یک لحظه خواستم.
چون کودکی که ناشیانه
دست در آتش فرو برد
خواستم تو را..
{ گروس عبدالملکیان }
- ۲ نظر
- ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۱۹:۱۸
یک لحظه خواستم.
چون کودکی که ناشیانه
دست در آتش فرو برد
خواستم تو را..
{ گروس عبدالملکیان }
نمی خواهم بجنگم
تو را می خواهم
تنگ در آغوش گیرم
نمی خواهم بجنگم
می خواهم بازی دیگری کنم که در آن
به جای جنگیدن
همدیگر را در آغوش می فشارند
و می توان غلتان
بر قالیچه یی خندید
و می توان هم را بوسید
و بغل زد
آن جایی که انگار
همه پیروزند .
{ شل سیلور استاین }
رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی
کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست
نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست
کامیدهای باطل ما را شمار نیست
عطاروار از همه عالم طمع ببر
کاندر زمانه بهتر ازین هیچ کار نیست
{ عطار نیشابوری }
دیو خوش طبع
به از
حور گره پیشانی؟
{ سعدی }
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است..
{ صائب تبریزی }
حزنی در درونم هست
پیدا و پنهان
یک غریبه گی
تازه فهمیدم که یا من زیادی ام
یا که در این شهر کسی کم است..
{ جان یوجل }
+به این سن و سال رسیده و هنوز بست فرندشو پیدا نکرده..
چون به هر فکری که دل خواهی سپرد
از تو چیزی در نهان خواهند برد
پس بدان مشغول شو کان بهترست
تا ز تو چیزی برد کان کهترست..
{ مولانا }
ما هرگز نمی دانیم که می رویم
آن هنگام که در حال رفتن هستیم
به شوخی درها را می بندیم
و سرنوشت که ما را همراهی می کند
پشت سر ما به درها قفل می زند ،
و ما دیگر ، هرگز نمی توانیم به عقب برگردیم .
{ امیلی دیکنسون }
چون دوستت میدارم
مجبور نیستی آنگونه که روز آشنایی مان بودی باقی بمانی.
چون دوستت میدارم
مجبور نیستی خود را محدود کنی
به تصویری که از تو زنده مانده در من.
چون دوستت میدارم
می توانی در خودت ببالی
چیزهای جدیدی کشف کنی در وجودت
می توانی دگرگون شده، بشکفی و تازه شوی..
چون دوستت میدارم
می توانی آنچه هستی باقی بمانی
و آنچه نیستی شوی...
{ مارگوت بیکل }
پیوند ِ جان جدا شدنی نیست ماه من
تن نیستی که جان دهم و وارهانمت..
{ شهریار }
+لبخند کن معاوضه با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و "آن" ستانمت..
ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت ، زیبا نتواند دید الا نظر پاکت!
گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم ، باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت
دانم که سرم روزی در پای تو خواهد شد ، هم در تو گریزندم دست من و فتراکت
ای چشم خرد حیران در منظر مطبوعت ، وی دست نظر کوتاه از دامن ادراکت
گفتم که نیاویزم با مار سر زلفت ، بیچاره فروماندم پیش لب ضحاکت !
مه روی بپوشاند خورشید خجل ماند ، گر پرتو روی افتد بر طارم افلاکت
گر جمله ببخشایی فضلست بر اصحابت ، ور جمله بسوزانی حکمست بر املاکت
خون همه کس ریزی از کس نبود بیمت ، جرم همه کس بخشی از کس نبود باکت
چندان که جفا خواهی میکن که نمیگردد ، غم گرد دل سعدی با یاد طربناکت..
{ سعدی }
انسانی که با سکوت نزیسته است
چگونه خواهد توانست
عشق مرا حس کند؟
کسی که با چشمانش باد را نبیند
چگونه می تواند
کوچم را درک کند؟
آن کس که به صدای سنگ گوش نسپرده
چگونه می تواند
صدایم را بشنود؟
و آن کس که در ظلمت نزیسته
چگونه به تنهاییام ایمان می آورد ؟
{ شیرکو بیکس }
هر کی ز حور پرسدت رخ بنما که همچنین
هر کی ز ماه گویدت بام برآ که همچنین
هر کی پری طلب کند چهره خود بدو نما
هر کی ز مشک دم زند زلف گشا که همچنین
هر کی بگویدت ز مه ابر چگونه وا شود؟
باز گشا گره گره بند قبا که همچنین
گر ز مسیح پرسدت مرده چگونه زنده کرد؟
بوسه بده به پیش او جان مرا که همچنین
هر کی بگویدت بگو کشته عشق چون بود
مگر هردو به یک اندازه لذت برده ایم از هم
که هنگام جدایی سهممان از غم یکی باشد؟
{ علیرضا قنبری }
همیخرامد و عقلم به طبع میگوید
نظر بدوز که آن بینظیر میآید !
ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم
و گر مقابلم بینم که تیر میآید !
{ سعدی }
هیچ چیز دوبار اتفاق نمی افتد
و اتفاق نخواهد افتاد .
به همین دلیل ناشی به دنیا آمده ایم
و خام خواهیم رفت .
حتا اگر کودن ترین شاگرد مدرسه ی دنیا می بودیم
هیچ زمستان یا تابستانی را تکرار نمی کردیم .
هیچ روزی تکرار نمی شود
دو شب شبیه هم نیست
دو بوسه یکی نیستند .
نگاه قبلی مثل نگاه بعدی نیست .
دیروز وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم ، که انگار گل رزی از پنجره ی باز
به اتاق پرت شده باشد .
امروز که با همیم
رو به دیوار
رز! رز چه شکلی ست ؟
آیا رز، گل است؟ شاید سنگ باشد!
ای ساعت بد هنگام
چرا با ترسی بی دلیل می آمیزی ؟
هستی - پس باید سپری شوی
سپری می شوی - زیبایی در همین است .
هر دو خندان و نیمه در آغوش هم
می کوشیم بتوانیم آشتی کنیم
هر چند با هم متفاوتیم
مثل دو قطره ی آب زلال .
از هر صد نفر،
آنهایی که خیال میکنند همیشه بیشتر از بقیه میدانند:
پنجاه و دو نفر.
آنها که هر قدمی برمیدارند، با شک برمیدارند:
تقریباً بقیه.
آنهایی که همیشه خوشحال میشوند کمکی بکنند،
البته اگر خیلی وقت نگیرد:
چهل و نُه نفر.
کسانی که همیشه خوباند،
چون جور دیگری بلد نیستند باشند:
چهار ... خُب ... شاید هم پنج نفر.
کسانی که قادرند تحسین کنند،
بدون دشمنی:
هجده نفر.
آنها که اشتباه میکنند،
از روی جوانی (که البته میگذرد):
شصت نفر، شاید کمی بیشتر یا کمتر.
آنهایی که در هیچ کاری به حساب نمیآیند:
چهل و چهار نفر.
کسانی که در ترسِ دایمیاند ــ
ترس از کسی یا چیزی:
هفتاد و هفت نفر.
آنهایی که توانایی شادی کردن دارند:
حداکثر بیست نفر.
کسانی که بهتنهایی بیآزارند،
اما در میان جمع وحشی میشوند:
مطمئناً بیشتر از نیمی از مردم.
کسانی که وقتی در موقعیتش قرار میگیرند، بیرحم میشوند:
بهتر است ندانیم،
حتی عدد تقریبیاش را.
کسانی که بعد از فهمیدنِ حقیقتی عاقل میشوند:
خیلی بیشتر از کسانی نیستند
که پیش از آن عاقلاند.
کسانی که در زندگی به چیزی غیر از مادیات فکر نمیکنند:
چهل نفر.
(هر چند امیدوارم اشتباه کرده باشم.)
کسانی که دیر یا زود
کمرشان زیر بارِ درد خم میشود،
در تاریکی ــ بدون هیچ کورسوی امیدی:
هشتاد و سه نفر.
آنهایی که نیکوکارند:
سی و پنج نفر،
که نسبتاً رقمِ بالایی است.
آنهایی که هم نیکوکارند، هم فهمیده:
سه نفر.
آنهایی که سزاوارِ دلسوزیاند:
نود و نُه نفر.
آنهایی که فانیاند:
صد نفر از صد نفر ــ
این عدد، تا این لحظه، همچنان بدون تغییر باقی مانده است.
{ ویسواوا شیمبورسکا }
+وین دایر میگه : عشق، یعنی اینکه بخواهیم و بتوانیم که آنهایی که برایمان مهم هستند، آنچه را که میخواهند انتخاب کنند، بدون اصرار بر اینکه انتخاب آنها، رضایت ما را تامین کند /
و اصل هم تونستنه نه خواستن..خواستن ادعاست فقط.
+یه مدت طولانی با مادرم چالشی داشتم مبنی براینکه بیخود نگرانم نباشه و خودشو بیجهت اذیت نکنه. نشد که تغییرش بدم وقت خوندن این شعر حس کردم باید درک و تا جایی که میشه رفتار خودمو تغییر بدم..در رابطه با بقیه هم صدق میکنه.
+خوب بود. هم شعرها و هم نقاشی ها خلاقانه بودن. قبلاً فقط لافکادیو رو ازش خونده بودم.
پیشترها فقط چشمهایت را دوست داشتم
حالا چین و چروکهای کنارشان را هم
مانند واژهای قدیمی
که بیشتر از واژهای جدید همدردی میکند...
پیشترها فقط شتاب بود.
برای داشتن آنچه داشتی، هربار دوباره
پیشترها فقط حالا بود، حالا پیشترها هم هست
چیزهای بیشتری برای دوست داشتن
راههای بسیاری برای انجام دادن این کار.
حتا کاری نکردن خود یکی از آنهاست
فقط کنار هم نشستن با کتابی
یا با هم نبودن، در کافهای در آن گوشه
یا همدیگر را چند روزی ندیدن
دلتنگ همدیگر شدن، اما همیشه با همدیگر...
{ هرمان د کونینک }
+عکس از خانم سارا اسکویی