دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!

دچــآر باید بود..

گیرم که هم نیابم، شادم به جستجویش!


مادرم همیشه یه چیزی میگفت ، که منو دیوونه میکرد
"خورشید هر روز  طلوع و غروب میکنه و تو هم میتونی انتخاب کنی که بری تماشاش کنی یا نه..
میتونی خودت  درمسیر  زیبایی ها قرار بدی.. " و این فقط انتخاب خودته..


Wild (2014)  - Director: Jean-Marc Vallée


http://s7.picofile.com/file/8244673434/Wild_2014_BluRay_720p_Ganool_108160_2016_03_23_12_52_32_.JPG


شاید اگه چند سال پیش این کتاب میخوندم برام جالب و جذاب بود ولی الان خیلی با چیز عجیبی مواجه نشدم لااقل نه اونطور که ازش تعریف شده بود
فکر میکنم خیلی از نوجوون هایی که واقعا چیزی سرشون میشه مثل هولدن کالفیلد به دنیا و آدم هاش نگاه میکنند اما تعداد خیلی کمی از اون ها به این اندازه عاصی و سرکش بودن انتخاب میکنند..
تمام کتاب در مورد دلمشغولی ها و افکار ، هولدنه اما فقط دوبار اون ها را با اطرافیانش در میون میذاره .. بار اول با دوست دخترش که به گریه کردن و قهرش منتهی میشه و بار دوم با خواهرش فیبی  جاییکه راجع‌ به این‌که دوست داره در آینده چه کاره بشه صحبت می‌کنه ،

"همه‌ش مجسم می‌کنم که هزارها بچه‌ی کوچیک دارن تو دشت بازی می‌کنن و هیش‌کی هم اون‌جا نیس، منظورم آدم بزرگه، جز من. من هم لبه‌ی یه پرت‌گاه خطرناک وایساده‌م و باید هر کسی رو که میاد طرف پرتگاه بگیرم... تمام روز کارم همینه. یه ناتور ِ دشتم..."

در مورد این کتاب زیاد صحبت شده فقط یک نکته در مورد اسم این کتاب ( The Catcher in the Rye ) بگم که با توجه به واژه Catcher نام " ناطور دشت " درسته و نه " ناتور دشت "
چون ناطور به معنای " نگهبان و نگهدارندست " و ناتور به معنای " ته و انتها " ... وعجیبه که مترجم این کتاب ( محمد نجفی ) جنین تسلط پایینی به زبان فارسی داشته..البته شاید هم من در اشتباه باشم .
من ترجمه آقای احمد کریمی خوندم که ترجمه خوبی نبود . متن سازگاری مناسبی بین لحن رسمی و عامیانه نداشت و دائما بین این دو شناور بود که خوش آیند نبود .مشکلی که من هم در نوشتن دارم . گویا در کل ترجمه ی آقای نجفی مناسب تره..


http://s6.picofile.com/file/8244669642/1335474302_salinger_103_h.jpg


1
تمام آن مزخرفاتی که توی مجله ساتردی ایوینینگ پست و آن جور مجله ها توی کاریکاتور ها می کشند که مردهایی را نشان می دهد که گوشه خیابان ها مثل خوک تیرخورده ایستاده اند، چون معشوقه شان دیر کرده است – این ها همه دروغ و مزخرف است. اگر دختر موقعی که سر وعده اش می آید خوشگل و دلربا باشد، چه کسی به دیر آمدنش اهمیت می دهد؟
به خدا هیچ کس.


2
جناب سروان یکی از آن اشخاصی بود که خیال می کنند اگر نتوانند موقع دست دادن با یک نفر چهل تا از انگشت های او را بشکنند، باید اسمشان را گذاشت زن صفت و ... من از این جور مردانگی نشان دادن ها بی اندازه متنفرم.

3
من همیشه به اشخاصی که از دیدنشان ابداً خوشحال نمی شوم، مجبورم بگویم “از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم.” با این حال اگر آدم بخواهد توی این دنیا جل و پلاسش را از آب در بیاورد، مجبور است که از این جور مزخرفات به مردم تحویل بدهد.

4
زن مانند ویولن است، برای اینکه آدم بتواند آن را خوب بنوازد، باید نوازنده زبردستی باشد.

5
به نظر من بهتر از همه این است که آدم با مسخره بازی حالِ دختری را بگیرد؛ اما عجیب است. دخترهایی که من حقیقتاً دوستشان دارم آن هایی هستند که هیچ وقت دلم نمی خواهد مسخره شان بکنم. بعضی اوقات فکر می کنم که اگر آدم ها آن ها را مسخره بکند، خوششان می آید

6
علامت انسان رشد نیافته این است که می خواهد بزرگوارانه در راه یک هدف جان بسپارد، و حال آنکه علامت انسان رشد یافته این است که می خواهد در راه یک هدف به فروتنی زندگی کند. (به نقل از ویلهلم استکل)

7
 مردم همیشه برای چیزها و آدم های عوضی دست می زنن..

8
یکی از اشکالای این روشنفکرا و آدمای باهوش اینه که درباره‌ی چیزی حرف نمی‌زنن مگه این که مهارِ قضیه دست خودشون باشه. همیشه می‌خوان وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه شی و وقتی خودشون می‌رن تو اتاقشون تو هم بری


9
امیوارم اگه واقعا مردم، یه نفر پیدا شه که عقل تو کله ش باشه و پرتم کنه تو رودخونه، یا نمی دونم، هر کاری بکنه غیر گذاشتن تو قبرستون. اونم واسه اینکه مردم بیان و یکشنبه ها گل بزارن رو شکمم و این مزخرفات. وقتی مردی گل می خوای چیکار؟


10
برگه مو همچین دستش گرفته بود انگار گُه دستش گرفته. گفت «از چهارم نوامبر تا دوم دسامبر، "مصریان" رو خوندیم. جزو سوالات انتخابی هم تو مصریان رو انتخاب کردی. دوس داری ببینی چی نوشتی؟»
گفتم«نه آقا. همچین دلمون نمی خواد.»

با این حال شروع کرد به خوندن. وقتی یه معلم می خواد کاری رو بکنه هیچ چی جلودارش نیست. کارشو می کنه.


11
استرادلِیتِر گفت«هِی. می خوای یه لطف بزرگی در حقم بکنی؟»
گفتم«چی؟» ولی نه با میل و رغبت. همیشه از یکی می خواست در حقش لطفِ بزرگی بکنه. این خوش تیپا، یا اونایی که خیال می کنن چه ... ان همیشه از آدم می خوان در حق شون لطفِ بزرگی بکنه. فقط چون خودشون کشته مُرده ی خودشونن فکر می کنن بقیه م کشته مُرده ی اونان. یه جورایی خنده داره.




جان به فدای عاشقان ، خوش هوسی است عاشقی

عشق پرست ای پسر ، باد هواست مابقی..


{ مولانا }



http://s7.picofile.com/file/8244571292/61afc8041680f68acecd2e516946f672.jpg


علامت انسان رشد نیافته این است که می خواهد بزرگوارانه در راه یک هدف جان بسپارد، و حال آنکه علامت انسان رشد یافته این است که می خواهد در راه یک هدف به فروتنی زندگی کند . (به نقل از ویلهلم استکل ، روانشناس مشهور آمریکایی)


+ناطور دشت | جی دی سلینجر | احمد کریمی



اگه جراتت نا امیدت کرد ، از جراتت هم فراتر برو...


If your Nerve, deny you—
Go above your Nerve—
He can lean against the Grave,
If he fear to swerve—

That's a steady posture—
Never any bend
Held of those Brass arms—
Best Giant made—

If your Soul seesaw—
Lift the Flesh door—
The Poltroon wants Oxygen—
Nothing more—


قبرستان را هم خارج شهر ساخته بودند، تا آدم را به یاد مرگ نیندازد. حتی سنگ قبرها هم می خواهند یاد مرگ را از ذهن تو دور کنند. آن ها نمیگویند که آدم های زیرزمین مرده اند، آنها در خواب فرو رفتگان و درگذشتگانند..


+تنفس در هوای تازه | جورج اورول 



" آیا خدا وجود دارد " نام مقاله ی 9 صفحه ای از برتراند راسل که همونطور که از اسمش بر میاد به مسئله ی وجود خدا میپردازه . این مقاله در سال 1952 نوشته شده اما برای اولین بار در سال 1997 منتشر شده..

به نظرم ترجمه ی این اثر به فارسی ( حداقل در این نسخه ) به خوبی انجام نشده ( مترجم از اون پشت اشاره میکنند بهتر بلدید خودتون انجام بدید :) اما قابل فهمه و هرچقدر که جلوتر میره بهتر و بهتر میشه..

راسل نه دلیلی برای اثبات خدا میاره و نه دلیلی برای انکار اون ( چون خودش هم یک ندانم گرا بوده)..ولی نظرات و برهان های خدا پرستانو به نقد میکشه و نشون میده فاقد ارزش علمی و منطقی هستند .


http://s7.picofile.com/file/8244470200/1.jpg


در پایان این مقاله هم برتراند راسل به نکته ی جالبی در مورد اعتقادات  ادیان و مذاهب مختلف اشاره میکنه که شاید اگر همه ی پیروان این مکاتب فارغ از هر اعتقاداتی که دارند بهش دقت میکردند تعارض و رویارویی های کمتری میانشون اتفاق می افتاد..

این که همه ی ما به راحتی ( و شاید به درستی ) اعتقادات مکاتب دیگر نامعقول و حشتناک و یا حتی خنده دار  میبینیم ، اما در مواجهه با اعتقادات خودمون دارای این نگاه منطقی نیستیم و هیچوقت با دریچه ی عقل بهشون ورود نمیکنیم .  که البته شاید بخشی از اون به خاطر آموزش های دوران کودکی باشه و این هر نوع تغییری به شدت دشوار میکنه .

http://s7.picofile.com/file/8244471026/12.jpg


+برتراند راسل ،  پیشگام تحلیل منطقی و مدافع سرسخت تجربه‌گرایی بود. او در مسائل پُر اهمیتی نظیر چگونگی کارکرد ذهن، شیوۀ تجربه کردن جهان پیرامون، ذات واقعی معنای کلمات و جملات بحث و فحص کرد، و از این طریق ابزارهای علمی و فلسفی ارزشمندی برای ما به ارمغان آورد؛

اما تلاش وی برای جستجوی حقیقت فقط به فرمول‌های خشک منطق محدود نماند، فعالیت‌های اجتماعی او در دفاع از حق رأی زنان، صلح، حقوق مردم جهان سوم و انتقاد شدید از حکومت‌های تمامیت‌خواه بخش جدایی‌ناپذیر فعالیت علمی و فلسفی وی به شمار می‌آید..



تو هم دلبندی هم دل میبری زیبای خفته ، گهی با ما گهی با دیگرانی، ای سیه مو

کمی کم کن از آن ناز ُ ادا گنگ و پنهان ، شبیه نامه های بی نشانی ای سیه مو


نمی دانم کجا زلفت جنونم را بر انگیخت ، کجای زندگی من تو رخ دادی سیه مو

نمی دانی کجای قلبم و گیری نشونه ، تو صاحب اختیار مایی و مختاری سیه مو..


{ فراز حلمی }


+ { Ali Zand Vakili - Siah Moo }


گلی : قوطی کنسرو،لوبیا و تن ، یعنی نه زن نه بچه..یعنی زندگی تنها
یعنی وقتی سرت رو میذاری روی بالش تنهایی
وقتی از جات بلند میشی تنهایی
با خودت حرف میزنی..

من چرا این چیزا رو برای تو میگم ؟
برو برو دیر شد.


[ ماهی ها عاشق می شوند - علی رفیعی ]



دیالوگ ماهی ها عاشق می شوند


اول..

+چه جوری میشه فهمید فرق ماهی پرورشی با رودخونه ای چیه ؟
- خیلی سادست . ماهی پرورشی ُ وقتی از آب میگیرن از بس شله  هم سرش میفته پایین ، هم دمش . اما ماهی رودخونه ای محکم  ِ ، عین همین چنگال وایمیسته .. میدونید چرا ؟ اول به خاطر اینکه تو رودخونه های سرد کوهستانی زندگی میکنه..آب سرد ، گوشتش سفت و محکم میکنه..ولی یه دلیل مهم ترم داره .. قزل آلا از اون ماهی هایی که خلاف جهت آب شنا میکنه..همینم گاهی باعث مرگش میشه ..ولی اونایی که زنده میمونند گوشت خوشمزه و سفتی دارند . بعضی از ماهیگیرا ،  بهشون میگن نترس ماهی ، بعضی ها هم میگن عاشق ماهی..



دوم..

عزیز: می دونی محلی ها به این ماهی چی میگن؟ یه عده بهشون میگن نترس ماهی، یه عده  هم میگن عاشق ماهی.
توکا: اینا رو از کجا می دونین؟

عزیز: از یه کسی شنیدم.حالا تو کدومش بیشتر دوست داری ، نترس ماهی یا عاشق ماهی ؟
توکا: خب... نترس نباشه که عاشق نمیشه .


[ ماهی ها عاشق می شوند - علی رفیعی ]




http://www.setarehnews.ir/images/docs/000056/n00056965-t.jpg



+فیلم یک عاشقانه ساده و صمیمی است، بدون پیچیدگی‌های خاص، بازی‌ها هم روان و دوست‌داشتنی هستند. ترکیب‌بندی و طراحی قاب‌ها در برخی لحظات فیلم این حس را به شما القا می‌کند که در حال تماشای پوسترهایی متحرک هستید، که این موضوع با تئاتری بودن عوامل فیلم و فیلم‌برداری محمود کلاری بی‌ربط نیست. فیلم از جنبه هویتی هم حائز توجه است، به بهانه‌های مختلف غذاهای رنگارنگ نمایش داده می‌شود و حسابی با اشتهای شما بازی می‌کند و بخشی از فرهنگ مردم شمال هم به تصویر درمی‌آید..




من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید :

 ” گر چه شب تاریک است ، دل قوی دار ، سحر نزدیک است “


دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند


آسمانها آبی
 پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق
 می گشاید پر و بال


تو گل سرخ منی ، تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری 

نه ! از آن پاکتری..

تو بهاری ؟ نه ..
بهاران از توست

از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را !


هوس باغ و بهارانم نیست ..

ای بهین باغ و بهارانم تو !



{ حمید مصدق }


 *بهین : بهترین ، نیکو ترین

++ {  Fill The Blank - Dang SHow }


در هر هدف دو توهم نهفته است. یکی اینکه شما به تعداد زیادی عامل ناشناخته که بین شما و آن هدف قرار دارند، شناخت و تسلط دارید یا می توانید پیدا کنید.

دوم اینکه “آن هدف” “آن” چیزی است که شما را به “آن جا” می رساند. مثل اینکه بتوانید مزه غذایی را که تا به حال نخورده اید حدس بزنید..


+هدف زندگی ، زندگی بی هدف - علی سخاوتی




http://s6.picofile.com/file/8243969118/3Jokes_Cute_Babies_11_.jpg


من جورج اورول را با دو کتاب زیبای قلعه حیوانات و 1984می شناختم او در این کتاب ها مدل حکومتی آرمانی که در نیمه نخست سده بیستم بسیار محبوب بود را به چالش کشید.

در واقع هر دو کتاب مزرعه حیوانات و هزار و نهصد و هشتاد چهار دارای یک محتوا در نقد مدل حکومت کمونیستی می باشند و تنها فرم دو کتاب متفاوت بوده است.

اما کتاب «تنفس در هوای تازه» اثر دیگر این نویسنده بنام انگلیسی که دو سال قبل به فارسی برگردانده شده است، هفتمین رمانِ اورول هست که با عنوان «Coming Up for Air»  در سال ۱۹۳۹ و در حین جنگ جهانی دوم منتشر شد. این رمان حال و هوای انگلستان پیش و پس از جنگ را با هم مقایسه می‌کند. راوی این داستان مخاطب را به سال‌ها قبل می‌برد تا از آرزوهای بر بادرفته‌ای سخن بگوید که جنگ جهانی در از بین رفتن آن‌ها بی‌تاثیر نبوده است.

در این رمان، جورج اورول به ستایش دنیای قدیم و زمانی که هنوز طبیعت و طراوت زندگی جای خود را با جنگلی از ساختمانهای بلند و هواپیماها و اتومبیل ها عوض نکرده و انسان گرفتار این جنگل دود و آهن نشده بود، می پردازد. راوی داستان می خواهد پس از همه ی دغدغه های مادی و حتی گرفتاری های زندگی کادربندی شده خانوادگی به خاطرات دوران کودکی اش پناه ببرد اما وقتی به زادگاهش باز می گردد متوجه می شود آن دنیای بکر چنان دستخوش تغییر شده که نه تنها خودش در میان ساکنین امروزش بیگانه است؛ بلکه همه چیزآنجا برای او هم ناآشناست!

تمام نشانه های دوران قدیم از بین رفته، جویبارها و برکه ها خشک شده و تبدیل به چاله های زباله شده اند:

«برای ساعت ها در ذهنم در دنیایی که درآنجا نبود قدم می زدم. من قدم هایم را می شمردم؛ من به پایین پیاده رو می رفتم و فکر می کردم بله اینجا باید فلانجا باشد و یا اینجا از مزرعه فلانی شروع می شود. آن پمپ بنزین در واقع یک درخت چنار است. من باور نمی کنم هیچکسی که در اینجا به دنیا آمده باشد باور کند که این خیابانها در بیست سال پیش همگی مزرعه بوده اند. گویی همه روستاهای این منطقه با یک نوع فوران آتشفشانی نابود شده بود.»

مخاطب در سراسر این کتاب با احساس نوستالژیک نویسنده همراه می‌شود و به همراه او به میان خاطرات و تجربه های گذشته می‌رود.

«من مطمئنم که حالا آب تایمز همچون گذشته نیست. رنگش بطور کامل فرق کرده است. من آب تایمز را به یاد می آورم که سبز و زلال بود و شما می توانستید ته آن و ماهی هایی را که درونش شنا می کردند ببینید. حالا شما تا سه اینچی درون آب را نمی توانید ببینید. تمامش به رنگ قهوه ای و کثیف است با قشری از روغن که از قایق های موتوری بیرون می آید و تمام روی آب را پوشانده؛ دیگر به زباله ها و کاغذپاره هایی که روی آب شناورند اشاره ای نمی کنم.»


همه جورج اورول را به عنوان یک منتقد سیاسی و اجتماعی می شناسند که اوج داستانهای انتقادی اش همان مزرعه حیوانات است، اما در این کتاب، اورول بر علیه پیشرفت و تکنولوژی و مرگ ارزش های انسانی می نویسد و انسان وازده امروزی را به آرامش نوستالژیکی دعوت می کند که پیش از ظهور تجدد و فرهنگ مصرفی وجود داشته، او در این رمان برای از بین رفتن همه ی آنچه در طبیعت و زندگی انسان دیروز وجود داشت اظهار تاسف می کند و برای آینده چنین دنیایی ابراز نگرانی می کند.

علاوه بر مزرعه حیوانات و 1984، کتاب های آس و پاس در پاریس و لندن، روزهای برمه، جاده ای به سمت اسکله ویگن و دختر کشیش از دیگر آثار این نویسنده شهیر انگلیسی هست که در سن 46 سالگی به دلیل بیماری ریوی درگذشت..


+نوشته های بالا رو از اینجا گرفتم..کتاب جالبی بود ، شاید یک انگلیسی  یا حداقل انسانی که جنگ های جهانی اول و دوم و زمان پیش از انقلاب صنعتی تجربه مرده همذات پنداری خیلی بیشتری با این کتاب بکنه اما بخش های زیادی از کتاب با وضعیت فعلی ما هم خوانی داره..

نویسنده در قسمت های مختلفی در کتاب با شور و شوق از خاطرات ماهیگیری دوران کودکی ش صحبت میکنه اما زمانی که در بزرگسالی برای یادآوری اون تجربه ها اقدام میکنه با آلودگی رودخانه ها و مرگ ماهی ها مواجه میشه ...اتفاقی که در رودخانه های شمال و دریای خزر هم متاسفانه رخ داده.

بخش زیادی از کتاب هم به توصیف بردگی نوین انسان ها میپردازه که بسیار غم انگیزه و گویا غیرقابل اجتناب..


+تنفس در هوای تازه | جورج اورول



قسمتی از کتاب :


به ما القا کرد تا تصور کنیم خانه ای از آن خود و یا قطعه زمینی در این کشور داریم که به خود ما تعلق دارد ، اما در واقع بدبختهایی همچون ما در "هسپریدز" یا همه ی جاهایی شبیه آن، تا ابد به برده های قربانی "کروم" تبدیل شدیم. و آدم های بی مصرفی که جسارت کشتن این مرغ تخم طلا را ندارند!

در واقع ما نه تنها صاحب خانه های خود نیستیم بلکه در حال دادن قسط های طولانی ای هستیم و همیشه دلواپس این هستیم که نکند حادثه ای باعث شود تا نتوانیم آخرین قسط این خانه را بپردازیم. ما را به طور کامل خریده اند و ما هرچه بیشتر پول می دهیم خودمان را بیشتر می فروشیم.

هریک از آن بیچارگان که تا حد مرگ عرق می ریزند برای همین خانه های حقیری که نه جلویش منظره ای است و نه زنگ ورودیش سالم است دو برابر ارزشش پول می دهد و در آخر در جنگ هم همان چاپلوس بدبخت باید مملکتش را از شر بلشویسم برهاند.




بس که هر کاری را به خاطر دیگران کردم خسته شده ام...این هم جوابم بچه ام فکر میکند غرغرو و ایراد گیرم .شوهرم هم حاضر نیست یک کلمه با هم حرف بزنیم.

مادر و خواهرم هم که فقط مسخره ام میکنند و نینا که مثلا با هم دوستیم فقط بلد است از من کار بکشد.مثل همین الان.مثل همین الان که باید برای آدم هایی که حوصله شان را ندارم غذا درست کنم..


+چراغ ها را من خاموش میکنم | زویا پیرزاد..



http://s7.picofile.com/file/8243820384/37402173537015279690.jpg





http://s7.picofile.com/file/8243480850/12783199_1669876593279455_754312879_n.jpg


آیا تا به حال با خود گفته اید که چطور شد آن کسی نشدم که همیشه آرزویش را داشتم؟ تا به حال حس کرده اید بر روزهای زندگیتان رنگ روزمرگی و نارضایتی نشسته است؟ از خود پرسیده اید چرا حس تنهایی می کنم در حالی که همه زندگیم با خانواده و دوستانم پر شده؟ آیا تا به حال حسرت خورده اید که هرگز در تصمیماتتان، خودتان در اولویت نبودید و همواره اطرافیانتان مهم بوده اند؟

شما در این احساسات تنها نیستید. " کلاریس " قصه هم اولین و آخرین زنی نیست که این اندیشه ها از ذهنش می گذرد. با "چراغ ها را من خاموش می کنم " سفری خواهید داشت به درون کلاریس (همسری قانع و فداکار، مادری نگران، دختری مطیع و شنوا، خواهری صبور و مهربان و دوست وهمسایه ای بی همتا) تا زندگی نه فقط او، که همه زنان و مادران این سرزمین را به تماشا بنشینید..


کلاریس فکر می کند لابه لای نقش های همسری، مادری، فرزندی، خواهری و دوستی گم شده است. او حس می کند داستانش بین داستان همه شخصیت های دیگر داستان به دست فراموشی سپرده شده. کلاریس خسته است از فداکاری و گذشت برای رفاه حال اطرافیانش. دلزده است از گوش شنوا بودن برای نگرانی ها و دلواپسی های سایرین و ناراحت است از اهمیت دادن به همه و مهم نبودن برای هیچ کس٫ او دوست داشت کار بزرگی با روزهایش، با زندگیش برای خودش می کرد. دوست داشت کسی از او بپرسد خب حالا تو بگو. تو چه دوست داری؟ تو چه می گویی؟ گاهی دوست داشت خودخواه بودن را بلد بود..

و این جاست که با ورود امیل سیمونیان (بیوه مرد همسایه جدید) فرصتی پیش می آید تا کلاریس خود را محک بزند. امیل مردی آرام، صبور، دوست داشتنی و اهل فرهنگ است. به کلاریس به عنوان یک زن، یک انسان احترام می گذارد. حواسش به او هست. متوجه اوست. هر آنچه که سایرین در برخورد با کلاریس ندارند او دارد.

امیل می تواند کلاریس را یاد علایقش بیاندازد. حالا این گوی و این میدان! فرصت برای کلاریس مهیاست تا خود را در نبرد ذهنی بین تعهد به خانواده و زندگی متفاوت بسنجد

اما هنر پیرزاد کجاست؟ در این که روزمرگی های زنانه را از زبانش می شنویم ولی هرگز حس نمی کنیم امروز تکرار دیروز است. هرچند تغییر چندانی هم بین امروز و دیروز این زن نیست اما حوصله مان سر نمی رود. ممکن نیست با زن قصه همذات پنداری نکنیم و نگران آینده اش نباشیم.

کلاریس می خواهد چه کند؟ رفتارش را تغییر خواهد داد؟ نگاهش را عوض خواهد کرد؟ می سوزد و می سازد؟ چرا کلاریس برای ما مهم است؟ چرا این کتاب را باید خواند؟ شاید چون کلاریس نام همه ی زنان این سرزمین است...


شاید در پایان این کتاب بتوانید ، مادر و همسرتان را آگاهانه تر دوست بدارید..و این از آنجا ناشی میشود که بیشتر بی تفاوتی های مردانه نه از روی عمد که به خاطر ناآگاهی و جهل از دنیای ظریف زنانه ست..

خبر خوب این است که در این کتاب میتوانید دنیا را از نگاه یک زن ببینید و بفهمید !

از آنجا که داستان کتاب از دو جنبه بارز زنانگی و ارمنی برخوردار است..وقتی می خوانی اش می توانی حتی خیلی بیشتر از دغدغه های درون خودت ، دغدغه های درونی یک زن تنها را در یک محیط به ظاهر عادی زندگی زناشویی درک کنی .  حتما هم لازم نیست که برای حس کردن آن یک زن باشی.


خانم پیرزاد واقعا خوب می نویسد..



http://s6.picofile.com/file/8243379400/photo_2015_11_22_10_50_22.jpg


قسمت های  زیبایی از کتاب :


1


نه با کسی بحث کن. نه از کسی انتقاد کن. هر کی هر چی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که می پرسند، نظرت را نمی خواهند. می خواهند با عقیده خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایده است...



2


یکی از خوبی های نینا این بود که هیچ وقت دلگیر نمی شد. می گفت"خودم را که می گذارم جای فلانی می بینم حق دارد." از دید نینا همه همیشه حق داشتند و هیچ کس هیچ وقت مقصر نبود و بدجنس نبود و غرض و مرض نداشت و با این حال- با این حال چرا گفت بداخلاقی آرتوش؟ چرا آدم های دوروبر فکر می کردند شوهرم بداخلاق است؟



3


عصبانی بودم. ازدست نینا که به زور مجبورم کرده بود مهمانی بدهم، چون می خواست به قول خودش ویولت وامیل را با هم جور کند. از دست آلیس که فقط به فکر خودش بود و از دست مادر که به فکر آلیس بود و از دست بچه ها که خوشحال بودند و از دست آرتوش که فقط به شطرنج فکر می کرد. چرا کسی به فکر من نبود؟ چرا کسی از من نمی پرسید تو چه می خواهی؟
ور مهربان ذهنم پرسید"تو چه می خواهی؟"جواب دادم "می خواهم چند ساعت در روز تنها باشم، می خواهم با کسی از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم" ور ایرادگیر مچ گرفت. "تنها باشی یا با کسی حرف بزنی؟"


4


گمانم پنج دقیقه ای "ما زن ها" و "شما مردها" کردم و گارنیک ساکت گوش کرد. اشکال قضیه اینجا بود که حرف هایم حتی به گوش خودم غیر منصفانه می آمد. چیزی جا انداخته بودم. مطمئن بودم یک جایی حق با من است و با این حال نمی دانستم چطور بگویم که به نظر نیاید نک و ناله زنی غرغروست که با شوهرش دعوا کرده..



نمیدونم واقعا فایده ی خونه تکونی و تمیز کردن و اینا چیه وقتی همه دوباره قراره کثیف بشن..


http://s7.picofile.com/file/8239932176/SC20140817_230555_1.jpg


انگار طنازی و دلبری از یاد زری رفته بود. همه اش در این فکر بود که آیا واقعا ترسو بوده یا ترسو شده ؟و آیا واقعا یوسف مقصر است ؟
 حتی به این نتیجه رسید که زندگی زناشویی از اساس کار غلطی ست. اینکه یک مرد تمام عمر پابند یک زن و بچه هایی قد و نیم قد باشد. یا به عکس زنی را تا به این حد وابسته و دلبسته یک مرد و چند تا بچه کند که خودش نتواند یک نفس راحت و آزاد بکشد درست نیست.

اما می دید که تمام لذت های عمر خودش به این دلبستگی ها وابسته ست..

+ سَو و شون | سیمین دانشور..