برایم نوشت:« هیولایی درون من است که از شادمانیِ او غمگین میشود. هیولایی که گویی فقط وقتی شادی را بر او میپسندد که یارِ من و در جوار من باشد. من این هیولا را میبینم و بابتش شرمسارم، آن ادعای عاشقی کجا و این اندوه خواستن برای معشوق کجا، باورت میشود از خودم خجالت کشیدم؟»
برایش نوشتم: آدمی وقتی شادیش را به حضور دیگری گره میزند، توقعِ ناخوداگاهِ احساسی متقابل را دارد: تو بهانۀ شادی منی، کاش من هم دلیل شعف تو باشم. من برای شاد بودن نیازمند توام، تو اما چونی بی من؟ شادمانی او بی حضورِ تو، بینیازی اوست از تو. این به یادت میآورد که جایی نداری در آن سپهر. این بینیازی است که دردت آورده، این بیجایی..
+امیرحسین کامیار
- ۱ نظر
- ۳۰ آذر ۹۵ ، ۲۳:۰۲