است و سینمای او با این مشخصات تعریف میشود.
اما این دلیل نمیشود که هنگام تماشای فیلم او به پرده چشم ندوخت و از
زیبایی تصاویر ساده گوئرین و سبک بصری خیره کننده او لذت نبرد بلکه برعکس،
سینمای او نیازمند توجه و دقتی بیش از حد است. از آن نوع دقتی که برای
شنیدن موسیقی باخ یا موتزارت یا تماشای تابلوهای ولاسکوئز یا پیروسمانی
لازم است. تنها در این صورت است که میتوان از زیباییهای موجود در فیلمهای او
لذت برد.
لی مارشال، منتقد فیلم آمریکایی درباره فیلم «در شهر سیلویا» مینویسد:
«گوئرین بدون توسل به داستان، یک درام ناب و خالص ساخته است. همیشه به ما گفته شده که داستان موتور درام است. اما در این فیلم، اینطور نیست: فیلمی بدون پلات که تنش دراماتیک بهترین کارهای هیچکاک را دارد.»
خط داستانی فیلم بسیار ساده و کمرنگ است:
نویسنده یا نقاش جوانی (که حتی نامش را هم نمیدانیم و تا آخر فیلم به ما گفته نمیشود) یک روز وارد شهر استراسبورگ میشود و در هتلی اقامت میکند. ما هیچ چیزی درباره انگیزه او از ورود به این شهر نمیدانیم و یا هیچ اطلاعاتی درباره گذشته او نداریم تا اینکه به تدریج پی میبریم که او در جستوجوی دختری به نام سیلویا به این شهر آمده است. دختری که سالها پیش او را دیده و بعد ناپدید شده است.
به نظر دیوید بوردول: اگرچه موقعیت داستانی در این فیلم اندک است اما تنشی که ما احساس میکنیم تا حد زیادی مدیون الگوهای سبکی آن است. به عبارت دیگر: کنش داستانی مینیمال و غیر قطعی به وسیله روایت بصری تقویت شده است. به جای آن این روایت قدرتش را از یکی از سنتیترین تمهیدهای داستانگویی سینمایی میگیرد (منظور بوردول در اینجا زاویه دید سینمایی است یا همان پوینت آو ویوست.)
مرد جوان وارد کافهای میشود، بیرون کافه مینشیند و یک فنجان قهوه سفارش میدهد. در همان حال شروع میکند به نگاه کردن به آدمهای اطرافش و دقیق شدن در چهره و حالات آنها. اما این بیشتر، زنها آن هم زنهای زیبا هستند که توجه او را به خود جلب میکنند.
آنگاه او دفترچه یادداشتش را باز کرده و شروع میکند به طراحی صورت زنها در حالتهای مختلف. بوردول این سکانس از فیلم را «لذت تماشا» خوانده است و معتقد است که این استفاده مستمر گوئرین از نمای نقطه نظر(P.O.V) است که در این صحنه کنجکاوی و تعلیق ایجاد میکند.
به نظر او تنها از طریق زاویه دید بصری شخصیت اصلی فیلم هست که ما یک فضای سینمایی را بدون اتکا به دیالوگ کشف میکنیم. حتی صورت مرد نیز هیچ اطلاعاتی درباره حس واقعی او از کشیدن این طرحها و نگاه کردن به صورت زنها به ما نمیدهد. در نگاههای او هیچ حس بیانیای وجود ندارد.
گوئرین با استفاده از برخی تمهیدات سینمایی مثل استفاده از لنز زوم بلند و تدوین مبتکرانهاش، ما را غرق در نظربازی مرد جوان یا به تعبیر بوردول، «رویابین» میسازد. اما نمای نقطه نظر مرد جوان، نمای تمیز و خالصی نیست بلکه گاهی دست زن بغل دستی وارد کادر میشود و صورت او را میپوشاند.
به نظر بوردول این نوع ایجاد مزاحمت، یکی از مهمترین استراتژیهای فرم گوئرین در این سکانس است. یعنی بخشی از آنچه مرد جوان به آن نگاه میکند، پشت لایههایی از صورتها و اعضای بدن افراد دیگر پنهان شده است.
به اعتقاد بوردول، گوئرین با این رویکرد، عطش ما را برای دیدن کامل یک چهره، بیشتر میکند. تدوین بازیگوشانه گوئرین در این سکانس با رفتار شیطنتآمیز مرد جوان و نظربازی او کاملاً همخوان است.
تقطیع نماها ما را نیز در کنجکاوی بصری مرد جوان شریک میسازد. ما بدون اینکه چیزی از واقعیت ماجرا و انگیزههای او بدانیم، سعی میکنیم بین مرد جوان و زنان پیرامون او رابطهای خیالی ایجاد کنیم.
همانطور که بوردول در تحلیل فرمالیستی و کالبدشکافانهاش از این سکانس یادآور میشود، ما واقعاً نمیدانیم که این مرد جوان با چه هدفی این کار را میکند. آیا او صرفاً یک هنرمند است که در جستوجوی زیبایی و حظ بصری است یا یک قاتل زنجیرهای است که دارد قربانیانش را انتخاب میکند؟
غالب طرحهایی که مرد از صورت زنها میکشد ناقص است چرا که او به دلیل مزاحمتی که صورت و اعضای بدن زنهای دیگر در نمای نقطه نظر او ایجاد میکنند قادر نیست تمام صورت آنها را به طور کامل ببیند و طراحی کند از این رو وقتی او موفق میشود صورت یکی از زنها را به صورت کامل طراحی کند آنگاه ما احساس میکنیم که حالا باید چیزی اتفاق بیفتد و این همان داستانی است که ظاهراً فیلم فاقد آن بود و حالا به کمک روایت بصری، صاحب آن شده است.
اسپویل
در اینجاست که نگاه مرد معطوف دختری در داخل کافه میشود. بوردول این صحنه را نقطه اوج کوبیستی تمام موانع تصویریای میخواند که ما تا آن زمان با آنها مواجه بودهایم. مرد جوان ناگهان با دیدن دختر، همچون برق گرفتهها از جا میجهد و به دنبال او روانه میشود و او را سایه به سایه در خیابانها و کوچههای شهر تعقیب میکند، و سرانجام وقتی سوار تراموا میشوند تازه پی میبریم که او برای چه به این شهر آمده و چرا این دختر را تعقیب میکند.
او میگوید به دنبال دختری به نام سیلویا آمده که شش سال قبل در این شهر با او مواجه شده و برخورد آنها اگرچه بسیار کوتاه بود اما تأثیر عمیقی بر مرد جوان گذاشته به گونهای که هنوز بعد از شش سال از خاطرش نرفته و او را دوباره به آن شهر کشانده است.
او تنها میداند که دختر، دانشجوی کنسرواتوار نمایش بوده از این رو به امید دیدن او در فضای بیرونی کافه روبهروی دانشگاه مینشیند و به مشتریها و رهگذران زل میزند. دوربین گوئرین از دید او و در نماهای طولانی نظارهگر زندگی روزمره مردم عادی میشود و سعی میکند، نبض زندگی یک شهر و ضربان آن را ثبت کند.
جستوجوی مرد جوان و تعقیب سیلویا و مواجهه آنها در تراموا و انکار سیلویا، شباهت نزدیکی به «سرگیجه» هیچکاک و جستوجوی اسکاتی برای یافتن مدلین در آن فیلم دارد با این تفاوت که «سرگیجه» در نهایت به گرهگشایی و کشف همه رازهای فیلم میانجامد اما «در شهر سیلویا»، بیننده را تا آخر در ابهام و عدم قطعیت نگه میدارد. این وهمانگیزی و خیالگونگی، فیلم گوئرین را زیباتر کرده است.
«در شهر سیلویا» دعوتی است به تماشای جهان پیرامونمان با دقت مینیاتوری و گوش سپردن به صداهای اطرافمان. دقت زیباییشناسانه فیلمساز در کار با صدا و تصویر تحسینبرانگیز است.
در سکانسی که مرد جوان دختر را در خیابانها تعقیب میکند، صداهای گوناگونی به گوش میرسد، صدای حرف زدن عابران و رهگذران، صدای دستفروشانی که جنسشان را تبلیغ میکنند، صدای موبایلی که زنگ میخورد، صدای غلتیدن بطری خالی آبجو بر کف آسفالت خیابان و صدای چرخهای تراموا.
پرسپکتیو صدا به گونهای است که ابتدا از دوردست شنیده میشود اما به تدریج واضح و واضحتر میشود. اما زیباترین صدایی که به گوش میرسد، صدای گامهای مرد جوان و دختر است که همچون موسیقی گوشنوازی شنیده میشود.
رویکرد فیلمساز با موسیقی فیلم نیز تقربیاً همینگونه است. تمام قطعات موسیقی و آهنگهایی که در طول فیلم شنیده میشود، متعلق به صحنهاند و از بیرون به آن تحمیل نشدهاند. زیبایی کار گوئرین در این است که او جهان ذهنی و خیالیاش را بر بستر واقعیت روزمره و به شدت واقعی بنا میکند.
شهر در این فیلم کاملاً واقعی است. کافهها، خیابانها، ترامواها،
گداها و رهگذران همه واقعیاند اما این جستوجوی مرد جوان و شخصیت پررمز و
راز سیلویاست که فانتزی شاعرانه فیلم را میسازد. این مرد جوان و سیلویا
هستند که همچون خوابگردها و ارواح سرگردان در کوچهها و خیابانهای شهر به
دنبال هم روانند.
اما آیا این کنجکاوی بصری و نظربازی عاشقانه با دنیای پیرامونمان با معیارها و هنجارهای اخلاقی جوامع مدرن امروز که هر فردی (حتی در میان جمع) دوست دارد در لاک خود فرو رفته و نگاه خیره و کنجکاو فردی دیگر او را میآزارد، سازگار است؟
+مسعود جاهد
تازگیها ذهنم رجوع میکنه به گفتار و اعمال آدمها و به یکباره خیلی چیزها برام روشن میشه.
با اختیارات محدود به این پی میبرم که انگیزه و مایه یا علت العلل عملی
که ازشون سر زده چی بوده. یا بخش اعظم این ماجرا به کدوم قسمت از گذشته شون
برمیگرده. بعد به این فکر میکنم که کارشون یه واکنش یکسان خودکار و بدون
فکر به اتفاق مشابهی در گذشته ست؟ یا شکلی از عقده و حساسیت؟ یا یه مکانیزم
دفاعی؟ نمیتونم بگم اینْ در بهترین حالت حدسها، واقعیت دارند اما به حدی
منطقی به نظر میآن که نمیتونم نادیده شون بگیرم.
فکر میکنم اگه از تمام گذشته آدمها باخبر بودم همه چیز خیلی واضح تر میشد، اما اینطور نیست و حدسهام عقیم باقی میمونند.
هنوز نمیدونم این یه نعمته یا عقوبت اما اون لحظات روشنایی رو دوست دارم. از اینکه هوش پایینی دارم و در لحظه متوجه پس زمینهها نمیشم بدم میاد. اما این بینش وجودی تازه وارد رو که بعدها خبرم میکنه نوازش میکنم.
+از
این جهت میتونه عقوبت باشه که رابطههای انسانی جای تحلیل آدمها نیست. همونطور که
جای آموزش و بازپروری و اصلاح! آدمها برای دوست داشته شدن وارد رابطه
میشن و قراره که احساس امنیت کنند. رابطه جای روانشناس، فیلسوف و تحلیلگر نیست. فقط باید انسان بود.
امروز میخوام در مورد فیلترهای نگاه صحبت کنم. بحث ها
پراکنده و شاید نامربوط باشند. حاوی نظرات شخصی و بعضاً غیرقابل دفاع. به
هر حال، به نظرم این فیلترها اغلب به شکلی از وسواس ختم میشن.
1.فیلتر
املا: وقتی دارم متنی رو میخونم اولین فیلتر نگاه من املای کلماته و خدا
نکنه غلطی پیش چشم من بیاد. ذهن من تمام سالنو خاموش میکنه و نورو
میندازه روی همون کلمه با املای غلط.
اینکه کسی املای درست بعضی
از واژه ها رو ندونه به این معنی نیست که حرفهاش بی معنی یا بدون کاربردند.
اما حتما میتونه نشونه ی چیزهای دیگه ای باشه. مثل مطالعه کم و سواد ناکافی.
به واکنش خودم که نگاه میکنم میبینم گاهی به خوندن ادامه میدم و گاهی هم از خوندن دست میکشم. بعضی اوقات صفحه چت رو میبندم و گاهی حتی آنفالو میکنم.
نتیجه گیری: ضمن ضرورت پاسداری از زبان پارسی، تعدیل عکس العمل و وسواس نداشتن اهمیت داره. به هرحال به هر فاکتوری باید دقیقا در جایگاه
خودش اهمیت داد. ضمن توجه به نشانه ها، علت اشتباهات و البته وابستگی احتمالی جایگاه ها به هم.
2.فیلتر نگارش: باز هم اگه به مبحث نوشتار برگردیم مسئله دستور زبان و غلط های نگارشی پیش میاد. تا مدتی پیش و تا تذکر یکی از دوستان، من اشتباهیو مرتکب میشدم، به این صورت که بعد از علائم نگارشی مثل ویرگول یا نقطه،فاصله نمیذاشتم یا قبلشون فاصله میذاشتم !
انگار
تا وقتی شکل درستو ندونی، این خطاها خیلی به چشم نمیاد. ولی از وقتی که
متوجه اش میشی خیلی تو ذوق میزنه و زشت جلوه میکنه.
مثل مبحث نیم فاصله، که من متاسفانه هیچ آشنایی باهاش ندارم و در مقابل یادگیریش هم از خودم مقاومت نشون میدم. اما اونهایی که بلدند حساسیت عجیبی روی کاربردش دارند که برای ما نادونها غیرقابل درکه..ولی در چشم اونها پررنگ و مهم جلوه میکنه.
میدونم که متاسفانه، نوشته های من هنوز هم پر از خطاهای نگارشی، اشکالات تایپی وغلط های دستور زبانی هستند. اما نمیتونم منکر این باشم که اگاهی از خطاهای ظاهری دیگران حواس من رو از کیفیت محتوا پرت نمیکنه یا نظرم رو، حداقل در لایه های زیرین ناخودآگاهم، نسبت به کسی تغییر نمیده.
نتیجه گیری: مشابه با فیلتر املا..
(فیلترهای شما؟)
ادامه داره...
مترجمی برای من فعالیت لذت بخشی نیست. اما حین ترجمه جاهایی هست که متوجه میشی کلمه ای که برای جایگزینی متن اصلی انتخاب کردی، اصلا جایگزین مناسبی نیست و در نتیجه شروع به فکر کردن یا گشتن در واژه نامه ها میکنی، تا در نهایت و در یک بزنگاه به جانشین و انتخاب درست میرسی. لبخند رضایتی بعد از این جایگزینی وجود داره و لذت کشفی که شاید به اندازه ی آفرینش عزیز باشه.
نظامی در مخزن الاسرار سروده: "هرچه در این پرده نشانت دهند..گر نپسندی به از آنت دهند"
در دنیا هیچ چیز ناراحتتر کنندهتر از نگران استعانت مالی بودن نیست. من از آنهایی که پول را حقیر میشمرند خیلی بدم میآید. اینها یا ریاکارند یا احمق. پول مثل حس ششم میماند که اگر نباشد آن پنج حس دیگر هیچ سودی ندارند. بیدرآمد کافی نصف امکانات زندگی بر روی انسان بسته میشود.
تنها چیزی که انسان باید از آن مواظبت کند آن است که دخل و خرجش یکسان باشد، دیناری بیش از آن که عایدش میشود خرج نکند. این را هم که میشنوی که میگویند فقر بهترین انگیزه هنرمند است. اینها فقر را هرگز در جان و تنشان حس نکردهاند ، اینها نمیدانند که فقر چه بر سر روزگار آدم میآورد.
ما ثروت طلب نمیکنیم بلکه تا آن اندازه میخواهیم که بتوانیم وقار و حرمتمان را نگه داریم، آسوده خاطر کار کنیم، دست و دلباز باشیم، و رک و پوست کنده بگویم، بتوانیم مستقل باشیم.
من قلبا دلم میسوزد برای هنرمندی که برای امرار معاش و گذراندن زندگی به هنرش وابستگی دارد.
+پای بندیهای انسانی |سامرست موام | 861 ص
نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی
ماهی لب بسته خون در دل کند قلاب را
{ صائب تبریزی }
نگاهی به گذشته داشتن و تحت تاثیر آخرین اتفاق و وضعیت نبودن کار آسانی نیست و بدون توجه دائمی بسیار کم اتفاق می افتد. وقتی این حرف تکراری را لمس کردم که برای آدمهای مختلف کامنت های بلند مینوشتم و سوالاتی میپرسیدم و جالب بود که بیشتر آن ها فقط به حرفها و سوالاتی که در انتهای متن نوشته شده بود جواب میدادند!
همینطور بیشتر آدمها برای انتخاب شکل رفتار کردن با تو پیشینه ای که از تو در ذهن دارند را به صورت یک پکیج کامل در نظر نمیگیرند و مطابق با آخرین کاری که انجام داده ای با تو برخورد میکنند. برای امتحان این موضوع کافی ست به کسی بعد از ده جمله ی خوشایند یک جمله ناخوشایند بگویید و تماشا کنید که چگونه احساس مثبتش نسبت به شما خراب میشود. مهم نیست ده جمله ی اولتان تا چه اندازه خوب اند، آنها تنها به جمله ی آخرتان خیره می مانند.
رها شدن از احساس اولیه که (بعد از مواجه شدن با آخرین برخورد) به آدم دست میدهد و امکان درست دیدن و شنیدن یا دوباره خواندن و توجه به جزئیات و قیدهایی که بار اول درست به چشم نیامده اند و همینطور تماشا کردن و در نظر گرفتن حال و گذشته (و حتی آینده مشترک پیش رو) به صورت یک بسته کامل (نه جز به جز ) کار آسانی نیست و مراقبت همیشگی میطلبد.
فرض کنید یک رستوران خوش نام در شهرتان وجود دارد. یکی از دوستانتان شبی برای خوردن شام به آنجا میرود و درست بعد از بیرون آمدن از آنجا حالش بد و راهی بیمارستان میشود. شما این خبر را شنیده اید و روز بعد از آن خیابان رد میشوید. اگر بخواهید نهار بخورید به آنجا میروید؟
یا تصور کنید قرار است یک تلفن همراه بخرید. بعد از پرس و جوی فراوان و زیر و رو کردن سایت های مختلف و خواندن نقدها و کامنت ها با اطمینان نسبی یک گزینه را در نظر میگیرید و بعد به یک فروشگاه میروید تا خریدتان را انجام دهید. زمانی که منتظر رسیدن نوبتتان هستید با یکی دیگر از مشتری ها راجع به انتخابتان حرف میزنید. احتمالا یک تجربه تلخ از آن برند و بدگویی های همان یک نفر کافی نیست که شما از بیخ و بن به انتخابتان شک کنید؟
کارکرد ذهن در ارزش دادن به جدیدترین اطلاعات و پر رنگ کردن آخرین احساسات و تاثیر تمام این ها بر روی تصمیمات ما شگفت انگیز است. و خب در بسیاری از موارد گمراه کننده.
چطور میتوان فهمید که چیزی تاثیر است یا تقلید؟ یعنی چطور میشود فهمید که با اصل تاثر طرفیم یا رنگ تقلب؟ این دو بیت را بخوانید:
و حالا این دو را :
اگر بگیریم که هر دو نمونه، قطعا از ابیات سرایندگانشان است و در بیشتر نسخهها موجود، با دو شیوهی تاثیر پذیری رویاروییم. قضاوت با خودتان...
+سعید عقیقی
روی پلکهایم ایستاده
و گیسوانش آمیخته در موهایم
شکل دستان مرا دارد
رنگ چشمانم را نیز
محو شده درسایهام
چون سنگی در آسمان
با چشمانی هماره گشوده
که مرا ازخفتن باز میدارد.
رویاهایش سرشار از نور
خورشیدها را
تبخیر میکنند
مرابه خنده وامیدارند
به گریه میاندازند
و به خنده...
به سخن گفتن
بی هیچ کلامی...
{ پل الوار }
انگار بعضی واژه ها یا ترکیب ها در ذهن ما به شکلی از معنای اصلیشون فاصله گرفتند. مثلا ناراحت. ناراحت باید قاعدتا به معنی راحت نبودن با کسی یا راحت نبودن در موقعیتی باشه ولی یکجورهایی معنای دلخوری یا نشون دادن حال بد رو گرفته. در حالیکه کاملا ممکنه کسی حالش بد نباشه اما احساس ناراحتی کنه.
البته اگه بهتر نگاه کنی، آدمها اگه متوجهش هم نباشند دارند از معنای ذاتیش استفاده میکنند. وقتی کسی بگه ازت ناراحتم در واقع داره میگه تو کاری کردی که احساس راحت بودنم رو از دست بدم.
این روزا خیلی چیزا ناراحتم میکنه. دلخورم نمیکنه، اذیتم نمیکنه...فقط باعث میشه دیگه احساس راحتی نکنم. فکر نمیکنم این یه تغییر بیرونی باشه، احساس میکنم یه اتفاق که نه..یه روند تدریجی ِ همیشگی ِ غیرقابل توقف درون خودمه.
اکثر آدمها ناراحتم میکنند، هرکلمه ای که ازشون میشنوم ناراحتم میکنه، موقعیت های تکراری ناراحتم میکنند، بیشتر متن ها یا بهتر بگم محتواها ناراحتم میکند، همینطور شرایط و آداب و رسوم و قراردادها و مقررات.
احساس کسی رو دارم که لباس بنجل تنش کرده، داره غذای بنجل میخوره و از همه مهمتر در جریانه که قراره در یه محیط بنجل زندگی کنه.
نگاهم به آدمها و ارتباطات و موقعیت ها و سنت ها و قوانین و محتواهای ِ معاصر ِ حاضر در محیط همینه. ناراحتم.