دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۱۴ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است


‏"دلم می خواهد فیلمی بسازم علیه تمام افکار و عقاید. در مخالفت با تمام ایدئولوژی‌ها... فیلم من باید ضد کمونیست‌ها، ضد سوسیالیست‌ها، ضد کاتولیک‌ها، ضد لیبرال‌ها و ضد فاشیست‌ها باشد... دلم می‌خواهد فیلمی بسازم علیه عیسی، علیه بودا، علیه شیوا و همه پیامبران دیگر."


Luis Buñuel 1900-1983


بونوئل یک شیطان بزرگ است در تمامی ابعاد: از فیلم هایش گرفته تا چهره اش، از افکارش تا آنچه که خلق می کند. او حتی یک شاعر شیطانی است، آنقدر شیطانی که شعر را بر روی نگاتیو می نگارد.
سخن گفتن از بونوئل بسیار دشوار است، او را فیلم ساز سوررئال می‌دانند اما همه جور فیلمی ساخته است، هر چند سوررئالیسم در آثارش در طول زمان از حالت تم و معنای فیلم به فرم فیلم منتقل شده است، او خود را بزرگترین دشمن ایدئولوژی ها می‌داند و معتقد است که می خواهد فیلمی بسازد بر علیه تمام آنچه که واژه ی «ایسم» می گیرد، نظیر کمونیسم، فاشیسم، لیبرالیسم و غیره.


http://s9.picofile.com/file/8349220350/121046281_624x453_Custom_.jpg


بونوئل دشمن قسم خورده ی مذهب و بورژوازی است.  در بیشتر آثارش ارزش های جامعه بورژوازی و تعصب های مذهبی موجود را به چالش کشیده است، کاتولیک ها و کلیسا از گزند حمله های سهمگینش در امان نبوده اند. در آثار اولیه نظیر سگ اندلسی 1929 تا آثاری که دهه ی پنجاه ساخته شد، بونوئل در یک فضای سوررئالیستی بسیاری از ارزش ها و مولفه های موجود در نظام فکری، اخلاقی و ارزشی جامعه سرمایه داری غربی را به چالش کشید، اما هرچه به سمت جلو حرکت کرد بیشتر در قالب فرم و ساختار فیلم هایش سوررئالیسم را وارد کرد.

در جهان فکری بونوئل همه چیز در حالتی روانکاوانه و ناخودآگاهانه قرار دارد. برای او فیلم یک خواب است که سینما به دلیل قدرت واقع نمایی آن را به تصویر می‌کشد. از مرزهای فکر و واقعیت خارج می‌شود و در عالمی رویا وار، حقیقت های هستی و زندگی را نشان می‌دهد. گویی که از همه ی نقاب ها می‌گریزد و مشتی قدرتمند بر جهان آستر کشیده ی ما نثار می‌کند. در نزد او آزادی معنا می یابد و جان می گیرد. هر آنچه که در جهان به اصطلاح متمدن ما قابل احترام است را به لجن می کشد و به سخره می گیرد، رسالتی که بر دوشش است رسوا کردن ارزش های همین تمدنی است که بارها آرزوی نابودی اش را داشت.

سخن گفتن از ساختارهای فرمالیستی و تکنیک های سینمایی در آثار بونوئل تا حدودی بیهوده است، او فرم پذیر نیست. همه چیز در نزد او حالتی شاعرانه و طربناک می گیرد، همه چیز تصویری است که انسان را به تفکر وا می دارد، تصاویر بیانگر اوضاع می‌شوند. روایت فیلم، دستکش ها را به دست مشت زنان می کند،برای رویارویی با جهان مخدر واقعیت.

ایده پردازی های فوق العاده ی بونوئل در سینما نظیر ندارد، او حرف هایش را با ایده های سحر آمیزش می زند: مگر غیر ازین است که "ملک الموت" با آن ایده  جاودانه ی مهمانی اشراف در سفره ی مرگ به زیبایی ارزش های جامعه ی بورژوایی و همینطور موضوع جبر و اختیار را به سخره و نوک پیکان حملات را به طرف واتیکان و سردمدارانش گرفت؟


+بابک صفری



http://s8.picofile.com/file/8349220326/The_Exterminating_Angel_courtesy_Janus_Films_1440x1100_Custom_.jpg




+Look, boy, women will give you s*e*x and fun because they’re programmed to subdue so you impregnate them. Later you’ll cease to exist. During childbirth you’ll notice that.

-Childbirth must be the most exciting event in a father’s life.
+In childbirth, whatever comes out from between her legs is a nuclear warhead that will destroy everything. First of all, the wonderful cave where you used to put your thingy will never be the same again.
And while she’s cursing you and asks for the epidural, she’ll have a bowel movement.
Do you know what she means by that? That she’ll never be a s*e*x*y woman again.

And that from now on that s*u*c*ker is becoming the centre of the universe. They’re all the same. Believe me, I’ve had five divorces. Do you know what five divorces are?

-No.
+Five times I believed in love.



La Casa de Papel Season 1 Episode 2



http://s8.picofile.com/file/8348929042/La_Casa_de_Papel_S01E02_720p_NF_WEB_DL_x265_HET_FardaDL_015006_2019_01_14_20_39_12_Medium_.jpg



گرسنگی کشیده باشی، و صفا یافته و آینه صافی کرده پیش دوستان بداری، خود را ببینند. اما آینه را آلوده، و زنگ بدو آورده، پیش روی دوست بداری تا چه شود؟


+مقالات شمس تبریزی | تصحیح محمدعلی موحد


کی گفته تو شعورت بیشتره؟! کی گفته تو از همه عاقل‌تری؟! این همه حقو، تو از کجا آوردی؟!
اونی که گفته زن و شوهرا بعد یه مدت میشن شبیه همدیگه، کور خونده!...


Unruled Paper 2002 Nasser Taghvai Drama ‧ 1h 50m



http://s9.picofile.com/file/8346869668/0c99d5f18af6c279720ec1725d4536b8_Custom_2_.jpg



"فکر می‌کنم من تنها فیلم‌سازی هستم که در هیچ‌کدام از فیلم‌هایم شخصیت منفی ــ آن‌گونه که معمولاً  مصطلح است و وجود دارد ــ نداشته‌ام؛ شخصیتی که من درباره‌اش قضاوت کرده باشم و او را غیرِدوست‌داشتنی جلوه داده باشم نداشته‌ام. 

به‌همین‌دلیل، رابطه‌ی من با شخصیت‌ها‌یم از پیش تعیین شده و از بالا و تحقیرآمیز نیست. اگر بود که باید ردِ این تحقیر در شخصیت‌پردازی‌ها دیده می‌شد و براساسِ نظر منْ شمای تماشاگر از بعضی شخصیت‌‌ها متنفر می‌بودید و از بعضی‌ها خوش‌تان می‌آمد. همیشه در همه‌ی کارهایی که کرده‌ام حسّم این بوده که با همه‌ی آن‌ها به یک اندازه هم‌دل هستم... 

فکر می‌کنم رفتارهای غیراخلاقی براساسِ متر و معیارهای اخلاقِ سنّتی و اخلاقِ عرفی ارزش‌سنجی می‌شوند، ولی این‌ها را باید در این روزگار به گونه‌ای دیگر دید، باید تعریفِ جدیدی از اخلاق برای بشرِ پیچیده‌ی امروز ارائه کرد..."


+اصغر فرهادی در گفت‌و‌گو با محسن آزرم


دیشب سردرد و تب وحشتناکی داشتم. سرم گرم بود و چشم‌هام شبیه دهانه دوتا آتش فشان فعال شده بودن. مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...مدام تب و کنار گذاشتن پتو و بعد لرز...ناپایداری اعصاب خردکنیه. حتی برای تو که در حال خوندنشی. راه تنفسم هم بسته بود و این بهم حس خفگی بیشتری میداد.
از ساعت نه تو رخت خواب بودم و تا ساعت یک خوابم نبرده بود. نمی‌تونستم کاری بکنم...مطلقا هیچ کاری. کاناپه قرمز رو گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن اما چیزی متوجه نمی‌شدم، بدون زجر و درد هم مطلقا نمیشد به صفحه گوشی نگاه کنم.
اولین‌بار بود که تصمیم گرفتم مسکن نخورم. اما ساعت یک دیگه طاقتم طاق شد. سر و گردن و پشتم درد می‌کرد و انگار هیچ استراحتی قرار نبود خوبشون کنه. فقط دلم می‌خواست خوابم ببره. یه مسکن خوردم و دوباره دراز کشیدم. احساس کردم درد به تدریج فروکش می‌کنه. تو اون لحظات فقط به این فکر می‌کردم که زندگی با رنج و درد کوچکترین بیماری‌ها هم ارزش زیستن رو از دست میده. این حرف‌ها برای یه آدم سالم، و به هنگام سلامتی، احتمالا رقت‌انگیز و کاملا مسخره به نظر می‌رسه.



این شب که دلم می‌خواست بی هیچ ماجرایی بگذرد به نحو عجیبی بر من سنگینی می‌کند. زمان می‌گذرد و این روزی که دلم می‌خواست از مدت‌ها پیش به پایان رسیده باشد کم‌کم به آخر می‌رسد. آدم‌هایی هستند که همه امیدشان، همه عشقشان و آخرین رمقشان به این روز بسته بوده. کسانی هستند که دارند می‌میرند و کسان دیگری که برایشان مهلتی به پایان می‌رسد و آرزو می‌کنند که ای کاش فردا هرگز نیاید. کسان دیگری هستند که فردا برایشان پشیمانی همراه می‌آورد. کسان دیگری هستند که خسته اند و این شب هیچ نمی‌تواند آن قدر دراز باشد تا خستگی را از تنشان در بیاورد.


و من، منی که امروزم را هدر داده ام به چه حقی می‌توانم فردا را بخواهم؟


مون بزرگ |‌ آلن فورنیه | مهدی سحابی | 296 ص


"مردم، همین‌طوری، بدون فکر، چیزهایی می‌گویند، بی‌هدف کلماتی را به زبان می‌آورند، و حتی به ذهن‌شان هم نمی‌رسد که باید به این فکر کنند که سخن‌شان ممکن است چه پیامد‌هایی در پی داشته باشد."

این‌ها را ژوزه ساراماگو در کتاب ستایش مرگ می‌گوید. گاهی به اندازه یک فیلم طول می‌کشد تا معنای  چند جمله را به درستی لمس کنی.


Oldboy 2003 Park Chan-wook Drama/Mystery ‧ 2 hours 8.4/10IMDb 80%Rotten Tomatoes



http://s8.picofile.com/file/8347620018/4a9bf6407cabc2434e31bd57a1fe60a7.jpg



زِ شیخِ شهر جان بُردم به تزویرِ مسلمانى...

مُدارا گر به این کافر نمی‌کردم چه می‌کردم؟!


{ یغما جندقی }



+ملامت می‌کنندم کز چه برگشتى ز مژگانش...
هزیمت گر ز یک لشکر نمی ‏کردم چه می ‏کردم؟



شاید این سوال برایتان پیش آماده باشد که چرا  افراد با وجود اینکه می‌دانند کشیدن سیگار (و وابسته بودن به هر عادت خطرناک دیگری) برای سلامتی‌‌شان مضر است باز به انجام این کارها ادامه می‌دهند؟

عموما هر کس بر این باور است که از دیگران سالم تر و طولانی‌تر زندگی‌ خواهد کرد. این یک نگرش ذاتی انسان است. ما احتمال اینکه اتفاقات ناگوار برای دیگران بیفتد را بالاتر از احتمال اینکه همان حوادث برای خودمان بیفتد می‌دانیم. (مخصوصا در مورد بیماری‌های سخت‌درمانی چون سرطان و...)

تصور کنید که شما با دوستتان در یک خودرو با صورت ۱۸۰ کیلومتر بر ساعت درحال حرکت هستید. وقتی‌ که دوست شما پشت فرمان است، شما نگران‌تر خواهید بود تا اینکه خودتان پشت فرمان باشید. تحقیقات چایتی استارز در ساله ۱۹۶۹ نشان داد که ریسک پذیری انسان نسبت به چیزهایی‌ که بر آنها کنترل دارد ۱۰۰۰ برابر بیشتر از چیزهائیست که کنترلی بر روی آن ندارد!


کیی.سی‌ کول در کتاب جهان و فنجان چای ( K.C. Cole/ Universe and the Tea Cup) به این نکته اشاره می‌کند که ما معمولا به خطر‌های اتفاقی و شخصی‌، بیشتر واکنش نشان می‌دهیم، تا به خطر‌هایی‌ که در درازمدت احتمال بیشتری برای اتفاق افتادن دارند.

او در کتابش مثال جالبی‌ زده است. تصور کنید که سیگار هیچ ضرری برای بدن نداشته باشد، ولی‌ در یک پاکت از هر هجده هزار پاکت یک سیگار وجود دارد که اگر روشن شود، منفجر شده و باعث از بین رفتن مغز فرد می‌شود. (همانطور که هر روز افرادی زیادی در خیابان و در اثر حوادث رانندگی‌، مغزشان آسیب می‌بیند و به شکل دردناکی می‌میرند.) اگر این احتمال وجود داشت چه تعداد از افراد سیگاری باز هم به سیگار کشیدنشان‌ ادامه می‌دادند؟

حقیقت این است که در دنیای واقعی هم روزانه همین تعداد افراد در اثر کشیدن سیگار از بین می‌روند. اثر مرگ‌بار کشیدن سیگار ِ سمی در فرضیه، فقط واضح تر شده است، ولی‌ احتمالا تاثیرش در تصمیمات ما به مراتب بیشتر است. به همین دلیل ساده که خطر دیگر نزدیک و قابل لمس شده است.


پی‌نوشت: [ به نظر شخص من جدا از این مسائل، یک میلی هم به نمایشِ بی‌تفاوتی به خودویرانگری (تدریجی یا آنی) و اهمیت نداشتن مرگ و زندگی در نظر "من"، در بعضی از آدم‌ها وجود داره. 

کشیدن سیگار نمایشی‌شده ترین، کم‌هزینه‌ترین و سهل‌الوصول‌ترین نماد این خودتخریبی و بی‌تفاوتی خیالیه.

خیالی چون همونطور که در پایان رمان جزء از کل می‌بینیم..."در نهایت" هرکسی برای چند لحظه زندگی بیشتر دست و پا می‌زند! ]



نشسته اند و نگاه می کنند.
هیچ نمی کنند.

بیست سی ساله اند.
نشسته اند و نگاه می کنند.

به چه نگاه می کنند؟
به هیچ نگاه می کنند.

به چه گوش می دهند؟
به هیچ گوش می دهند.

حرف که می زنند و هیچ نمی کنند،
از چه حرف می زنند؟
ملال
طرحِ تنهایی بر چهره شان نشانده است 

پیشانی شان بی چین
دست هاشان لَخت
همین ها چهره شان را 
سنگِ ساکن کرده است.

خبری هم نیست. 
اخبار دنیا 
تک و توک به آن ها می رسد.
برسد هم گوش نمی کنند.
گوش کنند هم هیچ نمی شنوند.

از آن اسبان و گاوان که 
با هم می چرند و 
گه گاه به رودخانه نگاه می کنند 
که گه گاه 
شیهه و ماغ می کشند هم کمترند.

از گوسفندِ بع بعی
از مرغِ مگس که شهد گل شان می نوشد
از آسیابی که آب شان می بخشد
از دزدانِ رهگذر که به درختان میوه شان می زند
از دزدان رهگذر هم
کمترند.

هی نشسته اند و نگاه می کنند.
هیچ نمی کنند.
دست ها هم از دست شان خسته اند.

و اینک، مرده اند. 
نشسته، مرده اند.



{ رافائل آلبرتی }



گوشه ای از نامه ی سنت اگزوپری به آندره ژید که در مقدمه کتاب پرواز شبانه آورده شده است.

اما ضمناً چیزی را فهمیدم که همواره مرا خیره می ساخت... و آن این بود که چرا افلاطون (یا شاید ارسطو؟) شجاعت را در آخرین مرحله ی فضایل جا داده است. شجاعت مجموعه ی درهم جوشی از چند احساس است که چندان هم ستودنی نیستند. اندکی خشم، قدری غرور، و بسیاری لجاجت و هیجان نمایشی و بی ارزش قدرت نمایی. از این پس هرگز آدم واقعاً شجاعی را نخواهم ستود.



نمی‌تواند هنگام تحلیل مسائل از جنسیت، ارزش‌ها یا مذهب اش دست بکشد. هنگام دیدن یا فکر کردن به موضوعات همه چیز را با فیلترهای مختلف شخصی خود آلوده کرده و این نتایج را کاملا تحت تاثیر قرار می‌دهد. او هنوز یاد نگرفته است که باید مسائل مهم را فارغ از نیازها و علائق و منافع خود و گروهش بررسی کند‌. این در سن و سال او خوب نیست.



کسانی هستند که به طور جدی، عهد و پیمان دائمی در ازدواج یا مناسبات عاشقانه و روابط عاطفی را بنابر دلائلی امری ناشدنی و در نتیجه امری غیر اخلاقی می دانند‌. استدلال اصلی آنها این است که در تلقی رایج از ازدواج یعنی ازدواجی که بر مبنای یک رابطه پرشور عاشقانه شکل می‌گیرد، طرفین رابطه با یکدیگر عهد و پیمان می‌بندند که تا پایان عمر نسبت به هم متعهد و وفادار خواهند ماند و از یکدیگر مراقبت خواهند کرد. حال آنکه اخلاقا وقتی ما قول می‌دهیم باید قول به انجام کاری بدهیم که از عهده انجام آن برخواهیم آمد. آنها می‌گویند عشق، یک هیجان شدید و عاطفه پرشور و خارج از کنترل است که برای مدتی طرفین ارتباط را درگیر خود می کند و پس از چندی، دیر یا زود ممکن است دستخوش تغییر شود و رو به سردی و خاموشی گراید. همانطور که انسان‌ها در طول یک رابطه ممکن است دستخوش تغییر و تحول شوند.

بنابراین به خاطر همین ساختار وحشی و کنترل ناپذیر عشق و همینطور غیرقابل پیش بینی بودن شکل شخصیت و عقاید و احساسات و خواسته‌های انسان، هیچ قولی نمی توان داد و هیچ عهد و پیمانی نمی‌توان بست مبنی بر اینکه رابطه عاشقانه طرفین تا پایان عمر برقرار و پایدار بماند. وقتی که ما متاثر از عاطفه پرشوری به نام عشق به دیگری قول می دهیم که تا پایان عمر با او خواهیم بود، اگر ارزیابی واقع‌بینانه ای از ذات و سرشت عشق و ظرفیت و امکانات روان شناختی خود داشته باشیم، در حقیقت به مصداق تکلیف مالایطاق، قول به انجام کاری داده ایم که فراتر از مقدورات انسانی ماست. این امر، توقع داشتن چیزی ناممکن از خویشتن و دیگری است و از همین رو، امری غیر اخلاقی به شمار می آید (به قول نیچه: از خویشتن چیزی ناممکن نخواهید!).