دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

۶۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است


علت اینکه دنیا در حال حاضر به چنین وضع اسفناکی افتاده این است که همه کارشان را نیمه کاره انجام می دهند ، افکارشان را نیمه کاره بیان می کنند و گناهکار بودن یا پرهیزگار بودنشان هم نیمه کاره است. ای بابا! تا آخر برو و محکم بکوب ، و نترس که موفق خواهی شد.

خداوند از نیمه شیطان بسیار بیش از شیطان تمام عیار نفرت دارد!


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


متفکر و مغموم کوره راه را در پیش گرفتم . این مردم را تحسین میکردم که چنین تنگ و گرم با رنج های بشری مخلوط میشدند : بانو هورتانس ، زوربا ، بیوه زن و این پاولی رنگ پریده که شجاعانه خود را در دریا غرق کرده بود تا درد و غم خویش را در آب خاموش کند و کاترین دیوانه که داد میزد باید سر بیوه زن را (به جرم تحریک آن جوان ) مثل گوسفند ببرند...

تنها من عاجز و عاقل بودم ، نه خونم به جوش می آمد و نه با شور و شدت کسی را دوست میداشتم و نه از ته دلم از کسی متنفر بودم..


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


همه ی آدم ها جنون خاص خود را دارند و اما بزرگترین جنون به عقیده ی من آن است که آدم جنون نداشته باشد..


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


عشق ..
گاه چون ماری در دل می‌خزد
و زهر خود را آرام در آن می‌ریزد

گاه یک روز تمام چون کبوتری
بر هرّه‌ی پنجره‌ات کز می‌کند
و خرده‌نان می‌چیند
 
گاه از درون گلی خواب‌آلود بیرون می‌جهد
و چون یخ، نمی، بر گلبرگ آن می‌درخشد
و گاه حیله‌گرانه تو را
از هر آن‌چه شاد است و آرام
دور می‌کند..
 
گاه در آرشه‌ی ویولونی می‌نشیند
و در نغمه‌ی غمگین آن هق‌هق می‌کند
و گاه زمانی که حتی نمی‌خواهی باورش کنی
در لبخند یک نفر جا خوش می‌کند..
 

{ آنا آخماتووا }


+{Butterfly }



تعریف  انسان  از خود و از جهان پیرامونش،  ارتباط مستقیمی دارد به هر آنچه از بدو تولد در رویارویی با محیط بیرونی تجربه می کند. مثلا با شنیدن کلمه "گل سرخ " آنچه در ذهن ما تصویر میشود ناشی از تجربه ای است که از دیدن،  بوییدن و لمس کردن گل سرخ داشته ایم. و تنها  ابزارمان برای کسب این تجربه و رسیدن به شناخت خود و جهان بیرون « ادراک حسی» مان است.

بنابراین شما نمی توانید هیچ چیز ماورایی را در دنیا تعریف کنید و  علت آن نیز کاملا واضح است چرا  که ابزار لازم برای تجربه و شناختش را نداشته اید !
با این حال چگونه است که برخی از ما میتوانیم در آسمانها  سیر و سفر کنیم و از عالم غیب وحی دریافت کنیم که خوبها چه هستند و بدها چه ؟!!
پاسخ ساده است ..کافیست که تنها ابزارهای واقعی مان برای درک و شناخت را کنار گذاشته و اجازه دهیم انسانهای دیگر افکارشان را به ما تزریق کنند انجاست که قدم در دنیای دیگری می گذاریم دنیایی پر از قصه های عجیب و غریب که خالقش بنا به صلاحدید قوانین ضد و نقیضی برای رسیدن به هدف والایی وضع کرده است ، دنیایی که ادراک حسی مان را استثمار میکند و قهارانه قدرت تحلیل و منطقمان را میکشد. در چنین دنیایی است که دیگر حاصل تجربه شناخت نمی شود ، میشود توهم!
و ما خوابگردهایی که حوالی توهم هایمان پرسه میزنیم ...در انتظار معجزه..


در یکی از ماجراجویی هامون من و ریک بطور تصادفی کل دنیا رو نابود کردیم؛ پس اون خط زمانی رو رها کردیم و اومدیم به این خط زمانی؛ چون تو این خط، دنیا سالم بود و ما مرده بودیم. جسد خودمون رو تو حیاط خاک کردیم و جای خودمون رو تو این خط زمانی گرفتیم.
من هر روز صبحونه میخورم، با آگاهی از اینکه فقط بیست متر با جسد در حال پوسیدن خودم قرار دارم...

نیازی نیست برای بچه ناخواسته بودن خودت رو ناراحت کنی؛ هیچ کس به دلیل خاصی وجود نداره؛ هیچ کس به هیچ جا تعلق نداره؛ همه روزی میمیرند. بیا تلویزیونمون رو ببینیم...


Rick and Morty


http://bayanbox.ir/view/726985528145077435/7906bfad5a864ad36f7c955317cea687.jpg






جورج اورول انگیزه آدمها را از نوشتن چهار چیز می داند: اول ego یا میل به شهرت و باهوش به نظر رسیدن و این جور چیزها. دوم حس زیبایی شناسی یعنی اینکه آدم به یک زیبایی ای می رسد که حس می کند باید آنرا حتما با دیگران در میان بگذارد.

سوم انگیزه تاریخی یعنی ثبت وقایع برای آیندگان و دسته آخر که انگیزه های سیاسی است و سیاست به عام ترین معنی آن. یعنی نویسنده می خواهد جهان را به سمت و سوی خاصی هل بدهد و یا نظر مردم را نسبت به چیزی عوض کند..



دوست دارم بدونم این میل به دیده شدن و خونده شدن از کجا میاد؟ چرا  بخشی از لذت ما در هر تجربه ای اینه که دیگران هم ازش آگاهی پیدا کنند؟ چرا نیاز داریم دیگران هم بدونند ما به چی فکر میکنیم، چی دیدیم یا چه چیزهایی رو از سر گذروندیم تا خوشیمون تکمیل بشه؟



Friends? What friends?
Who the hell has the luxury of friends?
I've got allies and enemies.
There's no room for anything else


Trumbo (2015)


http://bayanbox.ir/view/8483174346367855614/e1f10a7a74d6a6440cf13144d7bc77a4.jpg


- Dad? Are you a communist?
+I am.
-Is that against the law?
+It is not.
-The lady with the big hat said you were a dangerous radical.Are you?
+Radical? Maybe . Dangerous. Only to men who fling Cokes.I love our country.

And it's a good government.But anything good could be better,don't you think?
-Is Mom a communist?
+No.
-Am I?
+Well, why don't we give you the official test? Mom makes your favorite lunch.And at school, you see someone with no lunch at all. What do you do?
-Share.
+Share? Well, you don't tell them to just go get a job?
-No.
+So You offer them a loan at 6%.Oh, that's very clever.
-No .
+Ah, then you just ignore them.

-Oh, No Dad.
+Well, well. You little commie.


Trumbo (2015)

http://bayanbox.ir/view/8034500065343513920/Trumbo.2015.720p-011253-2017-01-28-15-11-54.jpg


فقط یک دم در پرتو خورشید جهان افروز زنده اید..و سپس برای ابد فنا خواهید شد ، و دیگر هیچگاه نخواهید بود ، هیچگاه..


زوربای یونانی / نیکوس کازاتزاکیس / ترجمه : محمد قاضی


جالبه که همه معتقدن بیشتر از سن و سالشون میفهمند..احتمالا چندتا داستان واقعی یا ساختگی از ستایش  شدن توسط دیگران هم برای تعریف کردن دارن که ذهنیتشون در مورد خودشون رو تایید میکنه..ولی واقعا متر و معیاری واسه این قضیه وجود داره ؟

خیلی هم مهم نیست..چیزی که نمیفهمم اینه که بیشتر آدم ها وقتی چنین حرفی رو میشنوند به حساب یه تعریف و حرف خوشایند میذارنش..در حالیکه به نظرم این بیشتر شبیه یه هشدار میمونه..

مطمئنا آدم های هم سن و سال ، بزرگتر و حتی کوچکتر از تو هستند که خیلی بیشتر از تو میفهمند..و تو به جای قرار داشتن در چنین جمعی در گروه ضعیفی قرار داری که چنین تعریف های بیهوده ، بی معنی و بی اساسی رو میشنوی..



http://bayanbox.ir/view/9159050398893946598/20170118-164727-Large.jpg


+اگه بی خانمان نبودم بالای یه بخشی از دیوار خونم نرگس میکاشتم ، یه بخش دیگه هم  شقایق وحشی..دم در حیاط خونه هم که بی برو برگرد یاس..



یک جایی از رابطه هست که هر دو نفر به آنِ فروپاشی می رسند. به باور اینکه ادامه این راه، در کنار هم ناممکن است. با این حال، هر دویشان شرم می‌کنند از گفتنش. ابا دارند از بیانش و می‌ترسند از عواقبش. نمی‌نشینند سر یک میز، خاطرات خوششان را با هم مرور کنند، همدیگر را برای بار آخر ببوسند و بگویند به امید دیدار. که اگر روزی، همدیگر را دیدند بتوانند سرشان را به نشانه احترام تکان بدهند یا لبخند مهربانی بزنند.
به جایش شروع می‌کنند به بازی. آن هم با کسی که برای داشتنش از سربازها و وزیرها و شاه‌ها و خانه‌های سیاه و سفید عبور کرده‌اند. یک بار بهانه می‌آورند که گوشی‌ام خراب شده. بار دیگر می‌گویند اینترنت ندارم. بعدها، کار را بهانه می‌کنند، سختی‌های زندگی را، درس‌را، امتحان‌را.
من باور دارم که همه عاشقانِ بی‌فرجام، در آنِ‌فروپاشی، قصه نویس‌های خوبی می‌شوند. می توانند از یک کلمه، دنیایی مفهوم در بیاورند. می‌توانند اتفاق‌ها را جوری کنار هم بنشانند که باورت شود تو مقصر بودی. نه از همین دیروز و ماه پیش؛ که از همان لحظه نخست آشنایی. از اولین گره خوردن انگشت‌ها به هم و دست‌های تو که عرق کرده بود. از سرمای هوای دربند و جگری که خام بود یا سوخته. از باقالای شب مانده و سفتِ دست‌فروش خیابان انقلاب که تا دو روز دلش را به درد انداخته. از ادکلن کوچکی که با جمع کردن پول ناهارهایت برایش خریده بودی، اما تقلبی بوده و بویش نمی مانده.
پیش‌تر از این، باز هم از آنِ فروپاشی نوشته بودم. با این حال، تا چشم کار می‌کند آدم‌هایی را می‌بینم که این مرحله را به‌درستی نگذرانده‌اند. آدم‌های خشمگین. آدم‌های ترسیده. آدم‌های گریزان از هر سلامی و نگاهی. رفیق دیده‌ام که روزی صدبار گوشی‌اش را برمی دارد و بلافاصله زمین می‌گذارد. زن دیده‌ام که زنگ مدرسه و آیفن خانه و تلفن، تنش را می‌لرزاند. مرد دیده‌ام که توی خیابان، زنی با موهای شرابی دیده و یک‌هو کنار جوی، چندک زده و گریسته.
بعدها چه می‌شود؟ نمی‌دانم. اما می‌دانم که باید برای روابط‌مان قرار تازه‌ای بگذاریم. از همان روز اول؛ درست از لحظه‌ای که با هر نگاهش، دلمان پایین می ریزد عهد ببندیم که اگر همه چیز خوب پیش نرفت، برای آخرین بار همدیگر را ببوسیم و بگوییم به امید دیدار. بگذاریم تا همه این اگر‌ها، تلخی‌ها، جدل‌ها در لحظه خداحافظی بمیرد. که اگر هر کدام‌مان، به آدم دیگری رسیدیم، ایمان‌مان را به انسان از دست نداده باشیم که مرگ باور آدم‌ها، مرگ زندگی است.

+مرتضی برزگر


http://bayanbox.ir/view/3738632638337003785/IMG-20161123-185522.jpg


بهتره از چیزهایی که دوستشون نداریم فاصله بگیریم ، به جای اینکه در موردشون صحبت کنیم..

فقط یک دایره ی خیلی کوچک که مسائل مربوط به خانواده و دوستان بسیار نزدیکمون هستند از این قاعده مستنثی میشه..با اون ها باید در مورد بیشتر دوست نداشتنی هامون و چیزهایی که آزارمون میده ، دائما حرف بزنیم ، تا دلخوری ها کوچک روی هم انباشته نشن و جدایی های بزرگ ، به تدریج ، رقم نخوره...از اونها هم همینو بخوایم و اگه حواسشون نیست گاهی یادآوری کنیم..

اشتباه بزرگمون تو روابط اینه که خواسته هامونو صریح بیان نمیکنیم..میگیم  اینطوری مزش میره ، خودش باید بفهمه .. و خب اون اغلب نمیفهمه . و این از بی توجهی نیست..باید خیلی چیزها رو یاد هم بدیم تو کشوری که چیزی یادمون ندادن..



گویند که یار دگرى جوى و ندانند ؛
بایست که قلب دگرى داشته باشم!


{ عماد خراسانى }


+هم صحبتی و بوس و کنارت همه گو هیچ

  من از تو نباید خبری داشته باشم ؟


شب ها که دریا گهواره ام می شود
و سوسوی ستاره های رنگ پریده
رویِ موج های عریض اش استراحت می کند
آن زمان خودم را از همه کارها و عشق ها رها می کنم
آرام می شوم و تنها نفس می کشم
دریایی تکانم می دهد
که سرد و ساکت در دل هزاران چراغ آسمان دراز کشیده

به دوستانم فکر می کنم
نگاهم را به نگاهشان می دوزم
بی صدا و تنها از تک تکشان می پرسم:

آیا هنوز دوستِ من هستید ؟
آیا درد من، همچنان درد شماست؟ و مرگم، مرگِ شما ؟
آیا از عشق و غم ام، لااقل یک پژواک کوتاه احساس می کنید؟

دریا آرام نگاهم می کند
بی صدا لبخند می زند: نه..
و هیچ سلام و هیچ پاسخی از جایی بر نمی آید...

{ هرمان هسه }



ترجمه:بهنود فرازمند



فکر میکنم اگه موقع مرگ فرصت فکر کردن داشته باشم ، ساعت های شبگردیمو به عنوان بهترین ساعت های زندگیم به خاطر بیارم..

تو این ساعت ها دوست دارم به چیزی فکر نکنم و فقظ گوش کنم و تماشا ..گاهی میشه ، گاهی هم نه..امیدوارم یه روز برسم به نقطه ای که به فکر نکردن هم فکر نکنم .

شبای اینجا خیلی قشنگه..باید شبای شهرای دیگه رو هم ببینم..شبا میتونی چیزایی رو ببینی که روزا قابل دیدن نیستن یا اصلا وجود ندارن..مردم اینجا به شبگردی اعتقادی ندارن..از این بابت خیلی خوشحالم..

امشب یه مرد غمگینو دیدم که دو طرف دوچرخه اش آذوقه ی خونه رو گذاشته بود و آروم آروم رکاب میزد..با یه دستش فرمون دوچرخه رو گرفته بود و دست دیگه اش رو داخل کاپشنش  گذاشته بود.. نمیدونم چرا اما باعث شد دوباره به این فکر کنم که تو هیچ سنی در هر وضعیتی به تشکیل خانواده فکر نکنم..

میون همه ی آهنگای غمگینی که تو پلی لیستم بود یه آهنگ ترکی با ریتم نسبتا شاد تو گوش میزد..اما خیلی چسبید..برخلاف گذشته به این فک نکردم که معنی ترانه اش چیه..وقتی میتونی از ریتم و موسیقی لذت ببری دیگه واژه ها چه اهمیتی دارن ؟



تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید ؟

تو یکی نه ای ، هزاری! تو چراغ خود برافروز...


{ مولانا }


+در این بیت مولانا ضمن به رسمیت شناختن زندگی اجتماعی انسان و تحت تاثیر جبر محیط قرار داشتن اشاره میکند که این اجتماعی بودن و این در تاثیر همگان بودن هیچ خدشه ای به فردیت و وظایف فردی انسان وارد نمی کند و هر کسی در همان حدی که میتواند مسئول اندیشه ها و رفتار و گفتار خویش است