+به دخترت دوچرخه سواری یاد بدی :)
- ۴ نظر
- ۰۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۴۸
بعضیوقتها بعضی فیلمها به خاطر نزدیکیشان به تفکر بیننده میتوانند برای او جذابتر و دوستداشتنیتر از حد معمول باشند و «کاپیتان فنتستیک» به خاطر این خط داستانی چنین جایگاهی را برای من دارد. گرچه تعداد دفعاتی که پایم را در هفته از خانه بیرون میگذارم، از انگشتان یک دست هم فراتر نمیرود، اما عاشق زندگی کردن در طبیعت و خواندن چیزهایی هستم که ممکن است در شلوغی شهر هیچوقت فرصتش را گیر نیاوریم.
«کاپیتان فنتستیک» اما
دربارهی نکات مثبت دل کندن از شهر و شروع زندگیای در انزوا نیست. مت راس
به عنوان نویسنده و کارگردان طوری زندگی روزانهی خانوادهی بن را به تصویر
میکشد که به آنها غبطه بخوریم. به پدر دانا و کاربلدی که بچههایش را با
تمرینهای سخت از کودکی انسانهایی سرسخت و مقاوم بار میآورد و کسی که
کاری میکند تا آنها به جای تلف کردن وقتشان با اسباببازی، کتابهای
پیچیدهی تاریخ و فلسفه و ریاضی بخوانند .
ماجرا از این قرار است که بن و همسرش لزلی سالها پیش تصمیم گرفته بودند که در دل جنگل زندگی کنند و بچههایشان را آنجا بزرگ کنند. بنابراین خیلی وقت است که همراه با شش فرزند قد و نیمقدشان با شکار و فروش صنایع دستیای که درست میکنند شکمشان را سیر میکنند و خرجشان را درمیآورند.
بعد از مریضی مادر بچه ها بن بچهها را به تنهایی بزرگ میکند. نحوهی آموزش او هم طوری است که کار کردن دختر هشت سالهاش با چاقوی شکار عادی است، حفظ کردن کتابهای فلسفه و تاریخ بخشی از روتین شبانهشان است و هفتهای یکی-دوبار صخرهنوردی هم ردخور ندارد...
برای خیلی از تماشاگران این روش خیلی خوبی برای
لذت بردن از زندگی به نظر میرسد. چه کسی دوست ندارد فنون دفاع شخصی را از
زمانی که دهانش بوی شیر میدهد از حفظ نباشد یا تعریف دقیق فاشیست را
نداند.
همین کاری میکند تا به بن افتخار کنیم. او تصمیم درستی گرفته که بچههایش را از شستشوی مغزی جامعه دور نگه داشته است و به روش خودش آنها را با تمام باورها و مکتبهای اعتقادی آشنا کرده است. اما نکند اشتباه میکنیم. نکند نحوهی آموزش بچهها توسط بن مشکل داشته باشد؟
تا وقتی که بچهها همراه با پدرشان در جنگل هستند، همهچیز در امن و امان به نظر میرسد و این بچهها فرمانروای جنگل. اما به محض اینکه آنها مجبور میشوند برای حضور در مراسم ترحیم مادرشان به درون جامعه برگردند، کمکم ترکهای آموزش ایدهآل بن هم فاش میشوند. مخصوصا جایی که یکی از دخترهای بن دربارهی کتاب «لولیتا» حرف میزند. دختر بن از این میگوید که من از یک طرف از شخصیت اصلی کتاب که عاشق یک دختر کم سن و سال شده متنفرم و از طرف دیگر با او همذاتپنداری میکنم، میدانم فکر پلیدی در سر ندارد و میدانم این عشق او واقعی است اما...
در این صحنه گویی مت راس دارد دربارهی شخصیت اصلی فیلم خودش حرف میزند و اولین خط را به تماشاگران میدهد که با دقت بیشتری به نحوهی رفتار او با فرزندانش فکر کنید.
بچههای بن به لطف او خیلی خیلی بیشتر از سنشان میفهمند و به نظر میرسد در مقابل هر خطری مقاوم باشند، اما به محض اینکه آنها قدم به جامعه میگذارند متوجه میشویم که آنها نحوهی برخورد با دنیای واقعی را نمیدانند.
بچههای بن نمیتوانند با هم سن و سالهای خودشان ارتباط برقرار کنند، چیزی دربارهی فرهنگ عامه نمیدانند و با اصول روابط اجتماعی مشکل دارند. کافی است مدتی را با غریبهها سپری کنند تا متوجه شوند یک جای کار میلنگد و آن هم این است که آنها از نگاه دیگران آدمهای عجیب و غریبی به نظر میرسند که کسی جدیشان نمیگیرد و با رفتارشان خود را انگشتنمای خاص و عام میکنند و تفاوت نحوهی بزرگ شدن آنها و دنیای واقعی چیزی است که درگیری اصلی فیلم را ایجاد میکند.
از یک طرف ما میدانیم که بن عاشق خانوادهاش است و کاری را انجام داده که به باور خودش به نفعشان بوده است و خود ما هم وقتی آنها را با دانش خودمان مقایسه میکنیم، از این روش آموزشی استقبال میکنیم، اما از طرف دیگر بچهها فقط یک سری کتاب و چندتا فنون رزمی را حفظ کردهاند. خودشان طعم زندگی را نچشیدهاند. آنها فقط یک مسیر از پیشتعیینشده را دنبال کردهاند. بنابراین وقتی آنها قدم به دنیای واقعی میگذارند، با تمام چیزهایی که میدانند مثل یک بچهی تازه متولد شده هستند که توانایی تصمیمگیری ندارند. چون تاکنون یکی به جای آنها تصمیم گرفته است.
وقتی سروکلهی پدربزرگ و مادربزرگ بچهها به ماجرا باز میشود، همهچیز دردناکتر میشود. جک به عنوان پدرزن بن میخواهد حق نگهداری از بچهها را از او بگیرد. او فکر میکند تصمیماتِ بن دخترش را به کشتن داده و نمیخواهد نوههایش هم به این سرنوشت دچار شوند. شاید در داستان دیگری جک به عنوان یکی از آن پدربزرگهای عوضی و نفهمی پردازش میشد که کفر تماشاگر را درمیآورند و اگرچه چنین چیزی در اینجا هم صدق میکند، اما ما میدانیم کسانی که از بیرون به خانوادهی بن نگاه میکنند، میتوانند چنین اشتباهی مرتکب شوند. از آنجایی که فیلم از زاویهی دید بن روایت میشود، تماشاگران قادر به درک او هستند، اما دیگران او را به عنوان یک دیوانه میبینند که خیلی هم اشتباه نیست.
یکی از نکات مثبت مت راس این است که موفق شده کاراکتر بن را برروی این لبه بنویسد و بازی ویگو مورتنسن هم این موضوع را تکمیل میکند. مورتنسن واقعا ستارهی فیلم است. کسی که کاری میکند تا بن در آن واحد مغرور، خشمگین و بیتاب و همچنین گرم، دوستداشتنی و غمخور بچههایش باشد. او پدر سرسخت اما تحسینبرانگیز و شوهر غمگینی است که میخواهد آخرین وصیت همسرش را به هر ترتیبی که شده عملی کند و مورتنسن همهی اینها را با قدرت و ظرافت اجرا میکند.
اگر این کاراکتر اینقدر خوب نوشته و بازی نمیشد، بن به عنوان کاراکتر تنفربرانگیزی به تصویر درمیآمد. کسی که بچههایش را در خطر آسیبدیدگی و مرگ قرار داده. کسی که به آنها قدرت انتخاب نداده. کسی که آنها را به انزوا کشیده و ذهنشان را «آکبند» نگه داشته است.
اما با او که وقت میگذرانیم میفهمیم که درست یا اشتباه، انگیزههای بن برای این کار قابلدرک هستند. او خواسته بچههایش را طوری بزرگ کند که در برابر تمام وسوسهها و مشکلات دردناک بزرگسالی مقاوم باشند. اما حقیقت این است که خود فرد باید با برخورد با این مشکلات پوستکلفت شود. این وسط، اگرچه بعضیوقتها (مثل خواستگاری بودوان از آن دختر) آنها به خاطر ندانستن فرهنگ عامه خودشان را خجالتزده میکنند، اما بعضیوقتها این نوع آموزش به کمکشان میآید و فیلم از این طریق نشان میدهد که کار بن را هم کاملا رد نمیکند.
مثل وقتی که بچهها به جای اینکه گریه و زاری کنند و غصه بخورند، به خاطر آموزشهای پدرشان به دور جنازهی درحال سوختن مادرشان حلقه میزنند و میخوانند و میرقصند و یک لحظهی ناراحتکننده را به یکی از زیباترین صحنههای فیلم تبدیل میکنند...
اگر علیرغم همه چیز
از درونت نمیشکفد ، انجامش نده..
اگر ناخواسته از قلب و ذهن و دهان و دلت
بیرون نمیآید ، انجامش نده
اگر مجبوری ساعتها بنشینی
و به صفحهی کامپیوترت خیره شوی
یا پشت ماشین تحریرت قوز کنی
و دنبال کلمه بگردی ، انجامش نده
اگر دنبال پول و شهرتی
انجامش نده
اگر دنبال جلب توجه زنهایی
انجامش نده
اگر مجبوری بنشینی و بارها و بارها بازنویسی کنی
انجامش نده
اگر حتی فکر کردن به نوشتن برایت کار شاقی است
انجامش نده
اگر سعی میکنی که شبیه کس دیگری بنویسی
فراموشش کن..
اگر مجبوری صبر کنی تا از درونت بجوشد
بعد صبورانه دوباره به انتظار بنشینی
یا اینکه هرگز از درونت نمیجوشد
به فکر یک کار دیگر باش
اگر مجبوری بار اول برای زنت
دوست دختر یا دوست پسرت
یا پدر و مادر یا هرکس دیگر بخوانی
هنوز آمادگیاش را نداری
مانند خیلی نویسندههای دیگر نباش
مانند هزاران آدمی که اسم خودشان را نویسنده گذاشتهاند نباش
کند و خسته کننده و پرمدعا نباش
نگذار عشق به خود از پا درت بیاورد
کتابخانههای جهان از دست امثال تو
آنقدر خمیازه کشیدهاند که خوابشان برده
خودت را به جمع آنها اضافه نکن
این کار را نکن
مگر اینکه از روحت مثل موشک بیرون بیاید
یا ساکت ماندن به سمت دیوانگی، خودکشی یا جنایت بکشاندت
یا اینکه خورشید درونت
در حال سوزاندن وجودت است
زمانی که واقعاً وقتش برسد
و یا اگر برگزیده باشی
خودش راهش را پیدا میکند
و تا وقتی که بمیری یا درونت بمیرد
کارش را ادامه میدهد
راه دیگری وجود ندارد
و هیچوقت دیگر هم وجود نداشته است ...
{ چارلز بوکوفسکی }
اختیاری نیست صائب اضطراب ما ز عشق
دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد !
{ صائب تبریزی }
نشر هر مطلبی، تجاوز خودخواسته به حریم شخصی مان است..
+مارشال مک لوهان